eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم. خطاب اومد: برو تو صحرا. اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه. او از خوبان درگاه ماست. حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه. حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست. از جبرئیل پرسید. جبرئیل عرض کرد: الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه. بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد. فورا نشست. بیلش رو هم گذاشت جلوی روش. گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم. حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم.  حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده. رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه. میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه. گفت: نه. حضرت فرمود: چرا؟  گفت: آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم @dastankm
✨آیت الله مجتهدی تهرانی(ره): 🔴 همان طور که در سر چهار راه وقتی چراغ قرمز می شود، ترمز می کنید، دین هم چراغ قرمز دارد، چراغ قرمز دین ، کارهای حرام است، یعنی وقتی به کار حرامی رسیدی، ترمز کن و چراغ سبز دین هم کارهای حلال است. 💠 حال کسانی که برای چراغ قرمز ترمز می کنند، دو جور هستند: 👈یک دسته از ترس جریمه شدن ترمز می کنند، که این ترمز کردنشان خیلی چنگی به دل نمی زند، 👈اما عده ای هم برای احترام گذاشتن به قانون ترمز می کنند که این مهم است. 🔥حال ما هم اگر از ترس جهنم نماز بخوانیم، این نماز خواندنمان زیاد چنگی به دل نمی زند؛ یعنی اگر به این خاطر صبح ها بلند مےشوی و نماز مےخوانی که به جهنم نروی، این نماز خواندن زیاد دلچسب نیست، ✅ اما اگر به تو بگویند: «اگر نماز صبح هم نخوانی به جهنم نمےروی» اما باز بلند شوی و نماز بخوانی، این خوب است. 🌹امیرالمومنین علی(ع) در مناجات های شان مےفرمودند: «خدایا عبادت من به خاطر ترس از جهنم و یا به طمع بهشت نیست، و لکن من تو را شایسته عبادت دیدم و به این خاطر عبادتت می کنم.» 🌺🍃🍃🌺🍃🍃🌺🍃🍃🌺🍃 📚 @Dastankm 📚
🍂🚶🍂🚶🍂🚶🍂 در بنی اسرائیل زندگی می کرد و به عبادت حق تعالی مشغول بود روزها را به روزه و شبها را بنماز و طاعت، تا بیست سال کارش همین بود تا که یک روز فریب خورده و کم کم از خدا کناره گرفت و عبادتها را تبدیل به معصیت و گناه کرد و از جمله گنه کاران قرار گرفت در این کار بیست سال باقی ماند یک روز آمد جلو آئینه خود را ببیند، نگاه کرد دید موهایش سفید شده از معصیتهای خود بدش آمد واز کرده های خود سخت پشیمان گردید. گفت خدایا بیست سال عبادت و بیست سال معصیت کردم اگر برگردم بسوی تو آیا قبولم می کنی. صدائی شنید که می فرماید: «اجبتنا فاحببناک ترکتنا فترکناک و عصیتنا فامهلناک و ان رجعت الینا قبلنا». تا آن وقتی که ما را دوست داشتی پس ما هم تو را دوست داشتیم. ترک ما کردی پس ما هم تو را ترک کردیم، معصیت ما را کردی ترا مهلت دادیم. پس اگر برگردی بجانب ما، تو را قبول می کنیم. پس توبه نمود و یکی از عبّاد قرار گرفت. از این مرحمتها از خدا نسبت به همه گنه کاران بوده و هست. بازآ بازآ هرآنچه هستی بازآی گر کافر و گبر و بت پرستی بازآی این درگه ما درگه نامیدی نیست صدبار اگر توبه شکستی بازآی 📙در کتاب ثمراة الحیوة جلد سوم صفحه 377 •✾📚 @Dastankm 📚✾•
🌷شهید ابراهیم هادی: #چادر یادگار حضرت زهرا(س) است ایمان یک زن وقتی کامل می شود که #حجاب را کامل رعایت کند چادرت ای ماه من! آغاز صبحی دیگر است ابروانت زیر ابر روسری زیباتر است سخت گیری نیست چادر!…ابتدای راحتی ست دخترم! این بهترین ارثیّه ی یک مادر است مادر ما حضرت زهراست! باور کردنی ست مادری که از همه زنهای این عالم، سَر است •┈••✾📚 @Dastankm 📚✾••┈•
♻️💠♻️💠♻️💠♻️ همان گونه که شکل گیری وجود فاطمه علیهاالسلام شگفت انگیز است، دوران حمل او نیز قضایای عجیبی را در پی داشت که سخن گفتن او با مادر از جمله ی این شگفتی هاست. 🔹از جمله زمانی که کفّار از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله خواستند ماه را دو نیم کند، خدیجه از چنین درخواست عجیبی هراسان شده بود و در دل احساس ناراحتی می کرد. او با خود گفت: «زهی تأسف برای کسانی که محمّد را تکذیب می کنند، با این که او از طرف پروردگارم فرستاده شده است.» در این لحظات که خدیجه علیهاالسلام دلشوره عجیبی داشت به ناگاه فاطمه لب به سخن گشود ـ خدیجه با تمام وجود صدای او را شنید که ـ می گفت: , ای مادر! نترس و محزون نباش خدا با پدر من است. منبع: احقاق الحق •✾📚 @Dastankm 📚✾•
«قسمت دوم» عمار در هنگامی که تصمیم گرفت گام به میدان نهد در میان یاران امام -علیه السلام برخاست وسخن خود را چنین آغاز کرد: بندگان خدا، به نبرد قومی برخیزید که انتقام خون کسی را میخواهند که به خویش ستم کرد وبر خلاف کتاب خدا حکم نمود و او را گروه صالح، منکر تجاوز، آمر به معروف کشتند. ولی گروهی که دنیای آنان در قتل او به خطر افتاد زبان به اعتراض گشودند وگفتند که چرا او را کشتند. در پاسخ گفتیم که به سبب کارهای بدش کشته شد. گفتند: او کار خلافی انجام نداد! آری، از نظر آنان، عثمان کاری بر خلاف انجام نداد. دینارها در اختیار آنان نهاد و خوردند و چریدند. آنان خواهان خون او نیستند، بلکه لذت دنیا را چشیدهاند و آن را دوست دارند و میدانند که اگر در چنگال ما گرفتار شوند از آن خوردنیها و چریدنیها باز خواهند ماند. خاندان امیه در اسلام پیشگام نبودهاند تا از این جهتشایسته فرمانروایی باشند. آنان مردم را فریفتند وناله «امام ما مظلومانه کشته شد» سر دادند تا بر مردم ظالمانه حکومت و سلطنت کنند. این حیلهای است که از طریق آن به آنچه که میبینید رسیدهاند. اگر چنین خدعهای به کار نمیبردند دو نفر هم با آنان بیعت نمیکرد وبه یاریشان برنمیخواست. (۴) عمار این سخنان را گفت و به سوی میدان روانه شد و یاران او به دنبالش به راه افتادند. وقتی خیمه عمروعاص در چشم انداز او قرار گرفت و فریاد برداشت که: دین خود را در مقابل حکومت مصر فروختی. وای بر تو، این نخستین بار نیست که بر اسلام ضربه زدی. و چون چشم او به قرارگاه عبید الله بن عمر افتاد فریاد زد: خدا تو را نابود سازد. دین خود را به دنیای دشمن خدا و اسلام فروختی. وی در پاسخ گفت: نه، من قصاص خون شهید مظلوم را میخواهم. عمار گفت: دروغ میگویی. به خدا سوگند، میدانم که تو هرگز خواهان رضای خدا نیستی. تو اگر امروز کشته نشوی فردا میمیری. بنگر که اگر خدا بندگان خود را با نیت آنان کیفر وپاداش دهد نیت تو چیست. (۵) آن گاه، در حالی که گرداگرد او را یاران علی علیه السلام گرفته بودند، گفت: خدایا تو میدانی که اگر بدانم رضای تو در این است که خود را در این دریا بیفکنم میافکنم. اگر بدانم رضای تو در این است که لبه شمشیر را بر شکم قرار دهم وبر آن خم شوم که از آن طرف به در آید چنین خواهم کرد. خدایا میدانم و مرا آگاه ساختی که امروز عملی که تو را بیش از هرچیز راضی سازد جز جهاد بااین گروه نیست، واگر میدانستم که جز این عمل دیگری هست آن را انجام میدادم. (۶) : ۴- کامل ابن اثیر، ج۳، ص۱۵۷; وقعه صفین، ص۳۱۹; تاریخ طبری، ج۳، جزء۶، ص۲۱. ۵- وقعه صفین، ص۳۳۶; اعیان الشیعه، ج۱، ص۴۹۶، طبع بیروت. ۶- تاریخ طبری، ج۳، جزء۶، ص ۲۱; کامل ابن اثیر، ج۳، ص۱۵۷; وقعه صفین، ص ۳۲۰. این داستان ادامه دارد... 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 •┈••✾📚 @Dastankm 📚✾••┈•
🔅♨️🔅♨️🔅♨️🔅 از مرحوم محدّث قمی (رضی الله عنه) نقل شده که فرمود: من سفری به همدان رفتم و بر شخص معتمدی وارد شدم. یک شب او به من گفت: فلان جا شام مهمانم، دلم می خواهد خدمت شما باشم. با هم آنجا برویم. من امتناع کردم. گفت: آقا اگر شما همراه من بیایید آبروی من بیشتر می شود، برای من خوب است. با هم رفتیم. شام آوردند و خوردیم، بعد از شام به منزل برگشتیم. 🔸من صبح برخلاف هر شب که با کمال راحتی برای نماز شب بر می خاستم، زمانی از خواب بیدار شدم که نزدیک طلوع آفتاب بود و نزدیک بود، نماز صبحم قضا شود. خیلی ناراحت شدم. 🔸عجب! آدم یک عمر زحمت بکشد که نماز شبش ترک نشود، ولی حالا چطور شده که نماز صبحم نزدیک است قضا شود؟ با عجله برخاستم، با ناراحتی وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم تا قضا نشود بعد به فکر افتادم چرا این طور شد؟ یعنی چه؟ برای من مصیبتی شد. 🔸برای ما خیلی مهم نیست که نماز صبحمان هم قضا شود؛ امّا آن ها که خود را منظّم کرده اند، تطهیر کرده اند، برایشان سنگین است. 🔸من فکر کردم چرا این طور شد؟ گفتم: شاید به خاطر شام دیشب بوده است. غیر از این دیگر توجیهی ندارم. صاحبخانه آمد، به او گفتم: صاحب آن منزل که دیشب رفتیم چه کاره بود؟! قدری تأمّل کرد و گفت: ایشان بانک بعد از ظهر است. من نفهمیدم یعنی چه؟ بعد ادامه داد بانک ها قبل از ظهر، می دهند. این آقا بعداز ظهر ربا می دهد. من خیلی ناراحت شدم، گفتم: عجب! مرا به خانه یک رباخوار بردی و سر سفرهء او نشاندی. چرا این کار را کردی؟ به من خدمت کردی؟! این مهمان نوازی بود؟ 🔸ایشان فرمود: اثر این غذا این طور شد که تا چهل شب نمی توانستم خوب برای نماز شب برخیزم. تا چهل شب موفّق نشدم آن گونه که باید، نماز شب را انجام بدهم. 🔸به ما می گویند، اگر می خواهید صالح العمل باشید، غذایتان را پاک کنید. امّا ما دائم سعی در آلوده کردنش داریم. (صفیرهدایت (انفال/17)📚 💠 @dastankm
🌐عارفی سی سال، مرتب ذکر می گفت؛ استغفر الله مریدی به او گفت؛ چرا این همه استغفار میکنی، ما که از تو گناهی ندیدیم! جواب داد؛ سی سال استغفار من به خاطر یک الحمدالله نابجاست! *روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته پرسیدم؛حجره من چه؟ گفتند حجره شما نسوخته، گفتم؛ الحمدالله...! معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد! آن الحمدالله از روی خود خواهی بود نه "خدا خواهی" *چقدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم که شاکر هستیم؟! •✾📚 @Dastankm 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ✨ شاگرد اول بودم ، پدرم یادم داده بود،که من همیشه درس بخوانم ، وقتی مهمان می آید زود بیایم سلام کنم و بروم ! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می کنند ! عیدها همه اش خانه بودیم و من نمی دانستم سیزده بدر یعنی چه ؟ وقتی مدرسه می رفتم، پدرم خودش مرا می رساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم . پدرم مرا خیلی دوست داشت! وحتی می گفت زنگ تفریح به حیاط نروم !چون ممکن است بچه ها دعوایم کنند ! ومن نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم ! مایه افتخار پدر بودم ! شاگرد اول ! وقتی پدر مرا به مدرسه می رساند شیشه ی اتومبیل را بالا می زد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار می کردم! وقتی سر سفره می آمدم باید به فیزیک فکر می کردم چون پدرم می گفت نباید لحظه ها را از دست بدهم ! چقدر دلم می خواست یکبار برف بازی کنم ، اما مادر پنجره را بسته بود ومی گفت پنجره باز شود من مریض می شوم من حتی باریدن برف را هم ندیده ام ! من همیشه کفشهایم نو بود چون باآنها فقط از درب مدرسه تا کلاس می رفتم !!من حتی یک جفت کفش در زندگی ام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم ! من شاگرد اول تیزهوشان بودم ! تمام فرمول های ریاضی وفیزیک را بلد بودم ولی نمی توانستم یک لطیفه تعریف کنم ! و حالا یک پزشکم ! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس ! پزشکی که تا الان نخندیده است ،مهندسی که شوخی بلد نیست! من نمی دانم چطور باید نان بخرم !من نمی دانم چطور باید کوهنوردی بروم! با اینکه بزرگ شده ام اما می ترسم باکسی حرف بزنم ! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم ! من شاگرد اول کلاس بودم ! اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم ، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم ! همسایه مان برای ما آش نذری آورده بود نمی دانستم چه اصطلاحی بکار ببرم یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم ! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم !یکروز می خواهم زیر برف بروم ! یک روز می خواهم داد بکشم ، جیغ بزنم !من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه می ترسم ، از گوسفند می ترسم ، مایه افتخار پدر حتی از خودش هم می ترسد ! *راستی پدرها ومادرهای خوب و مهربان به فکر شاگرد اول های کلاس باشید* *و اگر مادرم را دیدید بگویید پسرش شاگرد اول کلاس درس و شاگرد آخر کلاس زندگی است.* @dastankm 🌸🍃🌼🌸🍃🌼
حکایت✍ 💠مدارا کردن ❣روزی مردی فقیر، با ظرفی پر از انگور، نزد رسول الله آمد و به او هدیه داد، رسول الله آن ظرف را گرفت و شروع کرد به خوردن انگور و با خوردن هر دانه انگور تبسمی میکرد و آن مرد از خوشحالی انگار بال در آورده و پرواز میکرد، اصحاب رسول الله بنابه عادت منتظر این بودند که آنها را در خوردن شریک نماید و رسول الله همه انگورها را خورد و به آنها تعارفی نکرد . آن مرد فقیر با خوشحالی فراوان از آنجا رفت . یکی از اصحاب پرسید: یا رسول الله عادت بر این داشتید که ما را در خوردن شریک میکردید، اما این بار به تنهائی انگورها را خوردید!! رسول الله لبخندی زد و فرمود : دیدید خوشحالی آن مرد وقتی انگورها را میخوردم؟ انگورها آنقدر تلخ بود، که ترسیدم اگر یکی از شما در خوردن تلخی نشان دهد خوشحالی آن مرد به افسردگی مبدل شود . 💟دین این است و پیشوای مسلمین اینگونه رفتار میکنند و مدارا میکنند با هرکس و دلی را نمیشکستند.... 👈پس اگر مولاتون رسول الله است👇 🌺 پس هیچ وقت دل کسی رو نشکن ..... @dastankm
بابا داشت روزنامه میخوند بچه گفت: بابا بیا بازی! بابا که حوصله بازی نداشت ی تیکه از روزنامه رو ک نقشه دنیا بود رو تیکه تیکه کرد و گفت: فرض کن این پازله…! درستش کن! چند دقیقه بعد بچه درستش کرد بابا، باتعجب پرسید: توکه نقشه دنیا رو بلد نیستی چطور درستش کردی؟! بچه گفت: آدمای پشت روزنامه رو درست کردم دنیا خودش درست شد آدمای دنیا که درست بشن… دنیا هم درست میشه... 🌺➺ @dastankm
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ✨ چند روز پيش داشتم به حرفاي يه بنده خدايي گوش ميدادم رسيد اينجا يه طوري شدم… ميگفت: يه دوستي داشتيم، اهل مشارطه و مراقبه و محاسبه. از اونا بوده كه خيلي رو كاراش حساس بوده ... اين آقا تو همون جووني ميميره، شب اولي كه تو قبر گذاشتيمش ماهم گفتيم خب دوستمون بوده حق به گردنمون داره اين يه شبه كه سختترين شب هر آدميه بيايم واسيم بالا قبرش و براش دعا بخونيم. هر چي بلد بوديم رو كرديم، قرآن، كميل، زيارت عاشورا، توسل، دعاي جوشن كبير تا صبح وصل به دعاي ندبه و دعاي عهد و … ساعت حدوداي ۲ نصفه شب يكي از بچه ها يهو از جاش بلند شد، مثه بيد مي لرزيد پرسيدم: محمد چيه؟‌ گفت: كسي اينجا بود؟ گفتم نه، ديديم داره گريه ميكنه گفت: همين الان يه لحظه تو خواب بيداري بودم، يه سيد بزرگوار اومد پيشم، تكونم داد گفت: اينجا چي كارميكني؟ گفتم: رفيقمون بوده از غروب آفتاب تا حالا پيششيم، گفت چرا خوابيدي؟ ‌ گفتم آقا يه لحظه خسته شدم خوابيدم . گفت: خواب معنا نداره بلند شيد! نكير و منكر و آوردن بالا سرش ميخوان ازش سوال كنن بلند شيد يه كاري كنيد براش!! تا اينو گفت بچه ها منقلب شدن شروع كردن به دعا خوندن و روضه خوندن. منم تو اين لحظه رفتم بالا سرش، سرمو چسبوندم رو قبرش گفتم: السلام عليك يا اباعبدالله، آقاجون نوكرتيم يه عمر برات سينه زده گريه كرده نكنه اين لحظه هاي آخري دستشو رها كني نكنه تنهاش بذاري گذشت اون شب. شب هفتش بازم يكي از همون بچه ها خوابشو ديد. گفت عليرضا چه خبر؟ شب اول قبر سخت بود؟ گفته بود خيلي سخت بود، نكير و منكر اومدن بالا سرم، هر چي ميگفتن، زبونم بند اومده بود هر چي گفتن من ربك؟ هيچي يادم نمي اومد، من نبيك؟ من امامك ؟ هيچي يادم نمي اومد. يهو ديدم شما بالا قبرم نشستيد داريد روضه ميخونيد. گفتم من هيچي يادم نمياد اما فقط اينو ميدونم آقام حسينه!!… يهو ديدم، دارن ميگن: رهاش کنیم بوی حسین میده. چون در لحدم نكير و منكر ديدند يك يك همه اعضای مرا بوئيدند ديدند ز من بوی حسين مي آيد از آمدن خويش خجل گرديدند @dastankm 🌸🍃🌼🌸🍃🌼