🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
گاهى خودت رامثل یک کتاب ورق بزن،
انتهای بعضی فکرهایت " نقطه" بگذار
که بدانی باید همانجا تمامشان کنی.
بین بعضی حرفهايت "کاما" بگذار
که بدانی باید با کمی تامل ادایشان کنی
پس از بعضی رفتارهایت هم "علامت تعجب"و آخر برخی عادت هایت نیز علامت "سوال" بگذار
تا فرصت ویرایش هست...
خودت را هر چند شب یکبار ورق بزن...
حتی بعضی از عقایدت را حذف کن ...
اما بعضی را پر رنگ...
هرگز هیچ روز زندگیت را سرزنش نکن !
روز خوب به تو شادی میدهد،
روز بد به تو تجربه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💠 به نام یکتای بی همتا
🇮🇷 امروز سه شنبه
03 / بهمن / 1402
11/ رجب/ 1445
22/ ژانویه / 2024
💖کوك كن
🍃عقربه ی ساعت احساست را
💞روی يك حالت خوب
💖كه دگر فرصت
🍃جبرانی نيست
💞و زمان قدرتِ برگشت ندارد هرگز
💖لحظه ها تكراریست
🍃زندگی كن ای دوست
💞بهتر از هر ديروز
🍂مهربانان سلام 🍂
🥀پگاه زیبای زمستونی تون بکام
🍂روز و روزگارتون پر از شکوفه های اجابت
💠 ذکر امروز« یا ارحم الراحمین »
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
❤فَاصْبِرْ عَلَى مَا يَقُولُونَ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَقَبْلَ غُرُوبِهَا وَمِنْ آنَاءِ اللَّيْلِ فَسَبِّحْ وَأَطْرَافَ النَّهَارِ لَعَلَّكَ تَرْضَى
❤ پس بر آنچه مى گويند شكيبا باش و پيش از بر آمدن آفتاب و قبل از فرو شدن آن با ستايش پروردگارت [او را] تسبيح گوى و برخى از ساعات شب و حوالى روز را به نيايش پرداز باشد كه خشنود گردى
👈 "سوره طه آیه ۱۳۰ "
🤲اللّهُمَّ اشْفِ مَرضانا بِالْقُرآن
🤲اللّهُمَّ ارْحَم مَوْتانا بِالْقُرآن
🤲اللّهُمَّ تَقَبَّل صَلاتَنا بِالْقُرآن
🤲اللّهُمَّ اسْتَجِب دُعاءَنا بِالْقُرآن
🥀 التماس دعا🥀
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچ آدمی یک شبه تغییر نمیکند، هیچ آدمی یک شبه تصمیمات بزرگ نمیگیرد...🌸🍂
آدمی که یک روز بیخبر ناگهان چمدان ور میدارد و میرود، شک نکنید خیلی قبلتر از آن رفتهاست...🌸🍂
آدمی که یکروز فریاد میزند که خستهام شک نکنید که مدتها قبل از آن منتظر شنیدن یک خسته نباشید ساده بودهاست...
آدمی که ناغافل میزند زیر گریه، مطمئن باشید که از مدتها قبل یک بغض سنگین را با خود به اینطرف و آنطرف میبرده..🌸🍂
نه رفتن آدمها را قضاوت کنیم.
نه آمدنشان را.
فقط تا جایی که راه دارد حق بدهیم.
هیچ کس یک شبه تغییر نمیکنه...!!!🌸🍂
@sokhan_iw
انسانهای صادق به صداقت حرف هیچکس شک نمی کنند و حرفِ همه را باور دارند،
انسانهای دروغگو تقریبا حرف هیچکس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ می گویند.
انسانهای امیدوار همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند، انسانهای نا امید همیشه آیه یاس می خوانند.
انسانهای حسود همیشه فکر می کنند که همه به آنها حسادت می کنند.
انسانهای حیله گر معتقدند که همه مشغول توطئه هستند،
انسانهای شریف همه را شرافتمند می دانند.
انسانهای بزرگوار بیشترین کلامشان، تشکر از دیگران است
👈ذات خودت هرجور باشه با همون چشم بقیه رو میبینی. پس به جای انتقاد اول ذاتت رو درست کن
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❣از غصهها دست بکش
کمی لبخند به لبهایت بزن
پاهـایت را بـردار و راه بیفت !
زندگی پر از زیباییهای بیانتهاست ؛
لذت ببر ...
این لحظهها حق توست
تو را که برای گریستن نیافریدهاند !
نگران آدمهایی نباش که مدام شاخ و برگت را میریزند.
آنها غافل هستند که تو ریشه داری و در بدترین شرایط هم جوانه میزنی !
پاهایت را بردار
و به کفشهایت ایمان داشته باش؛
آنها تو را از پیچ و خمها عبور میدهند !
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پندانه
زنی که از دست چشم چرانی های همسرش به ستوه آمده بود ،
درد دل نزد مادرشوهرش میبرد .
او که زن دانایی بود گفت : من شب ، برای صرف شام به خانه شما میام ، ولی شام درست نکن .
مرد وقتی به خانه می آید از اینکه همسرش تدارکی ندیده عصبانی میشود ، ولی مادر میگوید :
من امشب هوس نیمروهای تو را کردم و با خود تخم مرغ آورده ام تا با هم بخوریم .
پسر مشغول درست کردن نیمرو میشود،
می گوید : چرا تخم مرغ ها را رنگ کردی ؟؟
مادر گفت : زیبا هستن؟
پسر گفت : آری .
مادر گفت : داخلشان چطور است ؟؟
پسر گفت : همه مثل هم.
مادر گفت : پسرم زن نیز همین طور است ،
هر کدام ظاهری با رنگ و لعاب ولی همه درونشان یکی است .
پس وقتی همه مثل همند چرا خود و همسرت را آزار میدهی ؟؟.
قدر داشته هایت را بدان .و خود را درگیر دیگران نکن..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•°•°
نمی توانی به عقب برگردی و
شروع را عوض کنی
ولی می توانی از جایی که هستی
آغاز کنی و پایان را عوض کنی…🕊
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت5
💢سرگذشت زندگی سارا
پسرعموش(آریا) زن و یه پسر داشت اونم همسن مازیار بود .زنش(ملیکا)ملیکا ۵ سال از من بزرگتر بود ولی باهام اوکی بودیم و کلی روزا و خاطرات خوب داشتیم
ملیکا میومد دنبالم بی توجه به غر زدنای مازیار منو میبرد کلی با دوستامون خوش میگذروندیم وبه شوخی میگفت انقدر مطیع نباش درسته مازیار دوست داره ولی یهو دیدی یه زرنگش از چنگت درش آورد به مردا هیچ اعتمادی نیست من اون لحظه میخندیدم و فکر میکردم داره سر به سرم میذاره و البته اونم میگفت شوخی میکنما یه وقت به مازیار چیزی نگی پوستمو میکنه
یا وقتی باهم مسافرت می رفتیم خیلی با مازیار شوخی میکرد و دست مینداخت و مازیارم زیر سبیلی رد میکرد و میگفت میخوای ریش منو بدی به دست سارا ملیکا دست بردار سارا باور میکنه
همه اون روزها نگاه سنگین و مشتاق آریا رو روی خودم حس میکردم ولی چون آدم درست حسابی بود میدونستم که یه نگاه معمولیه و بهش بال و پر نمیدادم برخلاف مازیار آریا خیلی متشخص و با نزاکت بود و با اینکه اونم موقعیتش مثل مازیار بود و چیزی کم نداشت همیشه موجه رفتار میکرد و همیشه به ملیکا حسودیم میشد
بعد از اینکه شکم به مازیار بال و پر گرفت تصمیم گرفتم از آریا که خیلی به مازیار نزدیک بود کمک بگیرم یه روز بهش زنگ زدم احوالپرسی کردم حال ملیکا و پسرشو پرسیدم ولی نتونستم چیزی بگم و خدافظی کردم.
یه شب که خونه یکی از دوستای مشترکشون به مناسبت تولد بچه شون دعوت بودیم بازم مازیار بادیه تماس از خونه بیرون رفت و گفت برمیگردم تو یه فرصت که آریا رو تنها دیدم بهش گفتم میخوام راجب یه موضوعی بهم کمک کنی گفت چشم در خدمتم گفتم به وقتش بهت میگم....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
در تبت میگویند اگر عصبانی هستی فقط بدو.
دو یا سه بار دور خانهات بدو و بعد برگرد و ببین که عصبانیتت کجا رفته است.
چون اگر تند بدوی تنفس تو تغییر میکند و اگر تنفس تو تغییر کند،
الگوی ذهنی تو نمیتواند مانند قبلش بماند بلکه مجبور است تغییر کند.
حالا نیازی هم به دویدن نیست.
میتوانی خیلی راحت ۵ نفس عمیق بکشی - دم و بازدم - و بعد ببینی که عصبانیتت کجا رفته است.
تغییر دادن عصبانیت به طور مستقیم سخت است.
راحتتر است که بدنت را تغییر دهی، بعد تنفست را و بعد عصبانیت را.
این یک فرآیند علمی است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💜✨💜
✍ حکایتی زیبا و خواندنی
ماژیک
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید.
وقتی مادرش را دید به او گفت: «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!»
مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو.
تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی»
و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال.
تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هر روز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
آرام زندگى كن!
هيچ چيز در اين جهان چون آب، نرم و انعطافپذير نيست؛
با اين حال براى حل كردن آنچه سخت است،
چيز ديگرى ياراى مقابله با آب را ندارد!
نرمى بر سختى غلبه مىكند و لطافت بر خشونت. همه اين را مىدانند
ولى كمتر كسى به آن عمل مىكند!
انسان، نرم و لطيف زاده مىشود و به هنگام مرگ، خشك و سخت مىشود.
گياهان هنگامى كه سر از خاك بيرون مىآورند، نرم و انعطافپذيرند و به هنگام مرگ، خشك و شكننده
پس هر كه سخت و خشك است، مرگش نزديك شده و هر كه نرم و انعطافپذير، سرشار از زندگى است.
آرام زندگى كن!
هرگز با طبيعت يا همنوعان خود
ستيزه مكن و گزند را با مهربانى تلافى كن.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت6
💢سرگذشت زندگی سارا
بعد از اون شب همیشه در پی فرصتی بودم که مشکلمو با اریا در میون بذارم و ازش بخوام در مورد مازیار بهم اطلاعات بده ولی ترس از اینکه مازیار بفهم۹ه باعث دو دل شدنم میشد هربار که آریا رو میدیدم مثل یه آدم منتظر نگام میکرد ولی چیزی بهش نگفتم تا یه روز که بازم اتفاقی تو گوشی مازیار چت های مشکوک دیدم و دعوامون شد تصمیم گرفتم به اون همه دودلی و شک پایان بدم و سر از کاراش در بیارم آخر شب بود خیلی ناراحت بودم و دلم از مازیار گرفته بود داشتم تو گوشیم میچرخیدم که دیدم آریا استوری گذاشته بود یه کلیپ ویدئو عاشقانه خیلی قشنگ در جواب استوریش نوشتم وقت داری یکم حرف بزنیم گفت آره بگو
گفتم با مازیار دعوامون شده مازیار خیلی مشکوکه همش بیرونه خیلی کم خونه میاد مگه شما تو یه شرکت نیستین حتما از کاراش خبر داری لطفا اگه چیزی درموردش میدونی بهم بگو
نوشت چی بگم سارا تو زنشی بهتر از هرکس دیگه شوهرتو میشناسی گفتم منکه همه جا باهاش نیستم که بدونم چکار میکنه کجا میره وقتم ندارم دنبالش بیفتم
گفت خودتو اذیت نکن زندگیتو بکن و یکم نصیحت و این حرفا. رابطه من و آریا اینجوری شروع شد حرفای خصوصی نمیزدیم فقط در مورد مشکلاتمون ولی چون مازیار خبر نداشت حس خوبی نداشتم و البته ملیکا هم خبر نداشت
تو مناسبتها پیامک تبریک میفرستاد تو مهمونیا خیلی نامحسوس حواسش بهم بود منم یه جورایی دلگرم شده بودم به نگاهاش و مراقبتهاش دیگه به پر و پای مازیار نمیپیچیدم یه جورایی برام مهم نبود البته دوستم نداشتم زندگیم از هم بپاشه
روزای قبل از عید بود که مازیار و آریا و یکی دیگه از دوستاشون باهم راه افتادیم رفتیم مسافرت اونجا برای اولین بار آریا غیر مستقیم بهم ابراز علاقه کرد یه جا تو راه وایسادیم همه پیاده شدیم کنار یه قهوه خونه که ویوش رو به جنگل مه زده بود وایسادیم من که عاشق عکاسی تو همچین فضاهایی هستم زدم بیرون از قهوه خونه و چند متر جلوتر داشتم با دوربینم عکس میگرفتم که صدای پای کسی رو از پشت سرم شنیدم برگشتم آریا رو دیدم که چایی به دست داشت میومد با برگشتن من لبخند زد چایو سمتم گرفت و گفت بفرما گفتم نه خودت بخور منم الان میام گفت بخور این چای طعمش فرق میکنه تا حالا نخوردی خندیدم گفتم چه طعمیه گفت طعم عشق
حس کردم جریان برقو بهم وصل کردن گفتم بهتره بریم تو سردم شده لبخند زد گفت ولی صورتت گر گرفته سعی میکردم توصورتش و چشماش نگاه نکنم حس میکردم همین حالاس که بیفتم روزمین پاهام توانایی نگه داری وزنمو نداشتن مازیار جلو چشمم بود من هنوزم مازیارو دوس داشتم من یه راه پر خطر رو انتخاب کرده بودم نباید بیشتر از این پیش میرفتم آریا فهمید حالم خوب نیست گفت حالا بریم تو
اون رفت و من درمونده همونجا موندم توان حرکت کردن رو نداشتم نمیدونم چند دقیقه گذشت که با صدای دخترم(مانیا)که منو صدا میزد و در پی اون مازیار که مانیا رو صدا میزد به خودم اومدم مازیار دست مانیا رو گرفت و سمت من اومدن حالمو پرسید گفتم خوب نیستم سرگیجه گرفتم از دیدن این ارتفاع مازیار گفت چی تو که از ارتفاع نمیترسیدی بیا تو یه چایی بخور گرم شی گفتم نه میرم تو ماشین میمونم تا شما بیاین که یهو از پشت بغلم کردو منو تا دم قهوه خونه برد مانیا و مازیار بی خبر از تلاطمی که درون من بود باهم میخندیدن رفتیم داخل مازیار برام چای نبات درست کرد و دستم داد اولین جرعه رو که خوردم نگاهم با نگاه آریا تلاقی پیدا کرد و صداش تو مغزم اکو شد چای با طعم عشق
دلم میخواست این کابوسو تموم کنم با خودم عهد کردم دیگه ابدا هیچگونه ارتباط تلفنی با آریا نداشته باشم گوشی مازیار زنگخورد بلند شد رفت بیرون زیر نگاههای گرم آریا داشتم ذوب میشدم و ملیکام بی خبر از همه جا با بچه ها داشت قلیون میکشید و حرف میزد.برای فرار از نگاههای آریا بلند شدم رفتم بیرون مازیار پشت به من داشت با تلفن صحبت میکرد یه لحظه تو ذهنم جرقه ای روشن شد آروم و بی صدا قدم برمیداشتم تا با یه قدمیش رسیدم و واضح حرفاشو میشنیدم
بهت که گفتم تا برمیگردم تو زنگ نزن خودم بهت زنگ میزنم چرا نمیفهمی
خب میگی چکار کنم اینام زن و بچمن نمیشه که ولشون کنم به امون خدا تو شرایطمو میدونستی و قبول کردی
گریه نکن عزیزم قشنگم تا چشم رو هم بذاری این چند روزم میگذره و بر میگردم پیشت
گوشام هرلحظه داغ و داغتر میشدن انقدر که دیگه چیزی نمیشنیدم عقب عقب برگشتم و رفتم تو ماشین نشستم چتد دقیقه گذشت مازیار اومد منو تو ماشین دید اومد گفت چیشده گفتم بهتره راه بیفتیم من حالم خوب نیست