eitaa logo
داستان های آموزنده
66.7هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
انسانهای صادق به صداقت حرف هیچکس شک نمی کنند و حرفِ همه را باور دارند، انسانهای دروغگو تقریبا حرف هیچکس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ می گویند. انسانهای امیدوار همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند، انسانهای نا امید همیشه آیه یاس می خوانند. انسانهای حسود همیشه فکر می کنند که همه به آنها حسادت می کنند. انسانهای حیله گر معتقدند که همه مشغول توطئه هستند، انسانهای شریف همه را شرافتمند می دانند. انسانهای بزرگوار بیشترین کلامشان، تشکر از دیگران است 👈ذات خودت هرجور باشه با همون چشم بقیه رو میبینی. پس به جای انتقاد اول ذاتت رو درست کن •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❣از غصه‌ها دست بکش کمی لبخند به لب‌هایت بزن پاهـایت را بـردار و راه بیفت ! زندگی پر از زیبایی‌های بی‌انتهاست ؛ لذت ببر ... این لحظه‌ها حق توست تو را که برای گریستن نیافریده‌اند ! نگران آدم‌هایی نباش که مدام شاخ و برگت را می‌ریزند. آنها غافل هستند که تو ریشه داری و در بدترین شرایط هم جوانه میزنی ! پاهایت را بردار و به کفش‌هایت ایمان داشته باش؛ آنها تو را از پیچ و خم‌ها عبور می‌دهند ! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
زنی که از دست چشم چرانی های همسرش به ستوه آمده بود ، درد دل نزد مادرشوهرش میبرد . او که زن دانایی بود گفت : من شب ، برای صرف شام به خانه شما میام ، ولی شام درست نکن . مرد وقتی به خانه می آید از اینکه همسرش تدارکی ندیده عصبانی میشود ، ولی مادر میگوید : من امشب هوس نیمروهای تو را کردم و با خود تخم مرغ آورده ام تا با هم بخوریم . پسر مشغول درست کردن نیمرو میشود، می گوید : چرا تخم مرغ ها را رنگ کردی ؟؟ مادر گفت : زیبا هستن؟ پسر گفت : آری . مادر گفت : داخلشان چطور است ؟؟ پسر گفت : همه مثل هم. مادر گفت : پسرم زن نیز همین طور است ، هر کدام ظاهری با رنگ و لعاب ولی همه درونشان یکی است . پس وقتی همه مثل همند چرا خود و همسرت را آزار میدهی ؟؟. قدر داشته هایت را بدان .و خود را درگیر دیگران نکن.. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•°•° نمی توانی به عقب برگردی و شروع را عوض کنی ولی می توانی از جایی که هستی آغاز کنی و پایان را عوض کنی…🕊 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت5 💢سرگذشت زندگی سارا پسرعموش(آریا) زن و یه پسر داشت اونم همسن مازیار بود .زنش(ملیکا)ملیکا ۵ سال از من بزرگتر بود ولی باهام اوکی بودیم و کلی روزا و خاطرات خوب داشتیم ملیکا میومد دنبالم بی توجه به غر زدنای مازیار منو میبرد کلی با دوستامون خوش میگذروندیم وبه شوخی میگفت انقدر مطیع نباش درسته مازیار دوست داره ولی یهو دیدی یه زرنگش از چنگت درش آورد به مردا هیچ اعتمادی نیست من اون لحظه میخندیدم و فکر میکردم داره سر به سرم میذاره و البته اونم میگفت شوخی میکنما یه وقت به مازیار چیزی نگی پوستمو میکنه یا وقتی باهم مسافرت می رفتیم خیلی با مازیار شوخی میکرد و دست مینداخت و مازیارم زیر سبیلی رد میکرد و میگفت میخوای ریش منو بدی به دست سارا ملیکا دست بردار سارا باور میکنه همه اون روزها نگاه سنگین و مشتاق آریا رو روی خودم حس میکردم ولی چون آدم درست حسابی بود میدونستم که یه نگاه معمولیه و بهش بال و پر نمیدادم برخلاف مازیار آریا خیلی متشخص و با نزاکت بود و با اینکه اونم موقعیتش مثل مازیار بود و چیزی کم نداشت همیشه موجه رفتار میکرد و همیشه به ملیکا حسودیم میشد بعد از اینکه شکم به مازیار بال و پر گرفت تصمیم گرفتم از آریا که خیلی به مازیار نزدیک بود کمک بگیرم یه روز بهش زنگ زدم احوالپرسی کردم حال ملیکا و پسرشو پرسیدم ولی نتونستم چیزی بگم و خدافظی کردم. یه شب که خونه یکی از دوستای مشترکشون به مناسبت تولد بچه شون دعوت بودیم بازم مازیار بادیه تماس از خونه بیرون رفت و گفت برمیگردم تو یه فرصت که آریا رو تنها دیدم بهش گفتم میخوام راجب یه موضوعی بهم کمک کنی گفت چشم در خدمتم گفتم به وقتش بهت میگم.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
در تبت می‌گویند اگر عصبانی هستی فقط بدو. دو یا سه بار دور خانه‌ات بدو و بعد برگرد و ببین که عصبانیتت کجا رفته است. چون اگر تند بدوی تنفس تو تغییر می‌کند و اگر تنفس تو تغییر کند، الگوی ذهنی تو نمی‌تواند مانند قبلش بماند بلکه مجبور است تغییر کند. حالا نیازی هم به دویدن نیست. می‌توانی خیلی راحت ۵ نفس عمیق بکشی‌ - دم و بازدم - و بعد ببینی که عصبانیتت کجا رفته است. تغییر دادن عصبانیت به طور مستقیم سخت است. راحت‌تر است که بدنت را تغییر دهی، بعد تنفست را و بعد عصبانیت را. این یک فرآیند علمی است. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💜✨💜 ✍ حکایتی زیبا و خواندنی ماژیک مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم! مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هر روز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی آرام زندگى كن! هيچ چيز در اين جهان چون آب، نرم و انعطاف‌پذير نيست؛ با اين حال براى حل كردن آنچه سخت است، چيز ديگرى ياراى مقابله با آب را ندارد! نرمى بر سختى غلبه مى‌كند و لطافت بر خشونت. همه اين را مى‌دانند ولى كمتر كسى به آن عمل مى‌كند! ‌ انسان، نرم و لطيف زاده مى‌شود و به هنگام مرگ، خشك و سخت مى‌شود. گياهان هنگامى كه سر از خاك بيرون مى‌آورند، نرم و انعطاف‌پذيرند و به هنگام مرگ، خشك و شكننده پس هر كه سخت و خشك است، مرگش نزديك شده و هر كه نرم و انعطاف‌پذير، سرشار از زندگى است. آرام زندگى كن! هرگز با طبيعت يا همنوعان خود ستيزه مكن و گزند را با مهربانى تلافى كن. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت6 💢سرگذشت زندگی سارا بعد از اون شب همیشه در پی فرصتی بودم که مشکلمو با اریا در میون بذارم و ازش بخوام در مورد مازیار بهم اطلاعات بده ولی ترس از اینکه مازیار بفهم۹ه باعث دو دل شدنم میشد هربار که آریا رو میدیدم مثل یه آدم منتظر نگام میکرد ولی چیزی بهش نگفتم تا یه روز که بازم اتفاقی تو گوشی مازیار چت های مشکوک دیدم و دعوامون شد تصمیم گرفتم به اون همه دودلی و شک پایان بدم و سر از کاراش در بیارم آخر شب بود خیلی ناراحت بودم و دلم از مازیار گرفته بود داشتم تو گوشیم میچرخیدم که دیدم آریا استوری گذاشته بود یه کلیپ ویدئو عاشقانه خیلی قشنگ در جواب استوریش نوشتم وقت داری یکم حرف بزنیم گفت آره بگو گفتم با مازیار دعوامون شده مازیار خیلی مشکوکه همش بیرونه خیلی کم خونه میاد مگه شما تو یه شرکت نیستین حتما از کاراش خبر داری لطفا اگه چیزی درموردش میدونی بهم بگو نوشت چی بگم سارا تو زنشی بهتر از هرکس دیگه شوهرتو میشناسی گفتم منکه همه جا باهاش نیستم که بدونم چکار میکنه کجا میره وقتم ندارم دنبالش بیفتم گفت خودتو اذیت نکن زندگیتو بکن و یکم نصیحت و این حرفا. رابطه من و آریا اینجوری شروع شد حرفای خصوصی نمیزدیم فقط در مورد مشکلاتمون ولی چون مازیار خبر نداشت حس خوبی نداشتم و البته ملیکا هم خبر نداشت تو مناسبتها پیامک تبریک میفرستاد تو مهمونیا خیلی نامحسوس حواسش بهم بود منم یه جورایی دلگرم شده بودم به نگاهاش و مراقبتهاش دیگه به پر و پای مازیار نمیپیچیدم یه جورایی برام مهم نبود البته دوستم نداشتم زندگیم از هم بپاشه  روزای قبل از عید بود که مازیار و آریا و یکی دیگه از دوستاشون باهم راه افتادیم رفتیم مسافرت اونجا برای اولین بار آریا غیر مستقیم بهم ابراز علاقه کرد یه جا تو راه وایسادیم همه پیاده شدیم کنار یه قهوه خونه که ویوش رو به جنگل مه زده بود وایسادیم من که عاشق عکاسی تو همچین فضاهایی هستم زدم بیرون از قهوه خونه و چند متر جلوتر داشتم با دوربینم عکس میگرفتم که صدای پای کسی رو از پشت سرم شنیدم برگشتم آریا رو دیدم که چایی به دست داشت میومد با برگشتن من لبخند زد چایو سمتم گرفت و گفت بفرما گفتم نه خودت بخور منم الان میام گفت بخور این چای طعمش فرق میکنه تا حالا نخوردی خندیدم گفتم چه طعمیه گفت طعم عشق حس کردم جریان برقو بهم وصل کردن گفتم بهتره بریم تو سردم شده لبخند زد گفت ولی صورتت گر گرفته سعی میکردم توصورتش و چشماش نگاه نکنم حس میکردم همین حالاس که بیفتم روزمین پاهام توانایی نگه داری وزنمو نداشتن مازیار جلو چشمم بود من هنوزم مازیارو دوس داشتم من یه راه پر خطر رو انتخاب کرده بودم نباید بیشتر از این پیش میرفتم آریا فهمید حالم خوب نیست گفت حالا بریم تو اون رفت و من درمونده همونجا موندم توان حرکت کردن رو نداشتم نمیدونم چند دقیقه گذشت که با صدای دخترم(مانیا)که منو صدا میزد و در پی اون مازیار که مانیا رو صدا میزد به خودم اومدم مازیار دست مانیا رو گرفت و سمت من اومدن حالمو پرسید گفتم خوب نیستم سرگیجه گرفتم از دیدن این ارتفاع مازیار گفت چی تو که از ارتفاع نمیترسیدی بیا تو یه چایی بخور گرم شی گفتم نه میرم تو ماشین میمونم تا شما بیاین که یهو از پشت بغلم کردو منو تا دم قهوه خونه برد مانیا و مازیار بی خبر از تلاطمی که درون من بود باهم میخندیدن رفتیم داخل مازیار برام چای نبات درست کرد و دستم داد اولین جرعه رو که خوردم نگاهم با نگاه آریا تلاقی پیدا کرد و صداش تو مغزم اکو شد چای با طعم عشق دلم میخواست این کابوسو تموم کنم با خودم عهد کردم دیگه ابدا هیچگونه ارتباط تلفنی با آریا نداشته باشم گوشی مازیار زنگ‌خورد بلند شد رفت بیرون زیر نگاههای گرم آریا داشتم ذوب میشدم و ملیکام بی خبر از همه جا با بچه ها داشت قلیون میکشید و حرف میزد.برای فرار از نگاههای آریا بلند شدم رفتم بیرون مازیار پشت به من داشت با تلفن صحبت میکرد یه لحظه تو ذهنم جرقه ای روشن شد آروم و بی صدا قدم برمیداشتم تا با یه قدمیش رسیدم و واضح حرفاشو میشنیدم بهت که گفتم تا برمیگردم تو زنگ نزن خودم بهت زنگ میزنم چرا نمیفهمی خب میگی چکار کنم اینام زن و بچمن نمیشه که ولشون کنم به امون خدا تو شرایطمو میدونستی و قبول کردی گریه نکن عزیزم قشنگم تا چشم رو هم بذاری این چند روزم میگذره  و بر میگردم پیشت گوشام هرلحظه داغ و داغتر میشدن انقدر که دیگه چیزی نمیشنیدم عقب عقب برگشتم و رفتم تو ماشین نشستم چتد دقیقه گذشت مازیار اومد منو تو ماشین دید اومد گفت چیشده گفتم بهتره راه بیفتیم من حالم خوب نیست
💢قسمت7 💢سرگذشت زندگی سارا گفت باشه بذار بقیه رو صدا کنم نمیخواستم چیزی به روش بیارم دلم نمیخواست دعوامون بشه و جلو بقیه خورد بشم منکه همیشه به عشق مازیار می بالیدم میدونستم خیلیا از فهمیدن این موضوع ته دلشون خوشحال میشن خودمو به مریضی زدم تا رسیدیم به ویلا و رو تخت ولو شدم.... مازیار فکر میکرد که مریضم و مثل پروانه دورم می چرخید اگه قبل از این ماجراها بود ته دلم غنج میرفت از این همه توجه و محبت ولی الان که میدونستم از ترس لو رفتنش اینجوری میکنه ته دلم زار می زدم بلخره هر جوری بود لحظه ها سپری شدن و شب شد مازیار مست و بی حال رو تخت خوابش برده بود مانیا و پسر آریا(آراد)و سونیا(دختر اون یکی همسفرمون) داشتن بازی میکردن منم گنگ و مبهم نگاشون میکردم بقیه هرکدوم تواتاقهای خودشون بودن و استراحت میکردن آریا اومد و رو مبل کناریم نشست پرسید چیشده خیلی گرفته ای گفتم باید باهات حرف بزنم گفت بریم تو حیاط رفتیم تو حیاط گفتم هرچی از مازیار میدونی بگو گفت چی بگم آخه  تند و عصبی گفتم همونکه باید بگی  و نمیگی بعدم جریان تلفن مازیارو براش گفتم آریا هیچی نمیگفت و این منو عصبی میکرد اشکای داغم از گونه هام سرازیر میشدن آریا خیلی منقلب شده بود گفت گریه نکن گریه نکن تو روخدا سرشو تکون میداد و تاسف میخورد گفت بهت میگم فقط اروم‌باش و برو تو بگیر بخواب الان کسی بیاد بیرون بد میشه برگردیم تهران همه چیو برات میگم ولی اینجا نه دستشو گرفتم و با التماس گفتم الان بگو خواهش میکنم گفت نه سارا اصرار نکن به حرفم گوش کن برو بگیر بخواب الان سر و کله کسی پیدا میشه اونم‌مضطرب شده بود بیشتر اصرار نکردم گفتم پس برگردیم تهران میگی آره گفت اره خیالت راحت  باشه فقط دیگه بهش فکر نکن تا اونموقع اون سفر یکی از بدترین سفرهام با مازیار بود بلخره هرجوری بود تموم شد و برگشتیم تهران.هر روز مترصد فرصتی بودم که بتونم با آریا قرار بذارم و به حرفاش گوش بدم و از کارای مازیار سر در بیارم ولی انگار مازیارم از حال زار من ترسیده بود و زیاد تنهام نمیذاشت و هربارم که بیرون میرفت چند بار زنگ میزد خونه بلاخره یه روز که شبش مهمون مادرم بودیم از مازیار خواستم منو صبح ببره بذاره خونه مامانم که کمکش کنم اونم شب بیاد قبول کرد و من و مانیا رو اونجا گذاشت و رفت من از اون فرصت استفاده کردم نهار مانیا رو دادم خوابوندمش و به آریا زنگ زدم گفتم الان هرجوری شده باید ببینمت قرار گذاشتیم بیاد دو کوچه بالاتر از خونه مادرم منو سوار کنه بریم آریا اومد و باهم رفتیم گفت کجا بریم گفتم یه جای خلوت که آشنا نباشه راه افتاد جلو یه مجتمع مسکونی وایساد رفتیم تو یکی از واحدها که مال خودش بود و خالی بود گفت اینجا رو اجاره ندادم وقتایی که ملیکا خیلی رو مخمه میام اینجا گفتم مگه شمام مشکل دارین باهم خندید گفت خیلی تا دلت بخواد.. من رو یه مبل نشستم اون رفت قهوه درست کنه گفتم چیزی نمیخورم بیا برام بگو گفت عجله نکن‌میام بعد چند دقیقه با دوتا فنجون قهوه برگشت گفتم میخوام بدونم مازیار چه غلطی کرده اون‌کی بود که باهاش حرف میزد کیه که زندگیمو ارامشمو به آتیش کشیده گفت طاقت شنیدنشو داری گفتم آره پوزخند زد گفت معشوقشه به عبارت بهتر زنش یه لحظه حس کردم زمینو از زیر پاهام کشیدن تمام این مدتی که به مازیار شک داشتم مثل کسی بودم که از یه کوه بلند با سختی و مشقت بالا رفته و الان به قله رسیده بودم و آریا با اون حرفش منو از اون بالا هول داد پایین باور نمیکردم زبونم بند اومده بود فقط گوش میکردم که گفت یه ساله با اون دختر آشنا شده و صیغه اش کرده براش خونه زندگی گرفته وقتی به خودم اومدم که تو بغل آریا بودم و هق هق گریه میکردم و اون منو تو آغوشش فشار میداد و به موهام بوسه میزد تمام بدنم درد میکرد آریا گفت بلند شو یه آب به صورتت بزن  برسونمت خونه مادرت داره شب میشه ساعتو  نگاه کردم ۵ و نیم بود بلند شدم صورتمو شستم آماده شدم و آریا منو همونجا که سوار کرده بود پیاده کرد وقتی وارد خونه شدم انگار از سر مزار عزیزترینم برگشته بودم من مازیارو دفن کرده بودم و حالا خسته و دلشکسته برگشته بودم مانیا با دیدنم سریع سمتم دوید و پاهامو بغل کرد خودمو باهاش مشغول کردم به مادرم و مانیا گفتم نباید مازیار بفهمه من بیرون رفتم رفتم دیدن یکی از همکلاسیای قدیمی و نمیخوام اون بفهمه •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
حداقل نشانه‌های خوشبختی که باور کنین که تنها اقلیتی از مردم دنیا، هر ده تاش رو دارن! ده نشانه عملکرد خوب یا خوشبختی شما: ۱- سقفی بالای سرتونه. ۲- امروز چیزی خوردین! ۳- خوش قلبین. ۴- برای دیگران هم آرزوی کامیابی می‌کنین. ۵- دسترسی به آب پاک دارین ۶- کسی دوستتون داره و دغدغه مراقبت و‌مهربانی کردن بهتون رو داره. ۷- می‌کوشین که مرتب بهتر بشین و خودتون رو ارتقا بدین. ۸- لباس تمیز به تن دارین ۹- رؤیایی در سر دارین ۱۰- نفس می‌کشین! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوبِ من ، هنر در فاصله هاست ... زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم . تو ، نباید آنکسی باشی که من میخواهم ، و من نباید آنکسی باشم که تو میخواهی . کسی که تو از من می خواهی بسازی یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت ! من باید بهترین خودم باشم برای تو و تو باید بهترین خودت باشی و بشوی برای من .... خوب ِ من ، هنرٍِِ عشق در پیوند تفاوت هاست و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها . . . زندگی ست دیگر... همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست ، همه سازهایش کوک نیست ، باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ، حتی با ناکوک ترین ناکوکش، اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن، حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh