اشتباهاتم را دوست دارم.
آنها همان تصمیماتی هستند که خودم گرفتهام
و نتیجهاش را هر چه باشد میپذیرم
اشتباهاتم را گردن کسی نمیاندازم
میپذیرم که انسانم و اشتباه میکنم
نه فرشتهام و نه شیطان
و نه انسان کامل
تا زندهام برای انتخابِ راهِ درست، فرصت هست.
وقتی زمین میخورم، بلند میشوم خود را میتکانم و ادامه میدهم
اشتباهاتم را دوست دارم.
آنها حباب شیشهای غرورم را میشکنند
هر زمان به اشتباهاتم پی بردم، بزرگتر شدهام
اشتباهاتم را دوست دارم.
آنها گرانترین تجربههایم هستند،
چرا که برایشان هزینه گزافی پرداختم.
✍🏻: #پائولو_کوئیلو
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پســر_خشـــن🕳
#پارت_1
همه در استرس بودیم
همه دختر عمه و عموهام به لب های پدربزرگم نگاه میکردن بلاخره اون روزی که همیشه تو زندگیم وحشت رسیدن بهش رو داشتم رسید
روزی که پدر بزرگم تصمیم میگیره که کی با کی ازدواج کنه
پدربزرگ با غرور و تکبر گفت:
_پروانه با رسول
ستاره با محمد
نرجس با رادین و. . .
به نوبت پشت سر هم اسم میگفت، میتونستم درست ذوق تو چشم هاشون ببینم ...
از بچگی هرکدوم از دختر پسرا رو هم اسم میذاشتن دخترا هم چون میدونستن با کیی قراره ازدواج کنن عاشق میشدن...
ولی من اسم ارمین روم بود
که عاشق دختر خاله اش شده به دلیل مخالفت پدربزرگم باهم فرار کردن خیلی از دخترهای فامیلمون به دلیل ازدواج اجباری یا نرسیدن به عشقشون خودکشی کردن
سختی اینکه روت اسم کسیو بزارن شاید کمتر کسی بتونه تحمل کنه ک نتونه به پسری فک کنه یا حتی خودش برا خودش شوهر ایندش انتخاب کنه و همه چی اجباره همه چی....
نویسنـده: نرگس بانو✨
هرگونه کپی از رمان حرام و پیگرد قانونی دارد
🖤♥️🖤♥️🖤♥️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
داستان کوتاه👇
✍پسری تصميم به ازدواج گرفت ، ليستی از اسامی دوستانش را كه بيش از 30 نفر بودند را به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيردو آنها را برای روز عروسی دعوت كند ، پدر هم قبول ميكند
روز عروسی ، پسر با تعجب میبیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ،بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من از شما خواستم تمامِ دوستانم رادعوت كنيد اما اينها كه فقط شش نفر هستند
پدر به پسر گفت ، من با تك تك دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری
و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند
بنابر اين پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند
دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
👤سعدی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
معانی ضرب المثل این دغل دوستان که میبینی مگسانند گرد شیرینی👥🧁
🕊این درست نیست که ما تنها زمانی با برخی از اطرافیانمان رابطه دوستی داشته باشیم که اوضاع اتقصادی و اجتماعی خوبی دارند، چنین افرادی وقتی دوستشان به گرفتاری میافتد، او را ترک و فراموشش میکنند.
🕊گاهی برخی از دوستیها برپایه منفعتی که در میان است شکل میگیرد و پس از تمام شدن منفعت، رابطه دوستی نیز پایان مییابد.
🕊 در رابطه دوستانه، اعتماد کردن به هرکسی، کار اشتباهی است. تنها باید وارد روابط دوستانهای شد که بر پایه صداقت بنا شده باشد.
🤍💭دوست ، همدم لحظههای خوب و بد زندگی انسانهاست. رابطه دوستی نیز بسیار پاک و مقدس است. به همین دلیل است که نباید آلوده منافع اقتصادی و مالی شود. گاهی برخی دوستیها بر پایه منفعتی که از طرف دوست میرسد، شکل میگیرد، این نوع دوستیها ارزشی ندارد و خیلی زود به پایان میرسد.
#دغل
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام صاحب کمال
🇮🇷امروز جمعه
14/ مهر /1402
20/ ربیع الاول/1445
06/ اکتبر/2023
💖چه زیباسٺ آغاز یک صبح شیرین
🍃به نام سلام علی آل یاسین
💖سلامی که بوی خوش یار دارد
🍃دلٺ را پر از عشق دلدار دارد
💖سلام
🌹روزتون
🍃معطر
💞به عشق خدا
💠 ذکر امروز « اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم »
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
❤️إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ يَقْتُلُونَ الَّذِينَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِيمٍ
❤️ كساني كه نسبت به آيات خدا كفر ميورزند و پيامبران را بناحق ميكشند، و (نيز) مردمي را كه امر به عدالت ميكنند به قتل ميرسانند، به كيفر دردناك (الهي) بشارت ده!
👈🏼 "سوره آل عمران آیه ۲۱ "
🚩اللهم عجل لولیک الفرج 🚩
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🍃 التماس دعا🍃#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانک
سوزن و دستِ کفش دوز
🔹روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود، ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت.
🔸از شدت درد فریادی زد
و سوزن را چند متر دورتر پرت کرد...
🔹مردی حکیم که از آن مسیر عبور میکرد
ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد:
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن انگه که خارش خوری
🔸حکیم به کفاش گفت:
این سوزن منبع درآمد توست.
این همه از آن فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور میاندازی!
💢 نتیجه اینکه اگر از کسی رنجیدیم
خوبیهایی که از جانب آن شخص به ما رسیده را به یاد آوریم،
آن وقت نمکنشناس نبودهایم و تحمل آن رنج نیز آسانتر میشود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
همش 18سال سنم بود که مجبور شدم از دست نامادریم فرار کنم و ازدواج کنم.
عروس یه شبه ای شدم که شوهرم به طرز عجیبی صبح عروسی مُرد...
چند ماهی گذشته بود متوجه شدم باردارم...
برای اینکه کسی از ازدواج من خبر نداشت مجبور شدم زن صاحب کارم بشم اونم زن غیابیش به شرط اینکه بچه مو قبول کنه و براش پدری کنه...
یه روز وقتی داشتم خونه رو جمع و جور میکردم در خونه رو زدن و با بیحالی در و باز کردم اما با دیدن کسی که روبه روم بود از حال رفتم...😱👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/3434545184Cd37640be33
سرگذشت عجیب زندگیم☝️😢
#داستانک
#شایعه_پراکنی ....❗️
🖇 زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و...
✿ سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. فردای آن روز حکیم به او گفت: حالا برو و آن پرها را برای من بیاور. آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد.
❗️ مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانک
🔴وقتی پای "رفاقت با خدا"در میان باشد..!
وقتی ﻛﻪ حضرت ﻋﻠﻰ (علیه السلام) ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻰ ﻳﻚ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﺎ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻧﺶ ﺍﺯ ﻳﻤﻦ ﺑﺮﻣﻰ ﮔﺸﺖ ﺣﻠّﻪ ﻫﺎﻯ ﻳﻤﻨﻰ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻛﻪ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﺑﻴﺖ ﺍﻟﻤﺎﻝ ﺑﻮﺩ، ﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﻠّﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﻴﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺳﭙﺎﻫﻴﺎﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩ ﺩﺭ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﺼﺮﻑ ﻛﻨﺪ.
ﻳﻜﻰ ﺩﻭ ﻣﻨﺰﻝ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻣﻜﻪ - ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﺣﺞ ﺑﻪ ﻣﻜﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ - ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺍﻯ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ پیامبر ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻧﺶ ﺑﺎﻫﻢ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻜﻪ ﺷﻮﻧﺪ ، ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ برگشت و ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﺭﺳﻴﺪ، ﺩﻳﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺁﻥ ﺣﻠّﻪﻫﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﺍﻧﺪ!
ﻋﻠﻰ علیه السلام ﺑﺪﻭﻥ ﻫﻴﭻ ﻣﻠﺎﺣﻈﻪ ﻭ ﺭﻭﺩﺭﺑﺎﻳﺴﺘﻰ ﻭ ﻣﺼﻠﺤﺖ ﺍﻧﺪﻳﺸﻰ ﺳﻴﺎﺳﻰ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻦ ﺁﻧﻬﺎ در آورد ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﺍﻭﻝ ﮔﺬﺍﺷﺖ!
ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻧﺪ ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ. رﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺗﺎﻥ ﺭﺍﺿﻰ ﻫﺴﺘﻴﺪ؟ گفتند: بله، ﺍﻣﺎ... ﻭ ﻗﺼﻪ ﺣﻠّﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺮﺽ ﺭﺳﺎﻧﺪﻧﺪ.
ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ (صلی الله علیه و آله ) ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻯ ﺗﺎﺭﻳﺨﻰ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﻠﻰ علیه السلام ﻓﺮﻣﻮﺩ:ﺍﻧﻪ ﻟﺎﺧﻴﺶ ﻓﻰ ﺫﺍﺕ ﺍﻟﻠّﻪ: ﺍﻭ ﺧﺸﻦ ﺗﺮﻳﻦ ﻓﺮﺩﻯ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺫﺍﺕ ﺧﺪﺍ... ﻳﻌﻨﻰ ﻋﻠﻰ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﭘﺎﻯ ﺍﻣﺮ ﺍﻟﻬﻰ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﺼﺎﻧﻌﻪ ﻭ ﻣﻠﺎﺣﻈﻪ ﻛﺎﺭﻯ و رفیق بازی ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺳﺖ.
⚠️نکته:
اون وقت بعضی وقتا ماها چقدر راحت بخاطر رضایت دوستانمون، رضایت خدا رو که شایسته ترین شخص برای دوستی هست رو کنار میگذاریم و ندید میگیریم.
📚ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻱ ﺍﺳﺘﺎﺩ / ﻣﺮﺗﻀﻲ ﻣﻄﻬﺮﻱ
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱قسمت دهم
🌱سرگذشت زندگی در قفس
از فرداي اونروز مامان تنها ميرفت سركار،حميد گفته بود آمنه ديگه نره،ما هم ميرفتيم مدرسه تمرين هامونو مياورديم خونه برامون مينوشت.به شب چله نزديك ميشديم كه زن عمو و حميد اومدن و قرار عروسي گذاشتن.مامان گفت حرفي ندارم اما نميخوام آمنه بره تو اون روستا خودم زجر كشيدم نميخوام دخترم اذيت بشه.حميدگفت چيزي نمونده درسم تموم بشه نميخوام اينجا بمونم ميريم شهر فقط يه مدت كمي روستا ميمونيم،زن عمو هم گفت بياين خونه ما نادر كه راهش خيلي دوره(دانشجو تهران بود) كم مياد تو اتاق نادر بمونيد.مامان خيالش راحت شد همه برنامه ريزي هارو كرديم.چند روز بعد همگي رفتن شهر جهيزيه خريدن تو حياط پر از وسايلاي آمنه بود.قرار شد آخر هفته بريم كمك كنيم وسايلارو بچينن.رفتيم روستا پياده شديم،آخرين بار عروسي دختر عموم اونجا بوديم رفتيم تو داشتيم كارتن هارو باز ميكرديم كه صداي مامان بزرگ و عمو رو از بيرون شنيديم مامان كه شروع كرد به لرزيدن گفت چرا اين زن دست از سر من برنميداره خدااا كي به اين گفته ما اومديم اينجا ببين فوزيه چطور من بذارم آمنه اينجا بمونه...يهوو مامان بزرگ اومد بالا عمو هم پشت سرش.يه نگاهي سر سري به وسايلا انداخت گفت اسد،اسد كجايي ببيني بريدنو دوختن رو به زن عمو گفت ديدم دايه مهربون تر از مادر شده بودي اونسري نگو جيك تو جيك بودين.زن عمو هم كه زبونشو ميدونست گفت شما كه اونروز بيهوش بودي چه خوب يادته خانوم جون.صلوات بفرستين هر چي بوده تموم شده خونه نو عروسه شگون نداره با جرو بحث جهاز بچينيم.كه مامان بزرگ چون ضايع شده بودرو به مامان گفت بي خبر دختر شوهر ميدي خودتم شوهر كن يكباركي (دستاشو به هم كشيد)،اسد رفت اونجا كه عرب ني انداخت.مامان هم گفت راتو بكش برو حوصله كل كل كردن با تورو ندارم.كه مامان بزرگ هولش داد مامان خورد زمين.عمو و زن عمو اومدن كمك كنن بلند بشه كه با پا زد تو شكم مامان با پا هم ميزد تو كارتن وسايل آمنه كه مامان يقشو گرفت از پله ها كشيدش پايين رو فرش ميكشيدش و جيغ ميزد برد تو حياط انداخت وسط حياط بنزين برداشت ميخواست بريزه روش يكمم ريخت رو خودش كه همسايه ها جمع شدن جداشون كردن نذاشتن مامان خودشو و مامان بزرگو آتيش بزنه.آمنه كه وحشت زده بود با التماس و گريه به حميد گفت نميام اينجا زندگي كنم يا طلاقم بده يا فكري كن.به ناچار جهازو بار زديم و برگشتيم.براي ننه آقا كه تعريف كرديم گفت حميد آجر بريز گوشه حياط يه اتاق براي خودتو زنت بساز دو صباح ديگه هم برو شهر...پيشنهاد خوبي بود يكماهي طول كشيد خونه آماده شد چون پولشون خرج كرده بودن آمنه بدون جشن عروسي رفت خونه بخت....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
⚘اجازه نده دنیـا⚘
۵ چیز را از تو بگیرد⚘
لحظه پاک بودنت با خدا⚘
نیکی به والدین⚘
محبت به خانوادهات⚘
احسان ونیکی به اطرافیانت⚘
و اخلاص در کردارت⚘
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
از بی ادبی کسی به جایی نرسید
دُرّی است ادب ؛ به هر گدایی نرسید !
سر رشتهٔ مُلک پادشاهی ، ادب است
تاجی است که جز به پادشاهی نرسید.
از خدا جوئیم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه اتش در همه آفاق زد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh