تصویری قدیمی از حمل یک تاجر انگلیسی توسط یک پیرزن با پای برهنه در بنگال غربی
ــــــــــــــــ
☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش...
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد،
مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
🆔 @dastanak_ir
🔹حواسمان به اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیست
کـــه بدونیم و مطمئن باشیم
کـــــه
مشت خدا از مشت ما بزرگتراست
ـــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
🎊🎉🎊
من ازعطرنامت بهاری شدم
تورادیدم آیینه کاری شدم
تواین خاک رارنگ وبوداده ای
به ایران من آبروداده ای
تورادیدم وروشنایی شدم
علی ابن موسی الرضایی شدم
یاغریبالغربا
🎉میلاد با سعادت امام رئوف حضرت سلطان علی بن موسی الرضا المرتضی علیه السلام مبارک باد
ــــــــــــــــ
☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇
🆔 @dastanak_ir
➕ فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده.
بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام.
فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم...
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
🆔 @dastanak_ir
10.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
♻️ ملا نصر الدین
🔰 اول صحبتهای حقوقدان فوق را بشنوید و بعد این داستان را بخوانید:
🆔 @dastanak_ir
«نیمه های شب دزدان به خانه ملانصرالدین وارد شدند. در حال جابجایی اثاث بودند که ملا از خواب بیدار شد. دزدان نابکار با خنجر، دور او خطی کشیدند و گفتند: اگر پات رو این طرف خط بذاری، دمار از روزگارت در میاریم.
کار دزدان که تمام شد و گریختند، همسر ملا به او اعتراض کرد که ای مرد چرا کاری نکردی همه چیزمون رو بردن!
ملا بادی به غب غب انداخت و پیروزمندانه سری تکان داد و گفت: خبر نداری زن، کاری که من کردم، هیچ کس جرأت انجامش رو نداشت؟
زنش پرسید: مگه تو چه کردی مرد؟
ملا گفت: من چندبار پام رو بیرون خط گذاشتم... »
باشه جناب حقوقدان! تو برنده کاپ اخلاق شدی، حالا هم خوش باش با این توجیهات!
فقط سئوال مردم این است که جنابتان و دوستانتان، قرار بود بعداز شش سال بر کار گذاشتن ملت و معطل کردن کشور، با برجام ما را برنده کاپ اخلاق کنید یا ادعای لغو تحریمها را داشتید؟
حمید رسایی
ــــــــــــــــ
☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇
🆔 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره شنیدنی مقام معظم رهبری از اولین لحظات بهوش آمدن پس از ترور‼️
دو دقیقه و نیم
#کلام_علما
ــــــــــــــــ
☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇
🆔 @dastanak_ir
❤️خاک پای پدر و مادر باشید❤️
🌸 مواظب باشید عاق والدین نشوید و پدر و مادر نفرینتان نکنند و بگویند:"خدایا من از این فرزندم نمی گذرم"
🌸 یک وقت خیره خیره به پدر و مادرتان نگاه نکنید. حالا پدرتان سر شما داد زده است، نباید کاری کنی.
🌹 پدر حاج شیخ عباس قمی مفاتیح الجنان، پای منبر حاج شیخ غلامرضا نشسته بود. حاج شیخ غلامرضا داشت از روی کتابی که حاج شیخ عباس قمی نوشته بود، مسأله می گفت. پدر حاج شیخ عباس نمی دانست که این کتاب را پسرش نوشته و حاج شیخ عباس هم چیزی به او نگفته بود.
🌹حاج شیخ عباس آمد در گوش پدرش چیزی بگوید، ناگهان پدرش جلوی مردم سر او داد زد که "بیا و بنشین ببین حاج شیخ غلامرضا چه می گوید؟ بیا و بنشین و بفهم!" حاج شیخ عباس قمی به پدرش گفت:"پدر جان! دعا کن بفهمم" نگفت این کتاب را من خودم نوشتم،
🌹نرفت به مادرش بگوید پدرم جلوی جمع آبروی مرا ریخت، خیره خیره به پدرش نگاه نکرد، فقط آهسته گفت: "پدر جان! دعا کن بفهمم"
ــــــــــــــــ
☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇
🆔 @dastanak_ir
دو کس رنج بیهوده بردند و سعی
بی فایده کردند یکی آن که اندوخت
و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد
علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی
✍ #سعدی
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
کانال داستانک
•✾📚 @Dastanak_ir 📚✾•
✨﷽✨
✅ "#راهکار_شهید_بابایی
#برای_فرار_از_گناه"
♨ شوهر خواهرش می گفت: تازه وارد دانشکده نیروی هوایی شده بود که یه روز با من تماس گرفت و گفت: فلانی لطفا بیا تهران. کار واجبی دارم.
💠 نگرانش شدم. مرخصی گرفتم و رفتم تهران. به دانشکده که رسیدم، رفتم آسایشگاه پیش عباس.
💢 بعد احوال پرسی گفت: شما مسوول آسایشگاه ما رو می شناسی. بی زحمت برو راضیش کن تا منو از طبقه دوم بیاره طبقه اول.
🌀 گفتم: قضیه چیه عباس؟ تو که یه سال بیشتر اینجا نیستی!
گفت: می دونی چیه؟ راستش آسایشگاهمون به آسایشگاه خانم ها دید داره. نمیخوام به گناه بیفتم.
♨ وقتی قضیه رو به مسوول آسایشگاه گفتم، خنده اش گرفت و گفت: طبقه دوم کلی طرفدار داره ولی چشم به خاطر شما میارمش پایین.
✍ " #اولین_قدم_برای_ترک_گناه، از بین بردن زمینه های گناه است."
📚 علمدار آسمان (خاطرات شهید عباس بابایی)
#شهید_عباس_بابایی
#گناه_گریزی
#نگاه_به_نامحرم
ــــــــــــــــ
☑ هر روز یک داســـتانڪــ در👇
🆔 @dastanak_ir
اعصاب چیست؟
چیزی است که هیچکس ندارد و همه توقع دارند تو داشته باشی
توقع چیست؟
چیزی است که همه دارند و انتظار دارند تو نداشته باشی😐😂
داستانک
@dastanak_ir
هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 آیت الله توکل، عالمی که هم غیر از فوتبال و والیبال، در کونگ فو و ووشو دارای درجه دان 2 و 5 است.
ـــــــــــ
پاسخ به شبهات فضای مجازی👇
@shobhe_ir
جواب آزمایش
🆔 @dastanak_ir
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقهام ازدواج کردم. ما همدیگرو تا حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس میکردیم. میدونستیم بچهدار نمیشیم، ولی نمیدونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمیخواستیم بدونیم. با خودمون میگفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه، بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول میزدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز علی نشست روبروی من و گفت: «اگه مشکل از من باشه، تو چی کار میکنی؟»
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: «من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.»
علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. گفتم: «تو چی؟»
گفت: «من؟»
گفتم: «آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار میکنی؟»
برگشت و زل زد به چشامو گفت: «تو به عشق من شک داری؟»
فرصت جواب نداد و گفت: «من وجود تو رو با هیچی عوض نمیکنم.»
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.
گفتم: «پس فردا میریم آزمایشگاه.»
گفت: «موافقم، فردا میریم.»
نمیدونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه میجوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟! سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم. طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره. یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطراب رو میشد خیلی آسون تو چهره هر دومون دید. با این حال به همدیگه اطمینان میدادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.
بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو میگرفتم. دستام مث بید میلرزید. داخل آزمایشگاه شدم و جوابو گرفتم.
علی که اومد خسته بود، اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمیدونم که تغییر چهرهاش از ناراحتی بود یا از خوشحالی. روزا میگذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: «علی، تو چته؟ چرا این جوری میکنی؟»
اونم عقدهشو خالی کرد و گفت: «من بچه دوس دارم مهناز. مگه گناهم چیه؟! من نمیتونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.»
دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم: «اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟»
گفت: «آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان میبینم نمیتونم. نمیکشم...»
نخواستم بحث رو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت میگشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاق رو انتخاب کردم. من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: «میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمیتونم خرج دو نفر رو با هم بدم، پس از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.»
دلم شکست. نمیتونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا زده زیر همه چی. دیگه طاقت نیاوردم، لباسام رو پوشیدم و ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم، یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم. احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
توی نامه نوشته بودم: «علی جان، سلام، امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم. باید بدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچهدار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه، باور کن اون قدر برام بیاهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم. اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. توی دادگاه منتظرتم...مهناز.»
ــــــــــــــــ
☑ هر روز یک داســـتانڪــ در👇
🆔 @dastanak_ir