eitaa logo
داستان های آموزنده
67.9هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋قسمت بیستم 🦋سرگذشت زندگی عروس بندر ..شهلا خانم من و مادرمو دعوت کرد پایین ..ازجشماشون خجالت میبارید در نبود شاهین خیلی همه ت شک بودن ۴روز زوز بود شاهین حتی زنگم نزده بود و فقط یه باز با شروین صحبت کرده بود ..شروین بیشتز خونه نبود و اونروزم نیومد که من معذب نباشم..نمیدونم بینشون چه حرفایی بود که شاهین اومد خونه اونشب و حرف زدیم مادرمم خودشو زده بود به خوابو تو یه اتاق دیگه بود گفتم من این زندگی رو این شکلی ننیخوام از اولش ما یه قرار دیگه ای داشتیم ولی تو الان علنا جلوی من با زن دومت مراوده داری.گفت نمیتونم کادی کنم و متاسفه برام و الهه الان بارداره و نمیتونه بهش فشار بیاره ..اب پاکی رو ریخت رو دستم و با پرویی تمام گفت وسایلتوو جم کن و اگه دوست داری برگرد با مادرت تا بیام اونجا و خودم کارای طلاق و انجام بدم .. گفتم به همین راحتی؟زندگی یه دخترو ازش گرفتی و اوردیش تو یه شهر غریب که حمایتش کنی و تکیه گاه بشی اونوقت الان داری میگی وسایلتو جم کن و برو..گفت توام کم مقصر نیستی تو بودی که کاری کردی مم برم سمت الهه..الهه نبود دنبال یکی دیگه میرفتم چون منم مردم و‌دوست دارم زنم بم توجه کنه من برات کم نزاشتم تو زندگی و برات خیلی چیزا محیا گردم که خونه پدرت..گفتم خفه شو چیزی نگو‌مادرم خوابه وکرنه مبدونستم باهات چه طوری حرف بزنم..خیلی حرفا زدیم ..بعضی حرفاش حق داشت و بعضی من..فرداش بلند شدم و دیدم مادرم نشسته داره گریه میکنه مادرم از دسشب اصن نخوابیده بود و حرفای منو شاهینو گوش داده بود..گفتم پس دیگه حرفی نمیمونه مامان میخوام جدا بشم..به هر ترتیبی بود رفتم تهران و وسایلامم قرار شد بعدا بفرستن..شروین روز اخر که اونجا بودم موقع خداحافظی یه اه بلند کشیدو گوشه لبش دیدم که باز شد و یه خنده کوچیک رو صورتش بود اما تو چشاش هنوزم حرف‌بودن و سوال..درسته که رویاهام نقش  براب شده بودن اما هنوزم مادرمو داشتم و خدا رو تو‌وجودم حس میکردم  طلاقمو گرفتم و هرکس رفت سراغ زندگیش..بعدها فهمیدم الهه از شاهبن هم جدا شده چون شاهین کلا ادم هوس بازی بود .. دوسال گذشته بود و‌پدرمو اورده بودیم پیش خودمون ..همون موقه‌ها که طلاقم رو گرفتن اینکارو کردم گفتم خودم ازش مراقبت میکنم اما واقعا مراقبت از یه بیماز خاص خیلی سخت بود..پرستار گاهی میومد و کمک میکرد اما چون هزینه هاس زیاد بود دیگه بعداز یه مدت نیومد دانشگاهمو دوباره شروع گردم و با معدل خوب هم اون ترم رو پاس کردم ..هنوزم وقتی میومد داخل کوجه میشد همه اهل محل میفهمیدن ..میرفتم و الکی گاهی اشغال میبردم سمت کوچه تا شاید ببینمش ..نگاهای معنی داری بهم میکرد و منم سرمو مینداختم پایین و میومدم بدونَ اینکه حزفی بینمون ردو بدل بشه..یه روز زنگ درو زدن رفتن وا کردم دیدم شروین با دوتا کاسه بزرگ اش پشت دره..بهم گفت دبگه خودم اشغالارو نبرم وجه خوبی نداره ..برداشته بود خودش یه سطل زباله برزرگ خریده بود و نصبش کرده بود به دبوار روبه رو خونه..گفت حداقل بنداز اون تو ما هم واسه خودمونو مبندازیم اون تو منم شب خودم میبرم میندازم سرکوچه تو سطل اشغال بزرگه..گفتم باشه ممنون دوباره خندمون گرفت مثل اونروزا.. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
داستان ابوعلی سینا و جا انداختن لگن دخترک در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می‌افتد و استخوان لگن از جایش در می‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به او بزند. هر چه به دختر می‌گویند حکیم ها بخاطر شغل و طبابتی که می‌کنند محرم بیمارانشان هستند، اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به او بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر می‌شود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق می‌گوید: «به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به او دخترتان او را مداوا کنم.» پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول می‌کند و به حکیم می‌گوید: «شرط شما چیست؟» حکیم می‌گوید: «برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم. شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت، گاو متعلق به خودم شود؟» پدر دختر با جان و دل قبول می‌کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد. حکیم به پدر دختر می‌گوید: «دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.» پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می‌کند. از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب می‌کنند و می‌گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید می‌کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود. دو روز می‌گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می‌شود. خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می‌آورد. حکیم به پدر دختر دستور می‌دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب می‌شوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می‌کنند. حکیم سپس دستور می‌دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند؟ همه دستورات مو به مو اجرا می‌شود، حال حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد برای گاو کاه و علف بیاورند. گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر می‌شود، حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد که برای گاو آب بیاورند؟ شاگردان برای گاو آب می‌ریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم می‌شود و پاهای دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر می‌شود دختر از درد جیغ می‌کشد. حکیم کمی نمک به آب اضاف می‌کند گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد. حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن لگن دختر شنیده می‌شود. جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند. دختر از درد غش می‌کند و بیهوش می‌شود. حکیم دستور می‌دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می‌شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می‌شود. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
نوشیدن چای پررنگ بدلیل اختلال در جذب آهن سبب کم‌خونی می‌شود. علائم کم خونی: ▫️ریزش مو. ▫️کم اشتهایی‌. ▫️عصبانیت. ▫️کاهش حواس و قوای جسمانی. ▫️بی‌حوصلگی و خستگی زودرس. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
31.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن کوتاه و تاثیرگذار پدر و دختر در این انیمیشن، یک پدر با دختر جوان خود خداحافظی می‌کند و از پیش او می‌رود. همان‌طور که مناظر وسیع هلند در فصل‌ها را پشت سر می‌گذارند، این دختر جوان هم فصل‌های مختلفی از زندگی‌اش را تجربه می‌کند و بزرگ می‌شود. زمانی‌که این دختر به زن جوانی تبدیل می‌شود، دیگر یک خانواده دارد و به مرور زمان در حال پیر شدن است؛ اما همیشه یک اشتیاق عمیقی برای پدرش درون او وجود دارد و دلتنگ پدرش است. او که تا سال‌های سال به بازگشت پدرش باور داشت، مدام به همان نقطه‌ای می‌رفت که آخرین بار او را دید و با او خداحافظی کرد. این با وجود اینکه هیچ دیالوگی ندارد و حالت صورت شخصیت‌ها مشخص نیست، اما داستان بسیار دردناکی را نقل می‌کند و می‌تواند بدون هیچ حرفی روی بیننده خود تاثیر عمیقی بگذارد. + حقیقتا عشقی که پدر به فرزندش میده رو از هیچ کجای جهان نمیشه گرفت :) •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی کردن را باید از لبخند صادقانه کودک آموخت؛ هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایش نیست، زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد؛ ای کاش من هم مثل او به خدایم ایمان داشتم… •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨زندگی مثل جلسه امتحان است بار ها غلط مینویسیم 💫پاک میکنیم و دوباره غلط مینویسیم 💫غافل از اینکه ناگهان مرگ فریاد میزند؛ برگه ها بالا..!!تاوقت هست درست زندگي كنيم. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎🆔:@dl_bekhooda_bespar♡••࿐ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌹 ✨﷽✨ 💠 پنج راه خونه تکونی ذهن 1. از هیچکس متنفر نباشید. تنفر هاله انرژی شمارو خراب میکنه! 2. الکی نگران نباشید و استرس بی مورد نداشته باشید. 3. آدم هارو ببخشید. بخشش هاله انرژی شمارو به شدت تقویت میکنه. 4. از هییییچکس از هییییچکس هییییچ توقعی نداشته باشید! 5. ساده زندگی کنید. چشم و هم چشمی و نگاه کردن به دست و زندگی این و اون هیچ وقت اجازه نمیده شما احساس خوشبختی کنید. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
عبرت آموز 🔺برای تسلیت گفتن به یکی ازخانواده هایی که فرزند جوان خودرا ازدست داده بودند رفتم.. ⚡️پدر میت خدا رحمتش کند بلندشد وکنارم نشست ودستم را دردست خودش گرفت وگفت: ای فلانی..این تقاص ظلم وستمی هست که 30سال قبل مرتکب شده بودم.. 🔸وهنوز هم دارم عواقبش و بلا ومصیبتهایش را می چشم.. 30 سال قبل من در عنفوان جوانی ام بودم مغرور از جوانی و زور بازو.. ماشینی داشتم که به آن فخر میکردم و جلو مردم ویراژ و پز میدادم... 🔹یکی از روزها سگی را دیدم که چند تا ازتوله هایش هم باهاش بود..باخودم گفتم بزار یکی ازتوله هایش را جلو چشمانش باماشین زیر بگیرم تاعکس العمل وآه وناله 🔅مادرش راببینم.. ▫️وهمین کار راکردم.. توله سگ بیچاره را لت و پار کردم بطوریکه خون وتکه های گوشتش بر جسم مادرش پاشیده شد.. ومادربخت برگشته داشت پارس میکرد وفریاد وشیون سرمیداد ومن نگاهش میکردم ومی خندیدم... ازآن روز همه بلاها درتعقیب من بود بدون توقف.... 💠هر روز یک مصیبتی برمن نازل میشد.. وآخرین وسخت ترینش دیروز بود که محبوبترین وعزیزترین پسرانم وجگرگوشه ام که تازه ازدبیرستان فارغ شده وآماده ورود به دانشگاه بود و در او همه جوانی وآرزوهایم رامی دیدم..درجلو چشمانم پرپرشد ماشینم راکنارجاده متوقف کرده واو را برای گرفتن چند تا فتوکپی ازاونطرف خیابون.. پیاده کردم وازشدت حرص و محبتم به اوکه نگرانی سلامتی اش بودم خودم شخصا پیاده شدم وازخلوت بودن خیابون مطمئن شدم..وبهش گفتم حالا ازخیابون رد شو.. ♻️ناگهان ماشینی که مثل برق رد میشد جلو چشمانم او را زیر گرفت وخون او لباسم را رنگین کرد.. ومن نگاهش میکردم وگریه وآه وناله سرمیدادم.. اونجا بود که به خدا قسم همان سگ جگرسوخته درجلوچشمام ظاهرشدواون بلایی که 30 سال قبل سرش آوردم بیادم اومد.. 👆قصه ای سرشارازعبرت.. که خداازظالم انتقام مظلوم رامیگیرد حتی اگر یک حیوان زبان بسته وسگی باشد..دیر یازود.. ✅عبرت بگیریم ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
17.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و چه زيبا گفت : در حيرتم از خلقتِ اين جهان كه چگونه حريص تريني طعمه ي قانع تريني ميشود … حكايتِ خيلياست✌🏻 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃🕸🍃🕸 مرد گمنامی که ٤٥٢ مدرسه ساخت! 🔹مردی که ٤٥٢ مدرسه ساخت اما تابلوی هیچ کدامش را بنام خود نزد. حتی وقتی کارخانه‌اش را مصادره کردند، قهر ننمود و پروژه‌هایش را تعطیل نکرد. ثروت او نه حاصل دلالی که حاصل سال‌ها تولید و تجارت بود. 🔹جلیل خسروشاهی تاجر و خیر مدرسه‌ساز تبریزی در ‌سال ١٢٩٨ شمسی در یک خانواده پرجمعیت در تبریز به دنیا آمد، با ٧ خواهر و برادر. پدرش حاج غفار خسروشاهی با ٢ تن از برادرانش که از تاجران سرشناس بودند، کار می‌کرد. هوش و استعداد فرزندان پدر و برادران خسروشاهی زبانزد خاص و عام بود به‌طوری که برادر بزرگ‌تر جلیل در ‌سال ١٣٠٨ از مدرسه عالی حقوق و علوم سیاسی با کسب رتبه اول و دریافت مدال، فارغ‌التحصیل شد. اما جلیل بعد از گرفتن دیپلم در بازار تبریز مشغول به کار شد. 🔹حاج جلیل بهمراه برادر ارجمندش علی خسروشاهی نقش بسزایی در ساحه ی اقتصادی ایران داشته‌اند که روند اقتصاد نوین ایران را در این کشور و حتی خاورمیانه بنیان نهاده اند و تجارت به سبک سنتی و کلاسیک با ظهور این خاندان خسروشاهی جای خود را به تجارت سبک نوین داده است. 🔹خسروشاهی ١٩‌ سال از عمرش را در آلمان گذراند و با وجود شرایط مالی خوب هیچ‌گاه خانه‌ای برای خود نخرید، «خانه من ایران است و روزی به آن‌جا باز خواهم گشت» این عقیده خسروشاهی بود. 🔹از کارهای اقتصادی حاج جلیل می توان به: مدیریت کارخانه پارچه‌بافی آذربایجان، پایه‌گذاری شرکت مینو به همراه برادرش علی در سال ۱۳۳۶، تجارتخانه فرش در هامبورگ، تاسیس فروشگاه بزرگ «صرفه» در تبریز، نمایندگی چندین شرکت اروپایی از جمله هنکل آلمان در ایران و... اشاره کرد. 🔹خسروشاهی خانه‌های استیجاری خانواده‌های مستاجر نشین را خریداری می‌کرد و به نام فرزندان این خانواده‌ها سند می‌زد. او هر ماه هزینه زندگی آنها را تامین می‌کرد. درواقع او صدها کودک را تحت ‌سرپرستی خود داشت، بی‌آنکه آنها چهره او را ببینند. خسروشاهی کودکان تحت‌سرپرستی خود را یاری می‌کرد تا تحصیل کنند و صاحب کار و زندگی شوند. تهیه سالانه ده‌ها‌هزار جفت کفش برای مستحقان، یکی دیگر از کارهای او بود. 🔹جلیل خسروشاهی موسسه درمانی‌ای برای بیماران نیازمند تاسیس کرد. این موسسه نیازمندان را تا مراحل پایانی بهبود تحت حمایت خود داشت. 🔹بعد از انقلاب زمانی که کارخانه «مینو» ملی شد، هیچ عکس‌العمل تندی از خود نشان نداد و قهر ننمود و پروژه‌هایش را تعطیل نکرد و تنها گفت؛ اگر با ملی شدن این صنعت نفعی به مردم کشورم می‌رسد من هیچ اعتراضی ندارم. 🔹تمام کارهای نیک و انسان‌دوستانه‌اش روح او را آرام نمی‌کرد تا این‌که تصمیم گرفت با اندوخته مالی خود، طرحی ماندگار برای کشورش ترسیم کند؛ به همین دلیل تصمیم گرفت در روستاهای دورافتاده، روستاهایی که کودکانش برای رسیدن به مدرسه باید از رودخانه، کوه و جنگل عبور می‌کردند، مدرسه بسازد. 🔹خسروشاهی هر‌سال سود حاصل از تجارت و کارخانه‌هایی را که داشت برای معتمدانش در سراسر کشور می‌فرستاد و از آن‌ها می‌خواست مدرسه بسازند و حاصل این تصمیم و همت او ٤٥٢ مدرسه در تمام روستاهای دورافتاده این مرز و بوم شد. سر در هیچ مدرسه‌ای نام خسروشاهی را به خود ندید. خیر مدرسه‌سازی که هیچ گاه در هیچ مراسم کلنگ زنی یا افتتاح او را ندیدند. مسئولان آموزش‌ و پرورش نامی از او نشنیده بودند و دانش‌آموزان هیچگاه چهره او را ندیدند. او گمنامی را می‌پسندید و می‌گفت «ثروتم حاصل ذکاوتم نیست، شرایط نابسامان اقتصادی کشور عده‌ای را ثروتمند کرده و بقیه را فقیر نگه داشته است. من وظیفه دارم این ثروت را به خود مردم برگردانم». 🔹ایشان سوای ساخت مدارس بیش از هزار سرویس بهداشتی نیز در مدارس سراسر ایران ساختند و نخستین شرکت انتشارات فنی ایران را راه‌اندازی کرد. در میانه جنگ تحمیلی بخش زیادی از سرمایه‌اش را به حساب ارزی هلال‌احمر واریز کرد. 🔹در‌ سال ١٣٨٦ زمانی که او در خانه‌اش در سوییس در سن ٨٨ سالگی فوت کرد، روبان افتتاح چند مدرسه در روستاهای ایران به نیابت از او قیچی شد. جلیل خسروشاهی پدر بی‌نشان و بی‌آوازه هزاران کلاس درس و ده‌ها‌هزار دانش‌آموز و معلم این مرزوبوم است. 🥀 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔻 ۷ ادویه‌ خوشمزه‌ای که چربی‌های بدن را آب می‌کنند : این ادویه متابولیسم را افزایش می‌دهد و علاوه بر کاهش وزن، طیف وسیعی از خواص را از جمله بهبود فرایند هضم، کاهش التهاب و از بین بردن نفخ، جلوگیری از یبوست و از بین بردن بافت‌های چربی دارد. :  این ادویه در سرعت بخشیدن به فرایندهای گوارشی، کاهش تولید گاز، جلوگیری از کم آبی بدن، تنظیم فشار خون و... شناخته شده است. : توانایی این ادویه در کمک به فرآیند گوارش و بهبود عملکرد سوخت و ساز باعث می‌شود برای کاهش وزن ایده‌آل باشد. : دانه‌های خردل با افزایش دمای بدن، منجر به افزایش سوخت کالری می‌شود. : مطالعات نشان داده که این ادویه می‌تواند تشکیل بافت چربی را کاهش دهد، مصرف زردچوبه برای پیشگیری از دیابت و جلوگیری از افزایش مقاومت به انسولین نیز مفید است. : نه تنها نقش مهمی در سوزاندن چربی‌های اضافه دارد، بلکه به لطف خواص ضد التهابی، دستگاه گوارش را آرام می‌کند. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜° 🔰قصه‌گويي در شب، نيرنگهاي خياطان را نقل مي‌كرد كه چگونه از پارچه‌هاي مردم مي‌دزدند. عده زيادي دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش مي‌دادند. نقال از پارچه دزدی بيرحمانه خياطان مي‌گفت. در اين زمان تركي از سرزمين مغولستان از اين سخنان به شدت عصباني شد و به نقال گفت: اي قصه‌گو در شهر شما كدام خياط در حيله‌گري از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خياطي است به نام «پورشش» كه در پارچه دزدي زبانزد همه است. ترك گفت: ولي او نمي‌تواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زيرک تر از تو هم فريب او را خورده‌اند. خيلي به عقل خودت مغرور نباش. ترك گفت: نمي‌تواند كلاه سر من بگذارد. 🔰حاضران گفتند مي‌تواند. ترک گفت: سر اسب عربي خودم شرط مي‌بندم كه اگر خياط بتواند از پارچه من بدزدد من اين اسب را به شما مي‌دهم ولي اگر نتواند من از شما يک اسب مي‌گيرم. ترک آن شب تا صبح از فكر و خيال خياط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچه اطلسی برداشت و به دكان خياط رفت. با گرمی سلام كرد و استاد خياط با خوشرویی احوال او را پرسيد و چنان با محبت برخورد كرد كه دل ترک را به دست آورد. وقتي ترک بلبل‌زباني خياط را ديد پارچه اطلس استانبولی را پيش خياط گذاشت و گفت از اين پارچه برای من يك لباس جنگ بدوز، بالايش تنگ و پاينش گشاد باشد. خياط گفت: به روي چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت مي‌كنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن كار داستانهايي از اميران و از بخشش‌هاي آنان مي‌گفت. و با مهارت پارچه را قيچي مي‌زد. 🔰 ترک از شنيدن داستانها خنده‌اش گرفت و چشم ريز بادامی او از خنده بسته مي‌شد. خياط پاره‌ای از پارچه را دزديد و زير رانش پنهان كرد. ترک از لذت افسانه، ادعای خود را فراموش كرده بود. از خياط خواست كه باز هم لطيفه بگويد. خياط حيله‌گر لطيفه ديگری گفت و ترک از شدت خنده روي زمين افتاد. خياط تكه ديگری از پارچه را بريد و لای شلوارش پنهان كرد. ترک براي بار سوم از خياط خواست كه باز هم لطيفه بگويد. باز خياط لطيفه خنده دار تری گفت و ترک را كاملاً شكارخود كرد و باز از پارچه بريد. 🔰بار چهارم ترک تقاضای لطيفه كرد خياط گفت: بيچاره بس است، اگر يك لطيفة ديگر برايت بگويم قبايت خيلي تنگ مي‌شود. بيشتر از اين بر خود ستم مكن. اگر اندكي از كار من خبر داشتي به جاي خنده، گريه مي‌كردي. هم پارچه‌ات را از دست دادي هم اسبت را در شرط باختي. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh