eitaa logo
داستان های آموزنده
67.6هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 ࿐ྀུ‌  🌹🍃 ࿐ྀུ‌🌹🍃 ࿐ྀུ‌ روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم مى‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى،دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی،بلکه حق مردم رعایت شود. شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت مى‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد،چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم. شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلاى( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا مى‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده ی خدا من مى‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد. تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. ولیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو. مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته،فردا صبح زود هم من مخفیانه مى‏روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم مى‏شود. شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، مى‏خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مى‏دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند. شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟ شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس مى‏گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت . حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند! به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند. بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس مى‏کرد و به درگاه خدا گریه و زاری مى‏نمود. چهارمى ‏گفت: خدا را شاهد مى‏گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه‏اش وارد مى‏آمد از کاسه سر بیرون زده بود. به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مى‏کرد. عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت: بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم مى‏شود شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم. شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟ شیخ گفت: من چگونه مى‏توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر مى‏فرمایید ناچار به اطاعتم! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و مى‏کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى. از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار کشید •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
⚜🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃 ه꧂ ᪣ ᪣ ꧁ه 🪶قسمت پنجم شرطی که مامانی گذاشته بود این بود که طرف بچه نداشته باشه یا اصلا بچه دار نشه.اما در کمال تعجب هر کی رو به بابا معرفی میکردند روش یه عیب و ایراد میزاشت و قبول نمیکرد.بالاخره مامانی و عمو گفتند:انگار هنوز دل بابات پیش مامانته و عشقش توی دلش نمرده و زنده است .هر چند من متوجه شده بودم که بابا داره بهانه میاره و زیر سرش یکی رو خوابونده و به وقتش میخواهد رو کنه اما با حرف عمو و مامانی خیلی خوشحال شدم و از این همه عشق و عاشقی لذت بردم.حدسم درست بود و بابا عاشق شده بود.اونم عاشق کسی که جای دخترش بود و فقط ۶سال از من بزرگتر بود..یه روز بابا زودتر اومد خونه و به من گفت:آماده شید ،،میخواهم ببرمتون رستوران و اونجا شمارو با یه نفر آشنا کنم.متوجه شدم که قصد بابا چیه اما نمیدونستم که اون خانم تا این حد جوون و خیلی از بابا کوچیکتر باشه….. به درخواست بابا،برادرامو آماده کردم و بعدش خودم هم مثل همیشه ساده و مرتب حاضر شدم و رفتیم سوار ماشین شدیم.محمد و رضا خیلی خوشحال بودند آخه از وقتی مامان فوت شده بود رستوران نرفته بودیم.ما زودتر از اون خانم رسیدیم رستوران و پشت میزی نشستیم…چند دقیقه بعد یه خانم خیلی جوون با لبخند نزدیک میز ما شد..بابا تا اون خانم رو دید سریع به احترامش از جاش بلند شد و بهش لبخند زد ….اون خانم خودشو رویا معرفی کرد و با ما دست داد و بالافاصله روبروی بابا روی صندلی نشست .از حق نگذریم از قشنگی و زیبایی توی چهره چیزی کم نداشت.یه آرایش ملایم کرده بود و بوی ادکلنش هم فضای محدوده ی مارو پر کرده بود.قبل از دیدن رویا همیشه فکر میکردم اینجور دوستیها و عاشق شدنها توی کتابها و فیلمها اتفاق میفته اما اون روز فهمیدم که میتونه واقعی هم باشه... رویا سر صحبت رو باز کرد و از درس و رشته ام پرسید و بعد رو به بابا گفت:چه دختر خوشگلی داری.تا به حالا همچین دختر خوشگل و ساده ایی مثل پاییز ندیده بودم.با این حرف رویا بابا توی صورتم جوری دقت کرد که انگار اولین باری هست که منو میبینه…بعدش یه لبخند مصنوعی و زورکی زد اما چیزی نگفت "نه حرف رویا رو تایید کرد و نه بخاطر تعریفش ازش تشکر کرد".بابا سریع خودش مشغول شوخی و حرف زدن با محمد و رضا کرد تا بحث رو عوض کرده باشه…خلاصه شام خوردیم و بعدش رویا رو رسوندیم جلوی در خونشون که تقریبا پایین شهر تهران بود ،،،یه محله ی خیلی شلوغ.برگشتیم سمت خونه..بین مسیر بابا رو کرد به محمد و گفت:نظرت راجع به رویا چیه؟؟محمد با اون سن کمش گفت:اون خانم خیلی لوسه.من مامان خودمو میخوام.همون لحظه رضا که بچه تر بود رو به محمد گفت:خوشگل و ناز بود،،،.من دوستش دارم…… بابا از حرف رضا خوشش اومد و لپشو کشید و خوشحال گفت:پدر سوخته …بعد به آینه نگاه کرد و سنگینی نگاه منو دید وگفت:خب پاییز…!!تو چی میگی؟؟میتونی بچه هارو آماده کنی تا با رویا کنار بیاند؟؟؟از اینکه نظرم برای بابا اصلا اهمیت نداشت از درون داشتم منفجر میشدم برای همین از پنجره بیرون رو نگاه کرد و به مامان فکر کردم..در افکار خودم بودم که صدای بابا بلندتر شد و گفت:چرا جواب نمیدی؟؟؟؟؟کر شدی؟؟؟بدون ترس و جدی گفتم:اگه بجای مامان ،این اتفاق برلی شما میفتاد مطمئن بودم اصلا مامان ازدواج نمیکرد و اگه به فرض مثال هم مجبور میشد اینکار رو انجام بده یکی رو از فامیل و دوست و اشنا قبول میکرد تا انگشت نما نشه…بابا با همون تنفر همیشگیش توی چشمهام زل زد و گفت:دهنتو ببند .مگه رویا چشه ؟؟؟؟گفتم:اون جای دختر شماست.بابا گفت:وقتی خودش دوستم داره و قبول کرده و راضیه پس به هیچ کسی مربوط نیست و من اجازه نمیدم کسی دخالت کنه….   🪶ادامه دارد... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
قوی باش تا کسی شکستت ندهد نجیب باش تا کسی تحقیرت نکند و خودت باش تا هیچکس فراموشت نکند... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بمان همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان داغ و درد است همه نقش و نگار دل من بنگر این نقشِ به خون شسته ، نگارا تو بمان زین بیابان گذری نیست سواران را لیک دل ما خوش به فریبی است غبارا تو بمان هر دم از حلقه ی عشاق پریشانی رفت به سرِ زلف بتان سلسله دارا تو بمان شهریارا تو بمان بر سر این خیلِ یتیم پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست که سرِ سبزِ تو خوش باد ، کنارا تو بمان @sokhan_iw
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چوب خدا صدا نداره حق رو ناحق کنی دل کسی رو بشکنی به کسی تهمت بزنی جوری میخوری که نمیدونی از کجا خوردی از چوب خدا بترس رفیق.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
کسی که تو را نصیحت میکند لزوما خود کامل نیست اما ممکن است همان چیزی را به تو بدهد که بدنبالش هستی ! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
⚜🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃 ه꧂ ᪣ ᪣ ꧁ه 🪶قسمت ششم اون شب اصلا خوب نخوابیدم و همش پهلو به پهلو شدم..فردا بعداز ناهار بود که مامانی زنگ زد و حال منو بچه هارو پرسید و گفت:براتون آژانس میگیریم تا با بچه ها بیایید اینجا.چشمی گفتم و گوشی رو قطع کردم و مشغول آماده کردن بچه ها شدم.آژانس اومد و رفتیم خونه ی مامانی..میدونستم که قصد مامانی از دعوت ما به خونه اش چیه..!!؟؟؟؟یک ساعتی که گذشت مامانی در مورد رویا نظرمو پرسید و گفت:بابات میگه زن زندگیشو پیدا و با شما آشناش کرده و اونطوری که میگفت شما هم راضی هستید..من حرفی نزدم (کلا بیشتر فکر میکردم تا حرف بزنم)چون نمیخواستم بابا منو مقصر و مخالف بدونه برای همین سکوت رو ترجیح دادم اما محمد که عزیز کرده بود زود گفت:نخیر.ما راضی نیستیم و دوستش نداریم ولی بابا خودش میخواهد اونو بزور مامان ما جا کنه….مامانی رو به من گفت:پاییز…!!!…چرا ساکتی!؟؟نظر تو چیه؟؟؟ گفتم:محمد راست میگه.نظر ما مهم نیست و بابا عاشق کسی شده که همسن دخترشه.یه مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم:مامانی…!!!…من تصور میکنم رویا قبلا ازدواج هم نکرده و فقط برای پول بابا قبولش کرده و ادای عاشقها رو درمیاره.مامانی سرشو انداخت پایین و گفت:باید یه قرار با رویا بدون حضور بابات بزارم و باهاش حرف بزنم تا ببینم چه جور دختریه..،،.دو روز گذشت و مامانی اومد خونمون.اون روز فاطمه خانم هم بود و داشت خونه رو نظافت میکرد..با دیدن مامانی کلی خوشحال شدم و پریدم بغلش.مامانی کلی قریون صدقه ام رفت و گفت:دیروز رفتم پیش رویا..گفتم:خب خب…چی شد؟؟؟مامانی گفت:بنظرم دختر خوبی میومد.قبلا هم ازدواج کرده اما بخاطر اعتیاد و قمار همسرش جدا شده.حرف پول رو وسط کشیدم که رویا گفت حاضره با مهریه ی یک سکه هم زن بابات بشه….حتی گفت که بچه ها هم مثل خواهر و برادرای خودم هستند……. با حرفهای مامانی متوجه شدم که اون هم خام حرفهای بابا و رویا شده و خیلی زود مامان خدابیامرز رو فراموش کرده.دیگه جایی برای مخالفت و حرف نمونده بود پس سکوت کردم تا خودشون تصمیم بگیرن..آخرای تابستون رویا و بابا عقد کردند و با یه مهمونی خودمونی رویا به جمع خانواده ی ما اضافه شد..بابا مثل پروانه دور سر رویا میچرخید و حتی اگه کفر نباشه مثل خدا میپرستیدش…زودتر به خونه میومد و دیرتر میرفت.کم کم خجالت رو کنار گذاشت و پیش منو بچه ها دست به دست رویا بود و کلی قربون صدقه اش میرفت..اصلا اجازه ی کار کردن به رویا رو نمیداد و طلبکارانه از من میخواست که کار و حتی از اونا پذیرایی کنم.بقدری به من دستور میداد که حس اضافه بودن میکردم.اگه فقط خودش بود میتونستم تحمل کنم اما از اینکه پیش رویا بهم دستور میداد و تحقیرم میکرد عذاب میکشیدم….. ‎ الان پیش خودتون فکر میکنید این دوره زمون فرزند سالاری هست و امکان نداره همچین اتفاقاتی بیفته ،خدا به سر شاهده که من تمام این سختیها و فرق بین دختر و پسر گذاشتن و تحقیرها و کار کردن برای زن بابا رو تجربه کردم هر چند از خانواده ی مرفه بودم،،،،خدا قسمت هیچ دختر و پسری نکنه و هیچ بچه ایی یتیم نباشه مخصوصا از سمت مادر.بقدری سختی و عذاب کشیدم که چند بار تصمیم گرفتم خودکشی کنم ولی بخاطر برادرام صبوری به خرج دادم تا با جون دل ازشون مراقبت کنم…اون سال من سال دوازدهم رشته ی تجربی بودم و باید حسابی درس میخوندم اما شده بودم کنیز بابا و رویا..رفته رفته بهانه گیریهای رویا شروع شد و با اون زبون چربش ،،، لوسانه از من به بابا شکایت میکرد..رویا نمیدونست که بابا احتیاجی به یه فضول نداره که بد منو بهش بگه و آتیش بیار معرکه بشه چون خودش ازم به اندازه ی کافی متنفر هست…….   🪶ادامه دارد... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن....! ميداني هر قلبي "دردي" دارد... فقط نحوه ي ابراز آن متفاوت است! برخي آن را در چشمانشان پنهان مي کنند و برخي در لبخندشان....! ما انسان ها مثل مدادرنگی هستیم... شاید رنگ مورد علاقه یکدیگرنباشیم!!! اما روزی ... برای کامل کردن نقاشیمان؛ دنبال هم خواهیم گشت !...به شرطی که اینقدر نتراشیم همدیگر را تا حد نابودی...!!!! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چوب خدا صدا نداره حق رو ناحق کنی دل کسی رو بشکنی به کسی تهمت بزنی جوری میخوری که نمیدونی از کجا خوردی از چوب خدا بترس رفیق.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💢 دزد با شرافت میرزا ادیب شاعر ونویسنده پاکستانی (1999) در یکی از کتابهایش چنین نوشته است . 🔻در دهه 60 جهت یافتن شغلی مناسب راهی دهلی شدم روزی در خیابان از اتوبوس پیاده شدم دستم را که در جیب فرو بردم آه از نهادم برخواست . دزد همه نُه روپیه ای که در جیب داشتم با نامه ای را که برای مادرم نوشته بودم به سرقت برده بود . 🔺در نامه نوشته بودم مادر مهربانم من کارم را از دست داده ام واین ماه نمی توانم مبلغ 50روپیه ای که هر ماه جهت هزینه زندگی برایت می فرستام ارسال کنم . چند روز بود نامه را در جیب داشتم اما هزینه پست آنرا نداشتم واکنون دزد آنرا با خود برده بود. نه روپیه پول زیادی نبود ولی برای کسی که شغل ودرامدی نداشت ارزش نه هزار را داشت . 🔻روزها گذشتند ومن بیکار روزی نامه ای از مادرم دریافت کردم ، از باز کردن پاکت نامه هراس داشتم ،می ترسیدم مادرم مرا به خاطر بی کفایتی در تأمین هزینه زندگیش توبیخ کرده باشد . به هر حال نامه را بازکردم وشگفت زده شدم مادرم نوشته بود حواله 50 روپیه ای تو را دریافت کردم چقدر انسان بزرگی هستی، با اینکه کارت را از دست دادی ولی بازهم برایم پول فرستادی .از خود گذشتگی تو شگفت انگیز است و کلی برایم دعای خیر کرده بود هاج وواج مانده بودم چه کسی این پول را واسه مادر من حواله کرده بود . 💢چند روزی گذشت وجوابی نیافتم تا اینکه باز هم نامه ای دریافت کردم . 🔺در نامه نوشته بود: من آدرس خونه ات را از بشت پاکت نامه مادرت گرفتم . 41روپیه را بر نًه روپیه ات نهادم و به آدرسی که بر پشت نامه بود حواله زدم 🔻من بعد از اینکه پولهایت را به سرقت بردم نامه ات را بازکردم مادرت را با مادر خودم مقایسه کردم دیدم فرقی بین مادر تو ومن نیست با خود گفتم چرا باید گناه گرسنگی مادر تو را بر دوش بکشم به همین خاطر مبلغ مورد نیاز مادرت را کامل کردم وبرایش فرستادم . من کسی هستم که جیب تو را زدم مرا ببخش . 🔺گاهی وقتها شرافت دزدان بیشتر از کسانیست که مدعی انسانیتند مردمانی را گرسنه می یابند اما بازهم به فکر بد بخت کردن آنها هستند. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام آفریننده مرگ و زندگی 🇮🇷امروز جمعه 20/ بهمن/1402 28/رجب /1445 09/فوریه/2024 پروردگارا 🤲 💖چه حسنه ای در دنیا بهتر از 🍃 خدمتگزاری صاحب الزمان(عج) 💖چه حسنه ای در آخرت بهتر از 🍃زانو به زانو نشستن در خدمت صاحب الزمان(عج) 💖چه حسنه ای ایمن تر 🍃در برابر آتش از شیعگی صاحب الزمان(عج) 💖من مشتاق این حسنه و خیرم 🍃مرا چنین خیری عطا کن 🌹 سلام صبح آدینتون به خیر و شادی 💠 ذکر امروز : اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم ❤️أَ أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقًا أَمِ السَّمَاءُ بَنَاهَا ❤️آيا آفرينش شما (بعد از مرگ) مشكل تر است يا آفرينش آسماني كه خداوند بنا نهاد؟!  👈🏼 سوره " نازعات ایه ۲۷ " 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن 🌷التماس دعا🌷 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃جمعه مبارک 💞سلامی 🌼🍃به زیبایی عشق 💞به لطافت دل 🌸🍃به نرمی ابریشم مهربانی 💞به وسعت تبسم زندگی 🌼🍃به امتداد آسمان مهرورزی 💞وبه بلنـدای 🌸🍃افق نگاه زیبای شما جمعه‌تون پر از مهر و شادی 💐 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh