#حکایت_آموزنده
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘرﺳﯿﺪ: به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟
شاگردان یکصدا جواب دادند: از کاسه گلی.
استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍیتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را.
👆#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ☝️
❤️زهرا
❤️مادر تویی
❤️اُم ابیھا
فاطمه باغ گلاب است خدا ميداند
فاطمه گوهرناب است خدا ميداند
فاطمه واژه زيباست،تعجب نكنيد
كرم فاطمه درياست،تعجب نكنيد
فاطمه دخترطاهاست بگو يازهرا
فاطمه روح تولاست بگو يازهرا
🌹ولادت الگو و اسوهی عالمیان
🌹 تجلی مهر و ایمان، حضرت
🌹 فاطمهالزهرا (سلاماللهعلیها)
🌹و روز مادر برهمگان مبارک باد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت44
💢سرگذشت زندگی لیموشیرین
روزا خیلی سرد اما شاد میرفتم سرکار ... اینکه باز وجود آرش رو حس میکردم ٬ اینکه هر روز چشم به گوشیم دوخته بودم تا اسم آرش روش نوشته بشه ... کارای مجید٬ رفتاراش رو ندید میگرفتم ! سعی میکردم تموم ِ حواسم به کارم باشه تا مجید زیادتر از حد رو مخم نباشه ... بعضي روزا آرش ميومد دنبالم اما مثله قبل كه هر روز باهم بوديم نبود ! اما تلفناش هر روزي بود .
يه روزي كه آرش اومده بود دنبالم مجيد ديدش ))) مشغول كارم بودم كه اومد تو اتاق ! سگرمه هاش توهم بود ! ازم پرسيد اين آقاهه كي بود كه منو رسوند ؟؟؟ مونده بودم چيكار كنم !! گفتم لزومي نميبينم كه توضيح بدم ! گفت موظفم توضيح بدم چون هتل ُ اعتبارش زير سوال ميره !!! گفتم چه ربطي داره آخه ؟! با عصبانيت گفت ربطش به خودش مربوطه !!
گفتم همونيه كه دربارش صحبت كردم ... به زودي قراره كه باهم ازدواج كنيم ... ترجيح دادم اينجوري بهش بگم چون منه ساده فكر ميكردم آدمه ! لااقل تو این موقعیت انسانيت سرش ميشه ...! گفت يكي از شروط كار در اينجا مجرد بودنه. خندم گرفته بود از بيربطي ِحرفاش ! گفتم قبول .. هروقت مزدوج شدم شما منو اخراج بفرماييد !!!
ديگه قرار شد تصميممون رو عملي كنيم ُ به بابا بگم آرش ميخواد بياد خواستگاريم خودش تك ُتنها ... يه شب كه بابا سرخوش بود موضوع رو بهش گفتم !
انتظار اين رفتار رو اصن از بابام نداشتم !! بابايي كه ميگفت هرچي دخترم بگه همونه ! كسي كه ميگفت تو تحصيل كرده اي حتي راه و چاه ما رو بهتر ميدوني اونشب قيل و قالي به پا كرد اون سرش ناپيدا !!! گفت غلط ميكنه پسر بي همه چيز پاشو تو اين خونه بذاره ! اگه با خونوادشم ميومد جاشون اينجا نبود چه برسه به اينكه ميخواد يه لاقبا (؟) پاشه بياد !! ميگفت من خرم حاليم نيس اما حاضر نيس حتي جنازمم رو دوش اين آقا باشه !!!
گفتم بابا خودش بي تقصير به خدا !! ميخواد بياد جبران كنه .. با خوشبخت شدن من همه ي بديهاش جبران ميشه به خدا !
ميگفت چه تضميني ميكني با اين نامرد خوشبخت بشي ! كسي كه ما رو هنوز به جايي نرسيده اينجوري بدبخت كرده !! ميگفت آبرومون رو برده آوارمون كرده حالا ميخواد بياد تنها کسی كه تو اين دنيا واسمون مونده رو ٬ورداره ببره بدبختر از قبل برگردونه !
اونشب بابا مرغش يه پا داشت ُ بس ! به هيچ قيمتي حاضر نبود اسم آرش تو اين خونه برده بشه چه برسه به اينكه .....
نميدونستم چيكار كنم ! داغون بودم .. به آرش موضوع رو گفتم ُ گفت برخورد بابا منطقي بوده ! گفت مياد خودش شخصاً با بابا حرف ميزنه .. اونروزاي من پُر شده بود از دعا و نذرو نياز ! اينكه به آرش برسم ! ميدونستم من فقط در كنار آرش ميتونم زندگي كنم حتي به قول بابا بدبخت شدنم رو كنار آرش دوس داشتم .. هر از گاهي سر كارم مجيد ميومد يه متلكي مينداخت ميرفت ! اينكه هنوز نرفتم قاطي ِمرغا ٬ اينكه هنوز خر نشدم !!
شبي كه قرار بود آرش سرزده بياد خونمون دل تو دلم نبود .. دعا ميكردم امشب شبي باشه كه بابا از رو دنده چپ پا نشده باشه
بابا از وقتي خونه رو فروخته بوديم بداخلاق شده بود جرأت حرف زدن يا مخالفت كردن باهاش رو نداشتيم نه من نه مامان ! ساعت ۹ بود زنگ خونه رو زدن ! خونه اي كه اجاره كرديم دو طبقه بود كه ما همكف نشسته بوديم . من درو باز كردم بابا گفت كي بود ؟ گفتم نميدونم ! كلي بدوبيراه گفت چرا ندونسته درو باز كردم ! آرش اومد پشت در تا من پاشدم برم طرف ِدر بابا زودتر رفت درو باز كرد ُ آرش رو ديد ! يه نگاهي بهش كرد و در كوبوند بهم !!! انگار در رو كوبندن رو سر ِمن !!
اونطرف ِدر آرش داشت بابا رو صدا ميزد ُ ازش خواهش ميكرد كه اجازه بده بیاد باهاش حرف بزنه ..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچوقت دلخوشی ڪسی رو ازش نگیرین
این دلخوشی میتونه:
یه سلام
یه احوالپرسی
یه حواسم بهت هست …
یه صدای گرم و دوستانه
و یه حس خوب باشه …
دوستی ها رو دست ڪم نگیرین …
همین …
بچه ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ میزنن …
ولی گنجشک ها جدی جدی میمیرن … !
آدما شوخی شوخی به هم زخم زبون میزنن …
ولی دلها جدی جدی می شڪنند….
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه چیز باعث سقوط انسان است؛
غرور، دشمنی، جهل !
سه چیز را هرگز نخور؛
غصه، حرام، حق !
سه چیز رنج آور است؛
بیماری، بی پولی، بی مرامی !
سه چیز انسان را تباه می کند؛
حرص، حسد، حماقت !
سه چیز در زندگی یک بار
به انسان داده می شود؛
والدین، جوانی، شانس !
سه چیز را همیشه بخور؛
سیب، سیر، سرکه !
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
حکایت کور و دامپزشک !
مردکی از درد چشمانش رنج می برد.
پس نزد دامپزشک رفت تا چشمان او را مداوا کند.
دامپزشک از آنچه که در چشم خَرها می ریخت در چشم او ریخت و مردک بیچاره کور شد.
مردک شکایت نزد قاضی برد و گفت: این دامپزشک مرا خر فرض کرد و داروی خرها را در چشم من فرو ریخت و کور شدم...
قاضی گفت: دامپزشک هیچ گناهی ندارد، اگر تو خر نبودی با حضور پزشکان حاذق پیش دامپزشک نمیرفتی...
آری دوستان ...
کار را باید به کاردان سپرد
و هر کسی شایسته مشورت و نظرخواهی نیست...!
#عالیه_این_متن👇🏻👌🏻
خوب یاد گرفته ایم برانداز کردن همدیگر را ...!
یک خط کش این دستمان !
یک ترازو آن دستمان !
اندازه می گیریم و وزن می کنیم
آدم ها را
رفتارشان را
انتخاب هایشان را
تصمیم هایشان را
حتی قضا و قدرشان را !
به رفیقمان یک تیکه سنگینی می اندازیم،
بعد می گوییم
خیر و صلاحت را می خواهم !
غافل از اینکه چه بر سر او می آوریم !
در جمع ، هرکس را یک جور مورد بررسی قرار می دهیم
آن یکی را به ازدواج نکرده اش
این یکی را به ازدواجی که کرده
آن دیگری را... یکی هم نیست گوشمان را بگیرد که :
آهای!
چندبار به جای او بوده ای
که حالا اینطور راحت نظر می دهی
حواسمان نیست که چه راحت
با حرفی که در هوا رها میکنیم
چگونه یک نفر را به هم می ریزیم
چندنفر را به جان هم می اندازیم
چه سرخوردگی یا دلخوری بجای میگذاریم
چقدر زخم میزنیم... حواسمان نیست که ما
می گوییم و رها میکنیم و رد می شویم
اما یکی ممکن است گیر کند
👈🏻بین کلمه های ما
👈🏻بین قضاوت های ما
👈🏻بین برداشت های ما
👈🏻دلی که می شکنیم ارزان نیست...
پروردگارم!
قاضی تویی
کمک کن" هیچوقت قضاوت نکنیم"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❤️ مـــــادر ❤️
خودش هم که نباشد ،
مادری اش را برای تو می گذارد ...
عشقش را برایت در لبخند
دخترکی در گوشه پیاده رو ،
نگرانی اش را برایت
در پس داستان پیرمرد راننده ،
دعای خیرش را در
دستان لرزان پیرزنی
که تاخانه همراهیش کردی ..
مادر خودش هم که نباشد ،
مادری اش را پیش تو جامیگذارد ..
حتی اگر دستانش از دنیا کوتاه باشد
حواست باشد ، او حواسش به تو هست ...
💢قسمت45
💢سرگذشت زندگی لیموشیرین
اونطرف ِدر آرش داشت بابا رو صدا ميزد ُ ازش خواهش ميكرد كه اجازه بده بیاد باهاش حرف بزنه .. بابا اخماش رو كشيده بود توهم منم شروع كردم به التماس كردن گفتم توروخدا بابا .. توروخدا يه فرصت ديگه بهش بده ! توروخدا بذار يه بار ديگه خودش رو نشون بده .. ما كه كسي رو نداريم بذار دومادي هم نصيبتش بشه بي كس ُكار !! تازه بعدش همه چيز جور ميشه ُ خونوادش قبولم ميكنن .. بابا گفت خيلي احمقي ! خاك تو سر اون دانشگاهي كنن كه به تو مدرك داده !!! گفت آرش منو نفهم گير اُورده ميخواد بياد ازم سوءاستفاده كنه بعدش مثه یه آشغال بندازتم دور !
تموم زورم ُزدم تا بابا کوتاه بیاد از اونور در َم التماسای آرش جیگرمو کباب میکرد .. میخواستم برم درو باز کنم خودمو خودش گورمون ُ از اینجا گم کنیم از دست همه خلاص بشیم اما چه فایده که نمیشد بی گدار به آب زد ! بابا دید فایده نداره ُ آرش کوتاه بیا نیس ُ هرلحظه امکان داره صابخونه بیاد پایین٬ درو باز کرد ُ به آرش گفت با زبون خوش از اینجا بره وگرنه زنگ میزنه ۱۱۰ !!!! آرش گفت میخواد حرف بزنه بعد هر کاری که بابا بگه قبوله
بابا کرَتر از اینا بود که بخواد به حرف آرش گوش بده !! گفت هیچ حرفی باهات ندارم .. گفت ببین بعد از پیری افتادم به پشت در خونه ی مردم . گفت خدا تقاصتون ُ بده که اینقدر ما رو آزار دادید ! در ُ زد بهمو گفت اگه نری ۱۱۰ میاد از اینجا میبرتت !
آرش رفت این دل ِلعنتی ِمنو هم با خودش برد ... نمیدونید چه حال ُروزی داشتم
از بابام بیزار بودم ! از خودخواهیش ! از اینکه زمانی که باید به خواستم احترام میذاشت نذاشت ! از اینکه یه عمر همه ی حسرتا رو به دلم گذاشتم هیچی نگفتم حالا اون باید اینجوری جواب سکوت این همه سال م ُ بده .. داغ کرده بودم ٬فقط داد زدم : ازت متنفرم ٬ از این خونه ٬ از خودم از این دنیا !! بد باهام کردی بابا بد !! بابا خیلی خونسرد گفت : آره بد بهت کردم که از دهن گرگ نجاتت دادم ...
از اینکه در عین سادگیش خیال میکرد خیلی زرنگه لجم گرفته بود .. از اینکه فکر میکرد تلافی ِرفتارای خونوادش رو اینجوری داده حرصی میشدم ..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
واقعا قشنگه♥️🌹
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ " : ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟ "
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ
ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ
ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ !
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ...!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ" : ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ
ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ"!!!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🍁فدای سرت اگر آنچه میخواستی نشد .
اگر چرخ دنیا با چرخ تو نمیچرخد .
🍁تو چایت را بنوش ☕️
روی ایوان خانه مادربزرگت بنشین
و با او گپ بزن.
🍁برای پرنده ها دانه بریز و بعد، از دیدن نوک زدن آنها به دانه های گندم لذت ببر.
🍁میشود دقایقی را برای مادرت کنار بگذاری و چند لحظه را در آغوش او سپری کنی
میبینی که چقدر آرامش بخش است.
میشود از زندگی لذت برد .
میشود از ثانیه ها نهایت استفاده را کرد.
🍁مگر چقدر عمر میکنیم که بخواهیم آن را هم صرف سر و کله زدن با این و آن بکنیم و از شکل راه رفتن همراهمان تا آبی بودن رنگ آسمانو گردی زمین ایراد بگیریم...
🍁چه خوب میشد اگر میتوانستیم به زمین و زمان گیر ندهیم و سخت نگیریم.خوب میشد اگر زندگی میکردیم .
🍁بیایید همه با هم زندگی کنیم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت46
💢سرگذشت زندگی لیموشیرین
هیـــچ پــــناهی نداشتم تا بهش پــــناه ببرم ! از مامان بابام ناامید شده بودم از خدا بیشتر !!! اینهمه نذرونیاز کرده بودم اینهمه ضجه زدم پیش خدا ! اینکه فقط بابام باید رضایت بده تا من ُ آرش کنار هم باشیم .. اینکه حاضر بودم همه ی سختیا همه ی خرد شدنا و تحقیرا رو در کنـــار آرش تحمل کنم حالا چه خوب چه بد !!!
اما همه چیز خراب شده بود ٬ بدخلقی ِبابا + لجبازیش همه چیز رو خراب کرد .. به آرش زنگ زدم اونم داغونتر از من بود ٬ گفت واسه ی اون هیچ چیزی تموم نشده ! گفت توقع همچین برخوردی تازه بدترشم داشت ... بهم قول داد همه چیز درست میشه
با بودن عشق تو زندگیم عشقی که به آرش داشتم زندگی واسم قشنگ بود ! بدخلقی بابا واسم بی ارزش بود حتی متلکا و چشم هیزی ِمجید ! هر چی بیشتر میگذشت علاقم بهش چندین برابر میشد به جایی رسیده بودم که جونم ُ وابسته به وجودش میدیدم ...
یه روز سرکارم مجید اومد تو اتاق گفت باید بمونم حساب کتابا مشکل پیدا کرده باید درست ُراستیش کنم بعد برم . ترسیدم ٬ از مجید میترسیدم ! گفتم فردا صبح اول وقت میام . گفت نمیشه الان باباش حساب کتابا رو آماده میخواد! گفتم میرم خونه تکمیلشون میکنم ! پوزخند زد گفت با کدوم کامپیوتر ؟؟؟ یواشکی گفت : میترسی ؟؟ خودمو از تا ننداختم ! گفتم ترس ؟؟؟؟ واسه چی ؟؟؟؟ خنده ی چندشی زدو گفت : حالا هر چی !!!
رفت بیرون ٬ تموم بدنم یخ کرده بود ! تنها چیزی که تو اون موقعیت میتونستم بهش متوسل بشم آیةالکرسی بود هزار باره خوندم ُفوت میکردم به خودم
کارا رو هول هولکی انجام دادم ٬ تموم شد خندیدم ! خدا روشکر از مجید خبری نشده بود بیاد تو اتاق ! رفتم طرف دفتر تا به باباش تحویل بدم . درو که زدم مجید جواب داد ! باباش رفته بود ... بازم صدای قلبمو میشنیدم رفتم توو بدون اینکه درو ببندم !! مجید گفت : دست پشت سر ندارید درو ببندید ؟؟ گفتم :
ــ اومدم تحویل بدم ُ برم
ــ اونموقع بنده نباید بررسیشون کنم ؟!
ــ مطمئن باشید درسته .. هرچی ایراد داشت فردا میام ٬دیرم شده !
ــ گفتم فردا صبح ِ زود این کار باید تموم ُکمال به دست پدرم برسه ! پس لطفاْ چند دقیقه به اون زیدتون بگید صبر داشته باشه کارتون رو انجام بدید بعد برید دنبال ِ......
از بی ادبیش بدم اومد ! از لحن کلامش .. اخمامو بیشتر کشیدم توهم گفتم : مودب باشید !
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh