▫️ ﷽
صحبت گنجشک با امام علیه السلام
🔴راوی: سلیمان (یکی از اصحاب امام رضا علیه السلام )
حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند.
گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند.
یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست.
نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت.
امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند:
« سلیمان! ... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!...
با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»
منبع: مجله، هنر دینی، شماره۶
ـــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
😱چرا جسورانه در محضر امام سخن گفتی
🍃شخصی نقل کرده است که از گیلان به زیارت امام رضا رفته بودم
😖پس از مدّتی بدون خرجی ماندم حساب کردم تا بازگشت به گیلان، پانصد تومان نیاز دارم.
⚜دست به دامن حضرت رضا شدم امّا خبری نشد مجدّداً عرض کردم سیدی! من گدای متکبّری هستم این بار هم احتیاج خود را می گویم اگر عنایتی نفرمایی دیگر بار نخواهم آمد ولی یادداشت می کنم که امام رضا مهمان نواز نیست!
⚠️از حرم که خارج شدم دیدم شیخی مرا صدا می زند چرا این قدر جسورانه در محضر امام سخن گفتی شایسته نیست چنین بی ادب و گستاخ باشی!
و سپس پاکتی به من داد به خانه آمدم و پاکت راگشودم با کمال شگفتی دیدم که پانصد تومان در آن است بعدها فهمیدم آن شیخ مرحوم #نخودکی بوده است
ـــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
نامزدم زنگ زده میگه: کجایی؟؟؟؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
منم تو مترو بودم گفتم: شهید همتم
گفت: ای وای شمایید.... 😳
من شماره نامزدم رو گرفته بودم 😳
ببخشید مزاحم شدم؛ قطع کرد 😐
میفهمییییییی؟؟؟؟😕
قطع کرد 😳😳😑😑😂😂😂
مژده ای اهل وِلا نور خدا گشته پدید
شتمینِ حجتِ حق آن شهِ فرزانه رسید
ـــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
خواندم سه عمودی
یکی گفت : بلند بگو
گفتم : یک کلمه سه حرفیه _
ازهمه چیز برتر است؟
داداش گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
داداشم پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: عزیزم اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت:
مادرجان، "عمر" است.
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
اما فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی
حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورزبگوید: برف لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت: " خدا "
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
عکس خبرنگار آذربایجانی از دختران مسلمان ورزشکار ایرانی در حاشیه برگزاری تورنمنت کشورهای اسلامی در باکو
تا کور شود هرآنکه نتواند دید
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
🍃در راه مشهد شاه عباس
تصمیم گرفت دو بزرگ را
امتحان کند!!
🍃به شیخ بهایی که اسبش
جلو میرفت گفت:
این میرداماد چقدر بی عرضه
است اسبش دائم عقب می ماند.
🍃شیخ بهائی گفت:
کوهی از علم و دانش برآن
اسب سوار است، حیوان کشش
اینهمه عظمت را ندارد.
🍃ساعتی بعد عقب ماند،
به میر داماد گفت:
این شیخ بهائی رعایت نمیکند،
دائم جلو می تازد.
🍃میرداماد گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی
چون شیخ بهائی بر پشتش
سوار است سر از پا نمی شناسد
و می خواهد از شوق بال در آورد...
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
🔹پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد:
مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشينم؟
دختر جوان با صدای بلند گفت: نمی خواهم يک شب را با شما بگذرانم!
🆔 @dastanak_ir
تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود، نگاه کردند.
پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت: من روانشناسی پژوهش می کنم و ميدانم مردها به چه چيزی فکر میکنند، گمان کنم شما را خجالت زده کردم، درست است؟
پسر با صدای بسيار بلند گفت:
۲۰۰ دلار برای يک شب
خيلی زياد است!
و تمام آنانی که در کتابخانه بودند،
به دختر نگاهی غير عادی کردند، پسر به گوش دختر زمزمه کرد:
من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص بيگناهی را گناهکار جلوه بدهم…!
🔹من #سرهنگ نیستم #حقوقدانم!
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
✅در جاده انقلاب روی تابلونوشته :
🔴جاده لغزنده است" دشمنان مشغول کارند "
🔴با دنده لج حرکت نکنید" دیر رسیدن به مقام" بهتر از نرسیدن به امام است"
✅سرعت بیشتر از سرعت ولایت فقیه نباشد "
🔴اگر پشتیبان ولایت نیستید"کمربند دشمن رانبندید"
✅با وضو وارد شوید"جاده مطهر به خون شهداست"
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
#برات_میمیرم 1
#عاشق پسری شده بودم که به تمام بچه های دانشگاه می ارزید...
مذهبی بود... اما در عین حال متواضع و خونگرم...
اکتیو و خنده رو...
ولی من کجا و اون کجا...
من یک #دختر بدحجابی بودم که از امل بازی و سر به زیر بودن متنفر بودم...
پسرهای فامیل مثل داداشم بودن...
اما دلم بد جایی گیر کرده بود ...
براش میمردم...
هرگز نمیتوانستم ببینم یکی غیر از من دستهاشو بگیره و تو قلبش بشینه...
🆔 @dastanak_ir
به خودم گفتم اگه به قلبت و خواسته ات بها میدی بسم الله...
بلاخره دست به کار شدم...
اما کار به این راحتی نبود...
اون در شرف داماد شدن بود....
اما من ول کن نبودم...
ازدواج اون یعنی مرگ من...
تا اینکه تصمیم نهایی رو گرفتم...
تصمیم گرفتم تو دانشگاه جلوی همه بچه ها نظرمو بگمو خودمو بندازم به پاش ....
اصلا برام مهم نبود که غرورم میشکنه یا آبروریزی میشه...
فقط به وصال اون فکر میکردم...
یک شاخه گل گرفتم دستمو بعداز کلاس جلوی همه راهشو بستم...
بهش گفتم : میدونم مذهبی هستی و از دخترای مثل من خوشت نمیاد...
ولی باور کن همونی میشم که تو بخوای...
چادری میشم...
نمازمو به جماعت میخونم...
اصلا ... اصلا هر چی شما بگید...
با من ازدواج کن.. من .. من...
#برات_میمیرم قسمت اول
ادامه دارد..
با استفاده از کانال داستانهای آموزنده
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
داناب (داستانک+نکاتناب)
#برات_میمیرم 1 #عاشق پسری شده بودم که به تمام بچه های دانشگاه می ارزید... مذهبی بود... اما در عین
#برات_میمیرم 2
قلبم به شدت می تپید....
فقط گل را گرفته بودم سمتشو هی حرفهامو میزدم...
یکی از دانشجوها برای اینکه جو عوض بشه و به داد من برسه با صدای بلند گفت : برای خوشبختی شون صلوات....
استاد از کلاس خارج شد و خطاب به معشوقه من گفت:
آقا سینا مبارکه ...
بگیر این شاخه گل رو...
سینا گل را از من گرفت...
داشت حالم بد میشد...
یک جورهایی از رفتارم شرمنده شده بودم...
فکر میکردم باعث خجالتش شدم ...
هزار جور فکر و خیال در آن واحد به سراغم آمد...
احساس ضعف میکردم...
میترسیدم پس بیفتم...
دیگه فکرم کار نمی کرد...
تا اینکه با صدای دلنشین سینا به خودم آمدم...
خانم سرمدی شما لایق بهترین ها هستید...
ارزش شما خیلی بیشتر از اینهاست...
واااای خدای من !!
با شنیدن این جملات بیشتر عاشقش میشدم...
ولی ترس وجودمو پر کرد...
نکنه اینجوری داره جواب رد میده ...
اصلا نکنه قرار ازدواجش قطعی شده...
اصلا نکنه ....
زبانم بند آمده بود...
.........
اون روز پراز دلهره و استرس به سر شد...
من روز بعد به دانشگاه نرفتم.. اصلا به لحاظ روحی حال خوشی نداشتم....
خانواده ام از گندی که زده بودم خبر نداشتن...
همش به خودم لعنت میفرستادم:
ای دختره بی عقل...
خواستگاری کردن بس نبود !!؟
شماره تماس واسه چی دادی...
وااااااااااای ...
دیوانه کاش یک جای خلوت باهاش صحبت میکردم...
کاش یک نفر دیگر ر ا واسطه میگرفتم...
دیگه الان برای فکر کردن دیر شده بود...
از اتاقم بیرون نمی آمدم ...
به بهانهی درس حبس شده بودم...
ولی گوشم بیرون بود ....
صدای زنگ تلفن که در می آمد سریع فال گوش میشدم...
آخه شماره خونه رو داده بودم ...
ده بار با صدای تلفن جون به لب شدم ...
غروب بودکه صدای زنگ تلفن منو دوباره به پشت در کشاند....
باورم نمی شد...
مادر سینا زنگ زده بود...
#برات_میمیرم قسمت دوم
ادامه دارد..
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
#طنز_تلخ
نابینا:مگر شرط نکردیم از گیلاس های این سبد یکی یکی بخوریم؟
بینا:آری
نابینا:پس تو با چه عذری سه تا سه تا می خوری؟
بینا:تو حقیقتا نابینایی؟
نابینا:مادرزاد
بینا:چگونه دریافتی من سه تا سه تا میخورم؟
نابینا:آن گونه که من دو تا دوتا می خوردم و تو هیچ معترض نمی شدی!
+ تنها کسانی در مقابل فساد و بی قانونی
می ایستند که خود فاسد نباشند !
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﺒﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﮐﺘﺮ؛
دﮐﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻣﯽ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ، ﻣﻨﻮ ﺯﯾﺮ ﻣﺸﺖ ﻭ ﻟﮕﺪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮه
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﻪ ﻓﻨﺠﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪه !!!
ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ، ﺯﻥ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺳﺮﺯﻧﺪﻩ ﭘﯿﺶ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺮگشت و
گفت: ﺩﮐﺘﺮ، ﻗﺮﻗﺮﻩ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷت و ﺍﻻﻥ ﺭﺍﺑﻄﻤﻮﻥ ﺧﻴﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮﺷﺪﻩ ؛ ﺍﻭﻥ حتي کمترعصبانی میشه ومنوخیلی دوست داره.
دكتر گفت : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ؟ ﺟﻠﻮﯼ ﺯﺑﻮﻧﺖ ﺭﻭ كه ﺑﮕﯿﺮﯼ ، ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺣﻞ ﻣﯽشه !!!
(( خواص چای سبز ))😃😃😅
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
مکالمه دو جنین در شکم مادر :
🔸اولی: تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟
🔹دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم
🔸اولی: امکان نداره.
ما با جفت تغذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.
🔹دومی: شاید مادرمونم ببینیم
🔸اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش
🔹دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه.
🔸اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.
🔹دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی….
🔺این مکالمه چقدر آشناس!
تا حالا بودن خدا را اینطوری به همين سادگی حس نكرده بودم؛
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
❌زندگی دیگران را نابود نکنیم❗️
🔹جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟ پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ ۵۰۰۰. همهش همین؟ ۵۰۰۰ ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
🔸زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.
🔹پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند
🔺این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه می دهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
🔻شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره! کور ، وارد خانهی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم.
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
آورده اند که ، عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت
مردی که آنجا بود عابد را شناخت
به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت : نه
مرد گفت : فلان عابد بود
نانوا گفت : من از مریدان اویم
دنبالش دوید و گفت می خواهم شاگرد شما باشم ، عابد قبول نکرد
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم ، عابد قبول کرد
وقتی همه شام خوردند
نانوا گفت : سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد : دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی.
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
💠 حکایت موعظه کردن
نقل است مرحوم آخوند همدانی در یکی از سفرهای خود با جمعی از شاگردانش به عتبات عالیات می رفت در بین راه به قهوه خانه ای رسیدند که جمعی از دنیا پرستان میخواندند و پایکوبی می کردند، آخوند به شاگردانش فرمود یکی برود و آنان را نهی از منکر کند بعضی از شاگردان گفتند اینها به نهی از منکر توجه نخواهند کرد و کار ما بیهوده است
ایشان فرمود حالا که شما نمی روید، خودم می روم وقتی که نزدیک شد به رئیسشان گفت: اجازه می فرمایید من هم بخوانم و شما بنوازید؟
رییس گفت: مگر شما بلدی بخوانی؟
فرمود: اگر شما اجازه بدهید بلی. گفت: بخوان
آخوند نیز شروع به خواندن اشعار ناقوسیه حضرت امیر علیه السلام کردند
لا اله الا الله حقاً حقا صدقاً صدقا
إن الدنیا قد غرتنا و أشتغلتنا و استهوتنا
آن عده وقتی این اشعار را شنیدند از آن حال در آمدند و به گریه افتادند توبه کردند یکی از شاگردان آخوند نقل کرده: وقتی ما از آنجا دور می شدیم هنوز صدای گریه شان به گوش می رسید
📚📚 منبع
با اقتباس و ویراست از کتاب چلچراغ سالکان
اميرالمؤمنين عليهالسلام:بِالمَواعِظِ تَنجلي الغَفلةُ
با موعظه و ارشاد است كه زنگارهاي غفلت از انسان زدوده ميشود.
📚📚 منبع
غررالحکم ص ٤٠٨
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
ازعزرائیل پرسیدند:
تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
🆔 @dastanak_ir
"خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.
🆔 @dastanak_ir
"ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟...
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود..
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
در گذشته گرمابه هاى ايران با شيپور و بوق مجهز بود. گرمابه داران براى آگاه ساختن مردم از باز شدن گرمابه، يك ساعت پيش از طلوع صبح شيپور مى زدند.
🆔 @dastanak_ir
اتفاقا روزى در يكى از شهرها شيپور حمام گم و يا خراب شد. گرمابه
دار با زحمت زيادى بوقى را با قيمت گرانى تهيه كرد و كار خود را انجام داد.
مرد غريبى كه تازه وارد آن شهر شده بود از ديدن اين وضع خوشحال شد، زيرا ديد كه در آنجا جنس يك ريالى را مى توان ده ريال فروخت. فورا تصميم گرفت كه تعداد زيادى شيپور بخرد و به اين نقطه حمل كند تا ده برابر سود كند.
مال التجاره خويش را وارد ميدان بزرگ آن شهر كرد و انتظار داشت در نخستين لحظه مردم براى خريدن شيپورها سر و دست بشكنند. ولى او هر چه توقف كرد كسى از او احوالى نپرسيد.
🆔 @dastanak_ir
بازرگان ثروتمندى كه عصا به دست از آن ميدان عبور مى كرد علت نقل اين همه بوق را از آن مرد غريب پرسيد. وى سرگذشت خود را به او بازگو كرد. بازرگان خردمند از حماقت و ابلهى او در شگفت فروماند و گفت: ( (تو آخرفكر نكردى اين شهر دو حمام بيش ندارد و اين همه شيپور در اينجا بفروش نمى رسد؟! مرد غريب پرسيد: ( (چه كار مى توانى انجام بدهى؟! ) ) بازرگان جواب داد: ( (ديگر اين كار به تو مربوط نيست. همين اندازه بدان مردم اينجا مقلد و بى فكرند و من از اين نقطه ضعف آنها به نفع تو استفاده خواهم كرد) ). سپس يك دانه بوق به امانت از او گرفت و به دست نوكرش سپرد تا به خانه او برساند.
بامدادان اين مرد سرشناس و ثروتمند به جاى عصا بوق را به دست گرفت و
تكيه زنان بر بوق، راه تجارتخانه را پيمود. شيوه اين بازرگان توجه مردم را جلب كرد و با خود گفتند لابد رمز موفقيت اين مرد در زندگى و بازرگانى همين نوع كارهاى اوست. دسته اى نيز اين نظر را تاييد كردند و غلغله اى در شهر ( (مقلدها) ) راه افتاد. مردم مشغول خريدن بوق شدند و چيزى نگذشت كه تمام بوقها بفروش رسيد. بازرگان پير، براى رسيدگى به وضع نقشه خود، تماس مجددى با آن مرد غريب گرفت و مطلع شد كه همه شيپورها بفروش رفته است. سپس پيغام داد كه هر چه زودتر از اين شهر بيرون رود ؛ زيرا نقشه دگرگون خواهد شد.
فرداى آن روز بازرگان قد خميده، بار ديگر بجاى بوق، عصا به دست گرفت و به حجره رفت. مردم از كار و كرده خود پشيمان شدند و فهميدند كه فريب تقليد كوركورانه خويش را خورده اند.
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
🔰آیا حضرت عباس (ع) دارای همسر و فرزند بوده اند؟
🆔 @dastanak_ir
✍️ پاسخ:
✅حضرت عباس (ع ) با لبابه دختر عبیدالله بن عباس (پسر عموی پدرش) ازدواج کرد و از این ازدواج، دو پسر به نامهای عبیدالله و فضل به وجود آمد.
برخی تاریخ نگاران، دو پسر دیگر برای او به نامهای محمد و قاسم ذکر کرده اند.
عبید الله فرزند عباس که کنیه اش ابومحمد بود، شخصیتی با کمال ، ورع ، سخی، شجاع و بامروت به حساب می آمد که در سن ۵۵ سالگی درگذشت و فرزندان حضرت عباس نسبشان به او می رسد .
در روایت است که:
🆔 @dastanak_ir
چون امام سجاد (ع) عبید الله فرزند حضرت عباس (ع) را ملاقات کرد، اشک مبارکش جاری شد و فرمود: روزی همانند روز حسین (ع ) یافت نخواهد شد! سی هزار تن -که تصور می کردند از این امت هستند- برای کشتن آن حضرت گرد آمده بودند و او را ظالمانه و از روی عداوت کشتند.
سپس فرمود :
رحم الله العباس، فلقد اثر وابلی وفدی اخاه بنفسه؛
رحمت خدا بر عباس باد! همانا ایثار نمود و در امتحان و آزمایش، جان خود را فدای برادرش کرد.
🆔 @dastanak_ir
ابو محمد حسن اکبر، یکی از فرزندان عبید الله از محدثان بزرگ بود که، مدت ها در مکه و مدینه و سایر مناطق حجاز، حکومت می کرد و در سن ۶۷ سالگی در گذشت. او دارای فرزندان زیادی بود که هشت تن از پسران او دارای فرزند بودند. تعداد زیادی از نسل عبید الله در مصر ،مکه ،فارس ،بغداد ، بصره ، شام ،مغرب ، سمرقند و به خصوص یمن وجود داشتند که گروه زیادی از آنان جزء شخصیت های علمی ،سیاسی، قضائی و ...، به حساب می آمدند.
فرزندان حضرت عباس و همسران ایشان در کربلا حضور نداشتند؛ چون اسامی آنان جزء اسرای اهل بیت (ع) ذکر نشده است.
مرکز ملی پاسخگویی
ــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
🔆دنیا مانند گردویی است بی مغز!
🆔 @dastanak_ir
🌕ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند...
به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن،
◀️گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند...
✅ ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد.
🆔 @dastanak_ir
🔅پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟!
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت...
🔘 دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم...
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
داستان تحول شهید نیری از زبان خودش
به نقل از دوستان شهید:
🆔 @dastanak_ir
🍀 «یک روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار… منم راه افتادم؛ راه زیاد بود؛ کم کم صدای آب به گوش رسید. از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد، یک دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم. بدنم شروع کرد به لرزیدن، نمی دانستم چه کار کنم. همان جا پشت درخت مخفی شدم… می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت و کنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودند. همان جا خدا را صدا زدم و گفتم: «خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه می کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شود اما خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم.»
🆔 @dastanak_ir
از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود. یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود: «هرکس برای خدا گریه کند، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» گفتم از این به بعد برای خدا گریه می کنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک می ریختم و مناجات می کردم. خیلی با توجه گفتم یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده می شد به اطرافم نگاه کردم. صدا از همه سنگریزه های بیابان و درخت ها و کوه می آمد!!! همه می گفتند: سبوح القدوس و رب الملائکه والروح…
از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir