eitaa logo
داستان های آموزنده
68هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
📚📒📚📕📚📙📚📘 🦋 🦋 تو فامیل، یه حاج عمو داشتیم که قصه ی دلدادگیشو همه میدونستن اینکه دلیل عذب موندگی حاجی، عشق نافرجامش به دختری بوده کہ صداش میزده انار ولی هیشکی از اصل قضیه خبر نداشت تا اینکه حاج عمو دم مرگش، همه رو تو خونه باغش جمع کرد و سر باز کرد ازین کلاف دلدادگی; انار ثمر رسیده ی باغ دل من بود که افتاد دست مشتری.. دختر شاه پریون محله که دل منو برد و دیگه هیچ وقت پس نداد انار، انار نبود منیژه نامی بود من صداش میکردم انار از بس خوش بر و رو بود قشنگ می خندید قشنگ دل می برد عینهو انار بهاره  که صد دانه یاقوت تو نگاهش داشت.. انار رو من انارش کردم.. بغض کرده از غم صدای حاج عمو، اشک می‌ریختیم و عمو غمگین تر از همیشه گفت: دلش با من نبود انار ثمر رسیده ی باغ دل من بود ولی افتاد دست مشتری بعد هم شعر وحشی رو با خودش زمزمه کرد: اول آنکس که خریدار شدش من بودم  باعث گرمی بازار شدش من بودم.. ‌ حالا بعد ۴۶ سال، انار برگشته و میگه; حلال کن ندیدم عشق تو چشاتو نشنیدم التماس صداتو.. انار برگشته اما ترک خورده ولی ترک خورده تر از اون منم و دلم که چوب خط حیاتمون پر شده! زن و زندگی ندارم اولاد ندارم هرچی ازم باقی بمونه سلامتیِ سرتون فقط یه حلقه طلا هست که بعد مرگم بدید انار و بهش بگید ۴۶سال عاشقت بودم ولی منتظرت نبودم.. . همون شب حاج عمو تو بُهت و غصه ی ما از دنیا رفت.. ما هم هرگز انار رو ندیدیم تا امانتیشو بدیم فقط همیشه قبل از ما، سر خاک عمو یه دست گل بود.. . همه ی ما تو زندگیمون یه انار داریم که دیر یا زود برمیگرده یا رسیده و تازه یا ترک خورده و رنجور اما امان ازون روز که ۴۶سال‌های زیادی از رفتنش گذشته باشه و نشه مشتاق بازگشتش بود.. . 🦋 ‌‌‌‌‎ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هیچ کس اونقدر بی گناه نیست که بتونه دیگران رو قضاوت کنه پس سکوت لطفا.. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
متن قشنگیه : حرمتها که شکسته شد مسیح هم که باشی نمیتوانی دل شکسته را احیا کنی انچه در دستت بود امانتی پنهان بود حراج شد انچه نباید بگویی گفته شد فاجعه را یک عذر خواهی درست نمیکند حرف، حرف ویران کردن دل است نه دیواری خراب کنی از نو بسازی "دلی که ویران کردی قصری بود که خود ساکن ان بودی" راستی حالا که خود را بی خانه کردی با آوارگیت چه میکنی شاید به خرابه های جا مانده از دیگران پناه میبری... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت2 💢سرگذشت زندگی سارا یه سال از دوستیمون گذشت که گفت دارم تلاش میکنم پدر و مادرمو بیارم خواستگاریت ته دلم هم خوشحال شدم هم وحشت کردم چون دوس نداشتم بیان وضعیت خونه زندگی ما رو ببینن اونا کجا ما کجا هر روز غمگین و غمگین تر میشدم دل و دماغ نداشتم مازیارم متوجه شده بود یه روز گفت میدونم از چی ناراحتی من تو خودم شکستم و جلوش خجالت کشیدم خندید و قلقلکم داد گفت مگه من میخوام با در و دیوار خونه تون ازدواج کنم که ناراحتی من تو رو میخوام و پدر ومادرم هم اونجوری که تو فکر میکنی نیستن خودتو ناراحت نکن حتی پیشنهاد دادکه پول بده من واسه خونه مون اسباب و اثاث جدید بگیرم ولی چون میدونستم بابام آدم وارسته ای هست و همه عمر تلاش کرده با ابرو زندگی کنه ترسیدم دلش بشکنه به همون دلیل پیشنهاد مازیارو رد کردم و گفتم هرچه بادا باد مهم تویی که منو همینجوری میخوای مازیار پدرشو راضی کرد بیان خواستگاری ولی شرطش این بود که مهریه زیاد نذارن چون منو عروس همیشگیشون نمیدونستن😏و فکر میکردن بعد یه مدت دل پسرشونو میزنم و طلاقم میده مازیار گفت که هرچی گفتن نه نگین قول میدم جبران کنم برات گذشت و شب خواستگاری رسید از روز قبلش با مادرم و خواهرم همه خونه رو سابیدیم میوه شستیم شیرینی آماده کردیم میزو چیدیم یه لباس مناسبم پوشیدم و منتظر موندیم شب مازیار با پدر و مادرش اومد یه دسته گل بزرگ برام اورده بود نشستن حرفاشونو زدن مادرم از خوشحالی تو پوستش نمیگنجید از قبل با مازیار آشنا شده بود ولی بابام تو فکر بود و چیزی بروز نمیداد اون شب حرفا رو که زدن مادرش گفت دختر و پسرم که از قبل حرفاشونو زدن و دیگه حرفی نمونده اون اولین تیکه مادرشوهری بود که بهم انداخت قرار شد ما تا اخر هفته بهشون جواب بدیم رفتن و دو روز بعد مادرم زنگ زد و موافقمونو اعلام کرد شب بله برونم میزان مهریه مشخص شد و قرار عقدو به اصرار مازیار و با اکراه پدر و مادرش برای یک ماهدبعد گذاشتن از فرداش رفتیم دنبال کارای آزمایشگاه و خرید و ... جهیزیه هم مازیار همه رو تقبل کرد و چیزی از ما قبول نکرد بلخره یکماهم تموم شد و روز عقد و عروسی ما رسید تویکی از بهترین تالارهای شهر عقد و عروسی بصورت همزمان برگزار شد •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
آرام باش هیچ چیز ارزش این همه دلهره را ندارد •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌼🌼🌼 آدم زمانی آرامش دارد که رها کرده باشد، زمانی که رها شده باشد. باید رها کرد غصه را، اندوه را، افسوس را باید رها کرد که دیگران چه گفتند و چه فکر کردند و چه منظوری داشتند باید رها کرد که گذشته‌ها چرا بد گذشت و اتفاقاتی که نباید، چرا افتاد باید رها کرد افکار اگر و امّا را... که اگر اینگونه رفتار می‌کردم اوضاع بهتر می‌شد، اما نکردم. که اگر فلان کار را می‌کردم، جلوی فلان اتفاق را گرفته بودم. باید گذشت از چراها و امّاها و اگرها، که نه گذشته‌ها قابلیت بازگشت دارند، نه اگرها و امّاها برایت سودی... که امروز را هم اگر رها کنی، می‌شود دیروز... که عمر آدمی در گذر است. دلخوش باش به یک شاخه گل، به یک صفحه کتاب، به چند دقیقه موسیقی، به نور... نرگس_صرافیان_طوفان •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی🌷 همیشه داشتنِ چیزی نیست. خوشبختی گاهی لذت عمیق از نداشته‌هاست!🍃 «یک نوع رهایی» که شبیه به هیچ چیز نیست؛ و گاهی ساده و غیرقابل تصور است. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دِلتان نگیرد از تَلخی‌ها. یک نفر هَست هَمین حَوالی ، دورتَر از نِگاه آدَم‌ها ، نَزدیک‌تر از رَگ گَردَن ، روزی چنان دَستتان را می‌گیرد که مات می‌شَوند تَمام کسانیکه روزی به شما پُشتِ پا زدند ... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
مردم پیشرو در این دنیا آنهایی هستند که برمی‌خیزند و به دنبال شرایطی که می‌خواهند می‌گردند و اگر آن را نیابند آن را می‌سازند. برناردشاو •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فلسفه ی زندگی من اینه؛ کسی که دوسم داره، دوسش دارم کسی که دنبالم میاد، دنبالش میرم کسی که جویای حالمه، جویای حالشم .. کسی که بهم اهمیت میده بهش اهمیت میدم .. کسی که فراموشم میکنه فراموشش می‌کنم ...! شاید فکر کنن حسایب کتابه ولی اینطور نیست ... من فقط یاد گرفتم، هرکسی رو تا لیاقتش همراه کنیم ... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت3 💢سرگذشت زندگی سارا نصف شب که آخرین مهمونام رفتن ما سوار ماشین عروس شدیم و رفتیم خونه مون مازیار رفت دوش گرفت منم با همون لباس منتظرش بودم چون دوستام میگفتن شب عروسی باید مرد لباس عروسو از تن عروس در بیاره  بیرون که اومد و با حوله تو تنش دیدمش دلم براش رفت منو که دید خندید اومد جلو گفت منتظر چی هستی قرمز شدم با خودم گفتم نکنه باید خودم لباس عوض میکردم وقتی خجالت منو دید قهقهه زد و شروع کرد با شوخی کردن و ... ما از قبل هیچ رابطه نزدیکی باهم نداشتیم چون اون اینجوری میخواست اون شب بعد از اینکه کمکم کرد لباسامو عوض کردم رفتم منم دوش گرفتم آرایشمو پاک کردم اومدم بیرون دیدم طاقباز رو تخت خوابیده مشخص بود خیلی خسته اس منم آروم کنارش خوابیدم نصف شب با بوسه یه نفر از خواب بیدار شدم چشامو که باز کردم منو کشید تو بغل خودش و بازم خوابید اون شب هیچ رابطه ای نداشتیم دو روزبعدش پاتختی بود از قبل وقت گرفته بودم واسه میکاپ و شینیون که در کمال ناباوری مازیار گفت نمیخواد بری بلیط گرفتم بریم ماه عسل هرچقدر مامانش اینا گفتن پاتختیه زشته نباشین گوشش بدهکار نبود همون روز ما رفتیم کیش ماه عسل بهترین و شیرین ترین روزامو تو اون سفر تجربه کردم مازیار برام جونم میداد ولی از همون اول یه جیزی خیلی ناراحتم میکرد و اونم برخورد راحتش با همه حتی خانمها بود مثلا منشی شرکتشون که زنگ میزد کلی متلک میگفت و چیزایی که من خیلی ناراحت میشدم ولی به رو خودم نمیاوردم که فکر نکنه املم مازیار به شدت اهل رفیق بازی  تفریح و خوشگذرونی و مهمونی گرفتن بود من اوایل معذب بودم چون همه دوستاش لول بالا بودن و راحت نبودم همه خانماشون  هم‌سطح خودشون تقریبا و همه در و داف درصورتیکه من بین اونا مثل وصله ناجور بودم نه بلد بودم مثل اونا حرف بزنم نه مازیار اجازه میداد مثل اونا بپوشم و بگردم خودش هر مدلی که میخواست میپوشید میگشت با هرکی دلش میخواست شوخی میکرد ولی برا من نعوذبالله اگه بلند میخندیدم و توجه کسی سمتم جلب میشد تا یه مدت باهام سر سنگین میشد باهمه فامیل قطع ارتباط بودم چون مازیار دوس نداشت تنها جایی که میتونستم برم فقط خونه مادرم بود اونم خودش ببره و بیاره ولی خودش همچنان تو مجردی مونده بودکلی سفر و مهمونی مجردی با دوستاش میرفت منم دیگه عادت کرده بودم که این مدلشه و اینجوری بار اومده همینکه دوستم داره کافیه منم زندگیمو میکردم پول خرج میکردم دوستامو دعوت میکردم ولی اجازه تنهایی بیرون رفتنو نداشتم یه سال گذشت و باردار شدم تا روز آخر عق میزدم بارداری سختی داشتم حالم از همه چی به هم میخورد بچه ام دختر بود کلی لباس و سیسمونی براش گرفت اتاقشو خودش چید خیلی ذوق داشت ماه آخر بودم و مثل گوی غلتان شده بودم دکترم نوبت سزارین برام رزرو کرده بود ۴ روز به عملم مونده بود که به شب که داشتم میز شامو میچیدم حس کردم خودمو خیس کردم پاهامو به هم فشار میدادم و میلرزیدم و خجالت میکشیدم مازیار اومد دستمو گرفت گفت چی شده گفتم حواسم نبود خودمو خیس کردم گفت مگه میشه چرا آخه گفتم نمیدونم و گریه کردم گفت حالا گریه نکن فدای سرت کمکم کرد لباسمو عوض کردم‌فروشو جمع کرد و بیرون انداخت و مشغول خوردن شام شدیم ولی آروم و قرار نداشتم دل درد داشتم و مازیار میگفت رنگت پریده رفت به مامانش زنگ زد گفت مامان سارا دل درد داره چکار کنم مامانش گفت ببرش بیمارستان نکنه کیسه آبش پاره بشه بچه چیزیش بشه اون لحظه تازه دوزاریمون افتادکه اون کیسه ابم بوده که پاره شده و سریع راه افتادیم سمت بیمارستان اونجا مازیار همش در حال داد زدن رو سر پرستارا بود من خجالت میکشیدم جالبه پرستارام چیزی نمیگفتن و دستپاچه شده بودن زنگ زدن به دکترم اومد منو آماده کردن و یه ساعت بعد دخترم تو بغلم بود •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍ مُچ گیری... رسمِ خدا نیست! او عادت کرده ، فقط دستِ دیگران را بگیــرد! جاده ی خطا را برایِ انسان ، ساخته اند❗️ برای به خاکی زدن هایِ گه گاهِ نوجوانت، کودکت، رفیقت، همسرت ..... کمی آماده باش! ▫️ او هم به اندازه ی انسان بودنش، فرصتِ خطا دارد... امّــا برایش روشن کن؛ که انسان، تا زمانی انسان است، که از خطایش، نردبانی بسازد و بلند شود و بالا رود. تمرین کن؛ با نگاهِ خدا، به دیگران بنگری! درست شبیهِ خدا ❤️ گاهی بگذار ، فکر کنند، نفهمیدی! ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh