💢قسمت هشتم
💢زندگی بر باد رفته
رفتم تو اتاق کلی گریه کردم شب مهدی اومد پایین منو دید گفت گریه کردی چرا چشمات قرمزن گفتم منو ببر خونه مون و جریانو براش گفتم مهدی عصبانی شد و رفت بیرون وچنتا حرف به مامانش زد و زد بیرون صدای پاش از پله ها میومد رفته بود بالا و چنتا حرفم بار جاریم کرده بود
پدرشوهرم پشت من در اومد و گفت مریم(جاری)بیخود کرده مگه از جیب اون خرج میشه منم میگفتم همین الان منو ببرین خونه مون بلخره با وساطت پدرشوهرم کوتاه اومدم.اون شب برادرشوهرمم(حسین )با مریم دعوا کرد و مریم میخواست بره قهر که جلوشو گرفتن ولی تاصبح خودشو به بدحالی زد و خوابمون رو حروم کرد باردار بود و نازش خریدار داشت.از اونموقع مادرشوهرم و مریم با من لج افتادن.شوهرمریم خلافکار بود کارش خرید و فروش مواد بود و وضعشون حسابی توپ بود و مریم حسابی واسه مادرشوهرم ولخرجی میکرد و اونو طرف خودش کرده بود.
بلخره به هر سختی درس مهدیم تمومشد و بساط عروسی ما هم به پا شد.برادرشوهرم خیلی بهمون کمک کرد بابام اون مقدار جهیزیه ای که عرف روستامون بود رو برام خرید ولی باقی جهیزیه رو برادرشوهرم برامون خرید و تو عروسیمونم حسابی ولخرجی کرد مریم که میدونست شوهرش به حرفش نیست سیاست به خرج میداد و ناراحتی شو بروز نمیداد ولی چپ میومد راست میرفت بهم دستور میداد و ازم کار می کشید.بچش به دنیا اومده بود و بیشتر وقتا اونو خونه من میذاشت و میرفت خرید و بازار و تفریح و ..
شوهر من خیلی دنبال کار بود ولی کار نبود دیگه عصبی و پرخاشگر شده بود و از بیکاری به تنگ اومده بود میگفت اگه به جای درس خوندن این ۴ سالو دست فروشی میکردم وضعیتم بهتر از حالا بود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 حکایت کوتاه
روزی مردی به نزد عارفی آمد که بسیار عبادت می کرد و دارای کرامت بود مرد به عارف گفت: خسته ام از این روزگار بی معرفت که مرام سرش نمی شود خسته ام از این آدم ها که هیچکدام جوانمردی ندارند عارف از او پرسید چرا این حرف ها را می زنی مرد پاسخ داد: خب این مردم اگر روزشان را با کلاهبرداری و غیبت و تهمت زدن شروع نکنند به شب نخواهد رسید شیخ پیش خودمان بماند آدم نمی داند در این روزگار چه کند دارم با طناب این مردم ته چاه می روم و شیطان هم تا می تواند خودش را آماده کرده تا مرا اغفال کند اصلا حس می کنم ایمانم را برده و همین حوالی است که مرا با آتش خودش بسوزاند نمی دانم از دست این ملعون چه کنم راه چاره ای به من نشان ده
مرد عارف لبخندی زد و گفت:
الان تو داری شکایت شیطان را پیش من می آوری؟؟!!
جالب است بدانی زود تر از تو شیطان پیش من آمده بود و از تو شکایت می کرد
مرد مات و مبهوت پرسید از من؟!
مرد عارف پاسخ داد بله او ادعا می کرد که تمام دنیا از اوست و کسی با او شریک نیست و هر که بخواهد دنیا را صاحب شود یا باید دوستش باشد یا دشمنش شیطان به من گفت تو مقداری از دنیایش را از او دزدیده ای و او هم به تلافی ایمان تو را خواهد دزدید
مرد زیر لب گفت من دزدیده ام مگر می شود
عارف ادامه داد شیطان گفت کسی که کار به دنیا نداشته باشد او هم کاری به کارش ندارد پس دنیای شیطان را به او پس بده تا ایمانت را به تو برگرداند...
بی خود هم همه چیز را گردن شیطان مینداز...تا خودت نخواهی به سمت او بروی او به تو کاری نخواهد داشت
این تو هستی که با کارهایت مدام شیطان را صدا می زنی، وقتی هم که جوابت را داد شاکی می شی که چرا جوابت را داده است
خب به طرفش نرو و صدایش نکن تا بعد ادعا نکنی ایمانت را از تو دزدیده است
📙منطق الطیر
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت نهم
💢زندگی برباد رفته
همچنان خرج ما رو حسین میداد هر وقت میخواستم برم خونه بابام سر بزنم میدونست دست و بال مهدی خالیه بهش پول میداد که خرید کنیم و سوغات ببریم گاهی وقتا دور از چشم مریم به منم پول میداد منم در ازای اون براش ماشینشو میشستم تمیز میکردم بارها شماتتم کرد که نکن اینکارو میبرم کارواش خودتو مریض نکن.مریم فکر میکرد من اینکارها رو واسه جلب توجه شوهرش و تیغ زدنش انجام میدم ولی خدا شاهده قصدم فقط جبران محبتاش بود.من پولای حسینو جمع میکردم و وقتی مهدی پول لازم بود بهش میدادم.حسین همیشه میگفت پولا رو واسه خودت خرج کن مریمو ببین چه خرجایی واسه خودش میکنه توام خرج کن من به مهدی پول میدم ولی نن دلم نمیومد ولخرجی کنم.مریم بچه دومشو باردار بود همه کارای خونه شو انجام میدادم رسما کلفت خونه اش شده بودم ولی راضی بودم چون اونام خرج مارو میدادن.بچه بزرگترش دو سالش بود تر و خشکش میکرد میبردمش خونه خودم که مریمو اذیت نکنه شام و نهارشونو میپختم خودمونم همونجا میخوردیم میشستم آشپزخونه رو تمیز میکردم و میرفتم پایین خونه خودم.
مهدی ولی از این وضعیت راضی نبود میگفت وقتی میبینم بخاطر بیکار بودن من کلفت مریم شدی از خودم بدم میاد
بارها تو آزمونهای استخدامی شرکت کرد ولی قبول نمیشد یبار تو خونه نشسته بودیم که صدای داد و فریاد های حسین بلند شد و بعدم صدای شکسته شدن ظرف و ظروف مهدی میخواست بره پایین گفتم نرو زشته شاید ناراحت بشن یکم وایسادیم که پسرشون تند تند از پله ها اومد بالا گفت بابام میخواد مامانمو بکشه بیاین سریع رفتیم پایین مادرشوهرم وخواهرشوهرمم همزمان با ما اومدن رفتیم تو مهدی سمت حسین رفت و میخواست آرومش کنه مادرشوهرم پرسید دعواتون سر چی بوده حسین گفت شما دخالت نکنین برین خونه هاتون مریم گفت چرا دخالت نکنن بگو بگو سر چی بوده...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♦️نوجوانم بسیار عصبی و پرخاشگر است با او چگونه رفتار کنم؟،♦️
✅دوران نوجوانی، سنین بحرانی و دوران جدایی از خانواده و پیوستن به، گروه همسال محسوب میشود. اگر دوستان و افرادی که نوجوان در بیرون از خانه با آنها دوستی میکند، افرادی پرخاشگر و زورگو باشند، احتمال اینکه نوجوان نیز پرخاشگر شود افزایش مییابد؛ چون نوجوان مجبور است برای پذیرفته شدن در گروه دوستان خود، ارزشها و قوانین آنها را بپذیرد و مشابه آنها رفتار کند.
جوان پرخاشگر بهخاطر رفتار پرخاشگرانه و زورگویی به دیگران مخصوصاً همسالانش، از سوی آنان طرد میشود و در نتیجه از همسالان خود جدا مانده و فرصتهای مطلوبی را که ممکن است مهارتهای اجتماعی او را بهبود بخشند، از دست میدهد. به نظر میرسد اگر افرادی که نوجوان درصدد کسب تأییدات آنهاست، افرادی باشند که خود به ارزشهای اخلاقی و انسانی از جمله همدلی با دیگران، توجه به حقوق دیگران، خوشخلقی و... پایبند نباشند یا از افرادی باشند که نوجوان را مجبور به رعایت ارزشها کنند و یا وی را به دلیل عدم رعایت ارزشها تنبیه و تحقیر کنند، نوجوان نیز در خود نیازی برای رعایت این ارزشها نمیبیند و یا این ارزشهای تحمیلی برایش تبدیل به ضدّ ارزش شده و از آنها گریزان میشود.
خوب است بدانید که بهترین نحوه برخورد با نوجوان این است که به او در امور مربوط به خودش مسئولیت بدهید، و نظارت شما بر رفت و آمد و کارهایش غیر مستقیم باشد و از جملات آمرانه و دستوری به او بپرهیزید و کارهایی که از او می خواهید بهصورت پیشنهاد مطرح نمایید و این پیشنهادات همراه با دلیل باشند و سعی در قانع کردن او داشته باشید تا نوجوان از این مرحله حسّاس، به سلامت گذر نموده و بتواند به نحو مطلوب هویتیابی کند و خود را برای پذیرش نقشهای آینده آماده کند و اعتماد به نفس و عزّت نفس خود را حفظ نماید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
تسلیم نشی بردی
حتی وقتی آسفالتت کردن🌱
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
زندگیتان را با کسانی احاطه کنید که دوستتان دارند،به شما انگیزه میدهند
و باعث میشوند از اینکه خودتان هستید،حس خوبی داشته باشید از آدمهای منفیباف دوری کنید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هرگز سعی نکنید
کسی را
متوجه ارزشتان کنید
اگر فردی قدر شما را نمیداند
این یعنی
لیاقت شمارا ندارد
به خودتان احترام بگذارید
و با کسانی باشید
که برای شما
ارزش قائلند...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این متن عالیه ....
کاری به کار همدیگر نداشته باشیم...
باور کنید تک تک آدم ها زخمیاند....
هرکس درد خودش را دارد دغدغهی خودش را دارد
مشغلهی خودش دارد
باور کنید...
ذهنها خستهاند قلبها زخمیاند
زبانها بستهاند برای دیگران آرزو کنیم
بهترینها را....راحتی را....همه گم شدهایم
یاری کنیم همدیگر را تا زندگی برایمان لذتبخش شود..
آدم ها آرام آرام پیر نمیشوند..
آدمها در یک لحظه ..
با یک تلفن...با یک جمله ...با یک نگاه ... با یک اتفاق...
با یک نیامدن..بایک دیر رسیدن.بایک "باید برویم"..
وبایک "تمام کنیم" پیر میشوند
آدمها را لحظه ها پیر نمیکنند..آدم را آدم ها پیر می کنند.
سعي ڪنیم هواي دل همدیگر را بیشٺر داشٺہ باشیم.
همدیگر را پیر نکنیم....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر بخواهی نعمتی در تو زیاد شود
باید آن راستایش کنی
حتی وقتی گیاهی را ستایش کنی
بهتر رشد میکند . . .
تقدیر کنید،
ستایش کنید
تا نعمتهای خدا
به سوی شما سرازیر شود . . .!
✍🏼 الهی قمشه ای
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
مواظب قله غرورت باش!
وقتی آسان فتح شدی
دیگه جذابیتی برای هیچ فاتحی
نخواهی داشت . . .!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_76
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
پوریا با ترس گفت:چیشده پچه چیزیش شده پگاه چیزیش شده؟؟؟
با خنده گفتم:بچه نه بچه ها
پوریا اول شوکه شد بعد گفت:دوقلو؟
با جیغ گفتم:ارهههه
از خوشحالی دستی به موهای خوش رنگش کشید اروم بغلم کرد
خانم دکتر:اسمشونو چی میزارین؟
پوریا نگاهی بهم کرد گفت:هلیا و هیراد
با ذوق نگاهش کردم
یاد گذشته افتادم
یک سال پیش پوریا تو خونه پدر پریسا جلو بقیه
تمام حقیقت گفت !
پوریا: امشب همه شمارو دعوت کردم تا ی داستان براتون تعریف کنم!
۱۴ سالم بود که حس گیرایی به پگاه داشتم
همیشه ی جا مینشستم و به خاله بازی کردنش خودش نگاه میکردم
زل میزدم به چشم های یشمیش به چشم هایی که عاشقم کردن!
تو کوچه که بازی میکردیم همیشه مراقبش بودم
یادمه ی بار
ی پسری هولش داد افتاد زمین...اون پسر اینقدر کتک زدم که دستش شکست!
پدربزرگ یادشه...میخواستن ازمون شکایت کنن ولی من پشیمون نبودم!
با پرویی غرور مثل همیشه میگفتم حقش بود!
بزرگ تر که شدم همه دوستام با دخترا حرف میزدن...شماره مینداختن...لا..س میزدن ولی من قلبم برای ی نفر بود فقط
هیچوقت جرات گفتنشو نداشتم
یکی اسمش میزاره جرات !یکی اسمش میزاره غرور!
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_77
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
وقتایی که پگاه میرفت مدرسه مراقبش بودم کسی مزاحمش نشه!
هواشو داشتم ولی اون بیخبر بود!
ی بار خواستم بهش اعتراف کنم...قشنگ یادمه که گفت غرورشو به همه چیز ترجیح میده!
از اون روز دیگه ازش دوری میکردم
جوری وانمود میکردم که ازش متنفرم ولی عاشقش بودم....
سر لجش رفتم خواستگاری پریسا و حتی عقد کردم اما قلب من فقط متعلق به پگاهه !..
بعد از حرفای پوریا پریسا پدرش پوریا خیلی کتک زدن دعوای بزرگی شد
پدربزرگ مهریه سنگین پریسا داد
و پوریا پریسا طلاق داد
تو اون مدت حامد خیلی شوکه بود
میدونستم باعث شده بودم قلبش بشکنه!
اما اون هیچی بهم نگفت...با پوریا ازدواج کردم
پریسا دو بار امد دم در خونمون جیغ داد راه انداخت....
شنیدم حامد ازدواج کرده خوشبخته...همه عاقبت بخیر شدیم
تو اون مدت فشار زیادی روم بود
ولی همه تموم شد من از پسش بر امدم
بعد از ازدواجمون پریسا برای انتقام
زد به ماشین پوریا باعث شد پوریا ۱ ماه بیمارستان بستری بشه!
از عصبانیت نمیدونستم چیکار کنم
رفتم خونه پریسا....
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh