eitaa logo
داستان های آموزنده
67هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh وقتی کسی تو را میرنجاند، ناراحت نشو، چرا که این قانون طبیعت است... درختی که شیرین ترین میوه ها را دارد، بیشترین سنگها را می خورد...
📚 خانگی🐍 زنی به عنوان حیوان خونگی یه مار داشت و خیلی اون مار رو دوست داشت که هفت فوت(بیشتر از دو متر) طولش بود. یه دفعه ای اون مار دیگه چیزی نخورد زن هفته ها تلاش کرد که مارش دوباره بتونه غذا بخوره که موفق نشد و مار و برد پیش دامپزشک. دامپزشک پرسید ایا مار به تازگی کنار شما میخوابه و خیلی نزدیک به شما خودش و جمع میکنه و کش میده؟ زن گفت-بله ،و خیلی برام ناراحت کننده ست که نمیتونم کاری براش انجام بدم. دامپزشک گفت: مار مریض نیست بلکه داره خودشو اماده میکنه که شما رو بخوره!!! مار داره هر روز شما رو اندازه گیری میکنه تا بدونه چقدر باید جا داشته باشه تا شما رو هضم کنه!!! حکایت بعضی ادماس تو زندگیمون؛ خیلی نزدیک ولی با هدف اینکه نابودمون کنن فقط دنبال فرصت مناسب اند..! 🤔مواظب باشیم چه آدم هایی اطراف ما هستند🤔 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢پارت شانزدهم 💢تاوان یک گناه 💢ارسالی از اعضای کانال با اینکه از صبح هر کاری بهم گفتن بدون هیچ حرفی تند تند انجام میدادم ولی وقتی عصر تو حیاط مشغول شستن ظرف ها بودم دخترهای زن چهارم خان مشغول بازی بودن گاهی با من حرف میزدن سمیه و سارا که یکی ۵سالش بود یکی ۷سالشه منم سعی میکردم کوتاه جواب بدم و تند تند کارهامو انجام بدم _اسمت چیه؟ _طاهره _چند سالته؟ _۱۳سال _چرا آمدی اینجا؟ _برای کار _میایی با هم بریم بازی کنیم ؟ _نمی تونم اجازه ندارم باید ظرف ها رو بشورم _به مامانم میگم حرف ما رو گوش نکردی سارا که بزرگتر بودگفت کی بهت اجازه نمیده؟؟ نمی دونستم چی بگم نگاه کردم فریدون خان رو دیدم که داشت ما رو نگاه می کردم خدارو شکر من داشتم تند تند کار می کردم ولی بازم ترسیده بودم _اها دختر زود بیا اینجا تند رفتم و گفتم بله خان _چی به دخترهای من می گفتی؟ها _دخترها تون اسم و سن مو پرسیدن گفتم طاهره۱۳سالمه و گفتن برای چی آمدم اینجا گفتم بخاطر کار گفتن برم باهاشون بازی کنم گفتم اجازه ندارم باید کارمو انجام بدم _سارا راست میگه؟ _اره بابا _برو به کارات برس _چشم تو چهره خان جرأت نداشتم نگاه کنم _چی شده بود طاهره خان چکارت داشت همه چیز را همون‌طور که تند تند کارهامو انجام میدادم وظرفهایی رو که شسته بودم سر جاشون می گذاشتم رو برای شهربانو توضیح دادم سعی کردم حواسم به کارم باشه تا بلقیس خانم که از دور ما رو نگاه می کرد حرفی به خان نزنه شب که شد تو آب های سرد باید ظرفها رو می شستیم البته ملیحه آب گرم آورده بود ولی آخر که می خواستیم آب بکشیم آب ها سرد بود دست هام از سرم دیگه حس نداشت •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ما آدم‌ها رسم عجیبی داریم «به دست می آوریم که از دست بدهیم!» قبل از رسیدن به کسی که زندگیمان شده است، هر کاری برای داشتنش انجام می‌دهیم. زمین و زمان را بهم می‌ریزیم تا به مراد دلمان برسیم، مدام رویا می‌بافیم و خودمان را عاشق‌ترین آدم دنیا می‌دانیم. اما بعد از رسیدن، درست زمانی که دلمان قرص شد او در زندگی‌ِمان هست، همه چیز را فراموش می‌کنیم. فراموش می‌کنیم چقدر برای این روزها تلاش کرده‌ایم، صبور بوده ایم... رویا بافته‌ایم... یادمان می‌رود این همان روزی ست که آرزویش را داشته‌ایم. آنقدر تغییر می‌کنیم که تبدیل به یک آدم دیگر می‌شویم، آدمی که هیچ شباهتی به یک عاشق ندارد. حقیقت تلخی‌ست... «ما آدم ها خیلی زود از هم خسته می شویم»... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍پيرمردي تصميم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگي کند. دستان پيرمرد مي لرزيد و چشمانش خوب نمي ديد و به سختي مي توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذايش را روي ميز ريخت و ليواني را بر زمين انداخت و شکست. پسر و عروس از اين کثيف کاري پيرمرد ناراحت شدند: بايد درباره پدربزرگکاري بکنيم، و گرنه تمام خانه را به هم مي ريزد. آنها يک ميز کوچک در گوشهاتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهايي آنجا غذا بخورد. بعد از اينکه يک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، ديگر مجبور بود غذايش را درکاسه چوبي بخورد. هروقت هم خانواده او را سرزنش مي کردند، پدربزرگ فقط اشک مي ريخت و هيچ نمي گفت. يک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازي مي کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داري چي درست مي کني؟ پسر با شيرين زباني گفت: دارم براي تو و مامان کاسه هاي چوبي درست مي کنم که وقتي پير شديد، در آنها غذا بخوريد! و تبسمي کرد و به کارش ادامه داد.از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر يک ميز غذا مي خوردند. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
همه یاد می گیرند زندگی کنند امّا همه نمی خواهند زیبا زندگی کنند زندگی یک عادته امّا زیبا زندگی کردن یک هنر با افکار زیبا و گفتار زیبا و رفتار زیبا ، زندگیمونو زیبا کنیم چون خداوند متعال زیباست و زیبایی را دوست دارد👌 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢پارت هفدهم 💢تاوان یک گناه 💢ارسالی از اعضای کانال چاره ای نبود جرأت نداشتم لحظه ای دستام رو کمی توی آب گرم کنم می گفتم حتما خان یا بلقیس من رو می بینن خداروشکر ظرف ها تموم شد و بردن توی مطبخ شهربانو گفت دخترها برین دستاتون رو گرم کنید بعد برین شام تون رو بخورین زود بخوابید که صبح زود باید بیدار بشیم _چشم فکر کردم میرم خونه که ملیحه گفت امشب تو هم می آیی اتاق ما _یعنی نمی‌رم خونه؟؟ همه خندیدن _معلومه که نه از این به بعد اینجایی دختر _راست میگه ملیحه رفتم تو خودم وهمه بعد شام وجمع کردن ظرف ها و سفره ظرف های خودمون رو شستیم ورفتین توی اتاق خوابیدیم تا سرم رو گذاشتم روی بالشت نفهمیدم کی خوابم برد از خستگی که یهو صدای گفت بیدار شید چقدر می خواهید بخوابید لنگه ظهر شد وای به این زودی صبح شد چشم هامو به زور باز کردم بلقیس خانم بود همه تند تند آماده شدن و رفتیم بلقیس همش زیر چشمی من رو می پایید شاید برای اینکه تازه آمده بودم ولاغر بودم فکر می کرد اهل کار نیستم ولی نمی دونستم بخاطر خانواده ام همه کار می کنم ملیحه گفت دیشب خیلی خسته بودی بودن دشک و لحاف خوابت برد _پس کی لحاف روم انداخت فاطمه گفت ملیحه _دست درد نکنه ملیحه _خواهش می کنم ولی جای که خوابیدی جای رفعت بود _ببخشید رفعت خانم _اشکالی ندارم دخترجان میدونم بخاطر جهاز خواهرت تن به کار کردن تو مطبخ خان دادی سرم رو پایین انداختم و تند تند کارها مو انجام میدادم که مبادا بلقیس خانم ببینه.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام برآورنده ابرها 🇮🇷امروز سه شنبه 25/ اردیبهشت/ 1403 05/ذی القعده/ 1445 14/می / 2024 💖صبح به ما می آموزد 🍃 که باور داشته باشیم 💖 روشنایی با تاریکی 🍃 معنا میابد 💖و خوشبختی 🍃 با عبور از سختی ها 🌹سلام 🍃زندگیتون 🌺سرشار 🌱از برکت 💠ذکر امروز : یا ارحم الراحمین اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم ❤️قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِن جَعَلَ اللَّهُ عَلَيْكُمُ اللَّيْلَ سَرْمَدًا إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ مَنْ إِلَهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيكُم بِضِيَاء أَفَلَا تَسْمَعُونَ ❤️بگو: «به من خبر دهید اگر خداوند شب را تا قیامت بر شما جاودان سازد، آیا معبودى جز خدا مى‏ تواند روشنایى براى شما بیاورد؟! آیا نمى ‏شنوید؟!» 👈"سوره قصص آیه ۷۱ " 🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن 🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُران ✨ التماس دعا✨ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
این متن فوق العادست حتما بخونید ❣❣(حس خوب) در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد ، رنگ آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم هست. درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است.. ولی در نماز پایان است، شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!! خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ.. آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ.. ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ.. ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ . ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ. ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ". بر آنچه گذشت, آنچه شکست, آنچه نشد... حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد ... - دکتر علی شریعتی •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
آدم با احساسی باشید. آدم حساسی نباشید! آدم حساس، چیزهای کوچکِ بد را بزرگ می‌کند. آدم با احساس، چیزهای کوچکِ خوب را بزرگ می‌کند. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃 اگر افرادی با باورهای منفی دور ما باشند قطعا سرنوشت ما مشخص و همچنین اگر اطراف خودمان را با آدم های مثبت، انرژی های مثبت، کتاب های مثبت و فیلم های مثبت پر کنیم قطعا سرنوشت مان از الان مشخص. با یه محیط مان عادت می کنیم. اگر با آدم های بدبخت نشست و برخاست کنیم کم کم به بدبختی عادت می کنیم •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
چرا دستیابی به خواسته ام انقدر زمانبر است؟ علت اصلی‌: شما از لحاظ ارتعاشی با خواسته تان هم فرکانس و هماهنگ نیستید. شاید به ظاهر خواستار دستیابی به چیزی باشید اما به صورت ناخودآگاه کمبود آن را احساس می کنید. احساس شما عامل تعیین کننده •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh