🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸ر#ضحی
🌸قسمت ۵ و ۶
اولین کاری که کردم تعویض لامپ بزرگی که خریده بودم با لامپ کوچیک پذیرایی بود... تحمل نور کم و فضای تاریک رو نداشتم.... همیشه از تاریکی بدم میومده... از وقتی که یادم میاد...
تا غروب تمام زوایا و گوشه و کنار خونه تمیز شده بود...
البته از کت و کول افتادم ولی خستگی رضایت بخشی بود...بعد از یک دوش آب گرم یه چای داغ قاعدتا مکمل خوبیه... مثل خان باجی ها از اساس خودم قوری و کتری جمع و جوری درآوردم و چای دم کردم...
دیگه واضح بود که این دوستمون هم خونه نیست و وقتی برگرده شاید با یک فنجان چای موافق باشه... اونم چای لاهیجان از آب گذشته!...
چای که حاضر شد یک فنجون ریختم و پشت صندلی نسبتا کهنه ی میز آشپزخونه نشستم... کتابی که از دیشب شروع کرده بودم و اگر چه کم حجم، هنوز تموم نشده بود هم دستم بود و مشغول خوندن بودم....
کمی که گذشت صدای چرخیدن کلید توی در به گوشم خورد... سر بلند نکردم تا در رو بست وچند قدمی جلو اومد... اینجا سر بلند کردم چون دوست داشتم واکنشش رو به خونه ی تمیز و مرتب ببینم...
خیلی عادی و کمی صمیمانه گفتم:
_سلام...
اما نه تنها جوابی نشنیدم بلکه با قیافه بهت زده ش که توی خونه چشم میچرخوند مواجه شدم... فکر میکردم بهتش در اثر شگفتی باشه ولی کم کم آثار خشم توی چهره ش پیدا شد... تعجب کرده بودم. پرسیدم:
_مشکلی پیش اومده؟
مثل نارنجکی که ضامنش رو کشیده باشن شعله کشید و حمله ور شد سمتم:
_کی بهت اجازه داده دکور اینجا رو تغییر بدی...
مقابلش ایستادم و نگاهی به اطراف انداختم:
_تغییر چندانی ندادم فقط تمییزش کردم البته فکر نمیکردم ناراحت بشی حالا اگر فکر میکنی خوب نیست خب برمیگردونیم به حالت اولش...
تمام مدتی که حرف میزدم با چشمهایی که از شدت عصبانیت سرخ شده بود و توی حدقه میلرزید بهم خیره شده بود...
عصبانیتش کمی غیر طبیعی بود ولی هر چی که بود هرگز فکر نمیکردم منتهی به کاری بشه که کرد...
خیلی آنی دستش رو بلند کرد و کشیده ی محکمی روی گوشم نواخت..
اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتم! از شدت بهت دستم رو روی جای کشیده ش کشیدم و سرم رو تا حد امکان پایین گرفتم که چشمم به چشمش نیفته... تمام تلاشم رو می کردم که عصبانی نشم ولی درونم غوغایی بود... ابروهام با تمام قدرت گره خورده بود و فکم قفل شده بود. دستهام رو محکم مشت کرده بودم که بدون اجازه م کاری نکنن... اما واقعا چرا؟
بعد از چند ثانیه با بغض و خشم گفت:
_دیگه چی رو درست میکنی تو همه چی رو نابود کردی...
و اشکهاش جاری شد! از شدت تعجب گیج شده بودم... یعنی چی من چی رو نابود کردم؟ رفتارش اصلا قابل درک نبود...
خیلی سریع برگشت توی اتاقش و من هم رها شدم روی صندلی...
گیج و گم... به نظر نمی اومد مشکل روانی داشته باشه تمام رفتارهاش عادی بود اگر مشکلی بود حتما خانم بلر بهم میگفت...
پس منظورش از این کار و اون حرف چی بود؟ حتما علتی داشت که باید کشف میکردم...
هرچند موفق شدم واکنشی نشون ندم ولی درونم پر از تلخی و حرص بود و آروم نمی شدم... اینجور مواقع فقط یک راه برای خوب کردن حال خودم بلد بودم...
رفتم سراغش...
****
تقریبا چهار ماه زندگی جریان داشت... ساعت عبور و مرورمون تداخل نداشت و چندان هم رو نمیدیدیم... اگر هم اتفاقی برخورد می کردیم خیلی سریع دور میشد و من هم دیگه اصراری برای سلام کردن نداشتم... شاید کمی توی ذوقم خورده بود...
هرچند از این وضعیت و رابطه تاریک میان دو همسایه اصلا راضی نبودم و دوست نداشتم کسی کینه ای از من به دل داشته باشه ولی کاری هم از دستم برنمی اومد چون اصلا روی خوش نشون نمیداد حتی به اندازه پرسیدن یک کلمه ی چرا؟
اگر چه فشردگی کلاسها و حجم درسها از یک طرف و کار سنگین آزمایشگاه از طرف دیگه اونقدر ذهنم رو درگیر میکرد که جای دیگه نره ولی هنوز هم گاهی به اون علامت سوال بزرگ گوشه ذهنم درباره برخورد عجیبش فکر میکردم... سوالی که ظاهرا راهی برای پیدا کردن جوابش وجود نداشت...
چهارشنبه ی بعد از تعطیلات زمستانی، توی لابراتوار طبقه ی چهارم بیمارستان محل دوره تزم مشغول کشت یک ویروس خاص روی چند نمونه خون بودم که متوجه شدم مخزن خون موش آزمایشگاه خالی شده...
از پشت میز بلند شدم و دستکشم رو توی سطل زباله انداختم... راه افتادم سمت سالن بانک خون بیمارستان که انتهای راهروی همین طبقه بود و نمونه های خون انسانی و جانوری بیمارستان و آزمایشگاه اونجا نگهداری میشد...
هر چی به ورودی سالن نزدیک تر میشدم صدای مشاجره لفظی ای که توی راهرو پیچیده بود تقویت میشد و مشخص میشد منبع صدا کجاست.. همون مقصد من...
پا تند کردم که زودتر برسم... سر و صدا توی این بخش کمی عجیب بود چون محل تردد عموم نبود و حدس میزدم بین کارکنان آزمایشگاه....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
ذهنتان را در انتظار شکست نگذارید
وقتی شما در ابتدای کار به شکست فکر میکنید، در طول مسیر به دنبال نشانههای شکست هستید
و با یک رکود یا فروش پایین و ...
با خود میگویید این همان شکست است و تسلیم این شکست میشوید؛
اما اگر از ابتدا به موفقیت فکر کنید این نشانه ها برایتان نمادی از شکست نیست،
تنها به عنوان مانع کوچکی به آن ها نگاه میکنید که برای رسیدن به موفقیت باید از آن بگذرید.
🔰#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ این کلیپ عــــــــاااالیه... چندبار ببینید 👌🙏
♦️💠 هر آنچه به آن فکر کنی و آن را تکرار کنی تبدیل به باور تو میشود و باور تو، زندگی تو را می سازد👌😉
باور کن که انسانی پیروز و موفق هستی تا جهان به تو ثابت کند که این گونه است.
زندگی همین زیبا اندیشیدن و زیبا ساختن توست...
همه چیز در مسیری الهی پیش میرود
چشم خود را ببندید و یک آرزو کنید. 🪄😌
امیدوار و هدفمند باشید.
رویاهایتان را باور کنید
زیرا به اذن خداوند به آنها دست خواهید یافت. 👌🦋
#اردشیر_رستمی
#انگیزشی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
آدم هایی هستند که... 🌸🍂
وقتی خوشحالی کنارت نیستند،
چون حسودند...
وقتی غمگینی در آغوشت نمیگیرند،
چون خوشحالند...
امـا ...
وقتی خـودشان مشکل دارند،
با تو خیلی مهربانند...🌸🍂
این ها بدبخت ترین
انسان های روی زمین هستند!
که هيـچ آرامشى در زندگى ندارند!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔅 #پندانه
✍️ پاسخی برای آنها که زود میرنجند
🔹خردمندی با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بیاحترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید.
🔸در سه روز اول، هرگاه خردمند سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و بهگونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد.
🔹سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از خردمند پرسید:
با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
🔸هرگاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکانپذیر است؟
🔹خردمند در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
اگر کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟
💢 سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔹 به نام گشاینده اندوه
🇮🇷امروز دوشنبه
17/ اردیبهشت/ 1403
27 / شوال/1445
06/ می /2024
💞باز هم آهنگ
🍃 خدا می آید
💞چه نسیمِ خنکی،
🍃دل به صفا می آید
💞به نخستین نفسِ
🍃بانگِ خروس سحری
💞زنگِ دروازه ی دنیا
🍃به صدا می آید
🌹سلام
🍃صبح زیباتون بخیر
💠ذکر امروز " یا قاضی الحاجات»
️ اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
️ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرحیم
❤️أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ كَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ و َاتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ
❤️آيا كسي كه دليل روشني از سوي پروردگارش دارد همانند كسي است كه زشتي اعمالش در نظرش تزيين شده، و از هواي نفس پيروي مي كند؟!
👈" سوره محمد آیه ۱۴ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُران
🍀 التماس دعا 🍀
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
می گویند اگر با گرگ مواجِه شدی ؛
هرگز با او در نیفت ...
چیزی که یک گرگ را ترسناک می کند ؛ تجربه ی بی همتایش در بی رحمی و کشتار است ... !
گرگ ها تشنه ی دریدنِ انسان هایِ ضعیفند ... و اکثراً هم ، "گروهی" دنبالِ شکار می گردند ...
هرگز نباید بهِشان پشت کرده و فرار کنی ،
آنها همین را می خواهند ، ضعف و تسلیمِ تو را ...
باید مستقیم در چشمانشان خیره شوی و قدرتت را به رُخِشان بکشی ، تا دست از سرت بردارند ...
باید بهشان نشان دهی که طعمه ی اشتباهی را انتخاب کرده اند ...
باید با اقتدارت ؛ تَسلیمشان کنی !
این حکایتِ خیلی از آدم هاست ...
حیواناتی ناطق و بی انصاف ...
که دندانشان تیز نیست ؛
اما وحشیانه می درَند ...
و خیلی متمدِّنانه حرف می زنند ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💕فردی از اوضاع زمانه خود نزد پیر خردمندی گلایه کرد و گفت: کارگرانم با من رو راست نیستند، بچه ها، همسرم و همه دنیا خیلی خودخواه شده اند...هیچکس کارش درست نیست و اوضاع خیلی خراب است!
پیر خردمند گفت: در روستایی یک اتاق بود که ١٠٠٠ آیینه داشت. دختر بچهای هر روز داخل آن می رفت، بازی میکرد و از اینکه هزاران بچه دیگر اطرافش بودند شاد بود! با هر کف زدن او، همه آن ١٠٠٠ دختر بچه کف میزدند و او این اتاق را شادترین و زیباترین جایی میدانست که در دنیا وجود دارد! همین مکان یک بار میزبان مردی غمگین و افسرده شد! مرد ناگهان دید هزاران نفر عصبانی در چشمان او زل زده اند! ترسید و دستش را بلند کرد تا به آنها حمله کند و در پاسخ هزاران دست بلند شد تا او را بزنند! او با خود فکر کرد که آنجا بدترین نقطه عالم است و از آن اتاق فرار کرد!
دنیا هم مانند اتاقی است با ١٠٠٠ آیینه در اطراف ما! هر چه ما انجام میدهیم، سزا یا پاداش آنرا به ما عیناً یا چند برابر پس میدهد! این دنیا مثل بهشت است یا جهنم! بسته به خود ما دارد
که از آن چه بسازیم!
گر چه دیوار افکند سایهٔ دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوهست و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ایمان چیزی نیست که تو بتوانی آن را ببینی یا لمس کنی!
ایمان را باید در قلبت احساس کنی..
وقتی دیگران ناامید شدهاند
ایمان تو را به تلاش و تقلا وا میدارد
ایمان به تو انگیزه خوب بودن و خوب زیستن میدهد.
ایمان تو را در مقابله با سختیها قوی میکند.
ایمان برای تو آرامش میآورد
ایمان برای تو راه میگشاید،
حتی اگر امروز هیچ راهی نبینی
ایمان به تو قدرت پرواز میدهد
حتی اگر که خسته یا زخمی شدهای.
ایمان همان چیزیست که تو به آن نیاز داری،
درست به اندازه نفس کشیدن هایت
حواست هست؟؟
لطفاً بگذار کنار دلشورهها و نگرانیهای همیشگی را
و ایمان را جایگزین ترسها کن ...
خدا هنوز هست
تو هنوز نفس میکشی
و زندگی هنوز جریان دارد ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
مراقب قیمت اعتماد باشید
اعتماد
مثل اشک چشـــــم
میمونه
از چشم که افتاد
دیگه بر نمیگرده...
برگرده هم
مثل روز اول هرگز نمیشه...!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸#ضحی
🌸قسمت ۷ و ۸
حدس میزدم بین کارکنان آزمایشگاه یا بیمارستان و بچه های خودمون مشکلی پیش اومده اما وارد اتاق که شدم دیدم لوسی مسئول سالن بانک خون با خانم جوانی که پشتش به من بود بحث میکردن و ظاهرا موضوع نبود نمونه خون بود...
جلو رفتم و رو به لوسی گفتم:
_سلام مشکلی پیش اومده؟
کلافه گفت:
_امم فکر کنم آره... دوست این خانوم به خون احتیاج داره اما متاسفانه نمونه ی مورد نیازش موجود نیست درخواست دادیم که زودتر تهیه کنن اما این خانم دنبال من راه افتادن و منو بازخواست میکنن که چرا نمونه خون تموم شده؟!...
تمام مدتی که لوسی حرف میزد اون دختر با بهت خاصی به من خیره شده بود که من علتش رو درک نمی کردم...
من هم از گوشه ی چشم حواسم بهش بود و خوب آنالیزش کردم...
هم قد خودم بود ولی کمی لاغرتر...
از چشمای کشیده ی سیاهش غرور فواره میزد و توی جزء جزء صورتش پخش میشد...
لباسهای مارک و بسیار گرون قیمتش کمی غرور نگاهش رو توجیه میکرد... شاید فقط قیمت کفشش معادل یک ماه خرجی من بود...
اما دلیل این نگاه طولانی و توام با بهتش هنوز برام مجهول بود...
با تموم شدن حرف لوسی تمرکز نگاهش رو از من گرفت و خودش رو جمع و جور کرد...
بعد خیلی بی تفاوت شروع کرد رو به من حرف زدن:
_یعنی چی که خون ندارید اگر از شما نپرسم پس از کی بپرسم دوست من حالش خوب نیست ما تا کی باید منتظر باشیم تا خون برسه مسئول این سهل انگاری و بی نظمی کیه...
چشمهای من و لوسی هر دو چهارتا شده بود... لوسی بخاطر اینکه نمیفهمید اون چی داره میگه و من بخاطر اینکه... داشت فارسی حرف میزد....
دهن باز کردم و گیج گفتم:
_شما ایرانی هستی؟
بی حوصله سر تکون داد... گیج تر گفتم:
_خب از کجا فهمیدی من ایرانی ام؟
کلافه گفت:
_بخاطر اینکه میشناسمت... مگه تو همخونه ژانت نیستی...
با شنیدن اسم ژانت ناخودآگاه اخمهام رفت توی هم و منتظر سرتکون دادم...
_اون دوستم که الان منتظر خونه همون ژانته...
حالا علت نگاه گیج چند لحظه قبلش رو درک میکردم... راه افتادم سمت تخت و به لوسی که هنوز گیج نگاهمون میکرد گفتم:
_چیزی نیست لوسی جون ایشون هم ولایتی ما در اومدن لطف کن بیا از من یه پاکت خون بگیر...
لوسی گیج پرسید:
_گروه خونی...
_فرقی نمیکنه هرچی باشه میخوره –O ام فقط یکم سریعتر
آنژیوکت رو وصل کرد و یه پاکت آبمیوه هم از یخچال داد دستم... پاکت که پر شد تماس گرفت که از اورژانس بیان و خون رو ببرن...
دوست ژانت هم که تا اون لحظه عرض اتاق رو متر میکرد بی معطلی بیرون رفت...
لوسی که حسابی از دستش حرصی بود غر زد:
_چه بی ادب... حتی ازت تشکر نکرد انگار وظیفه ت بوده...
لبخند کم جونی زدم و بلند شدم که اعتراض کرد:
_کجا میری همین الان کلی خون ازت گرفتم بدنت سسته میخوری زمین... بشین یکم استراحت کن...
گفتم: _ممنون عزیزم مواظبم عجله دارم باید برم...
از سالن اومدم بیرون و با پاهایی که از کمجونی دنبال خودم می کشیدمشون دنبال اون دختر توی اون راهروی مطول راه افتادم...
باید میفهمیدم مشکل ژانت چیه شاید کمکی به حل معمای ذهنیم میکرد... ضمنا همسایه ای گفتن و حق همسایگی... شاید لازم میشد عیادتی بکنم...
به هر سختی که بود خودم رو بهش رسوندم و از پشت سر صداش کردم: _ببخشید خانوم...
ایستاد و برگشت طرفم... ولی حرفی نزد و فقط منتظر نگاهم کرد...
فوری گفتم:
_ببخشید من اسم شریفتون رو نمیدونم...
چند ثانیه مغرورانه بهم خیره شد و بعد گفت:
_کتایون فرخی...
_خانم فرخی چه اتفاقی برای ژانت افتاده؟
راه افتاد و هم قدم شدیم... با سردی تمام گفت:
_برای شما چه فرقی میکنه...
_اگر فرق نمیکرد که نمیپرسیدم
_افت پلاکت داشت... سطح پلاکت خونش پایینه از دیشب یکم ضعف داشت اما به موقع نیومد بیمارستان امروز حالش وخیمتر شد رسوندمش بیمارستان گفتن چند واحد خون نیاز داره بقیه شم که خودت دیدی
رسیدیم پای آسانسور. دکمه رو لمس کرد و برگشت طرفم... با لحنی که از صد تا فحش بدتر بود گفت:
_ممنون بابت خون...
در کابین باز شد و خیلی زود کتایون فرخی ناپدید شد... دلیل لحن سردش چی بود؟ لابد اون هم از دعوای بین ما خبر داره..
داشتم فکر میکردم خیلی عجیبه که ژانت یه دوست ایرانی داشته باشه و خیلی اتفاقی از این بیمارستان سر دربیاره و اتفاقی تر من یه سری به بانک خون بزنم و ببینمش... چه دنیای کوچیکی داریم...
همینطور در خیالات خودم غوطه ور برگشتم آزمایشگاه و پشت میز نشستم که کارم رو ادامه بدم که تازه یادم افتاد چرا از اینجا بیرون رفتم و توی بانک خون چیکار داشتم...
از تصور اینکه با این ضعف دوباره باید تا اون سر راهرو برم آه از نهادم بلند شد...
*
اون شب ژانت خونه نیومد و چون سابقه نداشت یکم نگران شدم...با بخش اورژانس بیمارستان تماس گرفتم....
🌱ادامه دارد.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh