🌸قسمت چهلم🌸
🌴با دیدن قنواء نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. موهایش را زیر دستاری که به سر پیچیده بود، پنهان کرده بود. با کمک سرمه، دوده و موادی که خودش سر هم می کرد، چین هایی مردانه به پیشانی و دو طرف بینی👃، و حالتی آفتاب سوخته به چهره اش داده بود👳🏿♀. کسی با دیدن آن قیافه نمیتوانست حدس بزند با دختری روبروست که چند خدمتکار، گوش به فرمانش هستند.
_ حالت چطور است هلال؟ از بانو قنواء چه خبر؟
سوار بر دو اسب 🐎 جوان و چابک، از راهی که پشت دارالحکومه🏛 بود، بیرون میرفتیم که گفت: «ساعتی قبل به دیدن حماد رفتم. او و پدرش را به زندان عادی منتقل کردهاند. طبق دستور من، آنها را به حمام 🛁بردهاند و لباس👕 تمیزی پوشاندهاند. آنقدر خوشحال شدم که انگشترم💍 را به رئیس زندان بخشیدم!»
_ کنجکاو شدم بدانم چرا اینقدر خوشحال شدی؟ چرا می گویی به دیدن حماد رفتم؟ انگار پدرش چندان اهمیتی ندارد! اتفاقی افتاده؟
🍂شانه بالا انداخت و اسبش را هی زد.
_ حماد جوان زیبایی است. اگر حالا او را ببینی، باور نمیکنی همان موجود ژولیده و کثیف دیروزی باشد؛ همانطور که کسی باور نمیکند من قنواء باشم.
_ این را که فهمیدی، خوشحال شدی؟
_ راستش نمیدانم چرا. او را که دیدم، احساس خاصی به من دست داد. سابقه نداشت.
_ امروز این حس به تو دست داد یا دیروز در سیاهچال؟
_ بدجنسی نکن! با این سؤالهای آزاردهنده، میخواهی از بازیهایی که به سرت آوردم، انتقام بگیری.
_ اگر تو عاشق♥️حماد شده باشی، خیالم تا حدی راحت میشود. دست از سر من بر خواهیداشت و سراغ او خواهی رفت. من هم میروم سراغ کار و گرفتاریهایی که دارم. از طرفی دلم برایت می سوزد، چون داری وارد همان بنبستی میشوی که من شدهام. این عشقی ممنوع و بیسرانجام است. پدرت هرگز رضایت نخواهد داد با رنگرزی شیعه که به جرم دشمنی با او به سیاهچال افتاده، ازدواج کنی.
_ برای من تجربهٔ تازهای است، اما میدانم عشق، بدون آنکه اجازهٔ ورود بگیرد، هجوم میآورد. هرچه هست، هیجان انگیز است. احساس خوبی دارم!
🌾بیرون دارالحکومه از کنار چندنخلستان🌴گذشتیم و به فرات رسیدیم. خط ساحل🏝 را گرفتیم و تا پل🌉، اسبها را به یورتمه وا داشتیم تا گرم شوند. عبور از پل با اسب، لذت بخش بود. خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت. آن طرف پل، باز مسافتی را یورتمه رفتیم. به فضای باز و بدون مانع که رسیدیم، اسبها را به تاخت درآوردیم. قنواء سعی کرد از من پیشی بگیرد، اما من شانه به شانه اش می تاختم. بیرون شهر، کنار کاروانسرای، دست از مسابقه کشیدیم. اسبها عرق کرده و کف بر لب آورده بودند. آفتاب، سوزندگی نداشت. قنواء پرسید:
« سوارکاری را کِی یاد گرفتهای؟»
سواری حالم را جا آورده بود.
_ در نوجوانی؛ آن سالها که تابستانها به روستا میرفتیم.
_ شش ساله بودم که پدرم کرهاسبی🐴 به من داد. او پسر ندارد. من سعی کردم با یادگرفتن سوارکاری🏇 و تیراندازی🏹، جای خالیش را در زندگیِ پدرم پر کنم.
🍀کاروانی در دوردست، در حاشیه فرات دیده میشد. معلوم نبود در حال آمدن است یا رفتن. چند کشاورز👨🌾 توی مزرعه ها کار می کردند. آسمان توی جویهایی که از رود جدا کرده بودند، پیدا بود. بیرون شهر، هوای سبک تری داشت. قنواء انگار دوست داشت هرچه بیشتر از دارالحکومه دور شود. من ترجیح میدادم قبل از غروب🌅 به شهر برگشته باشم. یورتمه میرفتیم تا بدن اسبها سرد نشود.
_ پدرت ناصبی است و با اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و شیعیان دشمنی دارد، اما تو به دو شیعه کمک کردی. خدا کند نفهمد!
_ ولی مادرم نه تنها ناصبی نیست، بلکه به اهلبیت علاقه دارد.
_ مگر میشود چنین زن و شوهری با هم زندگی کنند؟
_ کار آسانی نیست. مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است، ولی معمولاً مجبور است ساکت بماند.
_ وزیر هم ناصبی است؟
_ نمیدانم. فکر نمیکنم.
_ در بازار، مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح. حمام زیبایی دارد. شیعه است. من تا به حال مردی چنین خوب و درستکار ندیدهام. چند روز پیش به حمام رفته بودم که وزیر به آنجا آمد تا دو قوی زیبای ابوراجح را بگیرد و به پدرت هدیه بدهد.
_ شنیده ام پرنده های قشنگی اند. کاش می توانستم آنها را ببینم!
_ قوها توی حوض رختکن هستند. ابوراجح و مشتریها به این دو پرنده علاقهٔ زیادی دارند. ابوراجح به وزیر گفت قوهایش را دوست دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شدهاند. وزیر به بهانهای، سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره، روی زمین افتاد و از بینیاش، خون جاری شد. بعد هم تهدیدش کرد و رفت. این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرده بود و حاضر شده بود قوها را به پدرت هدیه بدهد... .
ادامه دارد...
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#داستان
امیرالمؤمنین علی علیه السلام و سپاهیانش، سوار بر اسبها، آهنگ حركت به سوی نهروان داشتند. ناگهان یكی از سران اصحاب رسید و مردی را همراه خود آورد و گفت: «یا امیرالمؤمنین این مرد «ستاره شناس» است و مطلبی دارد، می خواهد به عرض شما برساند».
ستاره شناس: «یا امیرالمؤمنین در این ساعت حركت نكنید، اندكی تأمل كنید، بگذارید اقلا دو سه ساعت از روز بگذرد، آنگاه حركت كنید».
«چرا؟»
- چون اوضاع كواكب دلالت می كند كه هر كه در این ساعت حركت كند از دشمن شكست خواهد خورد و زیان سختی بر او و یارانش وارد خواهد شد، ولی اگر در آن ساعتی كه من می گویم حركت كنید، ظفر خواهید یافت و به مقصود خواهید رسید».
- این اسب من آبستن است، آیا می توانی بگویی كره اش نر است یا ماده؟
- اگر بنشینم حساب كنم می توانم.
- دروغ می گویی، نمی توانی، قرآن می گوید: هیچ كس جز خدا از نهان آگاه نیست. آن خداست كه می داند چه در رحم آفریده است.
محمد، رسول خدا، چنین ادعایی كه تو می كنی نكرد. آیا تو ادعا داری كه بر همه ی جریانهای عالم آگاهی و می فهمی در چه ساعت خیر و در چه ساعت شر می رسد.
پس اگر كسی به تو با این علم كامل و اطلاع جامع اعتماد كند به خدا نیازی ندارد.
بعد به مردم خطاب فرمود: «مبادا دنبال این چیزها بروید، اینها منجر به كهانت و ادعای غیبگویی می شود. كاهن همردیف ساحر است و ساحر همردیف كافر و كافر در آتش است».
آنگاه رو به آسمان كرد و چند جمله دعا مبنی بر توكل و اعتماد به خدای متعال خواند.
سپس رو كرد به ستاره شناس و فرمود:
«ما مخصوصا برخلاف دستور تو عمل می كنیم و بدون درنگ همین الآن حركت می كنیم».
فورا فرمان حركت داد و به طرف دشمن پیش رفت. در كمتر جهادی به قدر آن جهاد، پیروزی و موفقیت نصیب امیرالمومنین علیه السلام شده بود
📚داستان راستان،شهید مطهری،جلد اول.
#دهه_فجر #عید_انقلاب
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
✨﷽✨
✅پسری که پدرش را از عذاب قبر نجات داد
✍رسول خدا (صلي الله عليه واله)فرمودند:
حضرت عيسی (علیه السلام)از كنار قبری عبور كردند، ديدند كه صاحب آن قبر را عذاب میكنند. سپس در سال آينده از كنار آن قبر عبور نمودند، ديدند كه صاحب آن قبر را عذاب نمیكنند.
گفت: بار پروردگارا!من سال قبل که از اينجا عبور میكردم، ديدم صاحبش معذّب است، ولی الان ديدم عذاب از او برداشته شده است. خداوند فرمود: ای روحالله!از اين مرد يك فرزندی به بلوغ رسيده، آن فرزند صالح و نيكوكردار است که راهی را برای مردم هموار نمود و يتيمی را مسكن داد،
💥پس من به بركت عمل فرزندش از گناه او درگذشتم و اورا بخشیدم و عذابش برداشته شد.
📚امالی صدوق مجلس ۷۷ ص ۳۰۶
#دهه_فجر مبارک 🎊🎉
#عید_انقلاب 🌸
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷 @dastanhaye_18 🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
📚وقتی که او مرد...
وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچههای محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بیدرد و بیکس. و این لقب هم چقدر به او میآمد نه زن داشت نه بچه و نه کسوکار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمیشود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچههای محل که میدانستیم ثروت عظیم و بیکرانش بیصاحب میماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایهها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانهاش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم. بعد هم با خود کنار آمدیم که: این که دزدی نیست تازه او به این پولها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد. تازه میتوانیم کمی هم از این پولها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما...
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاریاش که با همت ریش سفیدهای محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچهها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بیدرد خرج سرپرستی همه آنها را میداده، بچههای یتیم را دیدیم که اشک میریختند و انگار پدری مهربان را از دست دادهاند از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟
يوم الله 22 بهمن و #دهه_فجر مبارک 🎊🎉
#عید_انقلاب 🌸
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷 @dastanhaye_18 🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💠داستان کوتاه و پند آموز
✍پیر مردی تصمیم گرفت تا با پسر وعروس ونوهی چهارساله خود زندگی کند. دستان پیر مرد می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدر بزرگ کاری بکنیم و گرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدر بزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد . بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد. هر وقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت:دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!
یادمان بماند که :
زمین گرد است . . .
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
❌ مثبت اندیشی ❌
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟
پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:
فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، در باغ و مزرعه و گوسفندان، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد؛ ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم
💥عبرت از زندگی دیگران ارزشمند است اما مثبت اندیشی تفکری ارزشمند و مسرت انگیز است.💫
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
✅غیرت
این صفت در هر کسی که باشد خداوند دوست دارد، کما اینکه آدم بیغیرت را ولو عابد باشد مبغوض میدارد و بدش میآید.
📚در جلد ۹۷ بحارالانوار،
از امام صادق علیه السلام نقل شده است که قومی مشمول عذاب بود و دو ملک برای عذاب آن قوم فرستاده شدند. اینها وقتی نازل شدند، دیدند در آن قوم، مرد زاهد و عابدی است که دارد تضرع و مناجات میکند. از خداوند متعال پرسیدند: «آیا این هم جزو کسانی است که باید عذاب شود؟» پروردگار عالم فرمود: «کار خودتان را بکنید. وَ اِن ذلِکَ لَمْ یَتَمَعَّرْ وَجْهَهُ قَطُّ غَضَباً لِی: این آدمی است که به خاطر من اخم نکرده، هیچ جا خشم نداشته و به خاطر من هیچ جا غضب نکرده است. این را هم عذابش کنید. غیرت دینی نداشته است.»
🔅از بیانات حجت الاسلام عالی🔅
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌷🌷🌷
جملاتی زیبا از امام على(علیه السلام)
1. مردم را با لقب صدا نکنید.
2. روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.
3. خدا را همیشه ناظر خود ببینید.
4. لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید.
5. بدون تحقیق قضاوت نکنید.
6. اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود.
7. صدقه دهید، چشم به جیب مردم ندوزید.
8. شجاع باشید، مرگ یکبار به سراغتان می آید.
9. سعی کنید بعد از خود، نام نیک بجای بگذارید.
10. دین را زیاد سخت نگیرید.
11. با علما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید.
12. انتقاد پذیر باشید.
13. مکار و حیله گر نباشید.
14. حامی مستضعفان باشید.
15. اگر میدانید کسی به شما وام نمیدهد، از او تقاضا نکنید.
16. نیکوکار بمیرید.
17. خود را نماینده خدا در امر دین بدانید.
18. فحّاش نباشید.
19. بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید.
20. رحم دل باشید.
21. با قرآن آشنا شوید.
22. تا میتوانید بدنبال حل گره مردم باشید.
23. گریه نکردن از سختی دل است.
24. سختی دل از گناه زیاد است.
25. گناه زیاد از آرزوهای زیاد است.
26. آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است.
27. فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست.
28. محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
💠 بنده و مولا
🔹فردی می گفت: در فصل زمستان غلامی را دیدم که لباس کمی برتن داشت، از او پرسیدم: چرا لباس کافی نپوشیده ای؟ گفت: لباسی در اختیار ندارم. گفتم: چرا از کسی طلب نمی کنی؟
غلام گفت: «بنده حق ندارد به غیر از مولایش از کسی چیزی بخواهد.» گفتم: راست گفتی، چرا از مولایت تقاضا نمی کنی؟ گفت: مولایم مرا در این حال می بیند، اگر می خواست به من می داد.
این صحبت با او بسیار در من اثر گذاشت.
«فهمیدم که راه و روش بندگی در پیشگاه مولای حقیقی (یعنی خداوند متعال) راه و روش این غلام است».
📗بندگی راز آفرینش
✍ شهید آیت الله دستغیب
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
💠 عشق ومحبت بحرف نیست
🍃🌹🍃🌷
ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ میکردﻧﺪ. ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰنآﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ نمیتواﻧﻢ ﺑﺨﺮم، ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم. ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آن روز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪای ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ، ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ؛ ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اشکرﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ میکردﻧﺪ. اشکهاﯾﺸﺎن ﺑﺮای اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ، ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام به دﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ اﮔﺮ ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ داری ﯾﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮای ﺧﺸﻨﻮد ﮐﺮدن او ﺳﻌﯽ و ﺗﻼش زﯾﺎدی اﻧﺠﺎم دﻫﯽ. ﻋﺸﻖ و ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ آن ﻋﻤﻞ ﮐﺮد
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
💠 مهربان، حتی برای دشمنان
مهربانی #امام_هادی (علیه السلام) نسبت به دیگران حتی دشمنان در حدیث زیر میتواند این حقیقت را اثبات کند.
متوکل در اثر دمل روی بدنش، در بستر مریضی افتاده بود. بیماری او چنان بود که هیچ کس جرأت نمیکرد، برای جراحی کارد تیز به بدن او رساند. از این رو مادرش نذر کرد اگر متوکل از این بیماری بهبود یابد مقدار فراوانی از مال خود را به امام هادی علیه السلام بدهد.
فتح بن خاقان به متوکل پیشنهاد کرد اگر کسی را نزد امام هادی علیه السلام بفرستی و از او راه چاره ای برای این بیماری بخواهی، شاید او دارویی بشناسد که با استفاده از آن بهبود یابی. متوکل گفت: کسی را نزد او بفرست. کسی را نزد امام فرستادند. وقتی او بازگشت پیغام آورد که پشکل حیوانی را که زیر پا مالیده شده، بگیرید وآن را با گلاب بخیسانید و بر محل دمل بگذارید که به اذن خدا سود بخش است. برخی از کسانی که پیش متوکل بودند، از شنیدن
این سخن به خنده افتادند. فتح بن خاقان به آنها گفت: چه زیان دارد که سخن او را نیز تجربه کنیم؟ به خدا سوگند من امیدوارم به آنچه او گفته، بهبودی خلیفه حاصل گردد. از این رو مقداری پشکل آورده، با گلاب خیساندند و بر موضع دمل نهادند. در نتیجه سر دمل باز شد و هرچه در آن بود، بیرون آمد.
مادر متوکل از بهبودی فرزند خود بسیار خوشحال شد و ده هزار دینار مختوم به مهر خود برای آن حضرت فرستاد و متوکل هم از بستر بیماری برخاست.
📚 بحار الانوار، ج۵۰، ص۱۶۸
#شهادت_امام_هادی (علیه السلام) تسلیت باد🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴 @dastanhaye_18 🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
💠 جزای خیانت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم
شخصی به نام بُریحه عباسی از طرف متوکل، مسئولیت امامت نماز جمعه شهر مدینه و مکه را بر عهده داشت و جیره خوار او بود.
جهت تقرب به دستگاه، نامه ای بر علیه امام هادی (علیه السلام) به متوکل نوشت که مضمون آن چنین بود:
«چنانچه مردم و نیز اختیارات مکه و مدینه را بخواهی، باید امام هادی (علیه السلام) را از مدینه خارج گردانی، چون که او مردم را برای بیعت با خود دعوت کرده است و عده ای نیز اطراف او جمع شده اند»
بُریحه چندین نامه با مضامین مختلف برای دربار فرستاد.
متوکل با توجه به این سخن چینی ها و گزارشات دروغین و اینکه شخص متوکل نیز، دشمن سرسخت امام علی (علیه السلام) و فرزندانش بود، لذا یحیی فرزند هرثمه را خواست و به او گفت هر چه سریع تر به مدینه می روی و علی بن محمد (علیه السلام) را از مسیر بغداد به سامرا می آوری.
یحیی می گوید در سال ۲۴۳ به مدینه رسیدم و چون آن حضرت آماده حرکت و خروج از مدینه شد، عده ای از مردم و بزرگان مدینه به عنوان مشایعت، امام را همراهی کردند که از آن جمله همین بُریحه عباسی بود.
مقداری راه که رفتیم، بُریحه جلو آمد و به امام عرضه داشت فهمیده ام که می دانی من با بدگویی و گزارشات کذب نزد متوکل، سبب خروج تو از مدینه شده ام.
چنانچه نزد متوکل مرا تکذیب نمایی و از من شکایتی کنی، تمام باغات و زندگی تو را آتش می زنم و بچه ها و غلامانت را نابود می کنم.
آن حضرت در جواب، با آرامش و متانت فرمود من همانند تو آبرو ریز و هتاک نیستم، شکایت تو را به کسی می کنم که من و تو و خلیفه را آفریده است.
در این هنگام، بُریحه با خجالت و شرمندگی روی دست و پای حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهی و تقاضای بخشش کرد.
امام هادی (علیه السلام) اظهار نمود من تو را بخشیدم و سپس به راه خود ادامه داد.
📚 اعیان الشیعه، جلد ۲، صفحه ٣٧
#شهادت_امام_هادی (علیه السلام) تسلیت باد🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴 @dastanhaye_18 🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴