eitaa logo
داستان های آموزنده
67.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"تو فقط یک‌بار زندگی می‌کنی. از تمام ذرات این پدیدهٔ شگفت‌انگیز که بهش هوشیاری می‌گوییم، لذت ببر و خودت رو توی حسرت و پشیمونی غرق نکن..." زندگی خیلی کوتاهه... فراموش نکنید هیچی بدتر از حسرت نیست... زیاد سخت نگیرید؛ هممون گاهی اشتباه میکنیم! نمیشه انتظار داشت همه تصمیماتمون درست و بی نقص باشن... فراموش نکنید هدف اینه از زندگی لذت ببریم؛ زندگی کوتاه تر از اونه که انتظار داشته باشیم همیشه کار درست رو انجام بدیم... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی در داشتن بیشتر نیست. تبلیغات تلویزیونی از شما می خواهند باور کنید کلید رسیدن به یک زندگی شاد، داشتن شغلی بهتر، ماشینی مجهزتر، دلبری زیباتر یا ویلایی با وان و استخر برای بچه هاست. همه به شما می گویند راه رسیدن به یک زندگی بهتر در بیشتر و بیشتر و بیشتر خواستن و داشتن است. همیشه در بمباران پیام هایی هستید که به شما می گویند به داشتن بیشتر اهمیت بدهید به خرید تلویزیون جدید، تعطیلاتی بهتر در جایی بهتر ، به خرید مونو پاد بهتر برای سلفی گرفتن اهمیت بدهید. این اهمیت بیش از حد دادن برای سلامتی شما مضر است، باعث می شود بیش از اندازه به چیزهای سطحی و تصنعی وابسته شوید و زندگی تان را در تعقیب سرابی از شادکامی و رضایت تلف کنید. کلید رسیدن به یک زندگی خوب نه در اهمیت دادن به چیزهای بیشتر بلکه در اهمیت دادن به آن چیزی است که حقیقی مهم و در دسترس است. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از شبهه زدا
💌سلام علیکم💌 چیزی براتون میفرستم عشق کنید ولی قول بدین برا همه خیلی دعا کنین. روی نوشته زیر انگشت بزن 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/294978151Cc278360fe8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام صاحب طبیعت 🇮🇷امروز شنبه 01/اردیبهشت/1403 11/ شوال /1445 20/آوریل/2024 🌸الهی دل هاتون جایگاه محبت 🌿زندگیتون سرشار از شادی 🌸روحتون غرق در آرامش و 🌿جسم و جانتون 🌸در سلامت و عافیت کامل باشید ☘یاران همیشه همراه سلاااااام 💕 اولین روز هفته تون نیک ☘امروزتون سرشار از عشق و امید 💠 ذکر امروز َ" یا رب العالمین ️" اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم ❤ وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَّن نَّزَّلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَحْيَا بِهِ الْأَرْضَ مِن بَعْدِ مَوْتِهَا لَيَقُولُنَّ اللَّهُ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ ❤ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﭙﺮﺳﻰ: ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﻰ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻮﺳﻴﻠﻪ ﺁﻥ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻧﺶ ﺯﻧﺪﻩ ﻛﺮﺩ؟ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﺍﻟﻠﻪ ! ﺑﮕﻮ: ﺣﻤﺪ ﻭ ﺳﺘﺎﻳﺶ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺧﺪﺍﺳﺖ! ﺍﻣﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﻨﺪ. 👈🏼 " سوره عنکبوت آیه ۶۳" 🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن 🌼☘ التماس دعا🌼☘ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 یک داستان یک پند در راسته بازار پالاندوزان، جوانی پالان می‌دوخت و در زمان فراغتش با حرکت سریع دست، مگس را در کف دستش شکار می‌کرد بعد به آرامی دست خود را می‌گشود و یک بال مگس را می‌کَند و در زمین رهایش می‌کرد و می‌خندید، این کار تفریح او شده بود. بعد از پنج سال صبحی از خواب بیدار شد در حالی که دست راستش کلاً فلج و بی‌حس در کنارش افتاده بود و تا آخر عمر فلج زندگی کرد. در واقعیت دیگری، جوانی انگشتان دستش به ارّه‌ی آهنگری گرفتار و قطع شد. بعدها خودش می‌گفت: روزی تُن ماهی را با انبر باز کردم و خوردم. قدری گوشت داخل آن بود پیش گربه‌ای انداختم که کنار دستم التماس می‌کرد. گفتم: من زحمت کشیدم، کار کردم و این تُن ماهی را خریدم و خوردم، پس درب قوطی تُن ماهی را به جای خود برگرداندم و کمی باز گذاشتم. گربه مجبور شد دست خود داخل قوطی کنسرو کند و دستش گیر کرد و از مغازه‌ی من دور شد، روزی که انگشتان من قطع شد، یقین کردم که قوطی کنسرو هم پنجه گربه را قطع کرده بود. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مردی یک جواهر زیبا و باارزش پیدا کرد. می‌خواست آن را به حاکم شهر خود هدیه کند چون فکر می‌کرد عنایت و توجه حاکم به او برایش سود بیشتری نسبت به ارزش خود جواهر به همراه خواهد داشت. نزد حاکم رفت اما حاکم از پذیرفتن او خودداری کرد. خیلی تعجب کرد. چند وقت بعد دوباره اجازه خواست نزد حاکم برود. حاکم او را به حضور پذیرفت. جواهر را تقدیم حاکم کرد و با هیجان زیاد گفت: «یک جواهرفروش ارزش این جواهر را تخمین زد و به من اطمینان داد که جواهری بسیار گرانبهاست.» حاکم گفت: «ای مرد، من ارزش جواهر را تکذیب نمی‌کنم، اما غلبه بر حرص و طمع، برای من ارزشمندتر است. به عقیده تو این جواهر پرارزش است. اگر آن را به من هدیه کنی، پس هر دوی ما آن چیزی را از دست خواهیم داد که برایمان ارزش دارد. بنابراین نمی‌توانم این جواهر را از شما بپذیرم.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴💞داستان کوتاه فوق العاده تاثیر گذار دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان هر روز با عصا به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم". ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
نسخه جديد نصيحت لقمان به فرزندش 💞پسـرم! گروهـی هستنـد که اگـر احترامشـان کنـی تـو را نـادان می داننـد و اگـر بی محليشـان کنـی از گـزندشان بی امانـی. پس در احتـرام ، انـدازه نگهـدار. پسـرم! سخت تریـن کـار عالـم محکـوم کـردن یک احمـق است. خـون خـودت را کثیـف نکـن. پسـرم! با کسـی که شکمش را بیشتـر از کتـاب هایش دوست دارد ، دوستـی مکـن. هـان ای پسـر! در پیـاده رو که راه می روی، از کنـار بـرو. ملت می خواهنـد از کنـارت رد شوند. پسـرم! در خیـابان که راه می روی، کیـفت را سمت جـوی آب بگیـر، زیـرا کیـف قـاپ زیـاد شده است. پسـرم! وقتـی در تاکسی کنـار یک خانـم می نشینـی، جمـع و جـور بنشیـن تا آن بیچـاره احسـاس ناراحتـی نکنـد. پسـرم! موقـع رانندگـی خـودت را جـای کسـی بگـذار که دارد از خـط عابـر پیـاده رد می شـود پس حـق تقـدم را رعایت کن. پسـرم! اگـر کسانـی از سـر نادانـی به تـو خنـدیدند ، تو بـرای شفایشـان گریـه کـن پسـرم! در تاکسـی با تلفـن همـراه بلنـدبلنـد صحبـت نکـن. پسـرم! هیـچ گـاه دنبـال به کرسـی نشـاندن حـرفت مبـاش و همـه جـا سـر هـر صحبتـی را بازمکـن. بگـذار تـو را نـادان بداننـد. پسـرم! اخبار را از منابع مختلف بگیر. جمع بندی اش با خودت. مخاطب دائمی یک رسانه بودن آدم را به حماقت می کشاند. پسـرم! اگر هواپیمای خطوط ایران را سوار شدی آیت الکرسی بخوان، سه بار موقع بلند شدن و سه بار موقع نشستن. پسـرم! اساتیـد را محترم بشمار! اگر توانستی دستشان را ببوس اگر نه ،خود دانی. پسـرم! در ضمن ، به هر کسی بی خودی لقب “استاد” عنایت مکن. مشک آن است که ببوید نه آنکه عطار بگوید. پسـرم! مطالعات خود را محدود به کتابهای مذهبی نکن، کتابهای نویسندگان غربی را نیز بخوان و آنها را کافر مپندار. فـرزندم! اگر کتاب یا فیلمی رد صلاحیت شد، حتما آنرا بخوان یا نگاه کن زیرا حتما نکته ای انسانی در آن نهفته است. پسـرم! اگر توانستـی استخـدام شوی، در اداره با دو * رفیـق شـو آنچنـان که دانـی آبدارچـی و یکی از بچـه های حراست. فـرزندم! اینقدر SMS بازی نکن، با اینکار فقط درآمد مخابرات را زیاد می کنی. پسـرم! راه تو را می خواند. اما تو باور مکن. پسـرم دانشگاه کسی را آدم نمی کند. علم را از دانشگاه بیاموز ، ادب را از مادرت. هـان ایپسـر! اگر دکتر یا مهندس شدی موقع معرفی خود، از این پیشوندها قبل از اسم خود استفاده نکن، زیرا آن نشانه کمبود شخصیت توست. پسـرم! می دانم الان داری حسرت دیدار مرا می خوری. یالله بلند شو دست مادرت را ببوس بعد بیا بقیه وصیت را بخوان. هـان ایپسـر! خواستی در مملکت خودمان درس بخوانی بخوان. خواستی فرنگ بروی برو. اما اگر ماندی از فرنگ بد نگو ، اگر رفتی از مملکتت. پسـرم! ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ یکی از عکسهایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسبانده‌اند چه لب های قرمزی و چه چشم های خمار از سنگینی آرایشی! _اینم افسانه زده! اما خبرم نداشته که تو قراره بیای +لاله مگه میشه زن بابا باشیو دلتنگ بشی؟ _بی انصاف اون بزرگت کرده غرورم هنوز هم شعله میکشد و میخواهم انکار کنم شانه بالا می‌اندازم و میگویم: +کمم اذیتم نکرده _تو چی؟ کم آتیش سوزوندی براش؟ +من بچه بودم _الانم بچه ای که نبودنش برات خبر خوشه؟ +حرف تو دهنم نذار! اینو تو گفتی نه من _خیلی خب،یه وقتایی سر و کله زدن با تو آدمو دیوونه میکنه منم حوصلشو ندارم،اون سماور رو روشن کن یه چای با این شیرینی های تر بزنیم. پیچ سماور را میچرخانم که از توی سالن داد میزند: +ببین آب داشته باشه نسوزه و فکر میکنم من چقدر توی این خانه.... دست به سیاه و سفید نزدم و فقط دستور دادم! چقدر بهانه گرفتم و پر توقعی کردم من حتی درست و حسابی جای ظرف ها و ادویه جات و حبوبات و را بلد نبودم! افسانه گاهی وقت ها که مریض میشدم حتی مشق هایم را هم مینوشت… از یادآوری گذشته،..... روز به روز خجول تر می شوم. اگر دست خودم بود پاک کنی برمیداشتم و خیلی از جاهای زندگیم را پاک می کردم! دیر وقت شده و هنوز افسانه نیامده خسته ی راه بودن را بهانه کرده ام و روی تخت اتاقم خوابیده‌ام لاله روی زمین جا پهن کرده و طوری خوابیده که انگار او مسافرت بوده… از پنجره به تیربرق توی کوچه نگاه میکنم. چه شب هایی که با این تیر چوبی تا صبح درددل نکردم و اشک نریختم. صدای باز شدن در می‌آید و میفهمم که افسانه برگشته چشمم را میبندم چون نمیدانم باید چه واکنشی داشته باشم حرف های لاله و پوریا توی گوشم هست و وجدانم هم خیلی بد موقع بیدار شده صدای پچ پچ ریزی میشنوم و بعد در اتاق با ناله ای باز میشود. “الهی شکر” زیرلبش را حس میکنم. نزدیک میشود و من دلهره میگیرم.کنار تخت می‌نشیند؛بوی عطرش را فراموش نکرده بودم! نفس عمیقی میکشد و بعد دستی لابه لای موهایم چرخ میخورد. هیچ عکس العملی نشان نمیدهم. قربان صدقه ام میرود و مدام آه میکشد. باید باور کنم که دوستم دارد؟با تمام و که در حقش کرده بودم. خسته ام و فکرم هزار جا میرود، تمرکز ندارم و افسانه هنوز کنارم نشسته، چشم هایم گرم خواب شده و کم کم بی هوش میشوم.... 💤وسط بیابان بزرگی ایستاده ام، به آسمان و زمین نگاه میکنم.زمان و مکان را گم کرده‌ام و دنبال چهره‌ی آشنایی میگردم که نیست.چیزی مثل دلهره به جانم چنگ می اندازد… من ،تنها،اینجا چکار می کنم؟ سرم از شدت گرما میسوزد ولی سایه‌بانی نیست. کسی نامم را صدا می زند.برمیگردم و عزیز را میبینم،روی خاک های گرم سجاده پهن کرده و با لبخند منتظر من است. چقدر دلم برایش تنگ شده، با دیدنش یکباره تمام اضطرابم می ریزد،بی هیچ هراسی میدوم سمتش…بغلم میکند و حرفی نمیزند. دهانم را انگار دوخته‌اند که باز نمیشود. عزیز سبزی که همیشه همراهش بود را از توی جانماز برمیدارد و دور گردن من می‌اندازد. میخندد و میخندم…… دوباره اسمم را صدا میکنند. به خورشید نگاه میکنم چشمم را باز و بسته میکنم و جلوی نور آفتاب را با دست میگیرم. انگار فضا عوض شده ،هنوز نفهمیده‌ام کجا هستم و بودم! +کجایی دختر؟زبونم مو درآورد انقدر صدات کردم. لاله است! کمی به دور و اطراف نگاه میکنم و تازه یادم می آید که توی اتاق خودم هستم…پس خواب دیده بودم؟! +کوه نکنده بودی که،حالا چند ساعت تو قطار بودی،مثل خرس افتادی از دیشب تا حالا.لنگ ظهره پاشو دیگه دست میکشم روی گردنم اما تسبیح نیست. هنوز هم عطر گل های محمدی روی جانماز را حس می کنم. _صدای چیه؟ +گوشی من داره اذان میگه،اذان ظهرا ! خجالت نکش ولی تا الان خواب تشریف داشتی عزیزم _باورم نمیشه +چرا؟ همچین بی سابقه هم نیست _خواب دیدم +خیره _نمیدونم +تعریف کن ببینیم _عزیز بود و من …وسط یه بیابون بی سر و ته،هیچی نگفت فقط بغلم کرد و تسبیحش رو داد بهم،یعنی انداخت گردنم +ا خب کو؟ _مسخره +شوخی کردم حالا،اینکه حتما خیره، پاشو بیا یه چیزی بخور منم باز گشنم شده برم پاتک بزنم به باقی شیرینی خامه‌ای ها صدای اذان ،گوشم را پر کرده و هنوز به تعبیر خوابم فکر میکنم… زیپ کوله ام را باز میکنم و سجاده را بیرون می آورم.تسبیحش را برمیدارم ؛دستبند مهره‌ای چوبیم را میکنم و تسبیح را دور دستم می‌پیچم… انگار قصد دارم خوابم را خودم تعبیر کنم! به یاد عزیز و عادتی که داشت را می‌بوسم. نفس بلندی میکشم ،انگار آرامتر میشوم، متعجبم که چرا! +خوش اومدی پناه جان افسانه است، نمیدانم دیشب فهمید که بیدار بودم یا نه. امان از این لعنتی.....   •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت 41 روی رو در رو شدن را ندارم. خیلی معمولی زیپ کوله را میبندم و میگویم: _مرسی +خواب بودی دیشب.اگه میدونستم میای که… حرفش را نصفه میگذارم و با لحنی که سعی میکنم کنایه دار باشد میگویم: _خوش گذشت؟ +به تو چی مادر؟ خوش گذشت؟ تنم میلرزد از دوباره مادر گفتن هایش!.. یاد و قرارهایی می‌افتم که به خودم داده بودم.اینکه برگردم اما درد اضافه ی زندگی پدرم نباشم. چیزی نمیگویم اما او حرف میزند: _جات خیلی خالی بود،از درس و دانشگاهت راضی هستی؟خوابگاه خوبه؟بخدا چندبار تماس گرفتم اما انگار حواست نبود جوابم رو ندادی. چیزی برای گفتن ندارم وقتی با دست خودم تماس هایش را ریجکت میکردم!😔لباسهایم را از چمدان بیرون میریزم +بذارشون توی سبد تا بشورم.لاغرتر شدی انگار آب و هوای تهران بهت نساخته.خورد و خوراکت خوب نبوده حتما کلافه نشده ام،برعکس…خوشحالم که برای کسی مهم هستم.میدانم که چه وقت هایی احساسش واقعیست.من در تمام این سال ها چه خوبی در حقش کرده بودم؟ چرا توقع داشتم فقط او مهربان و ازخود گذشته باشد؟خودش می‌آید و همانطور که باحوصله لباسهای مچاله شده‌ام را جمع میکند میگوید: _ناهار برات قرمه سبزی گذاشتم.پوریا از صبح ده بار میخواسته بیاد بیدارت کنه نذاشتم، گفتم یکم استراحت کنی.تا بری یه دوش بگیری و بیای سفره رو انداختم دست خالی‌اش را به زانو میزند و با یاعلی گفتن بلند میشود.چهره‌اش را درهم میکشد. میپرسم: _پات بهتر نشده؟ لبخند میزند انگار از اینکه سکوتم را شکسته ام ذوق کرده،یا شاید هم از توجهی که به دردش کردم! _خوب میشه +دکتر نرفتی؟ _میگه عمل +خب عمل کن _نمیشه که +چرا؟ میترسی ؟ _نه عزیزم.ولی آخه بابات و داداشت رو به کی بسپارم اگه قرار باشه ده روز یه گوشه بخوابم؟ از حرفهای جدیدی که از زهرا خانوم یاد گرفته ام استفاده میکنم: +خدای اونام بزرگه میفهمم که کمی تعجب کرده.کمی من و من میکند و میپرسد: _راستی،میخوای برگردی باز؟ چه سوال سختی! و چه جواب هایی که برایش آماده نکرده ام… +نمیشه همینجا پیش خودمون درس بخونی؟بخدا من اندازه ی پوریا دوستت دارم. وقتی رفتی تحمل اومدن تو این اتاق رو نداشتم. خونه باید دختر داشته باشه هم بابات به بودنت نیاز داره هم داداشت و هم … سری تکان میدهد.بلند میشوم و لباس ها را از دستش میگیرم. _باید فکر کنم،الان نمیدونم +خیره ان شاالله حالا چرا اینا رو گرفتی از من؟ _خودم میریزم تو ماشین.میشه ناهار زودتر بخوریم؟دلم رفت با این عطر و بو میخندد و بغلم می کند.... زهرا خانم میگفت: ”مگه زن بابای خوب با مادر آدم فرق می کنه؟اونم کسی که از بچگی زحمتت رو کشیده” شاید بتوانم جایی در دلم برایش باز کنم. دوست دارم شبیه خانواده حاج رضا باشم، بخشنده و با محبت.آرامش نصیبم میشد حتما.. سر سفره لاله از مراسم دیشب میپرسد. افسانه خیلی محتاط میگوید: +والا فعلا هیچی معلوم نیست _چرا؟ +بهزاد بهونه میاره لاله با آرنج به پهلویم ضربه میزند و از پشت عینک چشم هایش را لوچ میکند. و بعد میگوید: _خب شاید از دختره خوشش نمیاد زن دایی! پوریا اون زیتون رو بده +آخه جلسه اول گفته بود خوبه _اگه قسمت هم باشن حتما جور میشه +هرچی خدا بخواد و من به این فکر میکنم که چقدر بهزاد مهم شده!... دو روز از آمدنم گذشته و دلم مثل پارچه ی نخ کش شده هنوز بند خانه ی حاج‌رضاست. امروز عقدکنان فرشته است، یعنی شهاب هرجایی بوده حتما برگشته و برای جشن حضور دارد. کاش میدانستم از نبودن من خوشحال شده یا ناراحت؟ شاید هم به قول لاله حتی متوجه نبودنم نشود! همه چیز را از سیر تا پیاز برای لاله گفته ام. از خوبی های فرشته گرفته تا اخم شهاب و کنجکاوی های عمه اش کاش دیرتر به مشهد آمده بودم. کاش حداقل امروز را تهران مانده بودم اما نه! حتما بودنم دردسر بود برای زهرا خانوم «سوگند» ،دوستم بعد از مدت ها پیام داده : 📲 “ سلام چطوری بی معرفت؟ رفتی تهرون حاجی حاجی مکه؟ بابا ما باید از در و همسایتون بفهمیم برگشتی؟ پاشو بعدازظهر بیا بریم پارک.تعریف کن ببینیم چه خبرا ” بهتر از توی خانه نشستن است! قرار میگذاریم و آماده میشوم.بعد از چند وقت،حسابی دلم برای بگو و بخند تنگ شده. روی نیمکت چوبی نشسته ، و طبق معمول با هندزفری آهنگ گوش میدهد و آدامس می‌جود. شال قرمز و مانتوی جلوی باز سفید با تی شرت و ساپورت مشکی…چشم های پر از آرایشش را با احتیاط و از پشت میگیرم. _خب آخه خنگ خانوم،جز تو من با کی قرار داشتم الان مگه؟؟ پناهی مثلا میخندم و دست هایم را برمیدارم. بلند میشود و جیغ میکشد… اما همین که چشمش به صورتم می‌افتد دهانش باز میماند..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
قسمت 42 💢سرگذشت زندگی پناه اما همین که چشمش به صورتم می‌افتد دهانش باز میماند و یک قدم عقب میرود. تیپم را با کنجکاوی نگاه میکند... و مثل همیشه با لحن کشدار پر نازش میپرسد: +خودتی پناه؟؟؟ چرا این شکلی شدی دختر؟ _بیخیال،وای چقدر دلم تنگ شده بود سوگند و خودم بغلش می کنم… بعد از چند لحظه خودش را کمی عقب می کشد و می پرسد: +جان من دوربین مخفیه؟ شانه بالا می‌اندازم و میگویم: _یجوری وا رفتی انگار تیپ داهاتی زدم! فرهنگ نداری استقبال کنی؟ +مسخره بازیه؟ _چی؟ +بابا تو این مدلی نبودی که دست می زنم به لبه ی روسری ام و می گویم: _فقط چون اینو کشیدم جلو؟ خودش را پرت میکند روی صندلی و عینک آفتابیش را از روی موهای بلوندش برمیدارد. +بیا بشین ببینم، چرا چرت میگی؟ شوک شدم جان تو _لوسی دیگه، جای احوال پرسیه +باورم نمیشه، رفتی تهران امل شدی برگشتی؟ چشمم را گرد میکنم و میپرسم: _چی میگی؟ امل کجا بود؟ +تو کی روسری قواره دار مینداختی سرت؟لاک و مانیکورت کو الان؟ مانتوی تا زیر زانو از کجا پیدا کردی؟!! وای باورم نمیشه…انقدر ساده آخه؟ تسبیح دور مچم را که میبیند از خنده ریسه میرود. _خر مهره‌م که انداختی.، نکنه تهران مد بود؟ چشمکی میزند و آهسته میپرسد: +ببینم نمازجمعه‌های دانشگاه تهرانم میرفتی؟ سوگند، دوست دوران دبیرستانم تاکنون هست و هیچوقت از شوخی‌های هم رنجیده نشدیم.... اما حالا طوری از حرفهای پر طعنه‌اش ناراحت شده‌ام که بغض عجیبی ته گلویم را اذیت میکند.... _داره بهم بر میخوره سوگند! +چته پناه؟ لال که نشدی خب یه چیزی بگو، جواب بده تا بفهمم چه خبره روی دیوار سیمانی کوتاه مینشینم و میگویم: +من واقعا فرقی نکردم سوگند.تو داری بزرگ میکنی همه چی رو _مزخرف میگیا! مثل اینکه یادت رفته مدام آویزون من بودی که از سالن آرایش ستاره برات وقت بگیرم که یا مو رنگ کنی یا مانیکور کنی یا فلان و بهمان حالا همین تویی که به عشق آزادی پاشدی رفتی تهران، اومدی روبه روی من نشستی با این شکل و شمایلی که دوران دبیرستانم نداشتی! بعد میگی فرقی نکردی؟ سوژه کردی ما رو ها جان تو دیدمت یه لحظه فکر کردم از حرم مستقیم دربست گرفتی خودتو رسوندی اینجا فقط یه چادر گل گلی کم داری ! نفس عمیقی میکشم ، تا بغضم را قورت بدهم اما جایی نزدیک قلبم بدجور درد میکند. لب‌هایم به لرزه افتاده، شاید به یکباره مقابلش احساس ضعف کرده ام! آستین مانتوام را پایین میکشم تا تسبیح بیشتر از این معلوم نشود.... +خوب شد حالا با یلدا و بچه‌ها جمع نبودیم! وگرنه به مخت رسما شک میکردن. پاشو بریم سرویس بهداشتی اینجا آینه داره منم که میدونی لوازم آرایشم همیشه هست، یه صفایی بده رنگت عین میت فراری ها شده. بعدم تعریف کن ببینم چه مرگت شده بلند میشود و عینکش را با وسواس میزند. خوب نگاهش میکنم شبیه چند ماه پیش خودم! شاید حتی مهمترین من… یاد فرشته می افتم، حرف های زهرا خانوم، اخم شهاب… کتاب‌هایی که خوانده بودم، تعریف‌های لاله از تیپ جدیدم. ذوق بابا امروز وقتی که از خانه بیرون میزدم. +میگم یه دردیت هست نگو چرا! مجسمه شدی منو نگاه میکنی که چی؟ دسته‌ی کیفم را فشار میدهم.چه تصمیمی بگیرم که بغضم سر وا نکند؟🥺😣بلند میشوم راهم را میکشم و بدون هیچ حرفی از او دور میشوم. پا تند میکند و دست روی شانه ام میگذارد _وایسا ببینم.مرگ سوگند بگو چی شده، خواب نما شدی یا… زوم میکنم روی صورتش و می‌پرسم: +یا چی؟ شانه بالا می‌اندازد و بی تفاوت میگوید: _هیچی بابا +بگو _یا کشته مرده ی کسی شدی که واسش ریختت رو اینجوری کردی؟ انگار از بالای یک کوه هولم داده‌اند. شاید به هدف زده بود و شاید هم…دهانم را محکم میبندم تا بد و بیراه نصیبش نشود! برمیگردم و با سرعت میروم. ولی سوگند دست بردار نیست. +الان این دویدنت یعنی داری از جواب فرار میکنی دیگه؟ نه؟ _میخوام برم کار دارم +رفتی عاشق پسر ریشوهای دانشگاه شدی؟! برات شرط گذاشته که نمازت رو سر وقت بخونی؟ هه…نگفته ابرو پاچه بزی برازنده تره برات؟ نظر مادر خواهرش چی بود؟ ببینم تو خودت بهش شماره دادی؟داره موبایل دیگه؟ نه؟ از تمسخرهای مثلا شوخ و پشت سر همش کلافه میشوم.می‌ایستم و دستم را به کمرم میزنم. _تموم شد؟ قری به سر و گردنش میدهد و میگوید: +تا تخلیه اطلاعاتیت نکنم کوتاه نمیام _کاملا مشخصه! +خب؟ _آره عاشق شدم…خیالت راحت شد؟ +والا تا جایی که من یادمه تو توی عمرت فقط عاشق بهزاد بدبخت نبودی وگرنه کیس های زیادی بودن که.... _فرق میکنه! ساکت میشود و ادامه میدهم: _این با همه ی پسرایی که تاحالا دیدم فرق میکنه +پس درست حدس زدم _اتفاقا تمام خزعبلاتی که ردیف کردی غلط بود +ریشو نیست؟ _هست +اهل نماز و خواهرم حجابت،نیست؟ _هست +پس..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💞پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه می‌کنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمی‌دانم عزیزم، نمی‌دانم! پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه می‌کند؟ او چه می‌خواهد؟ پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همه‌ی زن‌ها گریه می‌کنند بی هیچ دلیلی! پسرک از اینکه زن‌ها خیلی راحت به گریه می‌افتند، متعجب بود. یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می‌کند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زن‌ها این همه گریه می‌کنند؟ خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژه‌ای آفریده‌ام؛ به شانه‌های او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند. به بدنش قدرتی داده‌ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند، به دستانش قدرتی داده‌ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد. به او احساسی داده‌ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند. به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد و از خطا های او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده‌ام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد. این اشک را منحصراً برای او خلق کرده‌ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند. ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh