eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉️کوله بار گناهانم بر دوشم سنگینی میکرد... ✅ندا آمد بر در خانه ام بیا، آنقدر بر در بکوب تا در به رویت وا کنم... ⁉️وقتی بر در خانه اش رسیدم هر چه گشتم در بسته ای ندیدم!! هر چه بود باز بود... ⁉️گفتم: خدایا بر کدامین در بکوبم؟؟؟؟ ✅✨✅ندا آمد: این را گفتم که بیایی... ✔️وگرنه من هیچوقت درهای رحمتم را به روی تو نبسته بودم! ☑️☑️☑️کوله بارم بر زمین افتاد و پیشانیم بر خاک... ✨http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
سال ها پیش پدربزرگ از مکه برایمان سوغاتی آورده بود برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد. هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت ... آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی می‌کردم ...همه را کلافه کرده بودم ...می گفتند انقدر صدایش را در نیار ...انقدر تفنگ بازی نکن ، باتری اش تمام می شود یادم می آید می خندیدم و می‌گفتم خوب تمام شود می‌روم باتری میخرم و باز بازی می کنم ... چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد، وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد ... دیگر نه نور داشت و نه آژیر می کشید... نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم ... امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها ...تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم برای انسان هایی که نبودند یا نماندند، برای کار هایی که مهم نبودند... حالا که همه چیز مهم و جدی ست ،حالا که مهمترین قسمت بازی ست انرژی ام تمام شده ... بعضی وقت ها نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده ، فکر می‌کنی همیشه فرصت هست ولی حقیقت این است گاهی هیچ فرصتی نداری... اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش ، بیهوده مصرفش نکن ، شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود. http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
کسانی که خود عیب دارند، علاقه‌مند به شایع کردن عیبهای مردم هستند، تا جای عذر و بهانه برای عیبهای خودشان باز شود. 💠 http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
✨ ﻣﻐﺮﻭﺭ نشوید . . . ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ 💥 ﺷﺮﺍﯾﻂ با ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ، ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺑﺮﺳﺪ ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ . . . ﭘﺲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ کنید http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
📚پادشاه و نوجوان یکی از پادشاهان به بیماری هولناکی که نام نبردن آن بیماری بهتر از نام بردنش است ، گرفتار گردید. گروه حکیمان و پزشکان یونان به اتفاق رأی گفتند : چنین بیماری ، دوا و درمانی ندارد مگر اینکه زهره (کیسه صفرا) یک انسان دارای چنین و چنان صفتی را بیاورند. پادشاه به مأمورانش فرمان داد تا به جستجوی مردی که دارای آن اوصاف و نشانه ها می باشد ، بپردازند و او را نزدش بیاورند. مأموران به جستجو پرداختند ، تا اینکه پسری (نوجوان) با را همان مشخصات و نشانه ها که حکیمان گفته بودند ، یافتند و نزد شاه آوردند. شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبید و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زیادی به آنها داد و آنها به کشته شدن پسرشان راضی شدند. قاضی وقت نیز فتوا داد که : ریختن خون یک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتی شاه جایز است. جلاد آماده شد که آن نوجوان را بکشد و زهره او را برای درمان شاه ، از بدنش درآورد. آن نوجوان در این حالت ، لبخندی زد و سر به سوی آسمان بلند نمود. شاه از او پرسید : در این حالت مرگ ، چرا خندیدی ؟ اینجا جای خنده نیست .نوجوان جواب داد : در چنین وقتی، پدر و مادر ناز فرزند را می گیرند و به حمایت از فرزند بر می خیزند و نزد قاضی رفته و از او برای نجات فرزند استمداد می کنند و از پیشگاه شاه دادخواهی می نمایند ، ولی اکنون در مورد من ، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچیز دنیا ، به کشته شدنم رضایت داده اند و قاضی به کشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاکت من مقدم می دارد. کسی را جز خدا نداشتم که به من پناه دهد، از این رو به او پناهنده شدم. سخنان نوجوان ، پادشاه را منقلب کرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشکش جاری شد و گفت : هلاکت من از ریختن خون بی گناهی مقدمتر و بهتر است. سر و چشم نوجوان را بوسید و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسیار بخشید و سپس آزادش کرد. لذا در آخر همان هفته شفا یافت .(و به پاداش احسانش رسید.) همچنان در فکر آن بیتم که گفت پیل بانی بر لب دریای نیل زیر پایت گر بدانی حال مور همچو حال تست زیر پای پیل http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
💎روزی ابلیس بافرزندانش ازمسیری میگذشتند به طایفه ای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت : تماشاکنیدکه من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم بعد بسوی آن زن رفت وطنابی را که به پای گاو بسته بود تکان داد. باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت. زن با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد. وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید، زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد. فامیلِ زن آمدند و آن مرد رادبه باد کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد. بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت . هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند. فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟ ابلیس گفت : من که کاری نکردم، فقط طناب را تکان دادم! ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم : کاری نکرده ایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که می نویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند آتش اختلافی برافروزد، و... بعدازاین وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم،فقط طناب راتکان داده ایم! http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
شاگرد و عابد ✍️شاگردی از عابدی پرسید:: تقوا را برایم توصیف کن؟ عابد گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود مجبور به گذر شدی چه می کنی؟ شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه می روم تا خود را حفظ کنم. عابد گفت: در دنیا نیز چنین کن تقوا همین است از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند. http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
✍️شخصي آمد به نزد پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله)شكايت از فقر و نداري كرد حضرت فرمود: مگر نماز نمي‌خواني عرض كرد من پنج وقت نماز را به شما اقتدا مي‌كنم، حضرت فرمود: مگر روزه نمي‌گيري عرض كرد سه ماه روزه مي‌گيرم. آن حضرت فرمود امر خدا را نهي و نهي خدا را امر مي‌كني يا به كدام معصيت گرفتاري عرض كرد يا رسول الله حاشا و كلّا كه من خلاف فرموده‌ي خدا را بكنم حضرت متفكرانه سر به جيب حيرت فرو برد ناگاه جبرئيل نازل شد عرض كرد يا رسول الله حق تعالي ترا سلام مي‌رساند و مي‌فرمايد در همسايگي اين شخص باغيست و در آن باغ گنجشكي آشيانه دارد و در آشيانه او استخوان شخص بي‌نمازي مي‌باشد به شومي آن استخوان از خانه‌ي اين شخص بركت برداشته شده است و او را فقر گرفته است. حضرت به او فرمود برو آن استخوان را از آنجا بردار، بينداز دور. به فرموده‌ي آن حضرت عمل كرد بعد از آن توانگر شد http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
👈 هفت سوال .... ! مردي نزد اميرالمومنين عليه السلام آمده و گفت : از هفتاد فرسنگ دور به اينجا آمده ام تا هفت سوال از شما بپرسم : 👈1- چه چيز از آسمان عظيم تر است ؟ 👈2- چه چيز از زمين پهناورتر است ؟ 👈3- چه چيز از كودك يتيم ناتوان تر است ؟ 👈4- چه چيز از آتش داغ تر است ؟ 👈5- چه چيز از زمهرير سردتر است ؟ 👈6- چه چيز از دريا بي نيازتر است ؟ 👈7- چه چيز از سنگ سخت تر است ؟ حضرت امام على علیه السلام فرمود؛ 👈👈 تهمت به ناحق از آسمان عظيم ترست(1) 👈👈حق از زمين وسيع تر است(2) 👈👈سخن چيني شخص نمام از كودك يتيم ضعيف تر است(3) 👈👈آز و طمع از آتش داغ تر است(4) 👈👈حاجت بردن به نزد بخيل از زمهرير سردتر است(5) 👈👈بدن شخص با قناعت از دريا بي نيازتر است(6) 👈👈قلب كافر از سنگ سخت تر است(7) http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
✨﷽✨ ✨ ﻣﻬﺮﺑﺎن ﺑﻤﺎﻥ ﺣﺘﯽﺍﮔﺮﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻗﺪﺭﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﺖ ﺭﺍﻧﺪﺍﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﺫﺍﺕ ﻭﺳﺮﺷﺖ ﺗﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﻮﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﯿﮑﻨﺪ http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
در ٤٠ سالگی افراد با تحصیلات کم و زیاد مثل همند (حتی افراد با تحصیلات کمتر پول بیشتری در می آورند)؛ در ٥٠ سالگی زشت و زیبا مثل همند (مهم نیست چقدر زیبا باشین. توی این سن چروک ها و لک هاي تیره رو نمیشه مخفی کرد)؛ در ٦٠ سالگی مقام بالا و پایین مثل همند (بعد از بازنشستگی حتی یه پادو هم از نگاه کردن به رییسش اجتناب می کنه)؛ در ٧٠ سالگی خونه‌ی بزرگ و کوچک مثل همند (تحلیل مفاصل، سختی حرکت، فقط یه محیط کوچیک برای نشستن لازمه)؛ در ٨٠ سالگی پول داشتن و نداشتن مثل همند (حتی موقعی که بخواین پول خرج کنین نمی دونین کجا خرجش کنین)؛ در ٩٠ سالگی خواب و بیداری مثل همند (بعد از بیداری نمیدونين چیکار كنين)؛ 👈 زندگی رو آسون بگیرین. هیچ معمایی نیست که بخواید حلش کنین. در طولانی مدت همه ی ما مثل همیم. پس تمام فشارهای زندگی رو فراموش کن و ازش لذت ببر ...! http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
کوتاه مرد جوانی از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه ی فارغ التحصیلی آن ماشین را برایش بخرد.او می دانست که پدرش توانایی خرید آن را دارد. بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه ی خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد.پسر کنجکاو ولی نا امید جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا که روی آن نام او طلا کوب شده بود یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی ای که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد.خانه ی زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگراو را ندیده بود. اما قبل از این که اقدامی بکند ، تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه ی پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد.اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آن ها را بررسی نمود و در آن جا همان انجیل قدیمی را بازیافت. در حالی که اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت وجود داشت.روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است. http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚