eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
58 دنبال‌کننده
254 عکس
52 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
① ❤️ اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِيَامِي فِيهِ صِيَامَ الصَّائِمِينَ وَ قِيَامِي فِيهِ قِيَامَ الْقَائِمِينَ وَ نَبِّهْنِي فِيهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِينَ‏🤲 💛 وَ هَبْ لِي جُرْمِي فِيهِ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ وَ اعْفُ عَنِّي يَا عَافِياً عَنِ الْمُجْرِمِينَ‏🤲 💙 خدايا روزه مرا در اين روز مانند روزه روزه داران حقيقى قرار ده و اقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعى مقرر فرما و مرا از خواب غافلان هوشيار ساز 💚 و هم در اين روز جرم و گناهم را ببخش اى خداى عالميان‏ و از زشتيهايم عفو فرما اى عفو كننده از گناهكاران عالم ❣ 🌙 ✨ 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat ⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«التماسـِ دعا🙃♥️»
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌷سلام🌷 شب همه دوستان عزیزمون پر نور و پر برکت 🌺😊 عبادات و روزه داری‌هاتون مقبول درگاه خدای مهربون. 🌸🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت شصت و یکم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد... ✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت شصت و یکم🌸 🌴 _ دیروز عصر، هاشم به مسرور گفته که روز جمعه با پدربزرگش، ابونعیم، میهمان ابوراجح خواهند بود. مسرور فکر می‌کرده که قرار است ابونعیم، ریحانه را برای هاشم خواستگاری کند. مسرور از این می‌ترسد که شاید ابوراجح بپذیرد و دخترش را به ازدواج هاشم در آورد. او می‌داند که ابوراجح دخترش را به غیر شیعه نمی‌دهد؛ در عین حال اندیشیده که شاید ابوراجح به پاس خدمتی که هاشم برای نجات صفوان و پسرش از سیاه‌چال کرده، این کار را بکند. مسرور به ريحانه علاقه دارد و دلش می‌خواهد هم صاحب حمام شود و هم ريحانه را به چنگ بیاورد، و چون هاشم را مانع رسیدن به یکی از دو آرزویش می دید، با نقشهٔ پدرم همراه شد و شهادت داد که هاشم، جاسوس ابوراجح در دارالحکومه است و قصد دارد با کمک صفوان و پسرش، جناب حاکم را به قتل برساند. 🍁حاکم به من گفت: «تو خیلی ساکتی. حرف بزن!» گفتم: «حقیقت همین است که رشید گفت. او به خاطر حقیقت، حاضر شد علیه منافع خود و پدرش حرف بزند. چنین انسان هایی شایستهٔ ستایش و احترامند. مسرور از اینکه آلت دست وزیر شده، پشیمان است و حاضر است به آنچه رشید گفت، شهادت دهد و اعتراف کند؛ اما اینکه مسرور ادعا کرده ریحانه و مادرش در خانه، علیه حاکم و حکومت صحبت می‌کنند، دروغ است. وزیر به قدری از ابوراجح متنفر است که تنها به نابودی او راضی نیست، بلکه می‌خواهد خانواده‌اش را نیز آزار دهد. شاید مسرور دلش می‌خواهد همسر ابوراجح و ريحانه به سیاه‌چال بیفتند تا ریحانه از خواستگارهایش دور شود و بعد به خاطر نجات مادرش، حاضر شود با او ازدواج کند. احتمال می دهم که وزیر این قول و قرارها را با هم گذاشته‌اند. رشید گفت: «همین طور است.» 🍀حاکم از من پرسید: «تو برای چه حاضر شدی به دارالحکومه رفت و آمد داشته باشی؟» _ من تمایلی به این کار نداشتم. پدربزرگم گفت: «اگر به دارالحکومه نروی، ممکن است برایمان مشکلی پیش بیاورند.» قنواء گفت: «مادرم شاهد است که ما از ابونعیم خواستیم هاشم را برای تعمیر و جرم‌گیری جواهرات و زینت آلات به دارالحکومه بفرستد.» _ راستش را بگو! برای چه این کار را کردی؟ _ شنیده بودم که وزیر می‌خواهد مرا برای رشید خواستگاری کند. می دانستم رشید و امینه به هم علاقه دارند. نتیجه گرفتم که این ازدواج، مصلحتی است و عشقی در میان نخواهد بود. برای همین، نقشه کشیدم هاشم را به دارالحکومه بیاورم و وانمود کنم که قرار است من و هاشم با هم ازدواج کنیم. _ به جای این کار‌ها بهتر بود با من صحبت می‌کردی. _ صحبت با شما فایده‌ای هم دارد؟! _ مواظب حرف زدنت باش، دختر گستاخ! _ اگر حرف زدن با شما بی‌فایده نیست، دستور دهید ابوراجح را که بی‌گناه است رها کنند. او تا کشته شدن فاصله‌ای ندارد. _ خیلی جسور شده‌ای! من هنوز از تنبیه تو صرف‌نظر نکرده‌ام. ماجرای رفتن تو و هاشم به سیاه چال چیست؟ _ این راست است که ابوراجح به خاطر رفاقت با صفوان، از هاشم خواسته بود تا در صورت امکان، خبری از آنها به دست آورد. خانوادهٔ صفوان نمی‌دانستند که او و پسرش زنده‌اند یا نه. هاشم از من خواست تا سری به سیاه‌چال بزنیم. پذیرفتم و با هم به آن دخمه رفتیم. بعد با دیدن حماد، پسر صفوان، دلم به رحم آمد و دستور دادم آنها را به زندان عادی منتقل کنند. در این انتقال، هاشم هیچ نقشی نداشت. 🌾گفتم: «و البته وزیر دوباره دستور داده آنها را به جرم توطئه برای قتل شما به سیاه‌چال برگردانند. نمی دانم کسی که در زندان است، چگونه می‌تواند در چنین توطئه‌ای نقش داشته باشد!» حاکم اخم کرد و به من گفت: «به خاطر آوردن قوها، تو و همسر ابوراجح و دخترش را می بخشم.» نفهمیدم بخشیدن من و ریحانه و مادرش چه معنایی داشت، وقتی هیچ گناهی نداشتیم. گفتم: «خواهش می کنم دستور دهید ابوراجح را رها کنند؛ البته اگر تا حالا زیر ضربه های چماق و تازیانه و به خاطر خونریزی، زنده مانده باشد... .» ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
🌺 چند روزی آسمان نزدیک است، لحظه هارا دریاب... 🌙 ✨ 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 در این ماه مبارک، بی بهره نباشیم... 🌙 ✨ 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🍀✨🍀✨🍀✨🍀✨🍀✨
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌸 رعایت حال مستأجر شخصی خانه ای🏠 اجاره کرده بود. تیرهای سقف بسیار صدا می‌کرد. برای تعمیر آن به نزد صاحب خانه مراجعت کرد. صاحب خانه گفت: چوب‌های سقف، ذکر خداوند می‌کنند. مستأجر گفت: نیک است، اما می‌ترسم منجر به سجود شود.😂😂 🌙 ✨ 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌼پرهیز از مال حرام گویند دزدی لباس👕 کسی را دزدید و به بازار برد و به دست دلال داد که بفروشد. لباس را از دلال دزدیدند و دزد دست خالی نزد دوستانش برگشت. گفتند: لباس را چند فروختی؟ گفت: به همان قیمت که خریده بودم.😅 🌙 ✨ 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺🍃