eitaa logo
داستان های آموزنده
67.1هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۹ و ۴۰ _....درسته که من با تفکر تو عمیقا مشکل دارم اما خب نمیشه همه اتفاقات بد رو گردن یک نفر انداخت تو مقصر نیستی شاید نمیدونی از چی داری دفاع میکنی رفتارت که اینو میگه... البته من آدم زودباوری نیستم ولی تو هم به نظر نمیاد آدم بدی باشی... به همین خاطر... باید بگم بابت رفتار اون روز متاسفم... لبخند دردناکی روی لبم نشست: _خواهش میکنم! درباره تفکراتمون بزودی هر دو به نتیجه میرسیم اما میخوام یه چیزی رو از ته قلب باور کنید؛ والله، قسم به تمام مقدساتی که از همه ی دنیا برام عزیز ترن. هدف من از این بحث نه اذیت کردن شما نه حتی مسلمون کردن شما نیست من فقط میخوام وکیل باشم و رفع اتهام کنم این حق منه که حمله ای که بهم میشه رو جواب بدم... من فقط میخوام ما رو هر اونچه که هستیم و فکر میکنیم همه بشناسن فقط میخوام خودمو معرفی کنم. اصلا اصراری ندارم شما چیزی رو بپذیرید فقط میخوام تعریف درستی ازش داشته باشید از ماهیتش... این صبحونه آماده کردنا و چای دم کردنا و قرمه سبزی درست کردنا هم نه رشوه ست نه قراره شما رو نمک گیر کنه اینا فقط محبته... بخاطر اینکه بدونید یک مسلمان همه ی وجودش محبت به آدمهاست نه اون چیزی که به شما معرفی شده... من فقط حقیقت درونی اعتقادی م رو آشکار میکنم من واقعا از اینکه برای دو تا آدم چای دم کنم و خستگی شون رفع بشه لذت میبرم . این تربیت دینی منه هیچ ریا و هیچ توقعی پشتش نیست شما مختارید باور کنید یا نه... این بحث خیلی زود تموم میشه و من از اینجا میرم و رابطه ی ما هم به پایان میرسه اما اون چیزی که من بهش اصرار دارم تصویر ذهنی صحیح شما نسبت به یک مسلمانه اون چیزی که واقعا هست نه کمتر و نه بیشتر نه اینکه شما مسلمان بشید به هیچ وجه... ما فقط میخوایم خودمون رو معرفی کنیم که اونطوری که هستیم ما رو بشناسن... این حق ماست... سرش پایین بود و گوش میداد. پرسیدم: _حالا میتونی به من بگی مشکل ژانت با ما چیه؟ نفس عمیقی کشید و دستهاش رو توی هم گره کرد: _خب... اون بدترین ضربه ممکن رو از مسلمون ها خورده. پدر و مادر ژانت هر دو توی یکی از شرکت های برج تجارت جهانی کار میکردن... آیه را خواندم... آهی کشیدم و کتایون ادامه داد: _آره... توی حادثه ۱۱ سپتامبر کشته شدن... هر دو با هم... اونم وقتی ژانت فقط ده سالش بود... 15 ساله که تنها زندگی میکنه از همون سن کم باید خرج خودش رو درمی آورده خیلی سختی کشیده نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو پشت سرم قلاب کردم: _پس که اینطور... تمام رفتارهای عجیب و غریب ژانت یکی یکی از جلوی چشمهام عبور میکردن و دیگه کاملا قابل درک بودن... کتایون باز ادامه داد: _و اینجا همون خونه ایه که با پدر و مادرش زندگی میکردن و هیچ وقت حاضر نشد اینجا رو با یه خونه کوچیکتر عوض کنه با اینکه اجاره اینجا براش خیلی سنگین بود... برای همین نمیخواست همخونه بپذیره و بدتر از اون یه همخونه ی مسلمون چون مدام اون حادثه رو براش تداعی میکرد... ژانت از سرویس بیرون اومد و مکالمه ی ما همونجا تموم شد... حالم واقعا بد شده بود... از همون اول ژانت به نظرم دوست داشتنی اومد ولی حالا حس خاص تری بهش داشتم. علاقه توام با دلسوزی و احترام. چقدر تنها زندگی کردن و پول درآوردن توی این جنگل بزرگ سخته مخصوصا وقتی یه دختر کم سن و سال باشی! شاید باید بابت رفتارش بهش حق بدم. اونقدر دلم از سختی هایی که کشیده به درد اومده بود که حتی دوست داشتم  خیلی بیشتر از این بد خلقی هاش رو تحمل کنم. همین که ژانت خیلی ساکت نشست سر جاش سوالی به ذهنم رسید و پرسیدم: _راستی شما چند وقته که دوستید؟ چطوری با هم آشنا شدید؟ کتایون لبخند محوی زد: _از سه سال پیش که به عنوان عکاس شرکتشون اومد و عکس های بیلبورد ما رو کار کرد! شاید کمی دور از باور بود که رئیس یک تشکیلات با یک عکاس تبلیغاتی تا این حد صمیمی رفاقت کنه و عجیبتر اینکه با غرور کتایون اصلا سازگار نبود اما صدای زنگ در واحد مجال هر گونه کنجکاوی دیگه ای رو گرفت... از جام بلند شدم و از روی چوب لباسی جلوی در بارونی و شالم رو برداشتم و تن کردم و کیف پولم رو هم برداشتم اما تا خواستم در رو باز کنم کتایون صدا زد: _ضحی؟ اولین بار بود که کسی توی این خونه اسمم رو صدا میزد. دلم برای آهنگ تلفظ اسمم تنگ شده بود! برگشتم طرفش: _بله کیف پولش رو گرفت طرفم: _ممنون که حساب میکنی! کیف پول رو ازش گرفتم و بالاخره در رو باز کردم جعبه پیتزاها رو گرفتم و پولش رو حساب کردم. البته از کیف خودم. پذیرایی وظیفه ی میزبانه نه مهمان. بالاخره فعلا اینجا خونه ی من هم هست! برگشتم سر جام و پیتزاها رو گذاشتم روی میز. کیف پول کتایون رو هم بهش برگردوندم. اونم همینطوری  گذاشت توی کیفش. 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
 🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸 🌸قسمت ۵۵ و ۵۶ به هر حال صلاح ندونستم سوال کنم بجاش از ژانت که در سکوت مشغول خوردن غذا بود پرسیدم: _چطوره ژانت جان دوست داری؟ سرش رو آورد بالا و خیلی آروم و خجول گفت: _آره خیلی خوبه رفتارش نه سرد بود نه گرم اما انگار از حرف زدن ابا داشت دنبال بهانه ای برای گرمتر کردن فضا روی سفره چشم چرخوندم و ناچار به آب نارنج متوسل شدم! _ژانت آب نارنج نمیخوری؟! یه جور چاشنی ترش ایرانیه! میخوای یکم تو ظرف قیمه‌ت بریزم؟ بدون توجه به سوالم کمی متعجب و کمی مغموم پرسید: _اینم از ایران برات فرستادن؟! چه مادر خوبی داری خیلی به فکرته! بدتر شد! ولی من که اسمی از مادر و توجه و این چیزها نیاوردم گفتم: _آره سالی یه بار یه چمدون پست میکنن هر چی اقلام خوراکی که اینجا گیر نمیاد رو برام میفرستن خواستم یه طوری جمعش کنم که برخلاف تصورم کتایون این بار بجای کمک سنگ انداخت! کتایون با لبخند کجی که گوشه لبش نشست جواب داد: _چه خوب...اینکه میگی خدا عادله یعنی همین دیگه! یکی مثل تو یکی ام مثل ما... چرا آدما باید تا این حد نابرابری رو تحمل کنن؟ مونده بودم چرا بجای عوض کردن بحث داره حمله میکنه اما خیلی زود دستگیرم شد خانوم اصلا موضوع ژانت رو به کل از یاد برده و درد دلش چیز دیگه است! جواب دادم: _ این حرف تو مثل این میمونه که من یه نگاه به ماشین و حساب بانکی تو بندازم و همین جمله رو بگم اگر من چیزی داشته باشم که تو نداری قطعا تو هم چیزی داری که من ندارم مجموع امکانات انسان ها در یک سطحه فقط حوزه هاش متفاوته وگرنه که اگر قرار بود همه آدمها در همه چیز عین هم باشن یه نمونه به تعداد هفت میلیارد تکثیر شده باشه و هیچ تمایزی نباشه که اصلا چرا اینهمه آدم همون یه دونه بس بود دیگه! فراموش نکن دنیا برای چالش طراحی شده و همین تمایز ها ایجاد چالش میکنه خداوند عدالت محضه منابع در مجموع با عدالت بین انسانها توزیع شده ما با این ذهن بسته  و اطلاعات سطحی از هستی میخوایم به کار خدا ایراد بگیریم درحالی که برنامه خدا برای اداره جهان و تدبیر امور موجودات خیلی گسترده تر از این براشت های سطحی و تک بعدی و یک جانبه ست... _ولی به نظرم بی پولی یا هر درد دیگه ای خیلی بهتر از بی مادری یا داشتن یه مادر بی رحمه! _اولا چون خودت دچار این مسئله شدی اینطور فکر میکنی وگرنه مشکل هر کسی از دید خودش بزرگه ثانیا رو چه حسابی میگی مادرت بی رحمه؟ _مادری که بچه یکماهه رو ول میکنه و میره رفتارش چه توجیهی داره جز بی رحمی! با خودم گفتم پس که اینطور... نفس عمیقی کشیدم و جوابش رو دادم: _ قطعا برای این کاری که تو گفتی کلی توجیه دیگه وجود داره _چه توجیهی؟ _اونو دیگه من نمیدونم باید از خودش بپرسی پوزخندی زد: _اگر میشد حتما میپرسیدم! ترجیح دادم بحث رو تموم کنم چون از این جا به بعدش دیگه بحث نبود معمایی بود که به خودش مربوط میشد و نمیخواستم دخالت کنم اشاره کردم به غذا: _بخورید یخ کرد!... دیگه حرفی درباره هیچ چیز زده نشد ولی کسی هم درست و حسابی چیزی نخورد سکوت ین جو سنگین ادامه داشت تا لحظه ای که کتایون از پشت میز بلند شد: _من دیگه باید برم ممنون بابت شام ناراحت از جو سنگینی که نتونستم از بین ببرم و ناراحتیشون از جا بلند شدم اما همین که نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد لبم رو به دندون گرفتم و بی اراده خندیدم: _دیگه بعید میدونم بتونی بری! رد نگاهم رو گرفت و تا ساعت رو دید آه کشید: _کی ده و نیم شد! حالا چکار کنم با شیطنت سر تکون دادم: _یه شب دیگه هم بد بگذرون والا حضرت چه فرقی میکنه صبح از همینجا برو سر کار دیگه ناچار دوباره پالتوش رو درآورد و ژانت که انگار قرار نبود دیگه از لاک خودش بیرون بیاد آهسته گفت: _من میرم بخوابم فردا باید برم سر کار کتایون هم بی حوصله کیفش رو برداشت: _ممنون بابت تخت! و اون هم برای خواب رفت اتاق... من هم لپ تاپم رو بیرون آوردم و روی مبل تک نفره زیر کانتر کار ترجمه جدیدم رو شروع کردم ولی چیزی نگذشت که در اتاق من باز شد و توی اون تاریکی و چشمی که از نور لپ تاپ خسته شده بود به سختی کتایون رو دیدم... آهسته اومد و روبروم نشست همونطور که متنم رو تایپ میکردم متعجب گفتم: _تو چرا بیداری نتونستی بخوابی؟ خودش رو روی مبل جلو کشید و نفس عمیقی کشید: _نه... _چرا؟ دیشب که راحت خوابیدی بجای جواب دادن به سوالم پرسید: _تو چیزی میدونی؟ _درباره ی؟... _مادرم چشمم رو از صفحه لپ تاپ گرفتم و به صورت بی قرارش دادم: _از کجا باید بدونم؟ _یعنی ژانت بهت چیزی نگفته؟ _ژانت حرف یومیه شم با سلام و صلوات با من میزنه بیاد داستان زندگی تو رو برام تعریف کنه؟ _پس چیزی نمیدونی؟ نگاهم رو برگردوندم به صفحه لپ تاپ: _نه... اگه واسه همین.... 🌱ادامه دارد..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸 🌸قسمت ۵۷ و ۵۸ _ نه...اگه واسه همین خواب نما شدی پاشو برو بگیر بخواب... به کارم مشغول شدم ولی کتایون از جاش تکون نخورد یکم که گذشت بدون اینکه نگاهم رو از صفحه بگیرم گفتم: _خب بگو... از فکر بیرون اومد و گیج گفت: _چی؟ _مگه نیومدی اینجا که یه چیزی بگی؟ چرا وقت تلف میکنی خب بگو... دوباره نفس عمیقی کشید و به لپ تاپ اشاره کرد: _اینو ببند بزار کنار تا بگم... لپ تاپ رو بستم و نگاهم رو دادم بهش: _بگو نفس عمیقی کشید: _من به کمکت احتیاج دارم! روی اجزای صورتش دقیق شدم‌مضطرب و هیجان زده بود: _چه کمکی؟! _خب... من... از وقتی یادم میاد خونه ما همیشه شلوغ و پر جمعیت بوده...پر از خدم و حشم و راننده و سرایدار و... اما یه نفر هیچ وقت پیداش نبود هر وقت هم سراغش رو گرفتم گفتن رفته هیچوقت هم نگفتن چرا پدرم رو خیلی نمیدیدم یا درگیر کار بود یا با رفیقاش زیر دست این پرستار و اون پرستار بزرگ شدم تو این سالها به تنهایی عادت کردم و دیگه مثل بچگیا دنبال یه مامان که بغلم کنه و برام قصه بگه نمیگردم ولی یه چرا بیخ گلوم مونده! که راحتم نمیزاره اینکه چرا رفت؟ چرا اصلا به من فکر نکرد؟ _خب از پدرت بپرس _پرسیدم یه بار تو 13 سالگی جوابی نداد یه بارم دو سال پیش...که همه چیزو برام گفت نمیدونم میدونی یا نه پدر من الان 70 سالشه قبل از مهاجرت زن داشته سال 57 که از ایران میاد اینجا زنش حاضر نمیشه باهاش مهاجرت کنه و غیابی طلاق میگیره تقریبا ده سال بعد اینجا عاشق یه دختر دانشجوی ایرانی میشه همون... مادر من... ازدواج میکنن اون موقع پدر من 40 سالش بوده و مادرم 22 سال... سال دوم ازدواجشون من به دنیا میام و بعدش مامانم پنهونی از بابام برمیگرده ایران و غیابی طلاق میگیره بدون اینکه حتی به من فکر کنه _خب چرا قطعا نمیتونه بی علت باشه _نمیدونم، بابام گفت...اون بخاطر پولم باهام ازدواج کرد ولی بعدش خسته شد میگفت تو برای من زیادی پیری گفت... گفت مادرش تحریکش میکرده که برگرده و با پسرخاله ش ازدواج کنه. اونم برای همین یهو ما رو ول کرد و رفت _ تو الان تصویرت رو فقط از حرفای پدرت میسازی و مجسم میکنی ولی قطعا مادرتم حرف برای گفتن داره واقعیت اینه که تو خودتم به صحت این داستان شک داری برای همینم این سوال دست از سرت برنمیداره وگرنه که میپذیرفتی میرفت پی کارش دیگه _آره تو راست میگی من شک دارم... برا همینم اینا رو به تو میگم‌میخوام هر طوری شده جواب این سوالو پیدا کنم میخوام پیداش کنم و این چرا رو ازش بپرسم میخوام جواب اونم بشنوم که برای همیشه پرونده این ماجرا رو توی ذهنم ببندم تو تمام حرفایی که زدی با این جمله ت موافقم نمیشه توی شک زندگی کرد دارم زیر بار این سوال له میشم باید جوابشو پیدا کنم تا آروم بشم... _خب من چه کمکی میتونم بهت بکنم؟ _برام پیداش کن _کی من؟ از کجا؟ _نترس خیلی کار سختی نیست نصف راه رو خودم قبلا رفتم چند سال پیش تو فیس بوک روم ایرانیا با یه دختری آشنا شدم که فهمیدم کارمند ثبت احواله... شروع کردم باهاش حرف زدن و کم کم باهاش رفیق شدم بعدم ازش خواستم اطلاعات یه اسم رو بهم بده اولش زیر بار نرفت ولی وقتی داستان زندگیمو براش تعریف کردم نرم ش ولی گفت آدرس و شماره تلفن نمیتونم بهت بدم فقط میتونم بهت بگم زنده است یا نه و اگر زنده است کجا زندگی میکنه اسم رو بهش دادم اونم گفت زنده ست و تهرانه کلی خواهش کردم که لااقل یه چیز دیگه هم بگو که بشه پیداش کرد آخرش گفت دبیر آموزش و پرورشه... لبخندی زدم: _خب راحتتر شد چشمهاش درخشید: _چطور؟! بلند شدم و از روی کانتر گوشیم رو برداشتم: _شانست گفته چون یه آشنای فوضول تو آموزش پرورش دارم سوالی نگاهم کرد گفتم: _رضوان دیگه نگفتم دبیره؟! فکر کنم پیدا کردنش خیلی سخت نباشه... لبخند کم جونی زد که رنگ امید داشت شماره رضوان رو گرفتم و منتظر شدم آروم پرسید: _الان ساعت اونجا چنده خواب نباشه؟ _نه الان تازه کلاس اولش تموم شده تو دفتر بیکار چای میخوره بزار حداقل یه استفاده مفید از وقتش بکنه به بطالت... صدای رضوان جمله م رو نیمه تمام گذاشت: _به سلام عمو زاده ی شب گردم تو خواب نداری؟ _سلام عوض احوال پرسیته! کجایی؟ _در دفتر در معیت همکاران در حال نوشیدن چای بودم که مصدع اوقات شدی! حالا امری بود؟ یا دلت تنگ شده؟ _اونکه حتما... ببینم شماره ی یه بنده خدایی رو تو ایران میتونی برام گیر بیاری؟ _خوبی؟ فک کنم اشتباه گرفتی من دبیر ادبیاتم نه کارمند مخابرات! _ بابا همچین کار سختی نیس همکارته تهرانم هست _خب اینهمه دبیر تو تهران من چجوری باید شماره این بنده خدا رو پیدا کنم؟اصلا تو شماره دبیر میخوای چکار؟ _ اونشو بعدا برات توضیح میدم حالا یکاریش بکن دیگه خیلی واجبه _چی بگم..... 🌱ادامه دارد..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸 🌸قسمت ۵۹ و ۶۰ _چی بگم قول نمیدم حالا اسمشو بگو... نگاهم رو دادم به صورت کتایون... بی صدا لب زد: سیما کمالی نژاد گفتم: _سیما کمالی نژاد _خیلی خب بذار یه پرس و جو بکنم ببینم چی میشه ولی گفته باشم اگرم پیداش کنم تا نگی چیکارش داری نمیفرستم برات! _خیلی خب بابا نمیری از فضولی منتظرم... _من تو دفترم نمیتونم به زبان مناسبت باهات حرف بزنم باشه برای بعد! دیگه باید برم سر کلاس چایی مم نخوردم هنوز فعلا خداحافظ خداحافظی کردم و برگشتم طرف کتایون: _ان شاالله پیدا میشه نگران نباش هر موقع خبری شد بهت زنگ میزنم لبخندی زد: _واقعا ممنونم ازت لطف بزرگی به من کردی امیدوارم بتونم یه روزی برات جبران کنم... _ قابلی نداشت... به طمع جبران هم نبود... خوشحال میشم بتونم کمک کنم به حقیقت برسی و آرامش پیدا کنی چه کاری جذاب تر از واسطه شدن برای به هم رسیدن یه مادر و فرزند... _ممنونم که بی توقع کمک میکنی... _خب معلومه ما هم نوعیم طبیعیه که به هم کمک میکنیم حالا دیگه برو بگیر بخواب که سر صبح باید بری سر کار برو بذار منم به نمازم برسم! پوفی کشید و از جاش بلند شد: _نصفه شبام نماز میخونید شما!! _نماز شب واجب نیس ولی چون خیلی حال میده میخونم! نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد: _حال میده؟ _آره مناجات سحر بالاترین لذت روی کره ی زمینه البته که حق داری باور نکنی منم تا عسل نخورده باشم هر چی بهم بگن شیرینه میگم به قیافه ش که نمیاد! اینجور چیزا تجربه ست قابل بیان نیست _حالا کجای اینجا نماز میخونی اینجا که کفِش تمیز نیس؟ بیا تو اتاق بخون اگر سر و صدا نمیکنی! خندیدم: _چرا اتفاقا میخوام سر و صدا کنم! همینجا هم راحتم یه زیلو گذاشتم پشت یخچال برا همین موقعا برو به سلامت شبت بخیر اون رفت و منم رفتم سراغ تجربه ی باحال خودم! کتایون رفت با این قرار که هر وقت رضوان شماره مادرش رو پیدا کرد خبرش کنم و اون هم هر زمان فرصت کرد سر بزنه تا بحثمون رو پیش ببریم من هم در طول هفته تا جایی که تونستم از همه جا، بنگاه و آگهی های مجازی و دوست و همکار و دانشگاه و... سراغ یک اتاق که بشه توش چند ماهی سر کرد رو گرفتم که بیش از این خلوت ژانت رو بهم نزنم و به قولم هم وفا کنم اما دریغ از یه کف دست جا! نیویورک توی زمستون حتی زیر پل هم جای خالی برای پذیرش مهمان ناخوانده نداره! دانشگاه هم که تا ترم پاییز بعد امکان تحویل خوابگاه نداشت! دست کم تا بهار باید صبر میکردم... جمعه آخر وقت توی آزمایشگاه در حال حاضر شدن بودم که صدای پیام گوشیم بلند شد رضوان بود متن پیام هم یک شماره بی نام و نشان حتما شماره مادر کتایون! همونطور که مسیر آزمایشگاه تا ایستگاه اتوبوس رو پیاده روی میکردم شماره کتایون رو گرفتن تا این خبر خوش رو بهش بدم... طولی نکشید که جواب داد انگار منتظر تماسم بود: _ضحی تویی؟ خبری شده؟ _سلام ... ممنون منم خوبم... شما چطوری؟ حسابی کنجکاو شده بود: _اذیت نکن بگو چی شده شماره شو پیدا کرده؟ _لابد دیگه! وگرنه من با آدم خوش اخلاقی مثل تو چه کاری میتونم داشته باشم صداش رنگ لبخند گرفت: _ممنونم ازت... از دختر عموتم تشکر کن شماره رو هم برام بفرست بی زحمت _باشه پس کاری ن... _نه نه.. صبر کن نمیخواد شماره رو بفرستی فردا شنبه ست دیگه؟ آره شنبه ست... من میام اونجا هم این بحث رو تموم کنیم هم شماره رو ازت میگیرم! اه نه... لعنتی فردا یه قرار مهم دارم یکشنبه... یکشنبه میام هیجان زده بود به نظر می اومد به تنهایی از پسش برنمیاد و به کمک احتیاج داره مخالفت نکردم: _باشه یکشنبه صبح منتظرتیم فعلا... ........ صبح یکشنبه به تنهایی مشغول خوردن صبحانه بودم که کتایون رسید آثار هیجان و شتاب زدگی در چهره و رفتارش مشهود بودد کلافه شال گردنش رو از گردن جدا کرد و غر زد: _چقدر بیرون سرده ژانت کو؟ مجدد پشت میز نشستم تا بقیه صبحانه م رو میل کنم: _کلیسا بفرما صبحونه پشت میز نشست اما چیزی نمیخورد... میدونستم حواسش کجاست و منتظر چیه ولی نمیخواست اقرار کنه این مسئله چقدر براش اهمیت داره منتظر بود من موضوع رو مطرح کنم من هم در آرامش صبحانه م رو میخوردم! طولی نکشید که ژانت هم از راه رسید... توی هفته ای که گذشت چندان ندیده بودمش ولی حالا که میدیمش برعکس هفته قبل سرحال به نظر میرسید با تعارف من پشت میز نشست و عطر چایی که براش میریختم رو بو کشید: _چه بوی خوبی داره این چای لبخندی زدم: _از این چای زیاد برام فرستادن چند بسته میذارم بمونه هر وقت خواستی استفاده کن کتایون:_راستی تونستی جایی رو پیدا کنی؟ _نه بابا هیچ جا حتی حلبی آبادم پیدا نمیشه مگر اینکه ویلا اجاره کنی یا پنت هوس که از عهده من خارجه همینو میخواستم بگم؛ ممکنه دو ماهی طول بکشه تا..... 🌱ادامه دارد..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸 🌸قسمت ۶۱ و ۶۲ _....ممکنه دو ماهی طول بکشه تا جا پیدا کنم ژانت همونطور که نگاهش به لقمه ش بود جواب داد: _خب حالا نمیخواد عجله کنی صبر کن تا یه جایی پیدا بشه... _ممنون پیگیرش هستم همین که پیدا بشه زحمت رو کم میکنم _زحمتی نداری بیشتر زحمت میکشی این صبحونه ها و شام و... بعد با ذوق گفت: _ولی امشب اگر اشکالی نداره من میخوام یه غذای فرانسوی درست کنم ابروهام بلند شد: _چی بهتر از این من که از خدامه حتما همین کارو بکن کتایون انگار طاقتش تاب شده باشه بالاخره زبون باز کرد: _خیلی خب حالا... گفتی یه شماره برات فرستاده؟ برخلاف تصورم ژانت کنجکاوی نکرد حتما همه چیز رو بهش گفته! جواب دادم: _آره...گوشیتو بده شماره رو بزنم برات‌ بعدم صبحونتونو تموم کنید به بحثمون برسیم هر دوشون با یه حالت خاصی نگاهم میکردن گویا کاملا هماهنگ شده یه خوابایی دیده بودن! با تعجب گفتم: _چیه؟ کتایون گفت: _ببین... من خیلی فکر کردم من نه میتونم بهش زنگ بزنم و نه پیام بدم چون اصلا دوست ندارم فکر کنه دارم بهش فکر میکنم و برام مهمه نمیخوام کوچیک بشم از طرفی هم نمیتونم بیخیالش بشم پس فقط یه راه باقی میمونه... _چه راهی؟ _ میخوام... تو بهش زنگ بزنی _من زنگ بزنم؟ من سرپیازم یا ته پیاز؟ بعدم من زنگ بزنم چی بهش بگم؟ _تو خود پیازی عزیزم زنگ بزن بهش بگو کی هستی _پرررو! حالا کی هستم مگه؟! _بگو رفیق کتایونم... خندیدم: _تو ام خوب از فرصت استفاده میکنی خودتو با ما قاطی میکنیا! خندید: _لوس نشو دیگه... یه زنگ که چیزی ازت کم نمیکنه _انگلیسی که بلده بزار ژانت باهاش حرف بزنه یه رفیق خارجی که باورپذیرتره _نه ژانت نمیتونه... ژانت هم سر تکون داد: _آره من نمیتونم هول میشم... _خب من بعد از اینکه خودمو معرفی کردم دقیقا چی باید بهش بگم؟ _بگو کتایون یه سوال داره... علت جدایی شما و پدرش و اینکه چرا ولش کردی؟ _اینکه شد دو تا سوال.. بعدم خب نمیگه مگه کتایون خودش لاله که... _اه توام شورشو درآوردی یه کلمه بگو زنگ میزنی یا نه... _خیلی خب بابا خوش اخلاق... لبخندش در اومد: _ممنون یادم میمونه... _لازم نکرده گوشیم رو برداشتم و ساعت رو چک کردم یازده صبح ما یا به عبارتی پنج و نیم غروب اونا! شماره رو گرفتم و گذاشتم روی بلندگو بعد از چند تا بوق برداشت... _بله؟ دست کتایون با شنیدن صداش بی اراده روی سینه نشست چشمهاش رو بست و عمیق نفس کشید... مونده بودم از کجا شروع کنم بالاخره تصمیم گرفتم: _سلام خانوم کمالی ببخشید مزاحمتون میشم... _سلام جانم بفرمایید امری هست؟ _ببخشید من قصد مزاحمت ندارم فقط یه مطلبی هست یعنی یه پیغامیه که به من واگذار شده که موظفم با شما درمیون بگذارم _بفرمایید گوش میکنم _من... راستش... یکم گفتنش سخته... شما و همسر سابقتون آقای فرخی.... حرفم رو قطع کرد: _پیغامتون از طرف اونه؟ لطفا دیگه با من تماس نگیرید! چشمم به نگاه نگران کتایون موند و زبونم برای ممانعت از قطع شدن تماس فوری به تقلا افتاد: _نه.. نهه... اجازه بدید کلام من منعقد بشه من از طرف ایشون پیغامی ندارم اصلا ایشون منو نمیشناسن جمله من این بود... شما و همسر سابقتون آقای فرخی یه دختر دارید به اسم کتایون درسته؟ هیچ جوابی نداد و فقط صدای نفس های کش دارش توی تلفن پیچید... چند ثانیه گذشت تا آروم زمزمه کرد: _کتایون... فوری گفتم: _نه.. نهه... اجازه بدید کلام من منعقد بشه من از طرف ایشون پیغامی ندارم اصلا ایشون منو نمیشناسن جمله من این بود... شما و همسر سابقتون آقای فرخی یه دختر دارید به اسم کتایون درسته؟ هیچ جوابی نداد و فقط صدای نفس های کش دارش توی تلفن پیچید... چند ثانیه گذشت تا آروم زمزمه کرد: _کتایون... فوری گفتم: _بله کتایون... دختر شماست درسته؟ _چرا این سوال رو میپرسید؟ صداش رنگ بغض داشت وقتی این سوال رو پرسید... بغضی که از گوش کتایون دور نموند و خم شد سمت گوشی... گفتم: _کتایون... دختر شما دوست منه... بغضش ترکید و صدای گریه ش شنیده شد بغض کتایون هم... ولی اون صداش رو با دستی که جلوی دهن گرفت پنهان کرد ادامه دادم: _من نمیخوام اذیتتون کنم یا مزاحمتون بشم ولی... یه چیزی ذهن کتایون رو سالهاست که درگیر کرده که من بهش قول دادم براش حلش کنم... با همون صدای بغض آلود گفت: _اصلا از کجا باید بدونم راست میگی؟ _دروغ گفتن به شما برای من چه سودی داره؟ من که از شما پول نمیخوام فقط یه سوال دارم که جوابش به درد هیچکس جز کتایون نمیخوره _خب بپرس... _چرا از پدر کتایون جدا شدید و چرا انقدر راحت ولش کردید و رفتید؟ _راحت؟!... شما چطور به خودتون اجازه میدید انقدر راحت دیگران رو قضاوت کنید؟ _من درمورد شما هیچ قضاوتی نمیکنم خانم من عین سوال کتایون رو.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۷۹ و ۸۰ همونطوری که آب به صورتم میرسوندم گفتم: _سلام ببخشید اذیتتون کردم کتایون با تعجب گفت: _چکار میکنی مگه لرز نداری؟ _نه خیلی کم شده ژانت نگرانتر گفت: _خب حالا نمیشه نماز رو بذاری برای یه وقت دیگه؟ حتما الان بدنت درد میکنه، سخته... _ نه عزیزم نمیشه نماز رو که بخونم بهتر میشم این آب مثل یه شوک دوباره بدن رو به کار میندازه تا کی تو رختخواب بمونم از سرویس اومدم بیرون و برگشتم اتاق خودم اونها هم بی هیچ حرفی دنبالم اومدن همونطور که چادر نمازم رو سر میکردم اشاره کردم به تخت: _بشینید چرا وایستادید بی حرف نشستن و همونطور متعجب زل زدن بهم تا نمازم رو تموم کردم! توی سجده ی آخر بعد از نماز بودم که صدای کتایون در اومد: _بسه دیگه خسته نشدی؟ حالت بده اینی وقتی حالت خوبه چکار میکنی؟ سر از سجده برداشتم: _یه جوری حرف میزنی انگار خیلی کار طاقت فرسائیه دو رکعت نمازه دیگه... _آخه الان که حالت خوب نیس چرا انقدر کشش میدی! _چون حالمو بهتر میکنه هر چی بیشتر طول بکشه بهتره تسبیح رو از روی سجاده برداشتم و مشغول ذکر شدم. ژانت با ذوق گفت: _این چیه چقدر قشنگه رنگی رنگیه! الحمدلله رو کامل کردم و گفتم: _تسبیحه وسیله شمارش کلمات دعا این تسبیح به قول تو رنگی رنگی اسمش تسبیح ام البنینه. اسمشه.. مدلشم اینه که مهره هاش چند تا رنگ مختلف داشته باشه.. تسبیح انواع دیگه هم داره... به سختی خودم رو خم کردم و در کمد زیر میز رو باز کردم...یه صندوقچه بیرون کشیدم و گرفتم طرفش: _اینا همه تسبیحه. باز کن و ببین از هر کدومش خوشت اومد یادگاری بردار آهسته و با لبخند ممنونی گفت و در صندوقچه رو باز کرد... با ذوق بینشون دست چرخوند و بعد یکی از تسبیحا رو بلند کرد: _این اسمش چیه؟ _این فیروزه ست... بعد جعبه رو گرفتم و دونه دونه معرفی کردم: _این عقیق شجره این عقیق سرخ سلیمانی... این تسبیح هسته خرماست اینم تسبیح شاه مقصوده! اینم که... تربته... ** _خاکه؟ _بله...خاک... کتایون حرفم رو قطع کرد: _چرا اینجوری شدی؟ _دیشب دیدی که چه بارونی بود اومدنی خونه دیدم انقدر ترافیکه اگر سوار اتوبوس بشم تا ده شبم نمیرسم خونه پیاده برگشتم تو راه موش آب کشیده شدم رسیدم خونه یه دوش گرفتم خوابیدم که دیگه متاسفانه اینجوری شد... آهی کشیدم: _اصلا نفهمیدم کی صبح شد. نماز صبحمم قضا شد... _واقعا بی عقلی حالا مثلا دیر میرسیدی چی میشد؟ _خب خسته بودم میخواستم زود برسم بخوابم که از جلسه امروز عقب نمونیم! _چقدرم که نموندیم... پاشو زودتر بریم سر کارمون یه ساعته علافمون کردی... گفتم: _شما برید دفترو کتاب حاضر کنید من قضای صبحمم بخونم میام. ژانت تو ام این صندوقچه رو با خودت ببر ببین کدومشو میخوای بردار... بعد از نماز با دفترم رفتم آشپزخانه و پشت میز نشستم... از لرزش دستها و ضعفی که بهم مستولی شده بود به یاد آوردم از دیشب هیچی نخوردم. ولی تا خواستم بلند بشم کتایون انگار فکرم رو خوند و بلند شد: _از دیشب تا حالا فکر کنم هیچی نخوردی نه؟ بذار یه کنسرو باز کنم بخور بعد شروع کنیم.... تشکری کردم و اونهم بی حرف مشغول باز کردن و گرم کردن کنسرو قارچ و ذرت شد... ژانت همونطور که سرش توی جعبه بود پرسید: _جنس اینا از چیه؟ _جز اون خاکیه بقیه سنگن این یکی فیروزه و بقیه سنگ عقیق از انواع مختلفش. حالا کدومو میخوای؟ با خجالت گفت: _هیچکدوم... نمیخوام کلکسیونت خراب شه لبخندی زدم: _من کلکسیونر نیستم اینا همش سوغاتیه که جمعشون کردم هر کدومو میخوای بردار تعارف نمیکنم _پس... میشه همون رنگی رنگیه رو بدی؟ _همون که تو سجاده بود؟ باشه هر وقت رفتم برا نماز بیا بگیرش فقط حتما بیا و یادآوری کن من یادم میره... کتایون ظرف رو گذاشت جلوم: _بجمب بخور که امروز خیلی کار داریم _به روی چشم علیا حضرت... منم با شما خیلی کار دارم! همونطور که می نشست پشت چشمی برام نازک کرد و رو به ژانت گفت: _حالا به چه دردت میخوره؟ _هیچی قشنگه دوست دارم داشته باشمش همونطور که غذا میخوردم ژانت دوباره با تسبیح ها سرگرم شد ولی کتایون که دنبال بهانه ای برای فرار از غضب من بود سعی میکرد ها با ژانت مشغول باشه: _حالا انگار گنج پیدا کرد قیافه شو ببینم چی ان اینا؟ _سنگن دیگه تا حالا سنگ تزیینی ندیدی؟! آخرین قاشق رو که فرو دادم با لبخندی حرصی و کجکی پرسیدم: _خب کتایون خانوم چه خبرا؟! خندید: _چه سوال عجیبیه این سوال یعنی من الان باید کل وقایع این مدت رو برات توضیح بدم؟ منظورم رو میفهمید ولی خودش رو میزد به اون راه : _خبری نیست سلامتی _شیطونه میگه پاشو یه فصل کتک مهمونش کنا! خودتو به اون راه نزن مادر بنده خدات هر روز زنگ میزنه سراغتو از من میگیره.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ و منجر به دلخوری شد و البته پادرمیانی من هم دردی رو دوا نکرد و بعد از اون شیرینی مربای آلبالوی زن عمو هم نتونست کام ژانت رو شیرین کنه درکش میکردم توی موقعیت بدی قرار گرفته بود از طرفی نمیخواست خونه ای که پر از خاطرات مشترک با پدر و مادرش بود رو ترک کنه و از طرفی نمیخواست به بی توجهی مقابل رفیقش متهم بشه و دلش رو بشکنه کتایون هم دلخور بود و هم امیدوار و از من هم توقع داشت واسطه گری رو کنار نگذارم و باز با ژانت حرف بزنم عجیب اینکه درخواست ژانت هم همین بود! که با کتایون حرف بزنم! و من این میان سرگردان! کمی با این حرف میزدم کمی با اون هیچکدوم هم ره به جایی نمیبرد! بعد از گذشت دو هفته یقین کردم ژانت به هیچ وجه قانع نخواهد شد و تمرکزم رو روی کتایون گذاشتم! بهش گفتم یا قبول کنه فعلا با ما زندگی کنه تا چند وقت دیگه من برم و جا براشون باز بشه یا قید همخونگی با ژانت رو بزنه طول کشید تا تقریبا راضی شد برای مدت کوتاهی توی سوییت کوچیک ما زندگی کنه به این امید که بعدها ژانت رو راضی کنه همراهش به آپارتمان بزرگتری کوچ کنه کتایون اگرچه مرفه بزرگ شده بود رفاه زده نبود و با شرایط راحت کنار می اومد اما واقعیت این بود که اون سوییت فقط دو اتاق خواب داشت بنابراین من دوباره مشغول گشتن برای پیدا کردن یک جای مناسب شدم روزهای اسفند مثل همیشه زودتر از بقیه اوقات سال میگذشت حتی وقتی زندگیم با تقویم دیگه ای تنظیم میشد پایان آخرین هفته اسفند در حالی رسید که هوا تقریبا بهاری شده بود و من همیشه با این هوا یاد خرید عید می افتادم! چه توی آلمان و چه اینجا اما خب خرید معنا نداشت وقتی دید و بازدید و مهمان و مهمانی در کار نبود توی اتاق مشغول گردگیری میز و کتابخونه بودم که کتایون رسید دست پر اومده بود با تمام مایحتاج لازم برای هفت سین... بعد از سلام و احوال پرسی متعجب پرسیدم: _اینا رو از کجا آوردی تو؟ همونطور که پشت میز مینشست گفت: _از خونه... سفارش آقای فرخی! بود مثل هر سال براش آوردن ولی چون نبود پولشو من دادم برا همین یکمش رو آوردم اینجا من و ژانت هم پشت میز نشستیم و من گفتم: _خیلی لطف کردی ولی نیازی نبود ژانت که براش مهم نیست منم با همون سفره نصفه نیمه همیشگی خودم راضی ام _نه دیگه نشد من راضی نیستم من دوست دارم سفره هفت سین همیشه کامل باشه! _خب تو خونه خودتون کاملشو بنداز _خب همین دیگه خونه من اینجاست چشمهای ژانت تا منتها الیه بالا و پایین باز شد: _جدی میگی؟ یعنی تصمیم گرفتی بیای اینجا؟! کتایون کمی دلخور سرتکون داد: _فعلا! تا ببینم بعد چی میشه البته اگر جاتون تنگ نیست! ژانت با ذوق شانه هاش رو بغل گرفت: _کتی عاشقتم باور کن دلم نمیخواد هیچ وقت ازم ناراحت باشی حتما درکم میکنی! کتایون با همون حالت سر تکون داد: _متوجهم! حالا مطمئنید با اومدن من به مشکل برنمیخورید؟ جاتون تنگ نمیشه؟ فوری گفتم: _من که دنبال جا هستم یه سوییت پیدا کردم که تا آخر آپریل خالی میشه تا اونموقع اگر تحمل کنی... کتایون فوری گفت: _اگر تو بخوای بری من اصلا نمیام! من نمیخوام جای کس دیگه ای رو بگیرم! گفتم: _جای کس دیگه کدومه من از اولم قرار بود برم ربطی به اومدن تو نداره! من... ژانت با لحنی که کمی هم پریشانی داشت جمله ام رو نیمه تمام گذاشت: _ضحی جون اگر من در حضور کتی ازت عذرخواهی کنم این بحث رو تمومش میکنی؟! _منظورت چیه ژانت مگه قرار نبود بعد از زمستون من از اینجا برم! کلافه گفت: _میدونم از دستم دلخوری ولی فراموشش کن دیگه! گیج گفتم: _چی رو فراموش کنم کی گفته من از تو دلخورم! ژانت:_ای بابا خودتو به اون راه نزن دیگه خیلی خب قبوله اگر من همونجور که ازت خواستم از اینجا بری ازت خواهش کنم اینجا بمونی قبول میکنی؟ همینو میخواستی؟! _آخه چرا؟! _نمیدونی؟ فکر میکردم ما دیگه دوستیم! حالا که کتی میخواد بیاد تو میخوای بری؟! _آخه جاتون... کتایون دفتر جمع و جورش رو از کیف بیرون کشید و روی میز گذاشت: _من چیز زیادی نمیارم فقط یه تخت بادی که اونم یه گوشه میذارمش با چند دست لباس و خرت و پرت ریز یعنی واقعا انقدر برات سخته همخونه شدن با دونفر؟ به لوس بازیش خندیدم: _من تو خوابگاه تو به اتاق با شیش نفرم زندگی کردم! من گفتم شما اذیت نشید حالا که اصرار میکنید باشه! فعلا میمونم تا ببینم چی میشه! حالا کی رسما تشریف فرما میشید؟ _یکی دو روز دیگه! ژانت کنجکاو پرسید: _پدرت نگفت چرا چنین تصمیمی گرفتی؟ _چرا... منم گفتم از تنهایی خسته شدم تو که هیچ وقت خونه نیستی میخوام یه مدت با دوستم زندگی کنم گفتم: _خب چی گفت؟ پوزخندی زد: _گفت دوستت دختره یا پسر؟ گفت بهم سر بزن! هر وقتم خواستی میتونی برگردی _دعوا و دلخوری که پیش نیومد؟ 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۲۶۹ و ۲۷۰ _آره الحمدلله خوبه حالا تو بگو سفرت چطور بود اون چیزی که میخواستی شد؟ لبخندی زد: _آره شد یه سفارش بزرگ گرفتیم _با مامانت که آشتی کردی؟ حل شد؟ _آشتی کردیم ولی حرف خودشو میزنه! میگه باید بیای ببینمت _خب تصمیمت چیه؟ _فعلا هیچی بگذریم امروز قرار بود بحثت رو به بالاخره تموم کنی! یادت که نرفته! لبخندی زدم: _نه! شروع کنم؟ ژانت که تا این لحظه ساکت بود به حرف اومد: _آره بگو زودتر زیر لب بسم الله الرحمن الرحیم زمزمه کردم و بعد گفتم: _خب اگر یادتون باشه قبلا درباره فلسفه خلقت حرف زدیم اینکه خدا چرا ما رو آفرید و هدف چی بود تمام هدف رشده ما فقط اومدیم رشد کنیم و استحقاق بهترین ها رو پیدا کنیم حالا چگونگیش خیلی مهمه دیگه ما چطور باید رشد کنیم؟ سکوتم کتایون رو وادار به پاسخ دادن کرد: _متوجه منظورت نمیشم _میگم تو خودتو بذار جای خدا فرض کن میخوای یه سری موجود ذی شعور تربیت کنی در بُعد فردی و اجتماعی حفظ شرایط آزمون و پنهان شدن و ایمان به غیب رو هم تو دستور کارت داری چه میکنی؟ _خب همون کاری که شما میگید کرده پیامبر میفرستم و برنامه میدم همون شریعت _صحیح حالا این برنامه در چه صورتی به بهترین شکل ممکن منتقل و پیاده میشه طوری که بیشترین اثرگذاری رو داشته باشه؟ _منظورت چیه؟ _منظورم متد آموزشی کاربردیه حتما این جمله رو شنیدی که موثر ترین آموزش آموزش عملی و رفتاریه پس میشه گفت در عالی ترین سطح آموزشی الگو سازی مطرح میشه قبلا هم گفته بودم آموزش صرفا تئوری با کتاب آموزش کاملی نیست و خدا هم کسی نیست که کار ناقص انجام بده پس قطعا و حتما این الگو سازی رو مد نظر قرار داده پس ما یه سری الگو داریم که خدا اونها رو طراحی کرده تا منتهای سطح آموزشی رو تجربه کنیم یعنی بهترین ابزار برای رشد دقیقا چیزی که بارها در قران بهش اشاره شده و نشونتون دادم یه مثال ساده میزنم؛ مثلا تصور کن که تو یه اپراتوری قراره یه چیزی رو بسازی مثلا عروسک مواد اولیه رو برات میفرستن میگن اینا رو بساز و بفرست خب چجوری بهت طریقه ی کار رو آموزش میدن؟ معمولا یه کاتالوگی همراه مواد اولیه بهت میدن که توش توضیح داده مرحله به مرحله چکار باید بکنی اما اگر کار پیچیدگی داشته باشه و آموزش هم درست و حسابی باشه همراهش یه نسخه کامل ساخته شده از همون سفارش رو برات میفرستن که هرچی کارت پیش میره با اون معیار مقایسه کنی ببینی داری درست پیش میری یا نه ساده تر بگم وقتی خدا به ما میگه انسان خوبی باش و صفات خوبت رو متبلور کن باید یک نمونه عینی به ما نشون بده و بگه ببین منظورم اینه! وگرنه تو میتونی به خدا احتجاج کنی که خدایا آموزشت ناقص بود من متوجه منظورت نشدم مصداقی توضیح ندادی تو گفتی مهربان باشید بخشنده باشید ولی مهربانی و بخشندگی رو بهمون نشون ندادی فقط توصیف کردی در حالی که اینا همه رفتاره! باید عینی به ما نشون میدادی درباره خنکی آب هزار جور تفسیر و تحلیل و توصیف هم که ارائه بدم تو تا تجربه نکنی که نمیفهمی چیه و چجوریه اگه H2O بنویسم رو کاغذ بذارم رو زبونم تشنگیم رفع میشه؟ تا خدا تجسم این صفات رو به ما نشون نده، تا مبنا و معیار کامل رو به عنوان خط کش بهمون ارائه نده ما تلاش کنیم خودمون رو به چی نزدیک کنیم؟ _پس منظورت اینه که روش تربیتی اصلی خدا ارائه الگوی _بله کاملترین نوع آموزش همینه هر چی جز این باشه میشه به این سیستم آموزشی ایراد گرفت! این مدل هم برای رشد فردی بهترین روشه هم برای رشد اجتماعی و امت سازی و تمدن سازی! یعنی همه باید با هم و کنار هم به سمت رشد حرکت کنن اما چطوری؟ بدون سکان دار؟ بدون هادی؟ بدون عنصر رهبری؟ بدون الگو و معیار و خط کش؟ پس خدا از ابتدا یک سری الگوی انسان کامل طراحی میکنه و عهد الهی همین میشه که از همه، از همه، تعهد میگیره که برای تحقق اون هدف مقدس که همگی رشد کنید و به سمت خدا تعالی پیدا کنید و در عین استقلال یک امت بشید و اعضای یک پیکر بشید؛ یک راه بیشتر وجود نداره و اون اینکه حول محوری که من معرفی میکنم اتفاق کنید و متفرق نشید واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا اون ریسمانی که خدا برای هدایت بشر فرستاده و واسطه ی بین خدا و مخلوقاته و قراره وصلشون کنه به خدا چیه؟ جز عنصر رهبری چی میتونه باشه؟ پس یک راه بیشتر برای اتفاق و امت سازی وجود نداره اونهم اتفاق حول الگو و " " پیشنهادی خداست اینکه در نظر ما ولایت تا این حد اهمیت داره و از اصول مذهبه علتش اینه چون اصلا دین برپا نمیشه بدون ولایت عهد الهی پاس داشته نمیشه و قولی تصدیق نمیشه بدون ولایت آرمانشهری ساخته نمیشه امت واحده ای شکل نمیگیره بدون ولایت! ولایت یعنی همین تمام هدف خلقت همین بود الگوهایی که خدا معرفی کرد رو.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸 🌸قسمت ۲۹۹ و ۳۰۰ _...از غصب سرزمین دیگران حمایت میکنه نفی ظلم انرژی منفی نیست زیر چکمه ظلم ذلیلانه رفاه گدایی کردن و نفس کشیدن ته انرژی منفیه! کلمه انرژی منفی نیست کینه و بغض به ظلم و ظالم هم مقدس ترین حسه و حال آدم رو بد نمیکنه اونهایی که نسبت به ظلم و ظالم بغض دارن نسبت به مردم مهربان تر و دلسوز تر و دلرحم ترن ما با آمریکا تقابل تمدنی داریم مصاف خیر و شر کفر و دین ضرر و زیانشم واسه ظالم واضحه کم کمش رسواییه اما اینکه چرا اومدم اینجا برای تحصیل، من برای کسب علم اومدم پیامبر ما فرمودن علم را بیاموز ولو در نزد کافر و مناف ضمنا در ازای هزینه ای که دولت آمریکا برای آموزش من پرداخت میکنه دارم توی آزمایشگاهش خدمات ارائه میدم خیالت راحت باشه اینا جایی نمیخوابن که زیرشون آب بره! اما مبارزه ما محدود به این نیست این یه بیانه یه رسانه ست! ما هرکاری لازم باشه انجام میدیم ولی درنهایت کسی که فرعون رو غرق میکنه و استخوانهای نمرود رو میشکنه ما داریم این حرکت پیروزه چون پشتوانه ش ما بخاطر خدا؛ بخاطر ساختن اون فضای اجتماعی مد نظر خدا در تربیت و رفتار، حرکت کردیم و تغییر ایجاد کردیم خدا هم طبق تعهدش قومی که عهد ببندن رو حمایت میکنه ممکنه از نظر شما این اعتقاد تخیلی باشه ولی ما اثرش رو بارها و بارها دیدیم صرفا همین حیات و حضور ما با اینهمه مشکلاتی که برامون درست کردن، تحمیل جنگ، تحریم بی سابقه در کل تاریخ، شبکه نفوذ و.... یه معجزه عینیه که مردم دنیا میتونن به چشم ببینن یک پنجم بلاهایی که سر ما آوردن آمریکا سر شوروی آورد و فروریخت تازه ما که امکانات اونا رو هم نداشتیم نمیدونم یعنی شما اینجا خدا رو نمیبینید؟ توی خاورمیانه ای که بعد از انقلاب صنعتی همیشه مستعمره بوده ژاندارم امریکا در منطقه** یعنی پهلوی رو مردم ایران با هیچی؛ با دست خالی بیرون کردن و حکومت دینی پایه گذاشتن مردمی که همگی در عرض بیست سال به اتفاق نظر در این حوزه رسیدن! مردم یهویی این شجاعت روحی رو از کجا آوردن که یک چنین منطقه مهمی رو از کنترل قدرت های استعمارگر نوین بیرون کشیدن و خودشون تصمیم گرفتن که چه سبک حکومت داری داشته باشن! چجوری این اتحاد شکل گرفت؟ حول ولی حول یک رهبر همیشه در تشکیل تمدن کلیدی ترین مطلب داشتن یک نخ تسبیحه که امت حولش جمع بشن و جاگیری کنن همون نخ تسبیح بود که واقعا پدیده بود در علم و شجاعت کسی اون زمان که ایشون قیام کرد به تشکیل حکومت فکر نمیکرد اصلا اما خواست و شد چون خواستنش برای خدا بود و خواست خدا بود! حالا انقلاب شد ولی انقلاب یعنی دگرگونی بهم ریختن راحت تر از نظم دادنه همه چیز رو بهم ریختیم و گفتیم این مدل کفرآمیز و ظالمانه رو نمیخوایم ولی حالا چینش دوباره با نظم درست خودش شاهکاره! ما تجربه ای از حکومت داری نداشتیم ما فقط میدونستیم این چیزی که الان هست اصلا خوب نیست* اما از اینکه حالا چی بسازیم هیچ تجربه ای نداشتیم همش لطف خدا بود همین که انقلاب کردیم و مردم به جمهوری اسلامی رای دادن و حکومت رسمی تشکیل شد همه جوره افتادن به جونمون با تحریک قومیت ها فرم دادن گروهک های مخالف، تحمیل جنگ... هنوز نفهمیده بودیم چی به چیه تو کردستان و خوزستان تجزیه طلبا بلند شدن اختلاف سیاسی بین گروه های ملی گرا و مارکسیست و مسلمان که تا دلت بخواد تنش خارجی ام که دیگه هیچی تو این اوضاع صدامم حمله کرد به ایرا فقط درگیر جنگ بودیم با تحریمی که سیم خاردارم بهمون نمیدادن حتی لباس غواصی هم بهمون نمیدادن چه برسه به اسلحه و مهمات در عوض به صدام تا دلت بخواد از همه جا سلاح میفروختن *فرانسه شوروی آلمان آمریکا بلژیک* با این وجود در این جنگ تمامیت ارضی مون رو حفظ کردیم تمام مناطق اشغال شده رو پس گرفتیم بعد از جنگ هم که تهاجم فرهنگی یه طرف؛ تمام رسانه های دنیا برای زدن جمهوری اسلامی و فرهنگش توافق دارن از کافر و لاییک و رسانه ملکه و صدای آمریکا گرفته تا وهابیت و فرق ضاله و... با این تنوع دیدگاه از زمین تا آسمون همه دارن علیه جمهوری اسلامی و اسلام شیعی میزنن تحریم اقتصادی هم از یه طرف پروژه نفوذ درون ساختاریشون هم یه طرف دیگه گفتم که تو تربیت و تزریق نفوذی به تمدن مقابلشون ید طولایی دارن! یعنی میخوام بگم واقعا یه روز بی دغدغه بر این حکومت نگذشته تا امروز که با این وجود همین دووم آوردن ما و امروز به لطف خدا تبدیل شدن به یه قطب قدرتمند سیاسی نظامی که حرف برای گفتن داره، بزرگترین قرنه معجزه ای که خدا برای نشون دادن به بشر رقم زده که ببینید... اگر همه دنیا هم دشمنتون باشن ولی شما با من باشید میشه ما هر مشکلی هم که داشته باشیم از ناتوانی و ایرادات خودمونه وگرنه خدا که.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۴۵ و ۳۴۶ دلم میخواست چند ساعت به هیچ چیز فکر نکنم ولی مگه میشد ذهنم پر از سر و صدا بود راه‌های مختلف رو می‌رفت و از هر طرف با سر به دیوار می خورد و هر بار گیجتر از قبل به راهش ادامه می‌داد اونقدر توی همون حال موندم که صدای اذان ظهر از خلسه درم آورد کم کم این صدا ژانت رو هم از اتاقش بیرون کشید با دیدن صورتش دنیا روی سرم خراب شد چقدر گریه کرده بود! یعنی مسببش من بودم؟! ترجیح دادم بعدازنماز حرف بزنیم بی هیچ کلامی وضو گرفتم و منتظر شدم تا بیاد و با هم نماز بخونیم سرنماز صدای هق هق شکسته ش قلبم رو خراش میداد نماز رو طولانی نکردم و بعد از نماز عصر پیش از بلند شدن دستهاش رو گرفتم: _بشین ببینم من اصلاً این ۲۴ ساعت تو حال خودم نبودم فقط به خودم فکر کردم ببخشید دست خودم نبود از هول این اتفاق گیج شده بودم ولی خیالت راحت بدون تو محاله برم با بغض گفت: _این همه گریه کردی و آسمون و زمین رو به هم دوختی که نری؟! اینکه یکیمون نره بهتره یا اینکه هیچ کدوممون؟ حداقل تو میتونی اونجا برام دعا کنی! میان اشک لبخند زد: _دوربینمم میدم ببر برام عکس بگیر! طاقت دیدن این حالش رو نداشتم: _محاله بدون تو برم بچه مسلمون! با حسرت گفت: _اذیت نکن ضحی پول زیادیه نمیشه کاریش کرد به قول تو زیارت یه قسمته شاید این سفر قسمت من نیست! صدای کتایون توی درگاه در نگاه های خیسمون رو از هم جدا کرد: _بسه دیگه هی اشک و ناله چه تونه شما! چون جوابی نگرفت خودش ادامه داد: _درسته که من اصلا موافق سفر ژانت به عراق نیستم اونم تو این اوضاع ولی طاقت این حالش رو هم ندارم! اگر گیرت فقط پوله من بهت قرض میدم ژانت ناباور لب زد: _پول زیادیه کتی من حالا حالاها نمیتونم بهت برگردونم! اونم حالا که بیکار شدم _مهم نیست مگه من چند تا رفیق دارم تو این دنیا! مگه میشه تو اینطور غصه بخوری و من بتونم کمکت کنم و دریغ کنم! ژانت بلند شد و با شدت کتایون رو بغل گرفت: _وای کتی عاشق این قلب مهربونتم خیلی خوبی با لبخند از خودش جداش کرد: _خیلی خب حالا خفم کردی! رو به من که مبهوت تماشای این تجلی انسانیت بودم تشر زد: _چیه ماتت برده بجنب سریعتر سه تا بلیط نجف بگیر دیگه آخرش کار دستمون دادی! من و ژانت هردو با بهت ضاعف گفتیم: سه تا؟ _آره دیگه شما که میرید من بمونم اینجا چه کار؟ بهترین فرصته برم ایران اینجا که پرواز مستقیم به ایران نداره با شما میام نجف از اونجا میرم ایران کاغذی روی میز گذاشت: _اینم اطلاعات حساب من واسه پول بلیطا بدون اینکه منتظر تشکر یا هر واکنش دیگه ای از جانب ما بمونه از اتاق خارج شد نگاهم سر خود روی ذکر یا حسین روی مهر تربت و لبخندم پهن شد "گره‌ها انگار فقط برای ما و توی ذهن ما بزرگ به نظر میرسن اما اگر به دست اهلش بدیم بزرگترین گره ها به طرفه العینی باز میشه" رو به ژانت با لبخند گفتم: _انگار این سفر قسمت تو هم هست دیدی چه زود جواب داد؟ با بغض سر تکون داد: _دیدمش... ...... از اتاق بیرون زدم با ذوق فراوان: _بچه ها بلیطا رو برای ساعت ۶ و نیم شب دوشنبه اوکی کردم کتایون:_بلیط نجف به تهران منم گرفتی؟ _ آره _ کی؟ _ اولین تایمی که بود سه شنبه ۱۰ صبح به وقت نجف _ خب این پرواز این طرفی کی میشینه؟ _ ببین ۶.۵ شب از نیویورک بلند میشه ساعت ۴ بعد از ظهر به وقت قطر دوحه میشینه دو ساعت توقف داره ۶ بلند میشه ۸ شب تو نجف میشینه _خب من از ۸ شب تا ۱۰ صبح چه کار کنم؟ _ تو فرودگاه بخواب! یا تو کوچه های نجف!! هرجا رفتیم تو رم میبریم دیگه! ....... ژانت با ذوق فراوان کوله ش رو کنار کمد جلوی در گذاشت: _من که حاضرم ضحی هم انگار حاضره تو چی کتی همه چی برداشتی؟ پوفی کشید: _بله همه چی!... کوله ام رو کشون کشون کنار کوله ژانت گذاشتم: _پاشو چمدونتو از توی اتاق بیار همانطور که به دنبال حرفم بلند میشد زیر لب غر هم میزد: _ببین من حوصله روسری خریدن نداشتم و نخریدم اگه داری یکی بهم بده رسیدیم سر کنم اگر نه که تو فرودگاه دوحه میخرم _ باشه میارم برات رنگش مهم نیست؟ _ مشکی باشه نمیخوام متفاوت باشم شال مشکی رنگی از پشت روی دوشش انداختم: _بیا لباس چی میپوشی؟ شلوار کتان و بافت خاکستری رنگی که روی تخت انداخته بود نشانم داد: _خوبه؟ _ آره خوبه بیاید یه چیزی بخورید ته دلتونو بگیره که دیگه کم کم راه بیفتیم ...... کمربندم رو آزاد کردم و از جا بلند شدم تا کوله رو از محفظه بالای سرم بردارم توی جمعیت نگاه چرخوندم مسافران این پرواز جمع و جور اکثراً هم حال و هوای ما بودن و آهنگ سفره عشق داشتن یعنی این وقت سال نیویورک به نجف منطقا دلیل دیگه ای نمیتونست داشته باشه! کتایون از پشت سر صدا بلند کرد: _چی میخوای؟ چرخیدم سمتش: _میخوام یه چیزی.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۴۱۱ و ۴۱۲ _...که هیچ وقت هم قبول نکنم! ولی خیلی حیف بود! الان حس میکنم یه شیر آب سرد از مغزم باز شده و تمام تنم رو شسته سبک شدم چرا نمیخواستم این حال خوب رو بدست بیارم؟! _خب تغییر سخته دیگه _آره ولی ژانت خیلی راحتتر از من تغییر کرد چون اون کینه نداشت ولی من داشتم به اندازه ی همه لحظات حسرت و بی مادری و تنهایی و همه دعاهای اجابت نشده از خدا کینه داشتم ولی وقتی بقول تو اتفاقی به این ندرت رخ میده و خدا مادرم رو بهم برمیگردونه پس اینهمه سال بغض من عوضی بوده مهمتر از اون اگر مادرم گم نمیشد، من هیچوقت اینجا نبودم، هیچوقت پیداش نمیکردم! هیچوقت شجاعت پذیرش حقیقت رو پیدا نمیکردم نمیدونم شاید چون بقول تو همیشه فقط یه سکانس از این فیلم رو میبینم همیشه معترضم ولی حال الانم میگه نه بی مادری نه هیچ غم دیگه ای ارزش اینهمه سال قهر و دوری رو نداشت من خودمو تلف میکردم! قطرات اشکش رو مثل مروارید از صورت برمیداشت و تماشا میکرد: _خیلی سال بود اینطور راحت گریه نکرده بودم چقدر امشب حالم خوب رو کرد به من: _تبریک میگم... تو بردی! پوزخندی زدم: _من؟! من خودم بازنده بلامنازع این بازی ام! چقدرم کیف میکنم وقتی هربار کیش و مات میشم! من نه... خودش برد میدونی کتی تا نخوان کسی رو بپذیرن میلی به وجود نمیاد تو هم اول خواسته شدی و بعد خواستی! نگاهش برگشت سمت حرم: _من این نگاه رو حس میکنم باور کن اینجا همش حس میکنم نظاره‌گری هست و به ما محیطه هیچ جای دیگه ای توی دنیا این حس رو نداشتم فقط اینجا...چرا انقدر خاصه؟! _گفتم که اینجا شاهده اباعبدالله(ع) بزرگترین سهم رو برداشته و راحتترین راه ارتباطی رو ساخته _اگر نبود... آدمایی مثل من کجا به یقین میرسیدن؟! _برای همینم هست بخاطر ما...خیلی هزینه کرده برای کمک به ما آهی کشیدم: خیلی حسین علیه‌السلام، زحمت ما را کشیده است...😭 صدای اذان از ماذنه وزید و عطرش کوچه رو پرکرد با لبخند رو کردم بهش: _اولین نماز عمرت مبارک حالا کجا میخوای وضو بگیری؟ _دارم! گرفتم... ابروهام بلند شد: _پس جدی جدی خیلی وقته که مطمئنی! ........ چقدر لحظه خداحافظی، دل کندن و برگشتن سخته پشت میکنی که دیگه بری اما باز انگار نمیتونی و برمیگردی تا یکبار دیگه دل سیر تماشاش کنی میدونی دیرت شده اما چه فایده این علم غیر نافع هیچ کمکی بهت نمیکنه برای دل کندن مدام چشمهات پر و خالی میشن و زیر لب میگی: نکنه بار آخر باشه؟ تو رو خدا بازم بتونم بیام کلی حرف رو دلت هست که هنوز بهش نزدی یعنی وقت نشده اصلا وقتی می‌بینیش فراموششون میکنی و موقع رفتن همه با هم به ذهنت هجوم می آرن چقدر خوبه که مطمئنی هر چی از دلت بگذره میفهمه و میدونه وگرنه حتما در توضیح اینهمه حرف به زحمت می افتادی اونهم دم رفتن وقتی که وقت تنگه! برای همه چیز و همه کس باید دعا کنی و دست پر بری اونقدر هم دورش بگردم دستش بازه که هر چی طلب میکنی دستت پر نمیشه و باز احساس میکنی کم بود آخرش هم میگی اصلا من نمیدونم خودت هر چی صلاح میدونی بهم بده من بهترینها رو میخوام! همه چیز رو باهم... و بعد به هر بدبختی که هست دل میکنی و میری و دلتنگی از همون لحظه آغاز میشه تا دیدار بعدی... زیارت، قصه‌ی عجیبی داره... قصه عجیبی که زائر میشنوه و دیگه هیچوقت از دل و ذهنش بیرون نمیره ........ چند بار در اتاق رو زدیم تا بازش کردن ژانت خواب آلود از جلوی در کنار رفت و رضوان با دیدنمون توی تختش نشست: _بیرون بودید؟ کجا رفته بودید سر صبحی؟ گفتم: _حالا اجالتا بجمبید نمازتون قضا نشه خوش خوابای محترم! میگم خدمتتون هر دو با هم به سمت سرویس هجوم بردن و ناچار ژانت اول داخل رفت رضوان برگشت سمت من: _ساعت چنده؟! چقدر مونده تا طلوع آفتاب؟! کجا رفته بودید شما؟ گفتم: _ساعت...شیش و ده دقیقه یه بیست دقیقه ای گمونم وقت هست با غیض گفت: _ترسوندیم! فکر کردم قضا شد از بی پنجرگی اینجا سوء استفاده میکنی! نگفتی...کجا بودید؟ پیش از اینکه فرصت جواب دادن بشه ژانت بیرون اومد و رضوان جاش رو گرفت در فرصتی که نماز میخوندن از کتایون پرسیدم: _مشکلی نداری بگم چی شده؟ شانه ای بالا انداخت به نشانه ی نمیدانم! ولی نمیدانمش از هر میدانمی میدانم تر بود! ذوق عجیبی داشت از دیدن حس بچه ها از شنیدن این خبر که به وضوح حس میشد نماز رضوان که تموم شد دوباره سوالش رو تکرار کرد: _میگم کجا رفته بودید؟ _ما اینجا کجا رو داریم حرم دیگه _خب واسه چی دیشب نرفته بودیم مگه؟ نگاهی به کتایون کردم و گفتم: _خب کتایون گفت بریم منم گفتم باشه گیج گفت: _کتایون گفت؟ واسه چی؟ لبخندی زدم: _خب میخواست اولین نمازش رو تو حرم بخونه! واقعا هم حیف بود تو هتل میخوند! ژانت سر خم کرد... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۴۱۳ و ۴۱۴ ژانت سر خم کرد و با بهت گفت: _اولین نماز منظورت اینه که کتی نماز خونده؟ کتایون لب باز کرد: _چیه بهم نمیاد؟ رضوان با ذوق بلند شد و صورتش رو بوسید: _وای عزیزم تبریک میگم خوشبحالت چقدر امروز روز خوبیه برات ما رو هم دعا کن! کتایون با لبخند گفت: _من برا تو دعا کنم؟ چرا شما انقدر خوبید؟ رضوان با خجالت گفت: _اذیتمون نکن فقط بدون اگر کسی بهت التماس دعا بگه دین شرعی داری که براش دعا کنی‌! ژانت هنوز گیج بود: _من نمیفهمم کتی چرا...؟ کتایون صادقانه اعتراف کرد: _بقول خودت مگه چقدر میشه منطق رو انکار کرد و نشونه ها رو ندید؟! اینجا آدم رو از رو میبره! منم بالاخره از رو رفتم... ......... از شدت اضطراب و دلهره روی صدای کفشهام تمرکز کرده بودم و قدمهام رو میشمردم چشمی به اطراف چرخوندم و ترجیح دادم برای فرار از اضطراب حرف بزنم اول رو به ژانت پرسیدم: _چه حسی داری از سفر به ایران؟! لبخندی زد: _دلم میخواست اینجا رو ببینم راستش انتظار نداشتم اینطوری باشه _چطوری؟! _خب تصورم این بود که یه کشور نسبتا بی امکانات و ضعیفه ولی اینجا با فرودگاه نیویورک تفاوت چندانی نداره رضوان پرسید: _چرا این فکر رو میکردی؟! _خب اینطوری شنیده بودم نگاهی به کتایون انداختم: _تو چه حسی داری؟ به خروجی رسیدیم و زیر تیغ تند آفتاب از فرودگاه خارج شدیم کتایون لبخندی زد: _خوشحالم هم مامانم رو میبینم هم ایران رو رضا و احسان بعد از پچ پچ کوتاهی جلو اومدن و رضا رو به ما گفت: _باید با دو تا ماشین بریم نگاهی به ترکیب جمعیت انداختم و عاقلانه ترین راه رو به زبان آوردم: _پس.. رضا من و تو و ژانت با یه ماشین میریم پسرعمو و رضوان و کتایونم با یه ماشین سری تکون داد و با احسان به سمت تاکسی ها حرکت کردن چند ثانیه بعد اشاره کردن جلو بریم و سوار دو ماشینی که نشان دادن شدیم ماشینها که راه افتاد ژانت پرسید: _الان میریم خونه شما؟ کاش میشد یه جا بریم و هدیه ای بخریم متعجب با اخم کمرنگی گفتم: _این حرفا چیه راحت باش با اینکه معلوم بود از اومدن به خونه ما خوشحاله باز گفت: _آخه اینجوری خجالت میکشم لبخندی زدم: _خب خجالت نکش! خجالت نداره! رضا از شنیدن صدای پچ پچ ما کمی سرش رو به عقب خم کرد: _چیزی لازم دارید خواهر جان؟ کمی خودم رو جلو کشیدم و آهسته جواب دادم: _نه عزیزم وقتی برگشتم و به صندلی تکیه دادم هنوز ته خنده روی لبهام بود ژانت با لبخند کمرنگی پرسید: _خیلی دوستش داری؟! عمیق گفتم: _خیلی برادر برای خواهر یه دنیای متفاوته اونم برادری مثل رضا که همه چی تمومه واقعا خیلی دلم میخواد یه دختر خوب براش بگیریم و سر و سامون بگیره ژانت اما توی فکر خودش بود: _تو برادر داری خواهر داری پدر و مادر داری همه اینا خیلی عالی ان قدرشون رو بدون من خیلی دلتنگ مادر و پدرم هستم ولی حس خواهری و برادری رو هیچوقت درک نکردم اصلا نمیتونم تصور کنم چه لذتی داره یه مرد همش مراقب خواهرش باشه که چی میخواد چکار داره یه وقت اذیت نشه و... راست میگی واقعا خیلی خاصه لب گزیدم و دستش رو گرفتم تا بغض نکنه: _عزیزم ما مسلمانیم همه برادر و خواهر ایمانی هستیم که از برادری و خواهری قومی و نژادی باارزش تره میبینی که رضا نسبت به تو هم مراقبه همه مردای مسلمان همینطوری ان ما بهش میگیم غیرت با تعصب خشک فرق داره غیرت همین حس مراقبانه ست که میبینی لبخندی زد: _آره میدونم ولی.. اینکه یکی رو داشته باشی ویژه همیشه مراقب خودت باشه خب بهتره دیگه من عمیقا این نیاز رو حس میکنم بقول تو وقتی نیازش هست حتما منطق داره دیگه لبخندی زدم: _اونی که همیشه باید حواسش بهت باشه و پاسخ این حس تو باشه همسرته ان شاالله به زودی... باصدای زنگ موبایل رضا کلامم رو قطع کردم و گوشم به جوابش رفت: _سلام جانم؛ واسه ما فرقی نمیکنه آره ولی بهشون بگو آره آره همون پس فعلا تا خواستم از پشت صندلی بپرسم چی بود ژانت با صدای متحیرش نگاهم رو گرفت متوجه شدم وارد بزرگراه شدیم و ژانت با تعجب میگفت: _باورم نمیشه تهران اینجاست؟ اخم کمرنگ و همراه با لبخندی به صورتم نشست: _چرا باورت نمیشه؟ نگاهش رو از شهر گرفت: _آخه خیلی مدرن تر از اون چیزیه که فکر میکردم برج و پل و تونل و... خندیدم: _پس فکر میکردی ما تو غار زندگی میکنیم؟ واجب شد یه روز بریم تهران گردی! لبخندی زد: _خوبه... کلی ام عکس میگیرم لبخندی به دوربین توی گردنش که به دست گرفته بود زدم و خودم هم به شهر خیره شدم از روزی که رفتم کمی تغییر کرده انگار... ......... ماشین که به پیچ کوچه پیچید تپش قلبم روی شقیقه هام و توی گوشهام شدت گرفت طوری که صداها رو به زحمت میشنیدم سرم رو تا حد امکان پایین انداختم تا..... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱