🌸 (حوراء)
✨قسمت ۱۰۶
آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود. که در حوزه, روانشناسی خانواده
خوانده بود و چندین سال بود که دراین زمینه فعالیت میکرد و چون هم سن و سال های خود مهرزاد بود، به راحتی باهم رابطه برقرارکردند. حرف هم را میفهمیدند
_سلام حاج آقا خوبین؟خسته نباشین.چه خبره اینجا؟چقدرشلوغه!
_سلام اقا مهرزاد عزیز. حواست کجاست پسر نیمه شعبان تو راهه..داریم مسجد و آذین میبندیم فقط به عشق آقامون صاحبالزمان. عجلالله
مهرزادکمی ب فکر فرو رفت مانده بود که چی بگوید. پس از کمی گپ و گفت آقای یگانه، مهرزاد را دعوت کرد داخل مسجد و گفت :
_مهرزاد جان, ما هر هفته؛ شب های چهاشنبه هیئت هفتگی داریم. محرم و دهه اول فاطمیه هم همینطور. خوشحال میشیم که بیای
_حتما میام.ممنون که دارین بهم راه درست رو نشون میدین و کمکم میکنین.از همین فردا شب میام.
_فردا شب چرا جوون؟ امشبم هیئت داریم. بیا بریم با بچه ها آشنات کنم.
مهرزاد با شور و ذوق با همه هیئتی ها آشنا شد و با شروع جلسه کنار حاج آقا نشست.
_حاج آقا برنامه چیه؟
آقای یگانه پوفی کشید و گفت:
_من چند سالمه مهرزاد جان؟
_والا نمیدونم حاج آقا.
_ کشتی ما رو بس که گفتی حاج آقا. بخدا ۳۵ سالمه فوقش ۱۰ سال ازت بزرگتر باشم. اسمم محمده هر چی میخوای صدام کن جز حاج آقا. حس پیرمردی بهم دست داد پسر.😄
مهرزاد خندید و گفت:
_چشم محمد آقا. خوبه؟😅
_آ باریکلا پسر😄
✨ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃
زمان مانند یک رودخانه است،
هرگز نمیتوانیم به یک آب
دو بار دست بزنیم،
زیرا آن جریان آبی که از مقابل ما گذشت دیگر باز نمیگردد.
از هر لحظهی زندگیمان لذت ببریم!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچه باشی تیزچنگ گردون شکارت می کند
هرچقدر باشی عزیز ایام خارت می کند🌸🍃
گرلبی پرخنده داری با خود و با دیگران
عاقبت دست طبیعت اشکبارت می کند
تا سگ نشوی کوچه و بازار نگردی،🌸🍃
هرگز نشوی گرگ بیابان حقیقت!
بس تجربه کردیم در این دار مکافات،
با درد کشان هر که در افتاد ورافتاد🌸🍃
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❤️ سلیمان و دهقان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
برگزیده حضرت سبحان ، جناب سلیمان با بساط شاهی و سلطنت و عظمت و مکنت بر دهقانی گذر کرد .
دهقان چون شأن سلیمان را دید گفت : خدای مهربان به پسر داود پادشاهی عظیم و سلطنتی کبیر کرامت فرموده . باد این سخن را به گوش سلیمان رسانید .
حضرت از بساط عظمت به زیر آمد و نزد او رفت و فرمود : چیزی را که توانایی آن را نداری و تحمل مسئولیتش را برایت قرار نداده اند آرزو مکن ؛ اگر یک تسبیح تو را خدا بپذیرد ، برای تو از آنچه حشمت دنیا به سلیمان عنایت شده بهتر است ، زیرا ثواب تسبیح باقی و ملک سلیمان فانی است !
منع:ربیع الآثار
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حکایت توبه چند باره جوان گناهکار و بخشش خداوند
استاد حسین انصاریان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!
اولین باری که کسی را که خودم عشق مینامیدم از دست دادم هرگز فراموش نمیکنم.صبحِ روزِ بعدش انتظار داشتم به بیرون که میروم هوا پس باشد،درختها خمیده باشند،طبیعت گریه کند و همهچیز بد باشد.امّا خب!هرگز اینطور نبود؛صبحِ روزِ بعدش همهچیز عادی بود،هوا اصلاً پریشان نبود،تِمِ پاییزیِ خودش را داشت،برگِ درختها به قدرِ کفایت میریختند،کاجها استوار و بیخیال سبز بودند،هوا اصلاً پس نبود،بادِ محفوظانهای هم میوزید و اتفاقاً ویروس سرماخوردگی-اگر ویروسی داشته باشد- میپراکند!
صبحِ روزِ از دست دادنش،یک چیزی از درون داشت از بدنم کنده میشد.خیالات نبود؛واقعاً حس میکردم یک چیزی دارد از درونِ بدنم کنده میشود و انقدر دردناک بود که انتظار داشتم هرکس مرا میبیند از رنگ و رویِ پریدهام بفهمد که یک چیزی از درون دارد از من کنده میشود.امّا خب در آینه دیدم که چهرهام مثل همیشه است و اصلاً هم رنگِ رخساره از هیچ سرّ درونی خبر نمیدهد.حتی چشمهایم هیچ حرفی نمیزد و هیچ حسی را منعکس نمیکرد.
صبحِ روزِ از دست دادنش،استاد، هیچ از سختیِ درسی که میداد کم نکرد و یا کلاس را جهت همدردی و کمک زودتر تعطیل نکرد.
صبحِ روزِ از دست دادنش هیچ صبحِ خاصی نبود.هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.همهچیز سرِ جایِ خودش بود؛نه هوا پس شد،نه باران آمد، نه طوفان شد،نه درختها مردند،نه آدمها دستِ همدردی بر شانهام گذاشتند و نه هیچ چیز دیگر!
صبحِ روزِ از دست دادنش هیچوقت فکر نمیکردم دوام بیاورم،هیچوقت فکر نمیکردم به زندگی برگردم،هرگز فکر نمیکردم که بتوانم دوباره از تهِ دل بخندم امّا حالا که نگاه میکنم،میبینم که قویتر از آن چیزی هستیم که خودمان گمان میکنیم. آنقدر قوی هستیم که حتی وقتی یک چیزی دارد از درونمان کنده میشود هم صورتمان رنگِ خودش را حفظ میکند؛به خودش سیلی میزند و رنگِ خودش را حفظ میکند.آنقدر قوی هستیم که حتی چشمهایمان،چشمهای وراجی که همیشه پتهی ما را رویِ آب میریزند هم میتوانند فردای روزِ از دست دادنمان سکوت کنند!
فهمیدهام که از دست دادن اصلاً پروسهی عجیبی نیست،فقط دردناک است؛و دردناک بودن هم اصلاً عجیب نیست فقط غمانگیز است؛و غمانگیز بودن ... و آه! غمانگیز بودن، همهی هستیِ ماست!!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
(حوراء)
✨قسمت ۱۰۷
هدی رفت و حورا ماند....حتی توان بلند شدن از نیمکت را هم نداشت. انقد برایش رویایی بود که نمی توانست کاری انجام دهد.
دلش مادرش را می خواست.
دلش آغوشی را می خواست که سالها بود از آن محروم بود.
نمی دانست به چه کسی پناه ببرد تا آرام شود.
آرام آرام بلند شد و به سمت در دانشگاه حرکت کرد. از در که خارج شد به سمت پیاده رو حرکت کرد .صدای حورا خانم گفتن کسی را از پشت سرش شنید.برگشت و امیر مهدی را دید.
_سلام حورا خانم.
_سلام.
_خوبین؟
_شکر خدا خوبم. شما خوبین؟
_الحمدالله، جایی می رفتین؟
_بله. می خوام برم حرم.
_اگه اشکال نداره من برسونمتون ماشین اوردم.
-مزاحم نمی شم ممنون.
_مزاحم چیه خانم؟ باهاتون حرف هم دارم اگه افتخار بدین.
حورا سری تکان داد و قبول کرد. به سمت ماشین حرکت کردند. امیر مهدی به سمت در راننده رفت میدانست حورا جلو نمیرود, پس در عقب را برایش باز کرد.
و چه قدر حورا از این فهم و درک امیرمهدی خوشحال بود. سوار شدند و به سمت حرم حرکت کردند. باد از لحظاتی سکوت، حورا به حرف آمد.
_ببخشید میخواستم یک چیزی بگم.
_بفرمایین.
_راستش هدی امروز با من صحبت کرد آقای حسینی. بهم گفت که شما.. ازش یه درخواستی کردین و...
امیر مهدی از آینه نگاه گذرایی به حورا انداخت و با خجالت گفت:
_ام... بله... من ازشون خواستم که بیان با شما حرف بزنن.... من خودم.. نمیتونستم...
_چرا نمیتونین؟ آدم باید جرات حرف زدن داشته باشه یا نه؟
امیر مهدی با اخم به جلو خیره شد وگفت:
_بحث جرات نیست حورا خانم. بحث خجالت و حیاست.
حورا گفت:
_بله حرف شما صحیح....خب دیگه نزدیک حرم شدیم. من همین جا پیاده میشم ممنون. فقط یادتون باشه من به کسی جواب نمیدم. هر کی هر حرفی داره باید خودش بهم بزنه.
امیر مهدی نگه داشت شد و حورا پیاده شد.
_ممنون که منو رسوندین. سلام به همه برسونین.
_خواهش می کنم، چشم حتما بزرگیتون رو میرسونم.
_خدانگهدار.
✨ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸درهرعملی نیت خداوندی شرطه
🍀ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
«ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ »
🌾ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ»
☘ﻣــــــــــﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
🌾ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ!
🍀ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟
☘ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓــــﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.....
🌙ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘــــﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟»
ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
☘ﻣــــــــــــﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟
🌾ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ،
ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ:
❣«ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ🐏 ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟»
❣به ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ...
🌹ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻـــــــﺎﻑ، ﺍﺯ ﺻﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﯾﮏ ﺩﻝ ﭘﺮﺁﺷﻮﺏ ﺑﻬﺘﺮ اســــــــــــت.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
🔮 آموزش #اکسسوریسنگمصنوعی
اگر میخوایی واقعا #درامدی داشته باشی با #سودبالای800% درصدی اونم با یک سرمایه زیر 500هزارتومان من بهت پیشنهاد میکنم حتما اینجاعضو بشید👇 و از #تخفیفویژهعیدفطر استفاده کنید
https://eitaa.com/joinchat/133497565C88f8cae625
❤در سه چيز راستگويى زشت است:
سخن چينى، خبر ناخوشايند دادن به مردى درباره زن و فرزندش و تكذيب كردن خبر كسى. ✋
🍃 پیامبر (ص)
خصال، ص 87 ، ح 20
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🥥داری به بهترین ورژن خودت تبدیل میشی اگه:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🤎خودت رو با وجود تمام نقصهات در لحظه
پذیرفتی و به جای سرزنش برای بهتر کردن
اون ها تلاش میکنی
🤎به نظرات دیگران اجازه نمیدی تا روی
احساسی که نسبت به خودت داری تاثیر بذارند
🤎با خودت و افرادی که برات مهم هستند
صادق هستی
🤎ارزش خودت رو میدونی و دیگه اشتباهات
مکرر دیگران رو تحمل نمیکنی
🤎از نقطه امنت خارج شدی و داری چیزهایی
که قبلا برات سخت بوده رو تجربه میکنی
🤎روی انتخاب افرادی که قراره به زندگیت
راه بدی و افرادی که قراره توی زندگیت
نگهداری حساس هستی..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸 (حوراء)
✨قسمت ۱۰۸
_رضا میخوام باهات حرف بزنم.
آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:
_باز چیه مریم؟ میخوای یه معرکه دیگه راه بندازی؟
مریم خانم با مظلوم نمایی گفت:
_وااا رضا جان چرا انقدر بی حوصله شدی؟ من خواستم با هم حرف بزنیم همین. زن و شوهر مگه نیستیم؟ حق ندارم با همسرم حرف بزنم؟
_آخه هر موقع که حرف میزنیم آخرش دعواست.
_قول میدم دعوا نشه.
_خب بگو..
مریم خانم سرفه ای کرد و گفت:
_تو خبر داری که مهرزاد شبا کجا میره؟
آقا رضا هوفی کشید و گفت:
_دیدی گفتم؟!
_چیو گفتی رضا؟جواب منو بده.
_من از کجا بدونم اون پسره خیره سر کجا میره؟ یه حرفا میزنیا. جنم سر از کار این پسر در نمیاره که من بیارم. اصلا از وقتی حورا رفته خل و چل شده. موقع خداحافظی با من میگه یاعلی..
مریم خانم با ترس گفت:
_وای بسم الله. این نصفه بچه که از این حرفا بلد نبود. معلوم نیست با کیا میگرده؟ ببین این دختره بدقدم چه کرد با ما! از اون طرف مارال که دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم داره فرت و فرت نماز میخونه و تسبیح به دسته اونم پسرم که... ای وای چیکار کنم من؟
آقا رضا لبخندی زد و گفت:
_عوض تو من خیلی خوشحالم. همونی شد که دلم میخواست.
مریم خانم با عصبانیت گفت:
_چی؟؟....چی گفتی؟... رضا تو چی گفتی؟؟؟؟
_گفتم دعوا میشه، برو بخواب خانم.
آن شب هم مهرزاد خانه نیامد و در مسجد ماند. بودن در آن مسجد حال و هوای دیگر داشت. با خدایش عشق می کرد و هیچکس را لایق نمی دانست که آن حال را از او بگیرد
"ببین هیچکی نمیتونه
نبود یا وجود خدارو تجسم کنه ،
خدا رو باید حسش کرد
من واسه خودم اینجوری ترسیم کردم؛
باالای یه کوه انبوهی از طلاست
من میرم دنبال اون طلا
ولی تو اعتقاد بهش نداری
پایین میمونی
اگه طلایی ام نباشه
من ضرری نکردم
فقط واسش تلاش کردم
ولی اگه اون بالا طلا باشه
تو ضرر کردی
مطمئنم که خدایی هست …"
✨ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh