eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 یکی از اقوام امام سجاد علیه السلام، نزد حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد. حضرت در جواب او چیزی نفرمود؛ هنگامی که آن شخص از آن مجلس رفت، حضرت به اهل مجلس فرمود: آنچه را که این شخص گفت شنیدید؛ الان دوست دارم که با من بیایید و برویم نزد او تا جواب مرا به دشنام او بشنوید. آنان گفتند: ما همراه شما می‌آییم ولی دوست داشتیم که جواب او را می‌دادید. حضرت حرکت کردند و این آیه شریفه را می‌خواندند: «آنان که خشم خود را فرو نشانند و از بدی مردم درگذرند و خدا نیکوکاران را دوست دارد».(آل‌عمران آیه134) راوی این قضیه میگوید: ما از خواندن این آیه فهمیدیم که حضرت با او به خوبی برخورد خواهد کرد. هنگامی که حضرت آمدند به منزل آن شخص رسید او را صدا زدند و فرمودند به او بگویید علی بن الحسین است. چون آن شخص شنید که حضرت آمده، گمان کرد حضرت برای انتقام و جواب دادن دشنام‌ها آمده است! حضرت تا او را دیدند فرمودند: ای برادر تو نزدم آمدی و مطالبی ناگوار و بد گفتی، اگر آنچه از بدی گفتی در من است از خداوند می‌خواهم که مرا بیامرزد، و اگر آنچه گفتی در من نیست، خداوند ترا بیامرزد. آن شخص چون این سخنان را شنید و برخورد امام را مشاهده کرد، میان دیدگان حضرت را بوسید و گفت: آنچه من گفتم در تو نیست، و من به این بدی‌ها سزاوارترم. http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
✨﷽✨ 🔻داستان ضرب‌المثل "خرش از پل گذشت" چه بود؟ ✍در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می‌گذراند￸. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و 40 درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود￸. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید￸. دزد به پیرمرد گفت￸: می‌خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می‌دهم￸. پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر می‌خرد و ثروتمند زندگی می‌کند، برای همین قبول کرد￸. از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون‌های پل از آنها استفاده کند￸. روزها تا دیر وقت سخت کار می‌کرد و پیش خود می‌گفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم. ￸ پس، هر روز حیوانات خود را می‌کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می‌کرد￸. حتی در ساختن پل از چوب‌های کلبه و آسیاب خود استفاده می‌کرد￸، ￸طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبه‌ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو می‌توانی از روی پل رد شوی. دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد می‌کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه‌های طلا بار دارد، آسیب نزند￸. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده￸. دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر￸. پیرمرد قبول کرد ￸و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد. ￸ وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن￸.ذپیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش می‌رفت￸ فقط نمی‌دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت￸، شدم تنهای تنهای تنها ...ضرب‌المثل خرش از پل گذشت از همین جا، شروع شد. 🔹نتیجه￸: توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد می‌کنی￸ اگر کمی به این داستان فکر کنیم می‌بینیم که خیلی آموزنده است و ما خر خیلی‌ها رو از پل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردن. ‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
📚حکایتی از بزرگمهر حکیم بزرگمهر وزیر ‌‌ دعوی دانستن زبان حیوانات می کرد و انوشیروان مترصد فرصتی بود تا صدق آن را معلوم کند. تا روزی که با هم برای گشت و گذار رفته بودند و پادشاه بر کنگره خرابه ای دو جغد کنار هم نگریست و با تمسخر از وزیر خواست که برود و ببیند چه می گویند. بزرگمهر نزد جغدها رفت و بعد از لحظاتی برگشت و گفت: قربان یکی از جغدها پسری دارد و نزد جغد دیگر که دختر دارد به خواستگاری آمده. جغد صاحب دختر صد خرابه مهریه طلبید و جغد صاحب پسر به او گفت: اگر زمانه چنین و سلطان زمان نیز همین باشد به عوض صد خرابه، هزار خرابه پشت قباله دخترت اندازم.... گر مَلک این باشد و این روزگار زین ده ویران دهمت صد هزار http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
✨﷽✨ 🌼غیبت و حق‌الناس ✍️نقل می‌کنند که در نجف قصابی بود که فوت کرد. قصاب رفیقی از علمای نجف داشت. بعد از مدتی آن عالم، رفیق قصاب خود را در خواب دید. عالم از قصاب پرسید: آن طرف جای شما خوب است؟ گفت: نه، بد و سخت است. گفت: چرا؟ گفت: از دست فلان همسایه‌. گفت: چه شده است؟ گفت: خواستگاری دختر او آمدند، من قصاب محل بودم، خواستگارها با من مشورت کردند، من یک کلمه گفتم، خود را گیر انداختم. قصاب به آن عالم اصرار کرد که من را نجات بده. عالم از خواب بیدار شد و به دنبال آن همسایه رفت. دید پدر این خانواده فوت کرده است. یک دختری دارد که سنی از او گذشته است و در خانه مانده است. به دختر گفت شما را حقی با فلان قصاب بوده است؟ من نگران هستم، دختر شروع به نفرین کردن کرد. عالم گفت: چرا نفرین می‌کنی؟ اگر حقی بوده است، بگو، من برای حل این معضل آمدم. دختر گفت: شما دیگر نمی‌توانید، زندگی من تباه شده است. آن عالم پرسید که چطور زندگی شما تباه شده است؟ گفت: من دختری بودم، خواستگاری داشتم. خانواده خواستگار، نزد قصاب رفتند، از آن‌ها پرسیده بودند که این‌ها چطور آدمی هستند؟ هم‌زمان بین قصاب و پدر من اختلافی پیدا شده بود، قصاب گفته بود «چه عرض کنم؟». این کلمه ما را خانه‌نشین کرد. یک «چه عرض کنم» ما را خانه‌نشین کرد. این‌ها پس زدند و این کلمه قصاب هم راجع به من زبان به زبان گشت و دیگر کسی به خواستگاری من نیامد؛ الآن هم سنی از من گذشته است و ازدواج من باطل شده است. عالِم می‌ایستد و خلاصه زندگی این‌ها را سامان می‌دهد و دختر را شوهر می‌دهد که آن دوست قصاب خود را هم نجات بدهد. عالَم، عالم غیب است. به آن، عالَم معنا می‌گویند، برای همین است که شما معنایی را که القا می‌کنید، منتقل می‌شود. چه فحش بدهی، چه بگویی «چه عرض کنم»، گاهی معنایی که القا می‌شود، مساوی است. گاهی همین «چه عرض کنم» در مخاطب، بیشتر، موادّ منفی القا می‌کند تا توضیحات مفصل و پیچیده. مؤمن باید مواظب القای مفاهیم خود باشد که دارد با این حرکات چه کار می‌کند؟ چه چیزی را منتقل می‌کند؟ چه قدر صدمه می‌زند؟ http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
✨﷽✨ ✅هفت بهشت زندگی! 1⃣بهشت اول: «آغوش مادریست که با تمام وجود بغلت کرد و شیرت داد!» 2⃣بهشت دوم: «دستان پدریست که برای راه رفتنت با تو کودکی کرد.» 3⃣بهشت سوم: «خواهر یا برادریست که برای ندیدن اشکهایت، تمام اسباب بازیهایش را به تو داد.» 4⃣بهشت چهارم: «معلمی بود که برای دانستنت با تمام بزرگی‌اش هم سن تو شد تا یاد بگیری.» 5⃣بهشت پنجم: «دوستی‌ست که روز ازدواجت در آغوشت کشید و چنان در آغوشش فشرد که انگار آخرین روز زندگیش را تجربه می‌کند!» 6⃣بهشت ششم: «همسرتوست که با تمام وجود در کنار تو معمار زندگی مشترکتان است. گویی دو شاخه از یک ریشه‌اید.» 7⃣بهشت هفتم: «فرزند توست که خالق زیبایی‌های آینده است...» 👌آری شاید هر کدام از ما تمام هفت بهشت را نداشته باشیم اما بهشت همین حوالیست... 💥مادرت را بنگر؛ پدرت را ببین؛ خواهر یا برادرت را حس کن؛ به معلمت سر بزن؛ دوستت را به یاد بیاور؛ همسرت را در آغوش بگیر و فرزندت را ببوس... یک وقت دیر نشود برای بهشت رفتنت! بهشت را با همه قلبت حس کن! بهشت همین نزدیکیست... http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
📔 داستان ایمان داشتن به خدا ✨آنگاه که دوست داری کسی همواره به یادت باشد,به یاد من باش که همواره به یاد تو هستم. ✨سوره بقره /152 🔹مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد. شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود. مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود! پی نوشت: خدایا کمکم کن تا درهایی که به سویم میگشایی ندانسته نبندم و درهایی که به رویم میبندی به اصرار نگشایم. . . وقتی تنهایی بدون که خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش! http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
📚 داستان کوتاه پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!" عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد. گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک رخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید. اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت. حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
📚! مؤلف «لعمات» می‌نویسد: استاد ما جناب شیخ حسن فرزند شیخ جعفر کبیر صاحب کتاب کشف الغطاء روزی در مجلسی فرمود: شیخ کبیر شب‌ها پس از اندکی خواب، برمی خاست و تا وقت نماز شب به مطالعه می‌پرداخت. بعد تا سپیده ی صبح به نماز و تضرع و مناجات مشغول می‌شد. شبی ناله ی او را شنیدیم و مثل این بود که بر سر و روی خود می‌زند. ما برادران با نگرانی به سویش دویدیم، او را با حالتی منقلب مشاهده کردیم که دامنش از اشک پر آب بود و به سر و صورت خود میزد. ما دست او را گرفتیم و علت این امر را از وی پرسیدیم، فرمود: از من خطایی سر زده است؛ زیرا اول شب مسئله ای فقهی در نظرم بود که علمای بزرگ حکم آن را بیان کرده اند و می‌خواستم دلیل حکم را از احادیث اهل بیت ملاحظه کنم. چند ساعت کتب اخبار را مطالعه کردم و سندش را نیافتم و خسته شدم و از روی خستگی گفتم: خداوند علما را جزای خیر دهد، حکمی کرده اند بدون دلیل. سپس خوابیدم، در عالم خواب دیدم برای زیارت حضرت امیر مؤمنان روانه ی حرم مطهر هستم، وقتی به کفش کن رسیدم، دیدم پیش صفه، فرش است و منبری بلندپایه در صدر مجلس وجود دارد و شخص موقری با صورت زیبا و نورانی بالای منبر قرار گرفته و مشغول درس دادن است. از کسی پرسیدم: این افراد کیستند و آن که بر فراز منبر است کیست؟ گفت: او محقق اول، صاحب شرایع الاسلام است و اینها که زیر منبرند، علمای شیعه هستند. من خرسند شدم و با خود گفتم: چون من هم از این گروهم، البته مرا احترام خواهند کرد. وقتی از کفش کن بالا رفتم، سلام کردم؛ ولی با اکراه و ترشرویی به من جواب دادند و جایی برای نشستن به من نشان ندادند. از این پیشامد ناراحت شدم و رو به محقق عرض کردم: مگر من از فقهای شیعه نیستم که با من این گونه رفتار می‌کنند؟! دیدم محقق باکمال خشونت فرمود: ای جعفر! علمای امامیه زحمتها کشیده اند و خرج‌ها کرده اند تا اخبار ائمه اطهار را از اطراف شهرها از راویان جمع آوری کنند و هر حدیثی را در محل خود قرار دهند تا امثال شما بدون زحمت و مشقت، آن را ببینید، شما به قدر چند ساعت روی فرش نشسته و اندکی کتاب از کتب حاضر را ملاحظه کرده ای و هنوز همه ی کتابهایی را که نزدت موجود است ندیده ای، فورا به علما اعتراض کردی و به آنها نسبت دادی که بدون سند و دلیل، فتوا داده اند، در حالی که همین مرد حاضر که پای منبر نشسته است در چند جای کتاب خود حدیث این حکم را نوشته و آن کتاب، بین کتب شما موجود است و مؤلف آن، همین شخص است که ملا محسن فیض کاشانی نام دارد. شیخ جعفر می‌افزاید: در این هنگام از کلام محقق لرزه بر اندامم افتاد و از خواب پریدم و از گناه خود و پشیمانی از آن، به این حالت شده‌ام که مشاهده می‌کنید! http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
✨﷽✨ ✍روایتی است از حضرت امام صادق(ع) که می فرماید: روزی گذر سلمان در کوفه به بازار آهنگرها افتاد. یک مرتبه دید جوانی بیهوش شده و مردم اطراف او را گرفته اند. سلمان که از آن نزدیکی عبور می کرد، یکی از آن افراد دوید و به او گفت یا اباعبدالله این جوان مریض و بیهوش است بیا یک دعایی بالای سر او بخوان که بهوش بیاید. حضرت سلمان وقتی نزدیک شد و به بالین جوان رسید او چشم باز کرد. تا سلمان را دید سر خود را بلند کرد و گفت یا اباعبدالله اینطور نیست که مردم گمان می کنند من بیمار هستم. وقتی گذر من به بازار آهنگرها افتاد و دیدم که با چکش های آهنی به میله های سرخ می کوبیدند، یاد این آیه افتادم: نگهبانان جهنم با چکش های آهنین بر دوزخیان می زنند. در این حالت دیگر نفهمیدم و از هوش رفتم. سلمان دید این فرد با معرفت است با او دوست شد. بعد از یک مدتی این جوان مریض شد، سلمان به عیادت او رفت و دید که موقع مرگ او است. سلمان به حضرت عزرائیل(ع) خطاب کرد که یا ملک الموت این جوان برادر و دوست من است، لطفاً مراعات او را بکن. 💥حضرت عزرائیل فرمود: یا اباعبدالله من مراعات این جوان و تمام مومنین را خواهم کرد و با آنها دوست هستم. http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
📚ملای مکتب پادشاهی به وزیرش گفت که :« شهر به شهر و ده به ده بگرد یک نفررا که از همه زرنگتر است با خودت بیاور از او سوالاتی دارم .» وزیر گفت :« چشم » وزیر روزها در شهرها و دیه ها گردش می کرد رسید به جائی دید مکتب خانه است . ملائی عده ای شاگرد دارد مشغول تدریس است . رفت تو نشست . پس ازسلام وتعارف دید بچه ها قطار نشسته همه دو زانو زده اند سرشان خم است پیش خودرا نگاه می کنند . یک چوب بسیار بزرگ پشت گردن آنها کشیده شده بطوری که یک نفرنمی تواند سرش را تکان بدهد وزیرگفت:« ملا این چوب چیست ؟» گفت:« اگر کسی سرش را بلند کند چوب به زمین می افتد من می فهمم . باید همینطور باشند تا درس شان تمام بشود ومرخص شوند » دراین اثنا دید نخی از پشت بام آویزان است ملا دستی به نخ زد و در پشت بام زنگی به صدا درآمد . گفت:« ملا این چیست ؟» جواب داد :« پشت بام ارزن آفتاب کرده ام گنجشک هامی آیند ارزن را میخورند چون زنگ صدا کند پرندگان فرارمیکنند .» باز دید بیرون توی ایوان گربه ای را به نردبان بسته و به پای حیوان هم نخ دیگری بسته ونخ جلو اوست هر وقت آن را می کشد فریاد آن حیوان بلند می شود. گفت :« ملا این دیگرچیست؟» گفت :« هر موقع فریاد گربه بلند شود بچه های من می فهمند که من با آنهاکاری دارم ؛ پیش من می آیند.» گفت :« شاه شما رامیخواهد باید با من به دربار برویم تا از هوش شما استفاده بشود .» ملا را براه انداخت چون به دربار رسیدند وزیر کارهائی را که ازملا دیده بود بعرض رسانید. شاه فرمود :« ملا نامت چیست ؟» جواب داد :« نام من نیم من بوق » گفت:« پسرکی هستی ؟» عرض کرد :« پسر(پشم پانزده)» شاه سوال کرد :« نیم من بوق ؛ پشم پانزده چه نام هایی است یعنی چه ؟ مگر ملا دیوانه ای ؟» عرض کرد :« نه قبله عالم ، اسم من منصوراست . پیش خودم فکرکردم دیدم بنده « من » که نیستم حتما نیم منم . صور که نیستم حتما که بوقم . به این دلیل نام خودرا نیم من بوق گذاشتم . اما اسم پدرم موسی است . فکر کردم پدرم مونیست حتما پشم است ؛ سی نیست حتما پانزده است به این جهت نام پدر خود را پشم پانزده می گویم .» گفت :« آفرین برتو» شاه پرسید :« ملا ستارگان آسمان چندتاست ؟» عرض کرد :« به اندازه موی سرو بدن هر انسانی » گفت :« دروغ گفتی » جواب داد :« شما بشمارید » گفت :« از زمین تا آسمان چند سال راه است ؟» جواب داد :« به مسافت دور زمین . اگر دروغ می دانید گز کنید » شاه را ازکردارو رفتاراو خوشش آمد وبه اوانعام داد . http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
📚 شیخ جنید بغداد به همراه مریدانش از شهر بغداد بیرون رفت. شیخ، احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است! گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. شیخ پیش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داد و پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد من شیخ جنید بغدادم. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسم الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک بر میدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می خورم «بسم الله» میگویم و در اول و آخر دست می‌شویم. بهلول برخاست و فرمود تو میخواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی! مریدان به شیخ گفتند: یا شیخ، این مرد دیوانه است! شیخ باز به دنبال بهلول افتاد. بهلول به او فرمود: آیا سخن گفتن خود را میدانی؟ عرض کرد آری. سخن به قدر میگویم و بی‌حساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم؛ پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد. بهلول گفت گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمیدانی! مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کاری هست، شما نمیدانید! و باز به دنبال او رفت. بهلول گفت: تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟ عرض کرد آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول رسیده بود بیان کرد. بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی! و خواست برخیزد که جنید دامنش را گرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز. بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت: جزاک الله خیراً؛ و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. و در مورد خواب، اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد. http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚
🥀شفاعت امام حسين (ع) به خاطر مادر مرحوم آقا شيخ محمدحسين قمشه‌اي که از شاگردان سيد مرتضي کشميري بود در سن 18 سالگي در قمشه مبتلا به مرض حصبه شد، اطبا در مداواي او توفيقي نيافتند و ايشان فوت کرد.مادرش گفت:«دست به جنازه فرزندم نزنيد تا من برگردم»، قرآن را برداشت و گريه‌کنان به پشت بام رفت و اباعبدالله (ع) را شفيع قرار داد و گفت:«دست از شما برنمي‌دارم تا بچه‌ام زنده شود». چند دقيقه نگذشت که شيخ محمدحسين زنده شد و گفت : «برويد به مادرم بگوييد که شفاعت امام حسين (ع) پذيرفته شد.» او مي‌گويد:« وقتي مرگم نزديک شد دو نفر نوراني سفيدپوش را ديدم که گفتند:«چه باکي داري؟» گفتم :«اعضايم درد مي‌کند». يکي از آن دو دست به پايم کشيد راحت شدم، ديدم اهل خانه گريانند ولي هرچه خواستم بگويم که راحت شدم نتوانستم تا آن که آن دو من را به حرکت درآوردند در بين راه شخصي نوراني را ديدم که به آن دو فرمود:«ما سي سال عمر به او عطا کرديم» و فرمود:«او را به مادرش برگردانيد که يکباره ديدم همه گريان هستند» اکثر علماي نجف نقل کرده‌اند ايشان که مدتي بعد از ساکنان نجف شدند پس از سي سال به ديار باقي شتافتند. http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚