eitaa logo
داستان های آموزنده
67.9هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکست ها میتوانند به ما درسهایی ارزشمند بیاموزند و فرصتی را برای اصلاح و بهبود مسیر زندگی مان فراهم کنند. آن هنگام که احساس میکنیم زندگیمان به نحوی که می خواهیم پیش نمیرود و احساس بی ارزشی یا عدم رضایت را تجربه میکنیم زمانی مناسب برای شروع دوباره زندگی ست. با تحلیل عواملی که این احساس نارضایتی را برایمان ایجاد میکنند میتوانیم تغییراتی در زندگیمان ایجاد کنیم و برای رضایت و خوشبختی قدم برداریم. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
*به نام خدا* سرگذشت 👈قسمت اول زنبیل رنگ و رو رفته رو به روی زمین گذاشتم و چادرم رو کمی جلو کشیدم...کاسه ماست رو تو دستم جا به جا کردم و راه افتادم...بچه های کوچه با دیدنم بازیشون رو متوقف کردن و به پای کجم نگاه کردن...پای دردناکم رو به روی زمین میکشیدم تا زودتر از جلو چشمهاشون دور بشم.. در چوبی خونه رو با پام هول دادم و به داخل رفتم...نجمه با دیدنم آتش گردون رو به روی زمین انداخت و به سمتم اومد... چادر رو از سرم برداشتم و گفتم: -چرا زغالها رو زمین گذاشتی ؟باز میخوای صدای آقا رو در بیاری؟ ‌نجمه روبروم ایستاد و گفت: -عمه اقا احمد اینجا بود! با تعجب گفتم: -باز چی میگفت؟ نجمه انگشتش رو تو کاسه ماست کرد و گفت : -‌همون حرفهای همیشگی ...ولی اینبار با یک قواره چادر اومد... کاسه رو به عقب بردم و گفتم: -‌دست نزن!چادر واسه چی؟ نجمه انگشت ماستیش رو تو دهنش کرد و گفت: -واسه مادر چادر اورده...از اون چادر گرونها...از اونها که زنها تو فیلمها سرشون میکنن و پز میدن! نفس عمیقی از ته دل کشیدم و به آشپزخونه رفتم... تخم مرغ ها و نونها رو زیر سبد حصیری گذاشتم و به نجمه که جلوی در آشپزخونه ایستاده بود گفتم: -آقا هم بود؟ نجمه گره روسریش رو باز و بسته کرد و گفت: -نه...مگه جرات داره جلو آقا بیاد! صدای مادر رو از تو ایوان میشنیدم باز دوباره از خوبی های احمد و خانواده اش برای آقام تعریف میکرد...دلم تحمل تعریف و تمجیدهای مادرم رو نداشت،به حیاط رفتم...مادرم با دیدن من حرفش رو قورت داد و به آقام گفت: -اقا ،میگم زود نبود خلعتی آوردن؟ آقام دود قلیون رو به بیرون داد و گفت: -این که خلعتی نیست...این رو آوردن تا جلوی در دهن من و تو رو ببندن! مادرم به سمت من برگشت و گفت: -واسه این شب جمعه این چادر رو واسم ببر...میخوام سر کنم! به ستون ایوان تکیه دادم و گفتم: -‌مگه این شب جمعه چه خبره؟ مادرم پارچه چادری رو تا کرد و گفت: -‌خواستگاریه!احمد اقا و عمه هاش قراره بیان ... جلوی آقام نشستم و گفتم: -‌آره آقا؟مادر راست میگه؟مگه شما نگفتین به احمد و فک و فامیلش اجازه اومدن نمیدید...پس چی شد؟ آقام دود قلیون رو تو صورتم داد و گفت: -میگی چیکار کنم؟ندیدی چطور جلو دهنم رو بستن؟ به چادر اشاره کردم و گفتم: -واسه یک تیکه پارچه اجازه اومدن دادین؟ مادرم به صورتش زد و اشاره کرد بلند بشم... از جلوی آقام بلند شدم و گفتم: -نمیدونم درد پام رو تحمل کنم یا عذابی که شما بهم میدین؟!من احمد رو نمیخوام...من از احمد و تیر و طایفه اش متنفرم،اگه میخوایید ذره ذره آبم کنید ،باشه زنش میشم ولی بدونید دیگه دخترتون نیستم . اقام استغفرالهی گفت و از جایش بلند شد.دامنم رو بالا کشیدم و گفتم: -واسه این بدریخت وبد قواره باید زن کسی چون احمد بشم ... ‌‌مادرم دامنم رو به پایین کشید و گفت: -حیا کن دختر.از من خجالت نمیکشی از آقات خجالت بکش. آقام ستون رو گرفت و گفت: •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت مقایسه خودت با دیگران اینه که اگه خودت رو با افرادی که جلوتر ازت هستند مقایسه کنی احساس عقب ماندگی میکنی اگه خودت رو با افرادی که عقب تر ازت هستند مقایسه کنی به خودت مغرور میشی مقایسه خودت با دیگران یا باعث ناراحتی میشه یا ایجاد غرور بی معنی تنها مقایسه ای که باعث پیشرفتت میشه اونیه که طرف دیگرش خود گذشته ات باشه... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
سرگذشت قسمت2 -به خدا اگه من یک موی تنم به این وصلت راضی باشه،ولی میگین با حرف مردم چیکار کنم ؟من روزی صدتا حرف از این و اون میشنوم و به روی خودم نمیارم ولی تا کی باید سرم رو جلوشون کج کنم‌؟هان؟ مادرم ازپام یک نیشگون گرفت تا ساکت باشم.به سمت اشپزخونه حرکت کردم و گفتم: -همش حرف مردم .حرف مردم.این مردم چیکار به من و زندگیم دارن؟ تربچه ای از تو سبزی خوردن جدا کردم و به نجمه گفتم: -یک لیوان دوغ بریز. مادرم سبزی رو ازجلوم برداشت و گفت: -صد دفعه گفتم چیزی از سبزی جدانکنید .زشته ‌،بده! فرداشوهر میکنید قوم شوهرتون من رو تف و لعنت میکنن که چرا چیزی بهتون یاد ندادم! نجمه چشمکی بهم زد و گفت: -مادر کسی به شریفه واسه این چیزها حرفی نمیزنه! مادرم اخمهایش رو تو هم کرد و گفت: -چطور؟! نجمه تکه نونی تو دهنش گذاشت و گفت: -با وجود طلعت کسی جرات نمیکنه با شریفه سر یک سفره بشینه! حرف به ظاهر ساده نجمه حقیقت داشت...با وجود طلعت کسی جرات نمیکرد با من نشست و برخواست کنه. مادرم با پشت قاشقش به دست نجمه زد و گفت: بسه ..همین مونده تو واسه من نظر بدی. اقام سرفه ساختگی کرد و به نجمه گفت: -دختر تو چرا انقدر حرف میزنی؟این فک تو با چی میچرخه؟! نجمه با بغض به من نگاه کرد و از سر سفره بلند شد... دلم به حال خواهر کوچکم سوخت. به مادرم نگاه کردم و گفتم: -به این بیچاره چیکار داری؟این که همه حرفهاش از من و شما درست تره! اقام نجمه رو صدا زد و گفت: -برکت خدا رو زمین پهنه و تو قهر میکنی و میری؟بیا شامت رو تموم کن. دیگه هیچی از گلوم پایین نمیرفت...تو دلم احمد و عمه هاش رو نفرین میکردم تا دلم کمی سبک بشه. ادامه دارد... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 در کتاب جادوی فکر بزرگ می گوید ؛ همیشه به موفقیت فکر کنید و نگرش تان این باشد؛ که من همیشه پیروز هستم خودتون را با دیگران قیاس نکنید . فکر کردن به موفقیت ذهن شما را شرطی می‌کند برای موفقیت . مرتب به خودتون یادآوری کنید که از آنچه که هستید بهتر هستید . (با کار کردن عزت نفس ) باور بزرگی داشته باشید میزان موفقیت شما بستگی به باور شما دارد . به بهانه های ذهن توجه نکنید . •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
قشنگه حتما بخونید آرامش میده اگر از خودخواهی کسی به تنگ آمده ای، او را خوار مساز؛ بهترین راه آن است که چند روزی رهایش کنی. گاهی شاپرکی را از تار عنکبوت میگیری تا خیلی آرام رهایش کنی،شاپرک میان دستانت له میشود.... نیت تو کجا و سرنوشت کجا هنگامی که افسرده ای ،بدان جایی در اعماق وجودت ،حضور " خدا " را فراموش کرده ای... لحظه ها ، تنها مهاجرانی هستند که هر گز بر نمی گردند هرگز ! ﮔﻼﯾـﻪ ﻫﺎ ﻋﯿﺒﯽ ﻧـﺪﺍﺭد ... اما ﮐﻨــــﺎﯾﻪ ﻫــﺎ ﻭﯾـــ ــﺮﺍﻥ ﻣﯿـکند سه چیز را نگه دار: گرسنگیت را سر سفره دیگران زبانت را در جمع و چشمت را در خانه دوست . . عاشــق طرز فکر آدمهـــا نشویــد آدمهـــا زیــبا فکـــر میکنند زیـــبا حرف میزنند امـــا زیــبا زندگـــی نمیکنند. مراقب باش بعضی حرف ها فقط قابل بخشش هستند نه فراموش شدن ! آرزوهایت را کنار نگذار دنیا بالاخره مجبور می شود با دلت کنار بیاید.🌱 ‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
برای شناختن ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺠﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ، ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ، ﺫﺍﺕ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻣﯿﺮﻧﺠﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻗﻀﺎﻭﺗﻬﺎﯼ ﻋﺠﻮﻻﻧﻪ ﯼ ﺯﻭﺩ ﻫﻨﮕﺎﻣﺖ ... ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺖ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻣﯿﻨﺖ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﯼ... ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺎﺿﯽ است.. ‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
99 پیرمرد دیگر طاقت نمی‌آورد، عمامه خود را برمیدارد و پرتاب میکند، مانند انسانی مجنون در بین جمعیت میگردد و میگوید: _ما را فریب داده‌اند، یزید پسر پیامبر را کشته و زن و بچه او را اسیر کرده، بنی‌امیه یک عمر ما را از قرآن‌های ناطق به دور نگه داشته و قرانی ظاهری به خوردمان داده، بنی امیه پشت آیه‌هایی از مرکب پنهان شده و قرآن اصلی را پنهان کرده، آهای مردم! من از یزید بیزارم او دشمن خداست که خاندان پیامبر را کشته، ای مردم بیدار شوید» پیرمرد بر سرزنان جلو میرود و میگوید: _استغفرالله...استغفرالله خود را به امام میرساند و بوسه بر پاهای پینه بسته امام میزند و میگوید: _آیا خدا توبه مرا می پذیرد؟ من یک عمر قرآن خواندم اما قران نفهمیدم. امام دستی به سر او میکشد و میفرماید: _«آری خداوند توبه تو را میپذیرد، تو با ما هستی» حرف‌های پیرمرد تلنگریست بر مردمی که عمری با حیلهٔ بنی‌امیه در نادانی گرفتار شده‌اند، خبر این پیرمرد به یزید میرسد و یزید دستور قتلش را میدهد، تا دیگر کسی جرأت نکند به بنی‌امیه دشنام دهد. پیرمرد ایستاده و سخن میگوید، ناگهان شمشیری از پشت فرود می‌آید و سر از تنش جدا میشود. مردم مبهوت این صحنه‌اند، خون گلوی پیرمرد، زمین را رنگین کرده، ناگاه آوای ملکوتی در فضا میپیچد.. این صدای کیست... رباب هراسان از جا بلند میشود، زینب فریاد میزند: _به خدا که این صدای حسین من است و مردم سری را بر نی میبینند که باصدایی روحبخش میخواند: _«ام حسبت اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من ایاتنا عجبا»«آیا گمان میکنید که زنده شدن اصحاب کهف چیز عجیبی ست؟» و سر امام به اذن خدا چنین میگوید: _ریختن خون من ، از قصهٔ اصحاب کهف عجیب تر است. 🖤ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌾🍁 "فرض کنید درون ما انسان ها ، به دلایل مختلف در مسیر زندگی پر از هیزم های خشک شده است . کوچکترین جرقه ای از بیرون می‌تواند درون مارا آتش بزند ، اگر چنین شخصی بگوید دلیل ناراحتی و آتش درون من کسی بود که جرقه زد ، راست میگوید . اما چرا ما باید درونمان را پر از هیزم های خشک رذایل همچون خشم و غرور و نفرت و تایید طلبی بکنیم که با هر جرقه ی کوچکی آتش بگیر ؟! اگر ما درون خود را پاک نگه میداشتیم و خود را از هیزم های خشک پر نمیکردیم ٬محرک های برونی نمیتوانستند مارا از حالت طبیعی خارج کنند و باعث ناراحتی و درد روانی ما گردند . در فیه ما فیه مولانا امده است هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوانند باز کردن تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند. هزار سخن از بیرون بگوی تا از اندرون مصدقی نباشد، سود ندارد. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
قصر را آذین بسته اند، سر امام داخل طشتی از طلا پیش روی یزید است، متمولان و سرشناسان شهر همه به این میهمانی دعوت شده‌اند، نوازندگان مینوازند و رقاصان میرقصند و یزید همانطور که جامی از شراب به دست دارد، در حال بازی شطرنج است. یزید شاعر است و اینک آنقدر نوشیده و سرخوش است که طبع شعرش گل کرده، چوب بر لب و دندان مبارک حسین میزند و اینچنین شعر میخواند: _بنی هاشم با حکومت بازی کردند، نه خبری از آسمان آمده و نه قرانی نازل شده، که همه را من از یادها برده‌ام، کاش پدرانم که در جنگ بدر کشته شدند زنده بودند و امروز را میدیدند، کاش بودند و میگفتند: ای یزید دست مریزاد که انتقام خون پدران خود را گرفتی و از اسلام جز نامی باقی نگذاردی. دعوتیان این شعر را میشنوند و حال میدانند که دشمنان یزید چه کسانی بودند، آری این جنگ عقده‌گشایی بود، عقده‌هایی که از بدر و حنین در دلشان جمع شده بود، هر چه را توانستد در پشت آن درب نیمسوخته وا کردند و آنچه از ان عقده ها ماند در کربلا خالی کردند. یزید جرعه‌ای دیگر از شراب مینوشد و باز چوب بر دندان امام میزند که ناگهان صدای "ابو برزه" که ازیاران پیامبر است او را از حالت مدهوشی میپراند: _ای یزید! وای بر تو چوب بر لب و دندان حسین میزنی؟!من با چشم خود دیدم که پیامبر بر این لب و دندان بوسه ها میزد.. یزید عصبانی میشود، هیچکس نباید عیش او را بر هم زند، دستور میدهد که او را از مجلس بیرون کنند و در همین هنگام کاروان اسرا را وارد مجلس میکنند، هنوز غل و زنجیر بر گردن امام است و رد آن چونان تسمه ای سیاه و دردناک شده. اسیران را در مقابل مجلس نگه میدارند تا همه حضار آنها را ببیند، یکی از ثروتمندان مجلس چشمش به دختر امام حسین می‌افتد و مدهوش زیبایی او میگردد و هراسان از جا بلند میشود و همانطور که اشاره می کند،میگوید: _ای یزید! من آن دختر را برای کنیزی میخواهم! بهایش هم هر چه باشد میپردازم. فاطمه دختر امام حسین درحالیکه میلرزد عمه اش را صدا میزند و میگوید: _عمه جان! آیا یتیمی مرا بس نیست که امروز کنیز این نامرد شوم؟! زینب که الان امید تمام کاروان است، امید حجت خداست،رو به مرد شامی میکند و میفرماید: _وای برتو! مگر نمیدانی این دختر رسول خداست؟! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
داستان مَثَل ✍شخص ساده لوحی مکرر شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است . بهمین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد . به همین قصد یکروز صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد .همینکه ظهر رسید از خداون طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند. چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخته بود ، دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و عنقریب نیم دیگر را هم خواهد خورد .مردک بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت : هر که هستی بفرما پیش . مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آنمرد هم حکایت خود را تعریف کرد. درویش به آن مرد گفت : فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد . •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
حکایت استاد و شاگرد😊 مردی با شاگرد جوانش در بازار مغازۀ زرگری داشتند. مرد همیشه می‌دید شاگرد جوانش زمان مراجعه زنان برای خرید، با آنان گرم صحبت حاشیه‌ای می‌شود و با آنان می‌گوید و می‌خندد. زرگر بر شاگردش ایراد گرفت که پسر! از من به تو نصیحت که از سخن گفتن با زنان پرهیز کن که سودی بر تو ندارد که هیچ، بلکه زیان نیز به تو می‌رساند. شاگرد گفت: زیاد سخت نگیر؛ در هر کاری که خدا لذتی قرار داده، نهایتی هم برای گناه آن تعریف کرده است و آن گناه در این امر زناست. مرد زرگر سکوت کرد تا هنگام ظهر، زمان نهار رسید. سفارش داد مرغ بریانی از غذاخوری آوردند. بوی غذا در مغازه پیچیده بود. شاگرد وسوسۀ خوردن کرد. زرگر را گفت: سریع نماز خود بخوان تا با هم طعام کنیم. مرد زرگر چون نماز خواند درب مغازه بستند و به اطاقک پشت مغازه رفتند تا بساط نهار مهیا کنند. شاگرد گفت: بوی غذا مرا دیوانه کرده است. چرا چنین تأخیر می‌کنی؟ مرد سفره را گشود و شاگرد برای شستن دست و صورتش به بیرون از مغازه رفت. دقایقی نگذشته بود که شاگرد بعد از برگشتن متوجه شد مرد زرگر همۀ مرغ بریان را به تنهایی خورده است. شاگرد را از این رفتار مرد خشم آمد. مرد زرگر روی به شاگرد کرد و گفت: پسرم! دیدی بوی غذایی که پای سفره خوردن آن ننشستی، جز دیوانه کردن تو، سودی برای تو نداشت؟! پس گفتن و خندیدن با زنانی که شب در کنارشان ننشینی به مانند این بوی مرغ بریان است که جز خشم و ولع تو چیزی نیفزاید. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh