در گذشته های دورمردی به عنوان مهمان دیر وقت وارد خانه ای شدصاحبخانه اورا بسیار گرامی داشت پس از صرف غذا به همیرش گفت امشب دو دست رختخوابپهن کنیکی برای خودمانودیگری برای مهمانان زن طبق گفتهشوهرش چنین کرد ودر همسایگی ان ها جشن ختنه سوران برپاشده بود وبه جشن همسایه رفت ومیزبان ومیهمان در خانه ماندتد از هر دری سخن می گفتند وتنقلات می خوردند تا این که خواب بر مهمان چیره شد وبی اختیار در رختخواب صاحبخانه خوابید
میزبان خجالت کشید او را بیدار کند و چیزی بگوید پس خود به رختخواب دیگر رفت و خوابید اتفاقا آن شب باران شدیدی میآمد و زن صاحبخانه مجبور شد تا در خانه همسایه بماند پاسی از شب گذشته بود و زن صاحبخانه مجبور شد تا در خانه همسایه بماند از شب گذشته بود زن همسایه از جشن برگشت و غافل از اینکه در رختخواب مهمان است در رختخواب خوابید � که گمان نمیکرد مهمان در رختخواب است و شوهرش است او را بوسید و گفت شوهر عزیزم � آنچه میترسیدیم به سرمان آمد این باران سنگین ادامه دارد و این مهمان همچنان اینجا میماند و بیخ ریش ماست مهمان وقتی این حرف را شنید از جا بلند شد و گفت نترس چکمه دارم و باران و گل ترسی ندارم زن متوجه شد و پشیمان شد هرچه اظهار پشیمانی کرد فایده نداشت مهمان از خانه رفت و دیگر برنگشت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پندانه
همواره این قانون جهان هستی را بدان،
که هر هدفی را تو باور کنی،
جستجو کنی و به آن عشق بورزی.
آن هدف، هم تو را جستجو می کند،
و به سوی تو میآید در نهایت شما به
هم میرسید.
🔵با خود تکرار کنید
🔷 آینده متعلق به کسانیست که
شایسته آن هستند.
خوب شو، بهتر شو، بهترین باش.
🔷نعمت و وفور خداوندی،
بیشتر از نیاز انسانهاست.
💚خداوندا سپاسگزارم 💚
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
بعضی ها
شبیه عطر بهار نارنج هستند
آنقدر عمیقند که عطر بودنشان را
میتوانی تا آخرین ثانیه عمرت در
وجودت ذخیره کنی…
اصلا خداوند در خلقت بعضی ها
سنگ تمام گذاشته
سایه شان کم نشود از روزگارمان...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
عقل کمتر ، زور بیشتر !
پادشاهی به شکار می رفت . در همین بین دیوانه ای را دید که کودکان اطرافش را گرفته اند و با او تفریح می کنند . آن دیوانه هم یکی را سنگ می زند ، دیگری را ناسزا می گوید . پادشاه فرستاد آن دیوانه را آوردند. او را با خود همراه نموده و مسافتی را طی نمود . در همان اثناء سوالاتی از او می نمود . دیوانه هم به تمام آن سوالات پاسخ های عاقلانه می داد. شاه که از این قضیه بسیار تعجب کرده بود از او پرسید :
" این چه جهت دارد که با من مثل سایر مردم رفتار نمی کنی ؟ "
دیوانه گفت :
" قربان ! جهتش این است که شما عقلت از من کمتر است و زورت از من زیادتر . می ترسم یک موقع غضبناک شوی و آنگاه فرمان کشتن من را بدهی . از این جهت ناچارم با تو مدارا کنم . "
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
تقدیم به آنکه
به رسم جاده دور است
اما...!!
به رسم دل با او
هیچ فاصله ای نیست....
به یادت هستم
بی هیچ بهانه ای ،
شاید دوست داشتن همین باشد❤️❤️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
چند سخن از بزرگان👌
سعادتمند کسی است که از هر اشتباه و خطایی که از او سر می زند، تجربه ای جدید به دست آورد.
#سقراط
بخشیدن کسی که به تو بدی کرده ، تغییر گذشته نیست ، تغییر آینده است!
#گاندی
کسی که وجدانش راحت و روحش آزاد
نباشد، هیچ وقت روی آسایش را نمی بیند.
#لرد آویبوری
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
تو باهمه فرق داری.mp3
13.97M
تو باهمه فرق داری
کی این همه مشتری داره توی عالم
🎙#محمد_حسین_پویانفر
#اللهم_ارزقنا_کربلا 😭🤲
#امام_حسین
#اللهم_ارزقنا_کربلا🖤
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
☑️ کانال بهترین #مداحی ها
@Hoseiniyeh_moalla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم
#حسین_پناهی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_39
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎
دیگه نتونستم این وضع تحمل کنم با ی تماس ساختگی جلوی پریسا بهش گفتم که مشکلی پیش امده و باید برم و از انجا خارج شدم
"از زبان پگاه"
معلوم بود پوریا نتونست تحمل کنه
و رفت....
منم خسته شدم از رقص با این پسر هیز با ی معذرت خواهی از اون پسره ی هیز دور شدم
و به مبینا گفتم که بریم خونه...
مبینا هم چون خسته شده بود زود قبول کرد
و ی تاکسی گرفتیم و رفتیم خونه اول مبینا رو رسوندم خونه بعد به تاکسی گفتم
که منو به کافه نزدیک خونمون ببره فقط اونجا بود که میتونستم ارامش بگیرم...
رفتم داخل کافی شاپ رو میز همیشگیم نشستم
و ی قهوه تلخ سفارش دادم
تو عمق افکارم بودم
که یک دست روی شونم نشست
صورتم که برگردوندم زهرا بود رفیق همدرد همیشگی من....
زهرا امد کنارم نشست با ناراحتی
گفت:خوبی پگاه؟
پوزخند تلخی زدم گفتم:عالی
لبخند تلخی زد گفت: باز تو دیونه شدی؟
دستامو روی سرم گذاشتم گفتم:زری حالم گنده! خراب تر از این نمیشه، حال خودم نمیفهمم
زهرا بغلم کرد و گفت:اروم باش عزیزدلم
اروم اروم هرچی که باعث شده اینقدر ناراحت بشی برام تعریف کن اجی قشنگم
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_40
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎
لبخندی به مهربونیش زدم گفتم: عاشقتم زری همیشه ارومم میکنی...
و همه چیو برا زری تعریف کردم
اونم هی با تعجب میگفت: دروغ میگی
برای زهرا هم باور نکردنی بود
که یهو دیدم زهرا با ترس به پشت سرش نگاه میکنه اروم لب زدم: چیشده زری؟
فقط تونست اروم و شوکه وار بگه:پگاه پشت سرت
تا برگشتم یک سیلی محکم به گوشم خورد
نگاه کردم پوریا بود
از صورت سرخش معلوم بود که خیلی عصبیه
و بار دیگه در اون سمت صورتم سیلی محکم تری زد که پرت شدم اون طرف...
زهرا تند امد پیشم و گفت:خوبی چیزیت که نشده؟؟
سری تکون دادم که
صدای صاحب کافه که رفیق فاب پوریا بود امد
اسمشم اقای طاها محمدی بود
طاها با تعجب گفت:چیشده چخبره اینجا
پوریا بدون هیچ مقدمه ای گفت:طاها در کافه ببند
طاها با ترس گفت:چیشده اخه
پوریا:تو در ببند بعدا بهت میگم
طاها رفت در کافه بست و هیچی جز صدایی گریه های من در اونجا شنیده نمیشد
زهرا با بغض گفت:در باز کن پوریا بخدا اگ باز نکنی اینقدر جیغ میزنم تا پلیسا بریزن اینجا
پوریا لبخند عصبی زد گفت: تو یکی خفه
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت که گرفت دیگر منت زمین را نکش، راه آسمان همیشه باز است
اگر هیچکس نیست، خدا که هست
باهاش حرف بزن ...نزار حرفات توی دلت بمونه
بگو خدایا من فقط روی خودت حساب باز کردم و بس !
میدونم که همه ی گره ها فقط به دست خودت باز میشه ...
خدایا چاره ی همه ی بی چاره ها خودتی
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هردو جهانش بخشی
دیوانه ی تو هر دوجهان را چه کند
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔘داستان کوتاه
روزی ملانصرالدین به دهكده ای می رفت، در بين راه زير درخت گردوئی به استراحت نشست و در نزديكی اش بوته كدوئی را ديد.
ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوی به اين بزرگی از بوته ی كوچكی بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكی از درختی به آن بزرگی؟
سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق می كردی و گردو را از بوته كدو؟
در اين حال، گردوئی از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:
پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم...
زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!
هیچ کار خدا بی حکمت نیست
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh