💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۲۵
فخری خانم هنوز هم...
از دستش دلگیر بود.اما قهر نبود.به خانه خاله شهین رسیدند. هنوز دستش به زنگ در نرسیده بود که سهیلا در را باز کرد. یوسف #نگاهش را پایین برد.
_سلام.
سهیلا که خیال میکرد یوسف پشیمان شده و به خاستگاری او آمده از ذوق گفت:
_وای سلام عزیزم... تو خوبی... چیشد اومدین... پس عمو کوروش کو.... یاشار اینا پس کجان؟؟!!
تند تند جملات را پشت سرهم ردیف میکرد.فخری خانم با دلخوری گفت:
_اگه بری کنار ما بیایم داخل میگم.. همه کجان..!
سهیلا ماتش برد...
آرام کنار رفت.یوسف و مادرش وارد خانه شدند.
خاله شهین روی مبل نشسته بود. با ورود یوسف و مادرش، بااخم، دست ب سینه ایستاد.یوسف دسته گل را بالبخند، بسمت خاله شهین گرفت.
_سلام خاله مهربون.این دسته گل خدمت شما فقط برای عذرخواهی
همانطور ایستاده بودند.
گرچه خاله شهین از فخری خانم #کوچکتر بود. اما مثل یک بزرگتر همیشه رفتار میکرد. و هرکسی خبر نداشت فکر میکرد خاله شهین بزرگتر است.
یوسف دسته گل را مقابل خاله شهین گرفته بود.اما خاله نه دسته گل را گرفت،نه اخمهایش را باز کرد و نه حتی تعارفی کرد که مهمانها بنشینند.
_مگه نگفتم این ورا پیدات نشه!؟؟؟
یوسف_من گفتم، بیایم دست بوسی شما
_خیلی بیجا کردی!!
فخری خانم_ شهین جون شما بزرگی، عزیزی، ببخشش دیگه. بخشش از بزرگانه!
خاله شهین با اخم...
به یوسف زل زد. و با بی احترامی آنها را از خانه بیرون کرد.
در مسیری که بسمت خانه عموسهراب، میرفتند...
فخری خانم تا میتوانست او را مورد عتاب قرار میداد. اما یوسف فقط #سکوت کرد. اخمی درشت روی پیشانیش می آمد.هر از گاهی فقط یک سوال میپرسید:
_بنظرشما من حق ندارم زنمو خودم انتخاب کنم؟؟!!
بدون جوابی به سوالش، باز مادر حرف خودش را میزد.
که یوسف آبرویش را برده...
که بی تجربه است...
که با ندانم کاری هایش آینده اش را تباه میکند...
عصبی پایش را روی پدال گاز فشار میداد. این روزها زیاد عصبی میشد.! کلافه بود...
به خانه عمو سهراب رسیدند...
هنوز مریم خانم نمیدانست که یوسف برای چه آمده.نمیدانست که این دسته گل عذرخواهی ست، نه خاستگاری.
با نهایت احترام وارد خانه شدند...
مریم خانم مثل همیشه، دستش را برای دست دادن، مقابل یوسف دراز کرد. یوسف دستش را روی #سینه_اش گذاشت نگاهش را به #زمین رساند.
_برا عرض عذرخواهی، خدمت رسیدیم.
مریم خانم تعارفی کرد...
همه نشستند.اصلا متوجه جمله یوسف نشده بود. خواست فتانه را صدا کند که فخری خانم مانع شد.
فخری خانم_ ببین مریم...! ما برا خاستگاری نیومدیم.
یوسف_اومدم عذرخواهی
مریم خانم کاملا گیج شده بود. متوجه حرفهایشان نمیشد.
_عذرخواهی؟!..عذرخواهی برا چی؟؟!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۲۶
هرچه بیشتر فخری خانم...
توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد. یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد.
خودش هم مانده بود چه کند..!
شاید اصلا نباید می آمد.شاید این راهش نبود. #نظرش را گفته بود. #عذرخواهی هم کرده بود.
یوسف گرهی سفت به پیشانیش بود. نگاهش روی #زمین و دستانش مشت شد.اما #سکوت کرد. تا نشکند حرمت بزرگترش را.
مریم خانم به مراتب سخت تر و بدتر از خاله شهین، با داد و فریاد، هر دو را از خانه بیرون کرد.
در مسیر برگشت...
تا رسیدن به خانه باز مادرش حرفهای قبل را تکرار میکرد.به خانه رسید.مادرش را، پیاده کرد.
یک سره بسمت پایگاه راند...
تازه علی و کاروانش از راهیان برگشته بودند.به پایگاه رسید.جمعیت زیادی به استقبال مسافران خود آمده بودند. ماشین را پارک کرد.
کلافه و عصبی وارد اتاق شد...
مدام طول اتاق را طی میکرد. می ایستاد. با کفشش ضرب میزد. دوباره راه میرفت...
میخواست درستش کند. باید به هدفش میرسید...!باید امشب حرف آخرش را میزد.!
سه هفته ای از آن روز میگذشت...
همان روزی که دلش را باخت.چند روز دیگر عروسی یاشار بود. از عید نوروز هیچ نفهمیده بود. بس که درخانه بحث و دعوا بود. فقط بر سر زن گرفتنش..!
از دیشب #تصمیمش را گرفته بود..
دل مادرش را به دست آورد. باید که قدم ها بردارد..تا به وصلش برسد.!
علی_اینجا رو ببین.. ببین کی اینجاست
علی وارد اتاق شد...
او را گرم در آغوش گرفت.یوسف نگاهی به علی کرد. خود را از آغوش علی کنار کشید.با دستهایش بازوی علی را فشرد. به چشمهایش زل زد.
_درستش میکنم..! باید درست بشه..!
به سمت در خروجی پایگاه رفت.هیچ کاری به ذهنش نمی آمد. تپش قلبش باز زیاد شده بود. علی بلند گفت:
_یوسف مراقب باش..! گولش رو نخوری.!
دستش روی قلبش گذاشت. ماساژ میداد. اخمهایش را بیشتر در هم کشید. پرسوال نگاهی کرد.
علی_ شیطونو میگم.
همانجا میخکوب شد...
کم کم گره پیشانیش باز شد.واای چکار میخواست انجام دهد.!؟ غصه دار کنار در ورودی، همانجا نشست.«ای وای» آرامی گفت، سرش را زیر دستانش برد.
علی میدانست...
از همان روز اول فهمیده بود.اما خیلی بی تفاوت رفتار میکرد.باید قفل زبان یوسف را باز میکرد.کنار یوسف نشست.
_خب بگو گوش میدم.
یوسف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به حیاط پایگاه بود.
_قدم اولو خوب رفتم.. ولی گیر کردم علی..!
_گیر نکردی رفیق..! کلافه شدی، زود از کوره درمیری، شبها خوابت نمیبره،درست میگم مگه نه...؟!
یوسف نگاهی به علی کرد.علی بلند شد. دست رفیقش را گرفت و او را بلند کرد.
_درد عشقی کشیده ام که مپرس
لبخند محجوبی زد.
_خیلی تابلو بودم، آره..؟!
علی خندید.
_اووووه چه جورم...!! از تابلو هم، یه چیزی اونورتر...خب چرا نمیری جلو..!؟
سرش را به زیر انداخت.با لحنی سرشار از غم گفت:
_ مامان بابا شدیدا مخالفن
علی دستی به شانه های یوسف زد.
_این دیگه مشکل خودته رفیق.. ولی یه چیزی بگم بهت، دست روی#قیمتی_ترین الماس فامیل گذاشتی. تبریک میگم به #انتخابت.
یوسف باشرم، سرش را به زیر انداخت.آرام گفت:
_میدونم
علی بلند شد.
_باید برم خونه. ولی کاری داشتی درخدمتم. فعلا یاعلی.
علی رفت.و یوسف...
چند دقیقه ای همانجا بود. بسمت ماشینش آرام راه میرفت. مشکل، باید حل میشد،باید..!
غصه، ذوق، نگرانی، ترس، شک، توهین، تهمت، بی احترامی، قهر، دعوا، بحث، همه اینها که باهم جمع میشدند...
در برابر #تصمیمش هیچ بود.. صفر بود.. قدرتی نداشت.. #عزمش جزم بود. فقط #به_یک_راه که #خدا راضی بود باید میرفت تا به منزل لیلی میرسید. نه #هرراهی، و به #هرطریقی...!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 #کودک_خردسال_و_موعظه
موقعی که خلافت به عمربن عبدالعزیز منتقل شد، هیأت هایی از اطراف کشور برای عرض تبریک و تهنیت به دربار وی آمدند که از آن جمله هیأتی از حجاز بود. کودک خردسالی در آن هیأت بود که در مجلس خلیفه به پا خاست تا سخن بگوید.
خلیفه گفت: آن کس که سنش بیشتر است، حرف بزند.
کودک گفت: ای خلیفه مسلمین! اگر میزان شایستگی، سن بیشتر باشد، در مجلس شما کسانی هستند که برای خلافت شایسته ترند.
عمر بن عبدالعزیز از سخن طفل به عجب آمد، او را تأیید کرد و اجازه داد حرف بزند.
کودک گفت: از شهر دوری به اینجا آمده ایم. آمدن ما نه برای طمع است نه به علت ترس! طمع نداریم برای آن که از عدل تو برخورداریم و در منازل خویش با اطمینان و امنیت زندگی می کنیم. ترس ندایم زیرا خویشتن را از ستم تو در امان می دانیم. آمدن ما در این جا فقط به منظور شکرگزاری و قدردانی است.
عمربن عبدالعزیز به کودک گفت: مرا موعظه کن!
کودک گفت: ای خلیفه مسلمین! بعضی از مردم از حلم خداوند و همچنین از تمجید مردم دچار غرور شدند. مواظب باش این دو عامل در شما ایجاد غرور ننماید و در زمامداری گرفتار لغزش نشوی.
عمر بن عبدالعزیز از گفتار کودک بسیار مسرور شد و از سن او سوال کرد. گفتند: دوازده ساله است
المستطرف، ج 1، ص 46؛ کودک از نظر وراثت و تربیت، ج 2، ص 279.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
دوست داری مثل «آب» باشی یا «روغن»؟
*
✍روزی عارفی نزد شاگردان خود، پیالهای روغن کنجد با پیالهای آب گذاشت.
سپس پرسید:
کدامیک به نظر شما با ارزشترند؟
همه گفتند:
آب، چون مایۀ حیات است.
عارف روغن و آب را روی هم ریخت، آب پایین رفت و روغن بالاتر ایستاد.
دوباره پرسید:
پس چرا روغن افضل است و بالاتر ایستاد؟!
روغن رنج بسیار کشیده، رنج داس و فشار آسیاب را تحمل کرده تا متولد شده است؛ اما آب هرگز چنین سختیای به خود ندیده است.
برای همین وقتی آب را در نزدیکی آتش قرار دهید تحمل حرارت و سختی ندارد، بخار شده و به هوا میرود. اما اگر روغن را در مجاورت آتش قرار دهید هرگز از آتش فرار نمیکند، بلکه میسوزد و همهجا را با نور خود روشن میکند.
بدانید ارزش هر چیز به اندازۀ مقاومت او در برابر مشکلات و صبر اوست. در راه خدا چون روغن باید صبور باشید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🍁📝#حکایت_گوسفند_مفت_خور
کره خری از مادرش پرسید:
این کجای انصاف است که ما با کلی سختی و مشقت ، یونجه را از مزرعه به خانه حمل می کنیم، در حالی که گل های یونجه را گوسفند میخورد و ته مانده آن را به ما می دهند...؟!
گوسفند آنچنان به حرص و ولع گلهای یونجه را می خورد که صدای خرت خرت آن و حسرت یکبار خوردن گل یونجه، ما را می کشد...
خر به فرزندش گفت: صبر داشته باش و عاقبت این کار را ببین...
بعد از مدتی سر گوسفند را بریدند...
گوسفند در حالیکه جان می داد، صدای غرغرش همه حا پیچیده بود...
خر به فرزندش گفت:
کسی که یونجه های مفت را با صدای خرت خرت می خورد، عاقبت همینطور هم غر غر می کند!
هرکسی حاصل دسترنج دیگران را مفت میخورد باید نگران عواقبش هم باشد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥ بسیار زیبا..
مفهوم توبه حقیقی..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
این متن عالیه ....
کاری به کار همدیگر نداشته باشیم...
باور کنید تک تک آدم ها زخمیاند....
هرکس درد خودش را دارد دغدغهی خودش را دارد
مشغلهی خودش دارد
باور کنید...
ذهنها خستهاند قلبها زخمیاند
زبانها بستهاند برای دیگران آرزو کنیم
بهترینها را....راحتی را....همه گم شدهایم
یاری کنیم همدیگر را تا زندگی برایمان لذتبخش شود..
آدم ها آرام آرام پیر نمیشوند..
آدمها در یک لحظه ..
با یک تلفن...با یک جمله ...با یک نگاه ... با یک اتفاق...
با یک نیامدن..بایک دیر رسیدن.بایک "باید برویم"..
وبایک "تمام کنیم" پیر میشوند
آدمها را لحظه ها پیر نمیکنند..آدم را آدم ها پیر می کنند.
سعی کنیم هوای دل همدیگر را بیشتر داشته باشیم.
همدیگر را پیر نکنیم...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
اگر فکر می کنید
بهای رسیدن به هدفتان
گران است
صبرکنید، تا صورتحساب تلاش نکردن
خود را ببینید ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 بهترین تلاش، تلاش برای تغییر خود و نه دیگران است
بیشتر مجالس و نشست های خانوادگی با گفتگوهایی همراه است که برای ایجاد تغییر در دیگران انجام می شود. همه می خواهند دیگری تغییر کند. کسی به تغییر خود نمی اندیشد. شوهر برای تغییر فکر و عمل همسرش تلاش می کند و زن نیز برای متحول ساختن شوهر خود تلاش می کند و این دو برای تربیت و تزکیه فرزندان و… امّا بهترین راه تغییر دیگران، ایجاد تغییر و تحول در افکار و رفتار خود می باشد.
چه خوب وصیتی بوده این وصیت:
دانشمندی وصیت کرده که بر روی سنگ قبرش این جملات را بنویسند:کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم، وقتی بزرگ تر شدم، دیدم دنیا خیلی بزرگه، بهتر است کشورم را تغییر بدهم:در میانسالی تصمیم گرفتم شهرم را تغییر بدهم. آن را هم بزرگ یافتم در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را تغییر بدهم. اینک در آستانه مرگ فهمیدم که باید از روز اول به فکر تغییر خود می افتادم آنگاه شاید می توانستم دیگران و بلکه دنیا را تغییر دهم…
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
خواندنى وجالب
«قارون» هرگز نمی دانست که روزی کارت
عابر بانکی که در جیب ما هست از آن کلیدهای
خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن
بودند ما را به آسانی مستغنی میکند.
«خسرو» پادشاه ایران نمی دانست که مبل
سالن خانه ما از تخت حکومت وی
راحت تر است.
«قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را
باد میزدند، کولرها و اسپلیتهایی که درون
اتاقهایمان هست را ندید.
«هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر
خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت
میخوردند هیچگاه طعم آب سردی را که ما
می چشیم نچشید...
«خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم
را باهم می آمیختند تا وی حمام کند، هیچگاه
در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش
را تنظیم میکنیم حمام نکرد.
بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان
عصر هم اینگونه نمی زیستند اما باز شانس
خود را لعنت میکنیم...!
و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود
تنگدست تر میشویم !
خدایا قدرت شکرگوئی در حرف و عمل را
به ما عنایت فرما...🙏
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 ضرب المثل کوتاه خردمند بِه که نادان بلند
کاربرد ضرب المثل:
” کوتاه خردمند به که نادان بلند ” در متنبه کردن کسانی که تنها ملاک انها در محاسبه افراد، ظاهر آنهاست، همچنین، در بیان شرافت و برتری عقل و دانش بکار می رود.
داستان ضرب المثل کوتاه خردمند بِه که نادان بلند :
ملکزادهای شنیدم که کوتاه بودو حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی.
باری پدر به کراهت و استحقار در وی نظر میکرد. پس به فَراست دریافت و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند به که نادان بلند! نه هر چه به قامت مهتر، به قیمت بهتر. پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند و برادران برنجیدند.
شنیدم که مُلک را در ان مدت دشمنی صعب روی نمود. چون لشکر از هردو طرف روی در هم آوردند، اول کسیکه به میدان درآمد، این پسر بود.
بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت. آوردهاند که سپاه دشمن بیقیاس بودو اینان اندک.
طایفهای موزیک گریز کردند، شنیدم که هم در ان روز بر دشمن ظفر یافتند. مَلک سر و چشمش ببوسید ودر کنار گرفت و هرروز نظر پیش کرد که تا ولی عهد خویش کرد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚داستان کوتاه
"استخدام برای شغل مدیریتی"
یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد، در اولین مصاحبه پذیرفته شد و میبایست رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام دهد.
رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفتهای تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.
رئیس پرسید: «آیا هیچگونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟»
جوان پاسخ داد: «هیچ»
رئیس پرسید: «آیا پدرتان بود که شهریههای مدرسه شما را پرداخت کرد؟»
جوان پاسخ داد: «پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریههای مدرسه ام را پرداخت میکرد.»
رئیس پرسید: «مادرتان کجا کار می کرد؟»
جوان پاسخ داد: «مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار میکرد.»
رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد، جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.
رئیس پرسید: «آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کردهاید؟»
جوان پاسخ داد: «هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم، بعلاوه مادرم میتواند سریع تر از من رخت بشوید.»
رئیس گفت: «درخواستی دارم، وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید، و سپس فردا صبح پیش من بیایید.»
جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.
وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند، مادرش احساس عجیبی میکرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد، جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد، همانطور که آن کار را انجام میداد اشکهایش سرازیر شد.
اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودیهای بسیار زیادی در پوست دستهایش است، بعضی کبودیها خیلی دردناک بود که مادرش میلرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز میشد.
این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رختها را میشوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند، کبودیهای دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آیندهاش پرداخت کند.
بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رختهای باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست، آن شب مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند، صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.
رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید: «آیا میتوانید به من بگویید دیروز در خانهتان چه کاری انجام دادهاید و چه چیزی یاد گرفتید؟»
جوان پاسخ داد: دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رختها را نیز تمام کردم، رئیس پرسید: «لطفاً احساستان را به من بگویید.»
جوان گفت: اکنون میدانم که قدردانی چیست، بدون مادرم من موفق امروز وجود نداشت، از طریق باهم کارکردن و کمک به مادرم، فقط اینک میفهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک چیزی انجام شود، به نتیجه رسیدهام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.
رئیس شرکت گفت: این چیزیست که دنبالش میگشتم که مدیرم شود، میخواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد، شما استخدام شدید.
بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار میکرد و احترام زیردستانش را بدست آورد، هر کارمندی با کوشش و بصورت گروهی کار میکرد، عملکرد شرکت به طور فوقالعاده ای بهبود یافت.
کسی که حمایت شده و هر آنچه که خواسته است از روی عادت به او دادهاند، «ذهنیت مقرری» را پرورش داده و همیشه خودش را مقدم میداند، او از زحمات والدین خود بیخبر است.
وقتی که کار را شروع میکند، میپندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد، زمانی که مدیر میشود، هر گز زحمات کارمندانش را نمیفهمد و همیشه دیگران را سرزنش میکند، برای این جور شخصی، که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد، ممکن است یک مدتی موفق باشد، اما عاقبت احساس کامیابی نمیکند
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh