💌در برابر آزمایشات الهی،
افرادی که امتحان میدهند، به سه دسته تقسیم میشوند:
یک دسته، افرادی که اهل غرزدن و گِله و شکایتاند.
اینها در این جلسهی امتحان،
جزو مردودین هستند.
یک عده صابران هستند،
در برابر امتحانات الهی صبر میکنند.
اینها افرادی هستند که قبول میشوند.
و یک عده شاکرین هستند که ممتاز میشوند.
این جمله خیلی مهم است.
افراد بیدار آن را درک میکنند.
💐استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی بر باد رفته
💢قسمت اول
فصل اول
حکمش اجرا شده برای تحویل جنازه تماس میگیرن اینجا واینستا....
حرفای مامور اداره اجرای احکام تیر خلاص رو به قلبم روانه کرد باقی حرفاشو نشنیدم پاهامو رو آسفالت میکشیدم چادرم از سرم افتاده بود و به پاهام میپیچید تقلا کردم و اونو جدا کردم نمیدونستم دارم کجا میرم هرجا رو نگاه میکردم فقط صورت اونو میدیدم عابرا با بهت و بعضیا با ناراحتی نگام میکردن تو صورت همه اونا فقط اونو میدیدم چهره شو روزی که با چندتا دیگه از دخترای روستا داشتیم سمت خونه راه میفتادیم از سر و تیپش مشخص بود از شهر اومده دخترا تو گوش هم پچ پچی کردن و ریز ریز میخندیدن از کنارش رد شدیم و به راهمون ادامه دادیم وقتی به خونه رسیدم مادرم طبق معمول صداشو روسرش انداخته بود و نفرینم میکرد که چرا دیر اومدی یبار دیگه ببینم با این دخترای فلان فلان شده میری میای قلم پاتو میشکونم با بی تفاوتی از کنارش رد شدم و پوزخندی نثارش کردم یه فحش زشت بهم داد و گفت جارو رو بردار و اتاق مهمونو جارو کن مهمون اومده بعدم برو تو مطبخ اون میوه ها رو سوا کن بذار یخچال تا خراب نشدن گفتم کی میخواد بیاد مامان گفت اومدن با پدرت رفتن بیرون سر زمینای کربلایی اسکندر ازشهر اومدن واسه خرید زمینای کربلایی فامیل دور پدرت هستن
جارو رو برداشتم و اتاقو جارو کردم با دستمال گردگیری قاب عکسای رو دیوار و گرد گیری کردم و پنجره رو باز گذاشتم بعدم وارد مطبخ شدم تا دستور بعدی رو اجرا کنم از بچگی تا الان که ۱۵ سالم بود سر به هوا بودم و از کار خونه خوشم نمیومد و تا هنین دوسال پیش تو کوچه های روستا با بچه ها بازی میکردم تا اینکه یه روز مامانم گوشمو پیچوند و انداختم تو حیاط و گفت خجالت نمیکشی دختر تو دیگه سینه در اوردی خجالت نمیکشی تو کوچه بپر بپر میکنی حرف مامانم خیلی برام گرون تموم شد و دیکه رومنشد برم تو کوچه و همیشه با حسرت بچه ها رو نگاه میکردم که الحق همشونم از من کوچیکتر بودن از اون روز قوز میکردم که برجستگی سینه هام مشخص نباشن یه روز خواهرم که شوهر کرده بود و خونه اش شهر بود اومده بود سر بزنه دوتا سینه بند برام خریده بود و گفت زهرا از این به بعد اینا رو بپوش و از اون روز به بعد من در چشم دیگران یه زن شدم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
آورده اند: در زمانهای قدیم، حاکمی زندگی می کرد که در اثر کهولت سن، پیر و ناتوان شده بود. این حاکم پیر ، دو پسر داشت که هر دوی آنها ، دلیر ، شمشیرزن ، دانا و باهوش بودند . حاکم پیر می دانست که پس از مرگش ، پسران او برای رسیدن به حکومت ، به جنگ و جدال خواهند پرداخت . لذا تصمیم گرفت که پیش از مرگ ، خودش تکلیف آنها را روشن کند . برای این منظور ، مملکت را دو قسمت کرد و حکومت بر هر قسمت را به یکی از پسرانش سپرد . روزها و هفته ها و ماهها گذشت تا لحظه موعود فرا رسید و حاکم پیر ، جان به جان آفرین تسلیم کرد . با مرگ حاکم ، حکومت پسرانش آغاز شد . آنها بدون اینکه به یکدیگر کاری داشته باشند ، به حکومت در سرزمین خود پرداختند . آنها چنان به امور حکومتی سرگرم شدند که یکدیگر را به کلی فراموش کردند . حاکم قبل از مرگ به آنها سفارش کرده بود که که اگر می خواهند در کار حکومت موفق شوند ، باید مردم بیچاره را فراموش نکنند و در هر شرایطی عدل و داد را رعایت کنند . یکی از آن پسرها ، به وصیت پدر عمل کرد و کمر به خدمت مردم بست . اما دیگری به روشی که خود می خواست ، حکومتش را اداره کرد و در کارش به تنها چیزی که فکر نمی کرد ، وضع و حال مردم بیچاره بود . یکی عدل و داد را پیشه کرد و پیش از انجام هر کاری ، به خوب و بد آن می اندیشید . اما دیگری شیوه ظلم و ستم را درپیش گرفت و به این وسیله خودش را در چاه ظلمت گرفتار کرد . حاکم عادل ، جواهرهای خزانه مملکت را برای بهبود وضع مردم خرج کرد و به دستگیری از بیچارگان و تهیدستان پرداخت . اما حاکم ظالم ، برای آنکه بر جواهرات خزانه خود بیفزاید ، مالیاتهای سنگین و کمرشکن ، از مردم بیچاره گرفت .
به مرور زمان ، در سرزمینی که حاکم عادل حکومت می کرد ، خزانه مملکت خالی شد ، اما مردم به آسایش و راحتی رسیدند . حاکم برای افراد فقیر و درویش ، خانه و سرپناه ساخت . عدل و داد او باعث شد که اوضاع زندگی همه مردم خوب شود و شادی و سرور و خوشبختی بر همه جا سایه افکند . مردم وقتی عدالت حاکم جوان را دیدند ، با او یکدل شدند و در مشکلات و مصیبتها ، یار و همراه او بودند . اما حاکم ظالم ، روز به روز بر دامنه ثروت و دارایی خود می افزود و می گفت خوشبختی سرزمینش در این است که خزانه مملکت ، همیشه پر از طلا و جواهر باشد . او آنقدر دستمزد لشکریانش را کم کرد که به تدریج ، مهر حاکم جوان از دل آنها بیرون رفت و در دل با او دشمن شدند . بازرگانان کشورهای همسایه نیز وقتی که شنیدند در آن کشور ، ظلم و ستم حکومت می کند ، رابطه خود را با بازرگانان آن قطع کردند . خرید و فروش متوقف / و بازارها کساد شد . به این ترتیب ، کشور ضعیف شد و دشمن که از این وضعیت با خبر شده بود ، به آنجا حمله کرد . حاکم ظالم که از ابتدای حکومت خود ، کوچکترین خدمتی به مردم نکرده بود ، نمی توانست انتظار یاری از سوی مردم داشته باشد . او آنقدر ظلم کرده بود که مردم برای فرا رسیدن مرگش دعا می کردند . پس کسی یاریش نکرد و شکست خورد . اما بشنوید از حاکم عادل ، او که همیشه به فکر مردم بود ، در سختی ها نیز مردم را در کنار خود داشت . این دو حاکم پیر شدند و بالاخره مردند . اما حاکم عادل ، خوبیهای خود را به عنوان عمل نیک به آن دنیا برد و نامش به نیکی ماند و حاکم ظالم ، ظلم و بیدادگری را توشه آخرت خود ساخت و نامش به بدی ماند .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت دوم
💢سرگذشت زندگی بر باد رفته
وارد مطبخ که شدم چند جعبه میوه اونجا بود که مهمونا بعنوان سوغاتی اورده بودن نمیدونستم اونهمه رو جطور تو یخچال جا بدم مامانمو صدا کردم گفتم اینا همه رو چکار کنم گفت یه مقدارشو واسه شب بشور بقیشو بریز تو یه سبد بذار یخچال داشتم کارمو انجام میدادم که مهمونا یاالله گویان با پدرم وارد شدن جلو رفتم و از پنجره مطبخ نگاه کردم اولین شخصی که نظرمو جلب کرد همون پسر شهری بود که با بابام و دو تا مرد میانسال دیگه وارد شدن خودمو عقب کشیدم که منو نببینن
مادرم چایو آماده کرد وارد اتاق مهمونا شد و چایی رو تعارف کرد بابام بلند داد زد زهرا اون قندونا رو بیار دختر نمیدونم این پسر یه لاقبا باز کجا گم و گور شد کی میخواد به درد من بخوره سریع قندونا رو برداشتم و وارد اتاق شدم با خجالت یه سلام کردم که فکر کنم کسی نشنید چون کسی جواب نداد قندونا رو رو قالی جلو دستشون گذاشتم و بیدون اومدم و رفتم تو اتاق بغلی ناخودآگاه سمت اینه کشیده شدم لبامو چند بار با دندون گزیدم که سرخ بشن چنتا نیشگونم از گونه های برجستم گرفتم که قرمز بشن بیرون رفتم و به مامانم کمک کردم که شامو اماده کنیم ولی ده دقیقه نگدشته بود که صدای تعارف بابام و انکار و تشکر اونا بلند شد و پاشدن که برن مامانم رفت جلوشون گفت کجا برین شام در خدمتتون هستیم یکی از مردهای مسن گفت ممنون همشیره ان شاالله وقت زیاده و مزاحمتون میشیم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پندانه
عالیه متنش👌👌
نباید تمام گناهان خود را بخشید. نباید همیشه به خود آسان گرفت. گاهی بخشیدن خود کاری نابخشودنی است!
نامهربان و مغرور نباش،
بلکه به دوستان قدیمی بیشتر
از هر چیز دیگری فکر کن.
سیلِ تلخِ زمان برخواهد خاست، زیباییات نابود میشود
و از دست میرود
برای تمامی چشمها، به جز این چشمها...
مجازات آدم دروغگو این نیست که کسی باورش نمیکند ، بلکه این است که خودش نمی تواند حرف کسی را باور کند!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 ما نمیمیریم، روح ما زنده است
🔹لذا وقتی شما سر قبر پدرتان
مـی رویـد، او آگــاه مـی شـود و
دعایتان می کند.
آنقدر خوشحال میشود که سر قبرش رفتهاید. از آمدن یک مهمان خوب که به خانه تان می آید، چطور خوشحال می شوید؟
🔹میّتوقتی سرقبرش میروی،
ایـن طـور خـوشـحـال مـی شـود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
آدمها شبیه لیوانند
ظرفیتهایی مشخص دارند...
بعضی به اندازه استکان،
بعضی فنجان ،
بعضی هم یک ماگ بزرگ،،،
وقتی بیش از ظرفیت لیوان در آن آب بریزی، سر ریز میشود،
خیس میشوی،
حتی گاهی که در اوج بدشانسی باشی
و در لیوان به جای آب ،
شربتی چیزی را زیادی ریخته باشی
و سرریز شده باشد ،
لکه ش تا ابد بر روی لباست میماند.
آدمها مثل لیوان میمانند .
ظرفیت هایی مشخص دارند .
لطفا" قبل از ریختن مهر و عطوفت در پیمانه های وجودیشان ،
ظرفیتشان را بسنج...
به اندازه محبت کن...
اگر اینکار را نکنی ،
اگر زیادی محبت کنی
اگر سر ریز شدند و محبت بالا آوردند ،
باد الکی به غبغب انداختند
و پیراهن احساست را لکه دار کردند ،
فقط از خودت
و عملکرد خودت عصبانی باش،
نه از آدمها که شبیه لیوانند...
👤"سيمين دانشور"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍قطع به یقین همه مون دنبال انسانیت هستیم و هر از گاهی آه «انسانم آرزوست !»از نهادمون بلند میشه ....
✍اما من با احترام به همه میگم خودمون چقدر انسانیم !؟ و چقدر تلاش کردیم انسانیت رو به معنا برسونیم !! ...
🔸در عجبم در عصر ارتباطات چرا همچنان انسانیت در خوابه و عصر ما بوی دلتنگی و تنهایی میده .....
و من چیزی ندارم بگم جز اینکه این روزها موافقم با مارک زاکربرگ که میگه : « بعد از کفش بیشترین چیزی که زیر پا گذاشته می شود ، انساااانیت است... »
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_66
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
رو سر خودم میزدم و پوریا رو لعنت میکردم
عشقی که خودم نفهمیدم کی عاشقش شدم
گریه ام اوج گرفت که به خودم تشر زدم
پگاه به خودت بیا اون تو رو نمیخوات بفهم پگاه
همون جور که نابودم کردی نابودت میکنم....
هیستریک شروع کردن به لرزیدن با دستای لرزون اشکام رو پاک کردم پگاه گریه نمیکنه من گریه نمیکنم نه نه
هیستریک سرم رو به چپ و راست تکون میدادم و با خودم تکرار میکرد نه نه من گریه نمیکنم
رفتم رو به روی اینه اتاقم ایستادم
صورتم صورت قشنگم چرا اینجوری شده بود
سرخ سرخ با چشمای اشکی
لبخندی زدم
درد قلبم کمتر شده بود ولی هنوزم درد داشت
دستای سردم روی قفسه ی سینه ام گذاشتم
قلبم محکم میزد
نتونستم نتونستم تحمل کنم با جیغ گفتم اخهههههههه واسههههه کیییییی میزنیییییی واسههه
ی لحضه جلوی چشمام تار شد سرم گیج رفت
چشمام رو آروم بستم و ارومتر زمزمه کردم
اونی که رفته....
یهو در اتاق محکم باز شد
مامان بابا با ترس امدن تو اتاق به سمتشون برگشتم که
با جیغ گفتم:برین بیروننننن همتون نابودم کردین....
مامانم با بغض کرد با چشمای اشکی نگام کرد و فقط تونست بگه اروم باش دخترم
و با گریه از اتاق بیرون رفت
پدرم نگاهی بهم کرد چشماش شرمنده بودن ولی دیگه فایده نداشت
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش روی پیشونی آدمایی
که دارن زیر بار غصههاشون له میشن
یه چیزی نوشته بود تا بقیه
کمی مراعاتشون رو میکردن!
مثلا نوشته بود:
این آقا دارد از صدمین جایی که
فرم پر کرده و استخدام نشده برمیگردد،
این خانم سالهاست بغل نشده،
این آقا را دارند میگذارند خانه سالمندان،
این خانم مادرش مریضی صعبالعلاج دارد،
این آقا قول داده تابستان برای پسرش
دوچرخه بخرد ولی پول ندارد،
این خانم تا حالا کسی عاشقش نشده،
این آقا خیلی حالش بد است و اگر
یقهاش را بگیرید امشب خودش را میکشد!
این آدم شکستنیست..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌺🍃🌺🍃
#داستانکهای_پندآموز
در روزگاران قدیم مردی از دست روزگار سخت می نالید
پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست
استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت : خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت : خوب است و می توان تحمل کرد
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.
شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.
سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه ان را تعین می کند .
پس وقتی در رنج هستی 👌بهترین کار
بالا بردن 👇👇
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
🔴"مادر نمونه" به این میگن😳👇
سلامتی بچه ت واقعا برات مهمه؟؟؟
رشد و قد کودکت چی؟؟ اون چقدر مهمه؟؟🤔
خیالت راحت باشه مادر نمونه! خودت مقوی ترین سویق ها و کمکی ها رو یاد بگیر و شاهد رشد قد و بالای نی نی خوشگلت باش!!😎☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/1466433706C2e2315c2cb
.