eitaa logo
داستان های آموزنده
68هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌ 🌸کسانی که "بهترین لحظات" خوش زندگی را به شما هدیه می کنند ا! ١_"آغوش مادریست" که با تمام وجود ، بغلت کرد و شیرت داد.. ٢_"دستان پدریست"که برای راه رفتنت ، "با تو کودکی کرد".. ۳_"خواهر یا برادریست" که برای ندیدن اشکهایت ، "تمام اسباب بازیهایش را به تو داد".. ۴_"همسر توست" که با تمام وجود در کنار تو "معمار زندگی" مشترک تان است... ۵_"فرزند توست" که خالق "زیبایی های آینده است"...🌸 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
بزرگ جاریم هر چند وقت یبار شبا خونه نمی‌اومد میگفت سفر کاری هستم .منم که تنها میموندم توی شهر غریب اما جاریم با اصرار زیاد  دخترشو میفرستاد خونه من می‌گفت من به تنهایی عادت دارم تو تنها نمون. یه روز که داشتم لباس همسرمو اتو میکردم دختر جاریم گفت: زنعمومیخام یه چیزی بگم . برگشتم طرفش که دیدم گریه می‌کنه وبا بغض گفت :زن عمو چند وقته که یه خواستگار دارم .مامانم میگه شرایطش خوبه .پسره مهندسه و همه چی داره .من مخالفت کردم ولی مامانم میگه میخاد جواب مثبت بده حتی چن بارم تهدیدم کرده و یه بارم کتکتم زد.آخه من فعلن دارم درس میخونم نمیخام شوهر کنم ازطرفی هم از پسره خوشم نمیاد.هر چی هم گفتم مامانم راضی نمیشه. میشه شما باهاش صحبت کنین . اینو که گفت شروع کرد به گریه کردن.سعی کردم ارومش کنم و بهش قول دادم فردا با مامانش صحبت کنم.روز بعد پیش جاریم رفتم و کلی باهاش حرف زدم که زندگی بدون علاقه بدرد دخترش نمیخوره و کلی نصیحتش کردم .اولش حرف خودشو میزد ولی بالاخره فهمید کارش اشتباهه و قبول کرد جواب رد به خاستگار دخترش بده.دختر جاریمم خیلی خوشحال شد و ازم تشکر کرد. گرامی ازدواج چیزی نیس که با اجبار انجام بشه.لطفا تو انتخاب شریک فرزندانتون دقت کنید.🙏 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ه꧂ ᪣ ᪣ ꧁ه 🪶قسمت دهم من خیلی دوستت دارم و نمیخوام از دستت بدم..میخواهم فقط مال من باشی و هیچ کسی با نگاه کردن به صورت خوشگلت لذت نبره.گفتم:اگه دوست داری من چادر سر میکنم فقط در رو قفل نکن.نوید حرفی نزد و رفت دوش گرفت تا حاضر شیم و بریم خونه ی پدرش.بعداز اینکه حاضر شدیم راه افتادیم به سمت خونه ی پدرش.بین مسیر نوید گفت:پاییز….!؟بخدا اگه در مورد مشکل من باکسی حرف بزنی هم خودمو و هم تورو آتیش میزنم…..این یه راز بین منو تو میمونه…… نوید اصلا تعادل روحی نداشت و زود رنگ عوض میکرد و یه آدم دیگه ایی میشد برای همین خیلی ازش میترسیدم.وقتی رسیدیم نوید دستشو دور بازوم حلقه کرد و وارد سالن شدیم.مادرشوهرم اومد استقبالمون و حسابی تحویل گرفت و رفتیم پیش مهمونا….. آخه مهمونی پاگشای ما بود و کلی مهمون هم دعوت کرده بود…جمع خیلی خوب و صمیمی بودند.همشون بگو بخند داشتند و شوخ بودند و توی سر و کله ی هم میزدند..فقط نوید بود که خیلی متینو با وقار یه گوشه نشسته بود و گاهی به کارای اونا لبخند میزد.یه کم که گذشت ،دختر دایی نوید اومد پیشمون و رو به نوید گفت:نمیخواهی دل از پاییز بکنی تا بیاد پیش ما،…؟؟؟؟بزار بیاد تا کمی زنونه گپ بزنیم.دختر دایی بدون اینکه منتظر جواب نوید باشه دست منو گرفت و‌کشید و بلندم کرد…..نوید با لبخند گفت:چیکار به زن من داری؟؟؟ما دیگه متاهلیم و با مجردا کاری نداریم…..دختردایی ادای نیما رو در آورد و منو به زور برد پیش خودشون. از همون فاصله ی دور نگاه نوید رو روی خودم احساس میکردم که فقط به من زل زده بود و ششدانگ حواسشو داده بود به من.یک ساعتی که گذشت نوید طاقت نیاورد و اومد دست منو گفت و با لبخند گفت:دلم برای پاییزم تنگ شده..همه باهم خندیدند و گفتند:ای بابا….زن ذلیل………دختر دایی با لبخند رو به من گفت:پاییز …!!!شمارتو بهم میدی؟؟؟میخواهم در تماس باشیم.قبل از اینکه بخوام شماره امو بدم نوید زود گفت:من شماره اتو دارم ،،خودم به پاییز میدم تا باهات تماس بگیره.اینو گفت و بعدش دستمو کشید و رفتیم سرجای اولمون نشستیم.وقتی نشستیم نوید شروع کرد به سین جیم کردنم که چی گفتید و چی شنیدید؟؟؟همه رو باید دونه دونه توضیح میدادم.حسابی ازدستش کلافه شده بودم که مادرشوهرم دعوت کرد سر میز شام…تا پای میز رسیدیم و نشستم، موبایل نوید زنگ خورد و رفت به یکی از اتاقها و مشغول حرف زدن شد..توی این فاصله دختردایی(سارا)اومد کنار من و برادرش سینا درست روبروی من نشستند…… از اینکه کنار سارا نشسته بودم حس امنیت میکردم ولی برعکس ناراحت بودم که برادرش سینا روبروی من نشسته آخه هر وقت چشمم بهش میفتاد میدیدم که به من خیره شده ولی زود نگاهشو میگرفت تا من متوجه نشم.احساس کردم سینا از رفتارهای نوید خبر داره آخه توی جمع هم با نوید زیاد حرف نمیزد و ازش دوری میکرد.مهمونی تموم شد و موقع خداحافظی پدرشوهرم سند یه آپارتمان رو که توی همون منطقه ی خودشون بود رو بعنوان کادویی به من داد و گفت:این هم کادوی عروس عزیزم .ازش تشکر و بغلش کردم و بوسیدمش..پدرشوهرم هم منو محکم به خودش فشرد و بعد به نوید گفت:دوست دارم هر چه زودتر خبر بابابزرگ شدنمو بشنوم…. با این حرف صورت نوید سرخ شد ،،..همه فکر کردند که خجالت کشید اما من میدونستم که چه مرگشه.نوید منو از بغل باباش کشید بیرون و گفت:پاییز هنوز خیلی بچه است،،بچه رو میخواهد چیکار؟؟؟؟؟؟ از خونشون اومدیم بیرون و وارد خیابون که شدیم با پشت دستش محکم زد به دهنم.لبم پاره شد و با گریه گفتم:چرا میزنی؟؟؟نوید گفت:خفه شو….تو یه هرزه ایی…..فکر میکنی حواسم بهت نیست…..؟؟فکر میکنی متوجه نشدم که بخاطر سینا میخواستی شمارتو به سارا بدی؟؟؟چرا درست روبروی اون حرومزاده نشستی؟؟؟؟هر چی من توضیح میدادم نوید متوجه نمیشد و سرخ تر میشد.در نهایت هم گفت:تو خرابی که خودتو انداختی بغل بابام……چرا بابامو بوسیدی؟؟؟واقعا دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.توی سکوت اشک ریختم و آرزو کردم تصادف کنیم و هر دو بمیریم….. بلاخره رسیدیم پارکینگ خونمون و نوید داد کشید:پیاده شو….گمشو تو….. با سرعت رفتم داخل .میخواستم در ورودی رو ببیندم اما از ترس فریادها و عصبانیت نوید باز گذاشتم و داخل اتاق خواب شدم و لباسهامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم یهو صدای.....   🪶ادامه دارد... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
•┄❖🍃✨❖┄••┄❖🍃✨❖┄• قبل از خواندن این متن، برای چند ثانیه به چند سال بعد از امروز فکر کن!🙏🤔 تا حالا به سال 1483 فکر کردى؟ يعنى به 80 سال بعد از امروز فكر كردى؟ همه بلند میشوند، روی يكديگر را میبوسند و فرارسیدن سال نو را به يكديگر تبریک میگويند و... در آن وسط یک مهربان از جمع جدا ميشود و  قاب عکسی را از ديوار خانه پايين ميكند، خاكى كه به رويش نشسته آن را با دستش پاك ميكند و میبوسه اش دوباره به روى عكس دست ميكشد و میگويد روحت شاد مادر بزرگ يا اينكه روحت شاد پدر بزرگ... میدانید آن عکس از کی است؟ آن عکس از من و شما است كه تبدیل شدیم به یک خاطره... آنهم شاید اگر خیلی خوشبخت باشیم كه فرزندان صالح بزرگ كرده باشيم... بلى، این واقعیت روزگار من و توست، 80 سال بعد دیگر فقط یک خاطره ایم، آن هم در یک قاب عکس خاک گرفته... اگر بدبخت باشيم شاید هم نه عکسی باشد و نه هم قابی و نه هم روحش شادى... همین و واقعا همین! پس چرا حرص؟ چرا دل بشكنيم؟ چرا از هم بى خبر باشيم؟ چرا چاپلوسی؟ چرا دروغ؟ چرا خيانت؟ چرا تعصبات بیهوده؟ چرا ادعاى جاهلانه؟ چرا بی مهری؟ چرا . . . ؟ بیاید مهربان باشیم ، شاد باشیم ، همديگر را دوست داشته باشيم ، دروغ نگويم ، خيانت نكنيم ، به يكديگر بیشتر مهر كنيم ، کینه ها را دور بریزیم ، به يكديگر كمك كنيم ، زيبا زندگى كنيم و همین امروز دلی بدست بیاوریم. . . آن سال هاى كه از ما جز قاب عكسى چيزى ديگر باقى نخواهد ماند چه بخواهیم و چه نخواهیم بزودی فرا خواهد رسید... پس بهتر است خاطره ای خوش و یادی از انسان شایسته از خود بجا بگذاريم... با خواهرت شوخی کن، ماچش کن، بغلش کن، حمایتش کن و احترامش را حفظ کن. برادرت را محکم بزن به سَر شانه هایش و بگو من را داری ، خصوصاً وقتی كه تنهاست و به کمک نیاز دارد. مادرت را کاری کن كه پیش دوستانش از تو تعریف کند، از داشتن تو كيف كند ، برایش هدیه بخر ، ازش بخواه برایت آرزوی سلامتی کند و گاهی آهسته دستانش را ببوس... پدرت را بغل کن، گیلاس چایش را به دستش بده ، بگو تا برایت از تجربه هایش بگويد، تلفنت را بگذار، حرف ها و خاطره هایش را گوش كن، گاهی هم دست هایش محكم را ببوس. دوستت اگر تنهاست، اگر در دلش غم دارد ، اگر مشکلی دارد، تو هوایش را داشته باش، كمكش كن و تنهاش نگذار... همسرت را بغل کن برایش بگو كه چقدر دوستش داری، اگه ازش ناراحت هستى به این فکر کن. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ه꧂ ᪣ ᪣ ꧁ه 🪶قسمت یازدهم یهو.... صدای خارج شدن ماشین از پارکینگ رو شنیدم، رفتم جلوی پنجره و دیدم نوید بود که باسرعت بالا از پارکینگ رفت بیرون.اصلا نگران نشدم که کجا رفت و برام مهم نبود که این وقت شب کجا میره….؟؟؟یه نفس راحت کشیدم و گوشیمو برداشتم تا به عمو زنگ بزنم و بهش بگم که زندگیم چه اوضاع بی ریختی داره.تا گوشی رو گرفتم دستم دیدم ساعت نزدیک ۲نیمه شبه.بیخیال شدم و دوباره دراز کشیدم.با هزار زحمت چشمهام داشت گرم میشد تا خوابم ببره که در سالن باز شد و نوید عربده کشان اومد توی اتاق.واقعا وحشت کرده بودم و به شدت میلرزیدم.از نفسهاش بوی گند مشروب میومد. ازم خواست سریع برم داخل سالن ..فهمیدم تا خرخره خورده برای همین از ترس جونم.نه…. مردن برام مهم نبود از ترس اینکه ناقصم کنه و تا آخر عمر زیر منتش بمونم.روی میز انواع مشروبات بود که نوید به زور کتک به خوردم داد.. صبح که از خواب بیدار شد مستی از سرش پرید شروع کرد به توبه و گریه کردن و کلی از من معذرت خواهی کرد و گفت:تورو خدا پاییز!!!منو ببخش.گفتم :نوید.توروخدا بیا بریم پیش یه دکتر و یا مشاور..حتما راه درمانی داره مشکلت ...تا حرفم تموم شد نوید سرخ شد و اون خوی حیوونیشو رو کرد و گفت:تو هم مثل اون سینای احمق فکر میکنی و میگی من مریضم…..؟؟؟معلومه که دستتون توی یه کاسه است..نوید اینو گفت و شروع کرد به کتک زدنم.هر چی گریه و التماس کردم فایده نداشت.اینقدر کتکم زد تا خسته شد..از درد و خستگی خودمو کشون کشون رسوندم روی تخت و خوابم برد..بعداز ظهر از خواب بیدار شدم و دیدم تنهام و نوید رفته.سریع از جام بلند شدم تا به عمو زنگ بزنم که دیدم گوشی تلفن نیست.دنبال موبایلم گشتم و اونو هم پیدا نکردم…بسمت در رفتم که اون هم قفل بود.دیگه هیچ راهی نداشتم .شروع کردم به گریه و خدارو صدا کردن… تنها راهی که برام مونده بود خودکشی بود.باید خودمو از دست نوید و جهنمی که برام درست کرده بود خلاص میکردم.من خوشگلی و هوش و پول و همسر خوش قیافه و پولدار داشتم اما این شده بود زندگیم..جرأت زدن رگ دستمو نداشتم پس رفتم سراغ دارو.چندین قرص رو توی لیوان ریختم و سرکشیدم…کم کم سرم سنگین شد و با خیال اینکه میرم پیش مامان خوابیدم..اما با گلو درد شدیدی از خواب بیدار شدم.چشمهام سیاهی میرفتم و صدای همهمه میشنیدم. با دیدن چهره ی نوید و پرستارا که در تکاپو بودند فهمیدم اینقدر بد شانس بودم که مرگ هم نصیبم نشد .نوید تا دید چشمهامو باز کردم اومد دستی روی سرم کشید و اشکش جاری شد..نوید مثل یه دختر گریه کرد و آروم ازم معذرت خواهی کرد و گفت:این چکاری بود که کردی؟؟؟جوابشو ندادم و دوباره چشمهاموبستم.پرستار اومد کنارم وگفت:خوبی؟؟؟آخه حیف دختر به این خوشگلی نیست که خودکشی کنه؟؟؟؟ پرستار بهم گفت نمیدونی شوهرت چکار میکرد و چه حالی داشت…!!شوهرت بجای تو رفت اون دنیا و برگشت.جواب پرستار رو هم ندادم.پرستار کارشو کرد و رفت بیرون.بعدش نوید اومد دم گوشم گفت:پاییز…!!!قراره تورو ببرند پیش دکتر …فقط دلیل کارتو پرسیدند نگو چرا اینکار رو کردی.اگه بگی آبروی خانوادگی‌مون میره.اگه نگی قول میدم جبران کنم.حرفی نزدم که یهو صدای سارا و سینا رو شنیدم..سارا اومد بغلم کرد و گفت:وای دختر.!!!چرا مراقب خودت نیستی؟؟؟بیچاره نوید داشت سکته میکرد..اینقدر هول کرده بود که زنگ زد به سینا و ازش کمک خواست..از حرفهاش فهمیدم که نوید به سارا گفته مسموم شدم اما سینا در جریان همه چی بوده..به خواست دکتر شب رو بستری بودم.سارا بزور نوید رو راضی کرد تا بره خونه و خودش بمونه پیشم.نوید قبل از رفتن به سارا خیلی سفارشمو کرد و بعدش از سارا خواست از اتاق بره بیرون تا با من چند لحظه تنها باشه….. سارا چشمکی زد و رفت بیرون.نوید اومد کنارم و دستمو بوسید و گفت:یادت باشه قول دادی.هیچ حرفی به سارا نزن…خب…!!؟؟ در عوض من هم بهت قول میدم که برم پیش دکتر و مشاور..تا اون لحظه هیچ حرفی نزده بودم .با چشمهای بسته گفتم:من گوشیمو میخواهم.میخواهم زنگ بزنم به بابام ،من دیگه نمیتونم با تو زندگی کنم.من پامو توی اون خونه نمیزارم.   🪶ادامه دارد... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
. متواضع و فروتن باش. . خودت رو دست کم نگیر. . برای فردات برنامه‌ریزی کن. . وقت شناس باش. . بدون در چه‌وقت باید سکوت کنی. . برای هر مناسبت کوچیک جشن بگیر. . روز تولد دیگران را به‌ خاطر داشته باش. . همیشه در حال آموختن باش. . آنچه میدانی به دیگران بیاموز. . روز تولدت یک درخت بکار. . دوستان جدید پیدا‌ کن اما دوستان قدیمی را از یاد نبر. . به دیگران متکی نباش. . رازدار باش. . فرصت لذت بردن از خوشی‌هایت را به بعد موکول نکن. . اشتباه‌هات رو بپذیر. . شجاع باش، حتی اگر نیستی، وانمود کن که هستی؛ هیچ‌کس نمیتواند تفاوت این دو را تشخیص دهد. . سحرخیز باش. . وقتی عصبانی هستی سراغ کاری نرو. . تا وقتی شغلی پیدا نکردی، شغل فعلیت رو از دست نده. . برای‌ تمام موجودات زنده ارزش قائل باش. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر خدا جواب خواستت رو نداد ... بدون‌ اون چیزی رو میدونه که تو‌نمیدونی... اون آینده ای رو دیده که تو ندیدی... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
😂😂😂😂😂😂😂😂 ﻓﺮﻫﺎﺩ ﻭ ﻫﻮﺷﻨﮓ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻳﮏ ﺁﺳﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﺭﻭﺍﻧﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻳ ﮑﺮﻭﺯ ﻫﻤﻴﻨ ﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻗﺪﻡ ﻣﻰﺯﺩﻧﺪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﻋﻤﻴﻖ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺁﺏ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ.... ﻫﻮﺷﻨﮓ ﻓﻮﺭﺍً ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻒ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﮐﺸﻴﺪ. ﻭﻗﺘﻰ ﺩﮐﺘﺮ ﺁﺳﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻧﻪ ﻫﻮﺷﻨﮓ ﺁﮔﺎﻩ ﺷﺪ، ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺳﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﻣﺮﺧﺺ ﮐﻨﺪ. ﻫﻮﺷﻨﮓ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻳﮏ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻳﮏ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺩﺍﺭﻡ. ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻰ ﺗﻮﺍﻧﻰ ﺍﺯ ﺁﺳﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﻯ، ﺯﻳﺮﺍ ﺑﺎ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻭ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻥ ﺟﺎﻥ ﻳﮏ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ، ﻗﺎﺑﻠﻴﺖ ﻋﻘﻼﻧﻰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺑﺤﺮانها ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻯ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻭ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﺩﺭ ﺗﻮﺳﺖ.... 👌 ﺍﻣﺎ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺩﺍﺩﻯ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﻤﺮ ﺑﻨﺪﺵ ﺩﺍﺭ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺧﺒﺮ ﺷﺪﻳﻢ ﺍﻭ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻫﻮﺷﻨﮓ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺘﻬﺎﻯ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻮﺵ ﻣﻰ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ: *ﻣﻦ ﺁﻭﻳﺰﻭﻧﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺧﺸﮏ ﺑﺸﻪ...* •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ه꧂ ᪣ ᪣ ꧁ه 🪶قسمت دوازدهم _از لرزش صداش فهمیدم که بزور داره خودشو کنترل میکنه.نوید با صدای لرزون گفت:پاییز جان…!!!من گوشیتو بهت میدم اما بابات اینا ایران نیستند و رفتند آلمان…چشمهامو تا ته باز کردم و گفتم:کم دروغ بگو.پس چرا به من نگفتند..؟؟نوید گفت:بخدا راست میگم.وقتی ترکیه بودیم رفتند.اومدی خونه زنگ بزن باهاش حرف بزن.چشمهامو بستم و برای تمام بی کسی هام اشک ریختم و گفتم:فقط برو….از این اتاق برو بیرون……ادامه دادم:برو.نمیخواهم ببینمت.نوید از ترس اینکه آبروش نره ،رفت بیرون و سارا اومد داخل….. سارا تا وارد شد گفت:وای دختر…!!تو چقدر لوسی….!!!چه زود دلت برای نوید تنگ شد که داری گریه میکنی؟؟؟ترجیح دادم سکوت کنم و حرفی نزنم.اون شب سارا از خودش و زندگیش و دانشگاهش و حتی دوست پسرش تعریف کرد و گفت:هم دانشگاهیمه.قرار بزودی بیاد خواستگاری و ازدواج کنیم..یه جمله گفتم:خوشبخت بشید.یهو سارا بی مقدمه گفت:تو با نوید خوشبختی؟؟؟؟؟؟هیچ حرفی نداشتم بزنم .نه میتونستم راز نوید رو برملا کنم و نه به دروغ بگم که خوشبختم…برای همین سکوت کردم..سارا گفت:پاییز ….!!!!من از چشمات متوجه میشم که غم بزرگی داری و خوشبخت نیستی،حس میکنم نوید یه مشکل جدی داره..راستش قبل از ازدواج با تو خیلی با سینا صمیمی و همراز هم بودند اما یه مدتی که گذشت از هم دور شدند و حتی سینا گفت دیگه دوست ندارم اسمی از نوید بشنوم.سارا مکثی کرد و بعد ادامه داد:البته یه روز دلیلشو پرسیدم که سینا گفت نوید احمق.، یه روانیه.حتی گفت: نمیدونم پاییز چطوری باهاش زندگی میکنه….؟؟؟ اون شب خیلی دلم میخواست با سارا درد و دل کنم و بعدش از سینا کمک بگیرم ولی نمیتونستم.آخه به هر حال من غریبه بودم و اونا فامیل،…ممکن بود همه چی به ضرر من تموم شه و در نهایت هم منو مقصر بدونند…پس همه چی رو به خدا و روزگار سپردم..صبح خیلی زود بجای نوید سینا خیلی شیک و تمیز وارد اتاق شد و سلام کرد و گفت:نوید نتونست از خواب بیدار بشه من بجاش اومدم تا کارهای ترخیص رو انجام بدم.حدس زدم که حسابی مست کرده بود که نتونسته بود بیدار بشه وگرنه عمرا سینا رو میفرستاد.از اینکه نوید نیومده بود خیلی خوشحال شدم….کارای ترخیض انجام شد و بالاخره سوار ماشین شدیم. ساراگفت:میخواهی بریم خونه ی ما…؟؟؟گفتم:نه.میخواهم برم خونه.میخواهم چند روز تنها باشم.سارا خندید وگفت:اهان با نوید تنها باشی اره..؟؟؟گفتم:نه ،…چون نوید امروز ظهر باید جایی بره و قرار کاری داره . برای همین میخواهم تنها باشم….. سینا گفت:وقتی نوید نیست خود خود آرامشه..به من هم گفت که سه روز نیست…امکان نداشت منو ول کنه و سه روز بره اما به هر حال خوشحال شدم ولی حرفی نزدم. رسیدیم خونه……وقتی رسیدم نوید نبود و خونه یه کم بهم ریخته بود.انگار که با عجله حاضر شده بود تا به قرار کاریش برسه.نیم ساعت بعد اومد خونه و من سریع خودمو به خواب زدم.وقتی خیالش راحت شد که خونه ام با همون سرعتی که اومده بود رفت و در رو قفل هم نکرد..یا بخاطر اینکه سه روز نبود یا فراموش کرد،،،،با خودم تصمیم گرفتم تا فرصت هست به مامانی سر بزنم و از بابا خبر بگیرم تا ببینم نوید راست گفته یا نه….؟؟اول دوش گرفتم و بعد روی تخت ولوو شدم.خسته بودم و حوصله نداشتم برای همین ناخواسته خوابم برد..با صدای گوشیم آروم آروم چشمهامو باز کردم..تصورم این بود که حتما خواب میبینم چون گوشیم دست نوید بود.تو همون حال دنبال گوشی گشتم وقتی تو اتاق پیداش نکردم و رفتم سالن و دیدم اونجاست اما تماس قطع شد… دیدم شماره ی ناشناس هست که چند. بار زنگ زده..توی فکر بودم که با اون شماره تماس بگیرم یا نه که دوباره زنگ خورد.وقتی جواب دادم از صداش شناختم.سینا بود..سینا گفت:چه عجب جواب دادی؟؟؟میدونی چند بار زنگ زدم…!!؟داشتم نگران میشدم و میخواستم سارا رو بفرستم اونجا…گفتم:سلام…سینا ساکت شد و خندید و گفت:سلام .اینقدر نگران شدم که یادم رفت سلام بدم.از صبح نوید منو کچل کرده و هی زنگ میزنه میگه سارا نباید پاییز رو تنها میزاشت…تو زنگ بزن حالشو بپرس و به من خبر بده چون میترسم جواب منو نده.گفتم:بهش بگو نگران نباشه.حالم خوبه و میخواهم برم خونه ی مامانی.سینا گفت:من پایینم .بیا میرسونمت….چون من متاهل بودم و میدونستم شوهرم حساسه برای اینکه مودبانه کاری کنم که بره گفتم:من حاضر شدنم زیاد طول میکشه شما تشریف ببرید،،،خودم با آژانس میرم.حرفی نزد و تماس رو قطع کردیم.حاضر شدم و به آژانس زنگ زدم و رفتم پایین…..   🪶ادامه دارد... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔸چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسه‌ای شیر داد. سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد. 🔸عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت، در حیرت شد. پرسید: چرا چنین سخاوت می‌کنی؟ 🔸چوپان گفت: روزی با پدرم به خانه‌ مرد ثروتمندی رفتیم. از ثروتِ او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم. آن مرد ثروتمند لقمه‌ نانی به ما داد. 🔸پدرم گفت: در حسرت ثروت او نباش، هرچه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید و او فقط مالک این لقمه‌ نانی بود که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد. بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که می‌تواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد. 🔸چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر می‌کرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد. 🔸چوپان گفت: خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم. 🔸عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود، گفت: از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچ‌کس نیاموخته بودم. مرا ثروت زیاد است که ۱۰ برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است، احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد. 🔸چوپان گفت: بر من به اندازه‌ بزهایم که سیلاب برد، احسان کن، که بیش از آن ترس دارم اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود به‌خاطر تیزشدن چاقوی طمعم بریده باشی. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
حکایت "باز" پادشاه و پیرزن جاهل روزي "باز" پادشاهي از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پيرزن فرتوتي که مشغول پختن نان بود روي آورد. پيرزن که آن باز زيبا را ديد فورا پاهاي حيوان را بست، بالهايش را کوتاه کرد، ناخنهايش را بريد و کاه را به عنوان غذا جلوي او گذاشت. سپس شروع کرد به دلسوزي براي حيوان و گفت: اي حيوان بيچاره! تو در دست مردم ناشايست گرفتار بودي که ناخنهاي تو را رها کردند که تا اين اندازه دراز شده است؟ مهر جاهل را چنين دان اي رفيق کژ رود جاهل هميشه در طريق پادشاه تا آخر روز در جستجوي باز خويش ميگشت تا گذارش به خانه محقر پيرزن افتاد و باز زيبا را در ميان گرد و غبار و دود مشاهده کرد. با ديدن اين منظره شروع به ناله و گريستن کرد و گفت: اين است سزاي مثل تو حيواني که از قصر پادشاهي به خانه محقر پيرزني فرار کند. هست دنيا جاهل و جاهل پرست عاقل آن باشد که زين جاهل بِرَست •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh