❖
- وقتی نمیبخشید
- وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه میدهید
- وقتی وقتتان را تلف میکنید
- وقتی از خودتان مراقبت نمیکنید
- وقتی از همه چیز شکایت میکنید
- وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی میکنید
- وقتی شریک نادرستی برای زندگیتان انتخاب می کنید
- وقتی خودتان را با دیگران مقایسه میکنید
- وقتی فکر میکنید پول برایتان خوشبختی میآورد
- وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید
- وقتی در روابط اشتباه میمانید
- وقتی بدبین و منفیگرا هستید
- وقتی با یک دروغ زندگی میکنید
- وقتی درمورد همه چیز نگرانید
👈 قدم به قدم به نابودی روح و روان خودتان نزدیک تر می شوید
👤 دکتر الهی قمشهای
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شک نداشته باش ؛
که در سخت ترین شرایط هم
تواناییِ این را داری که بهترین باشی ...
این خودت هستی که
در بدترین حالاتِ روحی هم
می توانی به خودت
فرمانِ شادی و لبخند بدهی
و در چشم به هم زدنی
حالِ خودت را خوب کنی ...
گاهی یک تلقینِ مثبتِ
"من قوی هستم" ،
معجزه می کند ...
باور کن ...🌱
پیوسته روزگار بر یک قرار نمیمونه
بیاو اصلاً ابداًامیدت رو از دست نده،
اندازه هر روز که از زندگیات
باقیمونده فرصت هست واسه اینکه
تلاشکنی، حتیاهداف
"جدید داشته باشی که یک"
حال و شرایطی بهتر،
"واسَت ایجاد بشه"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ﺑﺎ این ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﺳﻤﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐن:
۱ - ﺑﺎﻭﺭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ.
۲ - ﺑﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯿﻢ.
۳ - ﺑﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﺮ ﺟﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ.
۴ - ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻄﺎﺑﻖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ.
۵ - ﺑﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﮐﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﺎﺩﯼ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﻓﺮﺩ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
۶ - ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮕﻮﯾﯿﻢ ﻭ ﺣﻖ ﺑﺎ ﻣﺎﺳﺖ.
۷ - ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ.
۸ - ﺑﺎﻭﺭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﺎ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺭﻗﻢ ﻣﯿﺰﻧﺪ. البته درلحظه حال زندگی کنیم.
۹ - باور اینکه برای تغییر دیر است.
۱۰ - باور اینکه مشکلات ما غیر قابل حل شدن هستند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اعتماد ۱۰۴
🍀قسمت 104
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
خیره بهم گفت
_یعنی در این حد؟
_خیلی فراتر، از وقتی با این پسره اشنا شده به کل عوض شده انگار اون ستاره قبلی دیگه وجود نداره و اینو گذاشتن به جای اون
_چرا ی کاری نکردی که ولش کنه؟
_نکردم؟ به هر دری زدم هر کاری کردم ولی حریف نشدم ستاره عین روح شده الان هست ی ربع بعدش یهو غیب میشد هر چی میگشتم نبود تو فکر کردی من نشستم ی گوشه، هرگز ابنجوری نبود با تمام قدرت مقابل هر دوشون ایستادم چهارچشمی مراقبش بودم
_من فکر میکردم ستاره همون دختر خوب و خانم گذشته هست فقط یکم شیطنت میکنه و تو گیر میدی بهش نمیدونستم شده همیچین ادمی وگرنه انقدر تو میگفتی مراقبش باش ولش نمیکردم
حرفی برای گفتن نداشتم یعنی حمید خودش نمیفهمید؟ که من مستقیم بهش میگم بچه مون دختر بدی شده؟
_به چی فکر میکنی؟
_به ستاره، هیچ وقت تصور نمیکردم به این نقطه برسی
به پشتی مبل تکیه داد
_اگر با اون پسره بوده باشه میدونم چیکار کنم حقشو میذارم کف دستش
نگاه خاصی بهش انداختم توی نگاهم موج میزد که میدونم خالی بندی زور نزن
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📙 توصیه های مادر بزرگ
تو روز عروسی دوستم، بغل گوشش بهش توصیه کرد که؛
هیچوقت تعریف هیچ زنی رو جلوی شوهرت نکن،
چون باعث میشه
شوهرت به زنهای اطرافش دقت کنه و عادتش بشه.
🌱مادربزرگ من می گفت:
شبها هيچ وقت باشوهرت، جدا از هم نخوابید؛
حتي اگر قهرباشید؛
شايد شب يه دفعه پاتون به هم گير كرد و آشتی کردید.
🌱مادر بزرگ من می گفت:
هیچ وقت نون و تخم مرغ را نزارید تو خونه تون تموم بشه؛
اگه مهمان سرزده بیاد خونه تون؛
ازتون توقع چلوکباب نداره؛
اگه آبگوشت نباشه که آبش زیاد بشه؛
حداقل میتونید یه نیمرو بزارید جلوش.
🌱مادربزرگ همیشه می گفت:
حرف دلتو به فرش خونت بگو، اما به جاریت نگو.
می گفت اگه نیازمندی در خونتو زد، هرگززززز دست خالی ردش نکن.
🌱مادربزرگ می گفت:
اگه شوهرت دوستت باشه؛
دنیا دشمنت باشه خیالت راحت باشه.
ولی اگه دنیا دوستت تو باشه؛
شوهرت دشمنت باشه فایده نداره.
🌱ﻣﺎﺩﺭ بزرگ ﻣﻦ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻧﻲ ﺭﻭ میدید،
ﻛﻪ ﺑﺎ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﺸﻜﻞ ﺩاﺭﻩ می گفت:
ﻧﻨﻪ وقتی توی ﻛﺸﺘﻲ ﻫﺴﺘﻲ، ﺑﺎ ﻧﺎﺧﺪا ﺳﺘﻴﺰﻩ ﻧﻜﻦ.
🌱مادربزرگ می گفت:
هوو هوو رو خوشگل می کنه، جاری جاری رو کدبانو؛
یعنی هووها از نظر قیافه باهم رقابت میکنن...
و جاریها تو کار و تلاش از هم پیشی میگیرن.
اگه دقت کنید واقعا راسته.
🌱مادربزرگ همیشه می گفت:
زن باید نصفشو به شوهرش نشون بده؛
و نصف دیگشو نشون نده
اما من همیشه می گفتم:
چهجوری میشه نصفو نشون داد؟
و نصف دیگه را نه؟! بعدها فهمیدم؛
منظورش اینه همه چیزتو به شوهرت نگو.
یه چیز دیگه هم می گفت:
می گفت همیشه پوست تن تو بشکاف؛
پولتو بزار توش، یعنی همیشه برای خودت یه پس انداز مخفی داشته باش.
🌱مادر بزرگم می گفت:
تعریف دو نفر رو تو جمع نکنید، یکی بچه یکی هم شوهر زود چشم می خورند.
🌱مامان بزرگ من می گفت:
اول و آخر زندگیت فقط شوهرت برات میمونه، نه بچه هات،
نه پدر ومادرت، نهخواهر و برادرت.
پس همیشه هوای شوهرت رو داشته باش!!!
🌱مامان بزرگ من می گفت: عاشقی باج دادن داره،
مواظب باش شوهرت نفهمه که تو عاشقشی که اون وقت باید بااااااااااج بدی...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
❌ نکته تو هم دیسک کمر و گردن داری😱
توی این کانال میتونی مشکلات دیسک، مفاصل و آرتروز رو خیلی راحت درمان کنی👇
https://eitaa.com/joinchat/236127139Ca6912a282f
📗 کفشِ پاشنه خوابونده نباش!!
یه شب مهمون داشتیم، کفش ها توی حیاط جفت شده بود، همشون مرتب بودن به جز یک جفت کفش که پاشنه هاش خوابونده شده بود.
هرکس میخواست بیاد تو حیاط اون کفش ها رو میپوشید.
میدونی چرا؟ چون پاشنه هاش خوابونده شده بود.
یه کم که فکر کردم دیدم بعضی از ما آدم ها مثل همین کفش های پاشنه خوابونده هستیم.
برامون مهم نیست چه کسی از ما استفاده میکنه.
یادت باشه که اگر سر خم کنی، اگر خودت به خودت احترام نذاری، اگر ضعیف باشی، همه میخوان ازت سواری بگیرن و کسی هم بهت احترام نمیذاره.
خلاصه که کفشِ پاشنه خوابونده نباش.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اعتماد ۱۰۵
🍀قسمت 105
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
تا صبح هر دو پلک نزدیم دیگه هر احتمالی رو میدادم حتی زنده نبودنش از اگاهی تماس گرفتن و گفتن امیر و دستگیر کردیم و بازجویی شده اما اصلا گردن نگرفته که با ستاره با هم بودن به پلیسا گفته فقط ی مدت کوتاهی با هم در ارتباط بودیم بعدم من با ستاره بهمزدم و رهاش کردم هر چی گفتم دروغ میگه پلییا گفتن تو بازجویی اینارو گفته و ما کاره ای نیستیم
فورا لباس پوشیدم و بهمراه حجید به اگاهی رفتیم سراغ مامور پرونده ستاره رفتم
_اقا بخدا این نظری دروغ میگه دختر من پیششه
_خانم شما مدرک دارید؟
_بله سرایدار باغی که توش پارتی بوده اینارو با هم دیده حتی باهاشون حرفم زده خودمون رفتیم سراغش
_ادرسشو بدید بگم بچه ها برن ببینن چه خبره ولی بعید میدونم نتیجه بده ممکنه اون ادم سرکارتون گذاشته باشه
ادرسو روی کاغذنوشتم اونم داد دست دوتا مامور که برن برای تحقیقات رو بهم گفت
_شما بفرمایید منزل خبرتون میکنیم
خیلی قاطع گفتم
_تا دخترم پیدا نشه من هیچ جا نمیرم اصلا همین جا میخوابم
_اینجوری فقط تو دست و پای ما هستید بفرمایید منزل خبرتون میگنم
حمید متقاعدم کرد و از اگاهی بیرون اومدیم گوشیمو که تحویل گرفتم بلافاصله تو دستم لرزید و شماره ثربا افتاد
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍️داستانک
با حالت دستوری با همسرتان صحبت نڪنید
مردی صبح از خواب بیدار شد،
با همسرش صبحانه خورد، لباسش را پوشید
و برای رفتن به ڪار آماده شد.
هنگامی ڪه میخواست ڪلیدهایش را بردارد
گرد و غباری زیاد روی میز و صفحه تلویزیون دید
خارج شد و به همسرش گفت:
دلبنـدم، ڪلیدهایم را از روی میز بیاور.
زن خواست تا ڪلید ها را بیاورد
دید همسرش با انگشتانش
وسط غبارهای روی میز نوشته:
"یادت باشه دوستت دارم"
و خواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید
ڪه میان غبار نوشته شده بود:
"امشب شام مهمون من"
زن از اتاق خارج شد و ڪلید را
به همسرش داد و به رویش لبخند زد،
انگار خبر میداد ڪه نامهاش به او رسیده
✅ این همان همسر عاقلیست ڪه اگر در زندگی مشڪلی هم بود، مشڪل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می ڪند...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#تلنگر 📚
◼️انسانهای بزرگ درباره عقاید حرف میزنند،
◾️انسانهای متوسط درباره وقایع حرف میزنند،
▪️انسانهای کوچک پشت سر دیگران حرف میزنند!
◻️انسانهای بزرگ درد دیگران را دارند،
◽️انسانهای متوسط درد خودشان را دارند،
▫️انسانهای کوچک بی دردند!
◼️انسانهای بزرگ عظمت دیگران را میبینند،
◾️انسانهای متوسط به دنبال عظمت خود هستند،
▪️انسانهای کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران میبینند!
◻️انسانهای بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند،
◽️انسانهای متوسط به دنبال کسب دانش هستند،
▫️انسانهای کوچک فقط به دنبال کسب پول هستند!
◼️انسانهای بزرگ به دنبال طرح پرسشهای بیپاسخ هستند،
◾️انسانهای متوسط پرسشهایی میپرسند که پاسخ دارند،
▪️انسانهای کوچک میپندارند
پاسخ همه پرسشها را میدانند!
◻️انسانهای بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند،
◽️انسانهای متوسط به دنبال حل مسئله هستند،
▫️انسانهای کوچک مسئله ندارند!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اعتماد ۱۰۶
اعتماد
🍀قسمت106
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
_سلام عزیزم خوبی؟
_سلام ثریا جان خوبی؟ نه والا من خوب نیستم ستاره نیست اومدیم کلانتری ولی خبری ازش نیست
_جرا زودتر بهم نگفتی؟
_ثریا چه خاکی تو سرم بریزم هر جا بگی رفتیم دنبالش انگار اب شده رفته تو زمین
ثریا ناراحت گفت
_بخدا نمیدونم چی بگم اگر کاری ازم برمیاد بگو انجام بدم ولی هر خبری شد هر ساعتی از شبانه روز باشه مهم نیست
از ثریا تشکر کردم و بعد از خداخافظی گوشی توی کیفم گذاشتم.
همراه حمید به سمت خونه راه افتادیم
_بنظرت پیدا میشه؟
_اره پیدا میشه فقط به هر کسی که میتونی خبر بده ممکنه بره سراغشون ت کمو بخواد بگو امادگیشو داشته باشن
وارد خونه شدیم و حمید گوشی به دست برای هر کسی که میتونست توضیح داد چی شده منم با هر کی میتونستم تماس گرفتم تا اینکه شماره خواهرشوهرم روی گوشیم نمایان شد
_سلام جانم
_سلام و کوفت با بچه چیکار کردی
_چی میگی؟
_دختر بچه رو انداختی زیر دست ی معلم مرد که از سر خودت پازش کنی به بی صاحاب بازیات برسی الانم معلوم نیست کجاست چرا حواستو جمع نکردی
ابرو بالا دادم و گفتم
_ آهان همون معلمی که خودت فرستادی هرچی به حمید گفتم این معلم خوب نیست و به درد نمیخوره دختر ما تو سن آسیب پذیریه خودتو انداختی جلو که این یارو آدم حسابیه همش میگفتی این به درد میخوره تو داری اینجوری میکنی چون خواهر شوهرت که منم اینو معرفی کرده
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh