eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
35.6هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا از جا برخاستم. صحنه شب هاي شعر حافظ. شب تولد منوچهر. روز عقدم. خانه حسن خان. روزي كه رحيم براي طلاق به خانه ما آمد و فريادهاي پدرم، همه به ترتيب از مقابل چشمم رژه مي رفتند. بالاتر از همه، فحش هاي رحيم به يادم آمد. ناسزاهايي كه مرا بدان خطاب مي كرد. كه به من مي گفت، پدر سگ، پدر سوخته. كه به اين مرد شريف بي آزار ناسزا مي گفت. ناگهان آرزو كردم اين جا بود تا شاهرگش را مي زدم. خم شدم. هنوز دستم در دست پدرم بود. پرسيدم : _آقا جان؟ دوباره بغض راه گلويم را گرفت. نفس عميقي كشيدم و گفتم : _آقا جان .... مرا .... بخشيده ايد؟ كاش لال شده بودم و نپرسيده بودم. اشك در چشمانش حلقه زد. دست مرا، دست من رو سياه را محكم فشرد. بالابرد و پشت دستم را بوسيد دوباره زندگي روي غلتك هميشگي افتاده بود. دوباره بهار و پاييز و زمستان و تابستان. من ديوانه بودم. بچه ميخواستم و ممكن نبود. چرا بايد هميشه در آرزوي چيزي باشم كه محال است. به دنبال معالجه رفتم. ازمعالجات خانگي شروع كردم. هر كه هر چه گفت انجام دادم. باجي هاي بي سواد، پيرزن ها، جادو و جنبل، هيچ كدام فايده نداشت. خودم هم از اول مي دانستم. خودم بهتر از همه ميدانستم كه چه به روز خود آورده ام. مي ترسيد به سراغ پزشكان تحصيلكرده بروم. جواب آن ها را از قبل مي دانستم. با همه اين ها به منصور گفتم كه مي خواهم به طورجدي به دنبال معالجه بروم. خنديد و گفت: _چه كار خوبي مي كني محبوب جان. ولي چندان مشتاق به نظر نمي رسيد. احساس مي كردم كه برايش بي تفاوت است. اين حرف ها را فقط به خاطر دل من مي زد. او بچه داشت. كمبودي نداشت. اين را خوب مي دانستم و خون خونم را مي خورد. نيمتاج مي دانست كه به دنبال معالجه هستم ونگراني از چشمانش مي باريد. از شوهر خجسته كمك خواستم. مرا به چند همكار متخصص خود معرفي كرد. مي رفتم و با نگراني در اتاق انتظار آن ها مي نشستم. بوي دارو در دماغم مي پيچيد و اميدوارم ميكرد. دلم مانند همان روزي كه شادمان براي سقط جنين به جنوب شهر رفتم مي تپيد و مي خواست از حلقومم خارج شود. پزشكان مودب و مهربان بودند. در ابتدا همه لبخند مي زدند. خوش بين بودند. مي گفتند براي خانمي به جواني من جاي اميدواري هست. ولي بعد از مدتي، وقتي معاينه مي شدم، وقتي از داروهايشان استفاده مي كردم و نتيجه اي نمي گرفتم، لبخند از چهره هايشان رخت برمي بست. عبوس و جدي مي شدند. سري از روي تاسف تكان مي دادندو من من مي كردند. من به دهان آن ها خيره مي شدم. انگار مي خواستم پاسخ مثبت را از آن بيرون بكشم. انگارمحكومي بودم كه منتظر كلام آخر قاضي است. فرمان عفو يا دستور مرگ آن ها كه حالت مرا درمي يافتند، پشت به من مي كردند كه چشمشان در چشمم نيفتد و به آرامي مي گفتند كه نبايدنااميد بشوم. كه خدا بزرگ است. كه اگر بخواهد همه چيز ممكن خواهد شد. باز پزشكي ديگر و دوره طولاني معالجه و دوباره همان جواب چنان از پاي در آمدم كه دست از همه چيز شستم. بيمار شده بودم. حساس و دل نازك شده بودم. تند خو شده بودم.ولي فقط نسبت به منصوردر برابر سايرين جلوي خودم را مي گرفتم. حرمت نيمتاج را حفظ مي كردم. خودداري مي كردم و فقط شب ها كنارمنصور اشك مي ريختم. روزگار را به كامش تلخ مي كردم و خود مي ترسيدم كه بيش از پيش به آغوش نيمتاج پناه ببرد. عاقبت به نزهت روي آوردم: _نزهت، دارم از غصه مي ميرم. غمگين نگاهم كرد: _نكن محبوب، با خودت اين كار را نكن. صدايم بلند شد: _چه كنم؟ دست خودم نيست. به نيمتاج حسادت مي كنم. دلم مي خواهد منصور زجر بكشد و خوش نباشد. ميخواهم منصور فقط مال من باشد. فقط با من زندگي كند نزهت كلامم را قطع كرد و با لحني سرزنش بار و در عين حال پند آميز گفت: _محبوبه، بدت نيايدها، ولي تو پرخاشجو شده اي. آشوب طلب شده اي. دنبال دردسر مي گردي. مثل اين كه آرامش به تو نيامده. مثل مادرشوهرت شده اي. مثل مادر رحيم .... آقا جان و خانم جان ما را اين طور بار نياورده اند؟ اين رفتار از تو بعيد است. زورگو شده اي. دنبال بهانه مي گردي كه گناه خودت ره به گردن اين و آن بيندازي. دلت مي خواهد آدم هاي مظلوم را اذيت كني. به نيمتاج بيچاره هم كه حتما هر لحظه ديدار تو، ديدار سر و رو و بر و موي تو برايش عذاب است حسادت مي كني؟ اين مصيبت تقصير خودت است. بايد آن را به گردن بگيري. خود كرده راتدبير نيست. راست مي گفت. درست همان چيزي را مي گفت كه قبلاخودم صد بار به خود گفته بودم. ناله كنان پرسيدم: _پس چه كنم نزهت؟ بگو چه كنم؟ _برو سفر. يكي دو ماه از تهران برو. از خانه و زندگيت دور شو. برو مشهد. برو امام رضا (ع) دخيل ببند. شايدحاجتت روا شود. برواستخوان سبك كن. تا هم تو قدر منصور را بيشتر بداني، هم او قدر تو را. پوزخند تلخي زدم: _فكر نمي كنم بود و نبود من براي او تفاوتي داشته باشد! نزهت به من چشم غره رفت . من
ه بود و تار مي زد و اندك اندك مي نوشيد.. ادامه دارد.... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا _دو ماه؟ _آره منصور. دو ماه. بايد بروم. بايد آرام شوم! با لبخندي مهربان به من نگريست: _تو؟ آرام مي شوي؟ من كه باور نمي كنم. من آدمي آتشين مزاج تر از تو نديده ام. آرامشي در كارت نيست. و خنديد و ادامه داد: _و همين است كه وجود مرا مي سوزاند. با دايه جانم راه افتاديم. تنها كسي بود كه درد مرا مي فهميد و در آن شريك بود. تنها كسي بود كه پسر مرا ديده بود. در منزل تر و تميز يكي از منسوبين دور مادرم اقامت كرديم. هر روز كار من رفتن به حرم بود. ساعت ها مي نشستم و به ضريح خيره مي شدم. انگارارتباطي قلبي بين من و اين ضريح برقرار شده بود. انگار با نگاهم تمام درد درونم را بيرون مي ريختم و آرام مي شدم. يك ماه اول هر روز و هر شب از خدا و از امام رضا شفا مي خواستم ._فقط يك پسر. فقط يكي هر روز تكرار يك خواهش. مثل اين كه ذكر گرفته ام. هر روز صبح مي گفتم: _دايه جان، ديشب خواب كبوتر ديدم. _خير است مادر. بچه دار مي شوي. _دايه جان، خواب استخر آب زلالي را ديده ام _انشالله خير است. درمان مي شوي مادر. آب روشنايي است. _دايه جان، خواب يك آقاي نوراني را ديده ام. يك آيينه به من داد ! _به به، شفايت را از امام رضا گرفته اي. بعد، كم كم چشمم بر واقعيات گشوده شد. حقيقت را مي پذيرفتم، به تدريج و با تاني. انگار كسي با منطقي فيلسوفانه مرا آرام كرده باشد. انگار كسي با پند و اندرزي حكيمانه دلداريم داده باشد، تسكينم داده باشد مي ترسيدم اين آرامش موقتي باشد. اين آبي كه ناگهان بر آتش درونم پاشيده شده بود با برگشتن به تهران و بادور شدن از امام رضا(ع) به يك باره چون حبابي كه بر آب است بتركد. شعله درونم باز سر بركشد و مرابسوزاند. روزگارم را سياه كند. از خودم اطمينان نداشتم. از احساسات تند خودم وحشت داشتم. در ماه دوم هر روز وهر شب ذكر مي گفتم: _اي اما رضا(ع)، دلم را آرام كن. اين كه ديگر مي شود! اين كه ديگر مشكل نيست! قلب ديوانه مرا سرد كن. يااز مرگ سردم كن يا از آتش دلم را سرد كن ديگر اشك نمي ريختم. التماس نمي كردم. به تسليم و رضايي عارفانه رسيده بودم. بيچارگي خود را با استيصال پذيرفته بودم و هنگامي كه باز مي گشتم مشتاق ديدار منصور بودم به تهران و به شميران رسيدم. همه به استقبالم آمدند. بچه ها كه شادمانه انتظار سوغات داشتند و ذوق مي كردند. ناهيد كه روز به روز خوشگل تر مي شد و نيمتاج كه شرمسار مي خنديد و مي گفت جاي من خيلي خالي بوده. منصور در خانه نبود. وقتي رسيد كه همه ما در ساختمان نيمتاج دور ميز غذا جمع شده بوديم. مثل هميشه سرد و جدي وارد شد. انگار فراموش كرده بود كه من در سفر بوده ام. اول به نيمناج سلام كرد. جواب سلام بچه ها را داد و آن گاه رو به من كه مثل خود او جدي و متين نشسته بودم كرد و گفت: _رسيدن شما به خير. خوش گذشت؟ نمي دانم چرا به ياد شب چهارشنبه سوري افتادم به ياداگر با ديگرانش بود ميلي سبوي من چرا بشكست ليلي؟ با همان حالت رسمي پاسخ دادم: _به خوشي شما بد نبود در نور زير چراغ سقفي ديدم كه رگه هاي سپيد كم و بيش در سرش ظاهر شده. كم كم موهاي جلوي پيشاني اش كم پشت مي شد. چهارشانه تر شده بود. اندكي چاق تر. بچه ها همگي سالم و با نشاط بودند. پسر اشرف مثل هميشه ناآرام بود. شيطنت مي كرد. از زير ميز پاي برادرش را لگد مي كرد. روبان سر ناهيد را مي كشيد و صداي آن ها رادرمي آورد. همه، حتي نيمتاج، شاداب و خوش آب و رنگ و چاق و فربه تر از پيش به نظر مي رسيدند. انگار غيبت من براي همه مغتنم بوده است. لبخند ملایمي بر گوشه لبم نشست. منصور نگاهي به سويم افكند كه برق تعجب رادر آن ديدم. فقط يك لحظه. بعد دوباره همان نگاه سرد و جدي كه بيانگر فاصله و برتري رئيس خانواده بر اهل بيتش بود جاي آن را گرفت. خوب مي دانستم در زير اين چهره خشك و سرد آتش التهاب زبانه مي كشد. آتشي كه به مجرد ورود به اتاق من سر بر مي دارد و اين مرد سرد و بي تفاوت را نرم و هيجان زده و شيدا مي كند وقتي شب به خير گفتم و به ساختمان خودم رفتم، منصور آن قدر در مطالعه روزنامه غرق بود كه حتي جواب مرا هم نداد. در اتاقم آرام توي مبل لم داده بودم. پيراهن كرشه راه راه آبي و صورتي كه دامني بلند داشت به تن داشتم. گيسوانم را بر شانه ريخته بودم. گردن بند اشرفي را كه منصور به من داده بود به گردن داشتم. من اين گردن بند راخيلي دوست داشتم. نه به خاطر آن كه قيمتي بود. بلكه به اين دليل كه هديه منصور بود آرام از در وارد شد و در اتاق را پشت سرش بست. خيره به من نگاه مي كرد. انگار يك مجسمه چيني را تماشا وتحسين مي كند. محو جمال من شده بود. دستم را دراز كردم. مطيع و مشتاق نزديكم آمد و بازوانش را از هم گشود.فقط گفت: _ديگر تا وقتي كه من زنده هستم نبايد بي من به سفر بروي. خنديدم. چراغ روشن بود. بر مخده اي كه به جاي كرسي گذاشته بودم نشست
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا ✍آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانواده‌ای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقه‌مند شد و دختر مورد علاقه‌اش را به عقد خود درآورد. سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود. 🌕 اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایده‌ای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود. 💙 متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد. 🛑من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخاله‌اش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت ۱۵ سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت. ❇️ از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم... ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم ... ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم. 💠 تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم. در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم. ✅ سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم. 🟣 زن ۶۵ ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و ۲ دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد. 🔶پیوست؛ 🔴بیچاره ترین آدم ها در روز قیامت! 🔰روايت داريم حق الناس در برزخ انسان را اسير مي كند مثلا يك سوم فشار قبر متعلق به غيبت است. در روايتی دیگر هست كه خداوند بر روي پل صراط كمينی قرار داده كه هر كس حق الناس بر گردن دارد، از آنجا به بعد حق عبور ندارد. ❤️ رسول_اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمودند: بيچاره ترين مردم كسی است كه با اعمال خوب وارد محشر شود مثلا در نماز ، حج و ... مشكلی نداشته باشد و جز اصحاب يمين قرار گيرد 💥 اما زماني كه قصد ورود به بهشت می كند گروهی از مردم مانع می شوند. 💠 علت را جويا مي شود و می شنوند كه حقوق آنها را پايمال كرده است. 🌾در آن لحظه از فرشتگان كمك می طلبند و آنها می گويند: حلاليت بگير , يعنی قسمتی از اعمال خوب خود را به آنها بده تا حلالت كنند. ☘ وقتی اين كار را می كنند متوجه می شوند ديگر هيچ چيز ندارند و نامه را به دست چپ می دهند كه از نظر پيامبر بيچاره ترين بنده ها هستند. 📚از بیانات حاج آقا رفیعی 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 🌸🍃🌸🍃 عبدالرحمن بن صخرازدی یا الدوسی معروف به ابوهریره فقیر ترین صحابی پیامبر بود، او مردی امی، شوخ طبع و بسیار پرخور بود. ابوهریره همیشه مصالح شخصی خودش را در نظر داشت و برایش فرق نمی کرد چه کسی در مسند خلافت باشد. آورده اند که ابوهریره در جنگ" صفین" حاضر بود ولی در جنگ شرکت نکرد، کار او در جنگ صفین این بود که موقع صرف غذا بر سفره معاویه حاضر می شد و در زمان نماز پشت حضرت علی نماز می گذارد و در هنگام نبرد پیری و ضعف را بهانه کرده و در گوشه ی شاهد جنگ بود. وقتی علت این کار را از او پرسیدند، گفت :"نماز در پشت سر علی(ع) کاملترین نمازهاست، غذای معاویه چرب ترین غذاها و احتراز از جنگ و کشتار سالم ترین کارهاست! " این رفتار ابوهریره به صورت مثل در آمد و هرگاه شخصی بر اساس مقتضیات و شرایط خودش کاری را انجام دهد و برایش فرقی نکند که چه کسی بر مسند قدرت نشسته است، می گویند :" هم آش معاویه را می خورد، هم نماز علی را می خواند! " 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 🌸🍃🌸🍃 از زبان ناصرالدین شاه نقل است که؛ ما را به قصد شکار آهو به دشت قزوین بردند و من در شش زرعی به شکار شلیک کردم. من به چشم خود دیدم که تیرم به خطا رفت! ولی اطرافیان به شدت هر چه تمامتر،هورا و هیاهو و سر و صدا راه انداختند...! که دست خوش اعلیحضرتا ، تیرت به هدف خورد! و من در حالیکه به فکر فرو رفته بودم به ملازمینم گفتم ؛ آینده این ملک و مملکت تنگ و تاریک است! زیرا که "پاچه خواری" ریشه این سرزمین را خواهد سوزاند! جالب اینکه اینان پی به مقصودم نبردند و چند باره شروع کردند به تشویقم و هورا کشیدند!!!! 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا ستاره "سهیل" یا "پرک" دومین ستاره درخشان در آسمان شب است، که در صورت فلکی "شاه تخته" قرار دارد و سیصد و سیزده سال نوری با زمین فاصله دارد و درخشندگی آن ده هزار برابر خورشید است. این ستاره اولین بار توسط ستاره شناسان مصر باستان رصد شد و همچنین ایرانیان و اعراب نیز این ستاره را به خوبی میشناختند و معتقد بودند، دیدن آن موجب افزایش محصول خواهد شد. "سهیل" در زبان عربی به معنای درخشان است، اما با وجود درخشانی زیاد، این ستاره در نیمکره شمالی در ساعتهای خاصی و به مدت کوتاهی در آسمان شب دیده میشود، در نتیجه دیدن آن نیاز به مهارت زیاد و آگاه بودن به حرکات اجسام سماوی دارد. همین سخت بودن رویت سهیل خود باعث ایجاد مثلی در زبان فارسی شده است، که در اصطلاح میگویند: "فلانی ستاره سهیل شده!" یعنی شخص مورد نظر همانند ستاره سهیل بسیار کم پیدا است و به سختی میشود او را دید. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 🌸🍃🌸🍃 سید محمد باقر شفتی فقیر محض بود! یه مرتبه گوشت خرید، شب بیاد بار بزاره بعد از مدتها یه دلی از عزا دربیاره...! تو راه که داشت میومد، دید یه سگی کنار کوچه انقد لاغر هستش که اصلا انگار استخوناش از زیر پوست پیداست این توله هاش هم چسبیدن به سینه های مادرش! شیر نداره بده بی رمق افتاده...! ایشون این گوشتی که دستش بود صاف انداخت جلوی این سگ! یعنی واینساد که فکر بکنه و محاسبه بکنه، معامله بکنه باخدا! یعنی بگه من این رو میدم در عوض تو اونو بمن بده! از اون به بعد زندگی سید شفتی زیر و رو شد. این مجتهد مسلم حکومت داشت تو اصفهان. ثروتش به قدری بود که یک روز رو وقتی اعلام میکرد فقرا وقتی میومدن در خونش چنگه چنگه پول میداد بهشون...!!نمی شمرد..!! ثروت عجیبی خدا بهش داد.. مردم فوق العاده دوسش داشتن.. حکومت قاجار بدون اجازه ایشون تو منطقه اصفهان نمی تونست کاری بکنه انقدر محبوب بود...! این همون آدم فقیر یه لا قبایی بود تو نجف که هیچی نداشت! یه کار یه عمل صالح تو یه لحظه..اینجوری زیر و رو شد. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد.هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی٬مردم جمع شدند. مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است: کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند. 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا نها دختری از تبار بی کسی: قسمت_بیست_و_چهارم: با جاریهام اون خیلی صمیمی نبودم چون مادر_شوهر و خواهر_شوهرم مینشستن پای غیبت اونها و از من هم برای اونها غیبت میکردن..تمام زندگیم را با شوک های بد و تهمت و بد_زبونی و بی_احترام گذروندم...یه روز جاری هام اومدن خونمون و نشستن پای حرف زدن و از خواهرشوهرم و مادرشوهرم که به بهم تهمت جدید زدن... خیلی عذاب میکشیدم از حرف هاشون مدتی این حرفها ادامه داشت دیگه خوابی برام نمونده بود تنها فکر میکردم و زجر میکشیدم...😔واقعا افسردگی شدیدی گرفتم منی که در حد جنون تبسم رو دوست داشتم اون مدت نمیتونستم حتی به تبسم خوب برسم شوهرم انقدر نفهم و بیدرک بود که نمیفهمید باهام درست برخورد کنه هر چی رفتار اونو میدیدم بیشتر داغون تر میشدم یه روز تصمیم گرفتم به جاریهام گفتم ازتون خواهش میکنم دیگه حرفی او از خدا بیخبرها بهم نگید چون داغونم و تحمل این همه بدبختی را ندارم..نمیتوانستم مثل جاریهام باشم مادرشوهرم بخصوص خواهرشوهرم به جاریهام هم تهمت میزد یا فحش و بد بیرا میگفتم ولی نمیتوانستم حرف برای اونها بگم خودم درد میکشیدم میگفتم من به اونها هم بگم اونا هم مثل من درد میکشن و بعد هم میترسیدم اونا برن پیش شوهراشون بگن ؛ اونا شوهراشون پشتشون رو میگرفتن ولی شوهر من اینجوری نبود... یه روز یکی از جاری هام خونه پدرشوهرم بودیم خواست بازم حرف بزنه گفتم ازت خواهش میکنم دیگه هیچی نگو چند روزه قرص اعصاب میخورم تا آروم بشم...گفت بخدا یه حرفی شنیدم دارم دیوانه میشم گفتم هرچی هست نگو از تهمت که بدتر نیست؛ به دخترم گفتن حرام زاده است یا خواهرشوهرم گفت نها از شوهرم خوشش اومده...😳گفت به خدا از اونا بدتره منم با تعجب گفتم از اون تهمت ها بدتر فکر نکنم بدتر داشته باشیم...گفت به خدا قسم بدتره منم اولحظه آشپزی میکردم داشتم برنج رو توی سافی میریختم آب کشش کنم کنجکاو شده بودم گفتم از اون تهمت بدتر هم هست؟ قبل اینکه بهم بگه خیلی قسمم داد تا به کسی نگم منم بهش قول دادم جاری هام هر دوتاشون بچه دار شده بودن اوناهم دختر داشتن بچه هاشون رو خیلی دوست داشتم بعضی وقتها میرفتم خونهشون و دخترش رو ازش میگرفتم میآوردم خونه خودمون براش غذا درست میکردم بهش میدادم دخترش فقط یازده ماه داشت... 💭گفت اون روز یادته اومدی دنبال دخترم ثنا منم نذاشتم ببری خونه خودتون؛داشتم دیونه میشدم...گفت چندشب پیش خواهرشوهرم خونه ما بودن؛ گفتم اره خبر دارم شب قبلش خونه ما بودن بعد اومدن خونه شما... 😔گفت آره همون شب یه چیزی بهم گفته دارم دیوانه میشم برام قابل هضم نیست؛ گفتم سبحان الله چیه بگو گفت پول برادرشوهرم که گم کردن گفتن نها دزدیده و بهم گفتن طلاهام رو همینجوری تو کمد نزارم تو بیایی بدزدی.. 😳چشمام از حدقه بیرون اومد گفتم چیییی؟گفت کاش فقط اون بود خواهرشوهرم گفته دخترم ثنا رو بهت ندم ببری خونه خودتون تو نها رو مثل ما نمیشناسی ثنا رو میبره خونه خودشون ثنا هم کوچکه هیچی نمیدونه نمیفهمه با یه چیزی یا اشیایی به دخترت تجاوز میکنه و پرده بکارت دخترت پاره میکنه و کسی هم نمیفهمد که زن_عموش این بلا رو سرش آورده 😭یاالله قلبم به درد اومد پاهام بی_حس شدن نمیتونستم روی پاهام بایستم سافی برنج رو که میخواستم آبکش کنم دستم بود به جاریم گفتم از دستم بگیره الان میافته دارم میمیرم دستم رو روی قلبم گذاشتم نفسم بند اومد صورتم کبود شد نفس نفس میزدم نفسم بالا بیاد ولی بیشتر خفه میشدم جاریم خیلی ترسیده بود صدام میزد نها نها چی شد؟ چشمام قرمز شده بودن هر کار میکردم نمتوانستم نفس بکشم فقط میدونستم اشک هام امانم نمیدادن خودم با مشت رو قلبم میزدم تا نفسم بالا بیاد جاریم گریه میکرد همش میگفت نها غلط کردم کاش بهت نمیگفتم؛ دوید طرف یخچال برام آب آورد تمام آب سرد را روی صورتم پاشید آب سرد مثل یک شوک بود و نفسم بالا اومد زدم زیر گریه و زاری رو زانوهام افتادم تند تند به زمین مشت میکوبیدم و میگفتم خدا تاکی خدا تاکی؟ دیگه صبرم تموم شده 😔حالم خیلی بد شد افسردگیم بدتر شد همش باخودم میگفتم اخر خدایا چه گناهی کردم باید این همه عذاب بکشم ولی بازم تو اون شرایط سخت میگفتم خدایا ناشکرت نیستم راضیم به رضایت؛ کسی ندارم براش درد_دل کنم فقط خودت رو دارم و بس درد دلهای را ناشکری حساب نکن. طوری شده بودم که با سایهِ خودم حرف میزدم یاتو آینه خودم رو سرزنش میکردم یا تو شیشه دکور خودم رو میدیدم و درد دل و گریه میکردم به خودم میگفتم نها چرا باید این همه بدبختی سرت بیاد به خودم محبت میکردم خودم رو ناز میکردم قربون صدقه خودم میرفتم و بالشی تو بغلم میگذاشتم و گوشهای مینشستم بالش روجلوی دهنم میگذاشتم و از ته دل فریاد میزدم 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا نها دختری از تبار بی کسی: قسمت_بیست_و_پنجم: انگار واقعا دیوانه شده بودم انگار از بی کسی و بدبختی هایم فقط مرگ را لایق خودم میدانستم بارها تو ذهنم میگفتم چرا خودکشی نکنم؟ تا کی...؟ بازم شیطان را لعنت میکردم و میگفت این ها امتحان خداست... 😔 افسردگیم روز به روز بدتر میشد شوهرم اصلا بهم توجه نمیکرد بدترم میکرد با کارها و با کفر کردن هایش دردم بیشتر میشد با التماس و بدبختی منو به خونه پدرم میبرد پدرم شده بود یه فقیر و خانواده شوهرم شده بودن ثروتمند... 😔به بابام میگفت گدا به خودم میگفت بچه گدا ؛ خوب هم میدونست بابام وقتی ثروتمند بود اونا برای نون شبشون منتظر بودن گاوشون براشون شیر بده تا ببرن بفروشن برای نون شب شون... ☝️🏼 ثروت مال الله متعال است خودش میده وخودش میگیره ولی از حرف های اونها بدم می اومد... درست یه هفته میشد که ازش خواهشو تمنا کردم تا منو خونه پدرم ببره البته فقط بخاطر برادرهام و خیلی هم دلتنگ خواهر و مامانم بودگ خیلی بهشون احتیاج داشتم با هر بدبختی راضیش کردم تا من رو برد خونه پدرم وقتی دیدمشون بغلشون کردم اینقدر گریه کردم تا اشک چشمم خشک شد اونها از من بدتر بودن خیلی دلشون برای من تبسم تنگ شده بود.... نهار خوردیم و حامد اومد پیشم گفت ابجی نها چرا اینجوری شدی؟ انگار صد_سال عمرته خیلی داغون و پیر شدی تو الان نوزده سالته ولی به یه صد ساله میخوری... غم و اندوه تو صورتت معلومه؛ چی شده برام بگو... 😭منم با دلی پر و گلوی پر از بغض براش همه چی رو گفتم حتی گفتم بعضی وقتا تو ذهنم میاد که خودکشی کنم... حامد خلیی از حرف هام ناراحت شد سرش رو گذاشت رو زانوم سکوت کرد؛ بعدش همش میگفت اخ آبجیه بیچارهم ای کاش میمُردم همچین روزی رو نمیدیم... به الله قسم از مامانم بیشتر دوست دارم حس عجیبی بهت دارم احساس کردم ازتون خیسه وقتی نگاش کردم داشت گریه میکردم بغلش کردم چشماش رو بوسیدم.. گفتم (نگیره رهشه گیان برا خوشهویستهکم)... ولی نمتوانست خودش رو کنترل کنه اشکاش رو پاک کردم...گفت دیگه برنگرد پیش اونا به خدا خودم میرم برات کار میکنم نمیزام منت کسی رو بکشی... 😊منم از خوشحالی و غیرتش خندیدم گفتم اخر باوانهکم نمیتوانم تبسم رو چکار کنم حاضرم از این بدتر بکشم ولی تبسم رو توی غم نبینم... گفت برات میدزدمش گفتم حرف زدن آسونه ولی نمیشه به خدا نمیشه... گفت باشه بیا امروز بریم پیش کاک امیر باهاش حرف بزنم منم خیلی دوست داشتم عصر رفتیم اونجای که درس_قرآن میکند داد تازه کلاس قرآن گذاشته بود باهاش هماهنگی کردیم رفتیم پیششون گفت بیا خواهرم ببینم چکار کردی... منم همه چی رو براش تعریف کردم گفتم حتی قرص اعصاب مصرف میکنم... گفت سبحان الله نها خواهرم انقدر ایمانت ضعیف شده که به جای اینکه به الله پناه ببری به دارو پناه بردی...؟ والله ازتو انتظار نداشتم منم خواستم کارم رو توجیه کنم گفتم این همه بلا به سرم اومده شما درکم نمیکنید... گفت خوب درکت میکنم ولی بازم ازت ناراحتم که ایمانت انقدر ضعیفه... ✨برام از کلام_الله گفت از صبر حضرت ایوب از حضرت آسیه از حضرت مریم و حضرت عایشه که چطور بهش تهمت زدن ؛ گفت تو هم مثل اونها باش قوی باش امیدت را به الله از دست نده... 👌🏼از امروز تمام نمازهایت را سر وقت بخوان و از خدا طلب بخشش و صبر کن... خیلی احساس آرامش کردم خیلی دلم آروم شد احساس کردم که خیلی سبک شدم.... 🔹مدتی با قرآن خواندن و نماز خودندن تو خونه شروع کردم ادامه دادم شوهرم بی تفاوت بود ولی وقتی از چیزی عصبانی میشد رو جانماز بودم یا قرآن میخوندم استغفرالله خیلی کفر میکرد من همیشه براش دعا میکردم که خدا هدایتش کنه...اون مدت با خواندن قرآن نماز و دعای خیر خیلی بهتر شده بودم تا حدی که هیچ قرصی نمیخوردم 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا نها دختری از تبار بی کسی: قسمت_بیست_و_ششم: قرآن_درمانی خوبی داشتم و خیلی بهتر شدم... تبسم هشت ساله و کلاس دوم بود منم ۲۲ سالم بود انقدر زیر فشار حرفهای خانواده شوهرم بودم برای پسر دار شدن آخرش تصمیم گرفتم که بچه دار بشم... یه روز درحال نماز خوندم بودم سجده رفتم خود به خود تو ذهنم یه پسر خوشکل در حال نماز خوندن میدیدم... 💗تو دلم گفتم شاید مال اونه که انقدر زیر فشاره طعنه خانواده شوهرم هستم... نمازم تموم کردم از خدا عفو خواستم که تو نمازم اینجوری ذهنم آشفته شد نشستم پای دعا کردن از خدا خواستم یه پسر بهم عطا کنه منم به الله قول دام که تربیت راه الله کنم فدای راه الله کنم... مدتی نگذشت باردار شدم بارداری خیلی سختی بود پسرم مثل تبسم نُه ماه تموم نکردم... ۱۵ روزی مونده بود ۹ پر کنم دردم شروع شد خیلی سخت رفتم بلوک زایمان قبولم نمیکردن میگفتن به تاریخ خودت و سنوگرافی پانزده روز مونده به زایمان... با هر بدبختی بود قبولم کردن... 😔پرستارها برخورد خیلی بدی با مریضا داشتن خیلی اذیتم کردن بچه ام به دنیا نمیاومد خیلی سخت بود گفتن یا باید عملش کنیم یاباید دکتر مَرد فلان دکتر بیاریم تا بچه اش رو به دنیا بیاره... ازم سنوگرافی گرفتن گفتن نمیشه عملش کرد ؛ رفتن دکتر مَرد آوردن بالای سرم منم ملافه سبزی که کنارم بود رو خودم کشیدم درد میکشیدم دکتر خواست معاینه ام کنه نذاشتم گفتم اون مرده نمیشه... ماماها گفتن اگه نزاری خودت و بچه ات میمیرید گفتم بمیرمم نمیزارم دکتر مرد بهم دست بزنه دکتره گفت من محرمم من با صدای گرفته انقدر جیغ زده بودم گلوم درد میکرد گفتم وقتی محرمی که دکتر زن کنارم نباشه یا تو بیابانی چیزی باشم... هر چی اصرار کردن جواب ندادم دکتره گفت خوب ولش کنید خودش دوست داره بمیره ولم کردن... 😔ولی داشتم میمُردم از سر لج حتی نمیاومدن سر کشیم کنن یه لحظه احساس کردم خوابم میاد دردمم آروم شد دلم خواب عمیقی میخواست یه نظافتچی نزدیکم بود داشت تختم رو تمیز میکرد حالم رو دید دکترها رو صدا زد گفت این داره میمیره... گفتن نترس هیچیش نمیشه بازم صدام زد به خدا داره میمیره یکی از ماماها اومد گفت چته؟ دیگه هچی نفهمیدم تو اون حال بیهوشی تو یه باغ بودم با تبسم بازی میکردم بین درخت ها دنبال تبسم میدویدم هر دوتا میخندیدیم که یه نفر رو کنار خودم احساس میکردم که فقط نصف بدنش رو دیدم گفت بیدار شو دوباره صدام زد گفت بیدار شو وقت خواب نیست هنوز کار داری وقتت نرسیده... ⛓یه دفعه دقیق نمیدونم زنجیر بود یا تسبیح تند با قدرت زد رو پام از درد جیغ زدم یه دفعه نفسم بالا اومد چشمام رو باز کردم چند تا دکتر بالای سر خودم دیدم که داشتن با دست بهم شوک قلبی میدادن یه ماسک رو دهنم گذاشته بودن گریه کردم گفتم چرا اینجور منو زدید؟ مگه چکارتون کردم؟ گفتن فقط بهت سیلی زدیم بخاطر اینکه ایست_قلبی داده بودی اگر این کارو نمیکردیم به هوش نمیاومدی من گفتم نه شما با زنجیر رو پام زدید گفتن نه نزدیم به خدا فقط سیلی زدیم... ملافه ارو روی پام برداشتم گفتم ببینید منو زدید؛ وقتی ملافه رو برداشتن جای او چیزی که شبیه رنجیر بود روی پام افتاده بود و قرمز شده بود هم ورم کرد بود... 😟دکترا با تعجب بهم نگاه میکردن هیچی نگفتن دیگه اون لحظه ولم نکردن کمکم کردن تا بچه ام به دنیا اومد.. اونم چه بچه ای یه پسر تپل کله گنده که خیلی خوشکل بود... نافش رو نبریدن بهم دادن بغلش کنم من زود ازشون گرفتم دستم را روی گوشش گذاشتم نزدیک خودم کردم دستم به آرومی برداشتم تو گوشش اسم الله بردم همون موقع تشهد تو گوشش خوندم گفتم تو یه مسلمانی فرزند من ، منم تورو فدای راه الله کردم پس ثابت_قدم باشی پسر گلم گریه ام گرفت بوسیدمش رو سینه ام گذاشتمش.... ☺️وقتی وزنش کردن چهار کیلو و دویست گرم بو ؛ تنها خوشی که تو زندگیم تجربه کرده بودم دو بار بود یکی دنیا اومدن تبسم دوم به دنیا اومدن پسرم محمد خیلی خوشحال بودم انگار تمام دنیا مال من بود... چند روزی از بچه دار شدنم میگذشت که حامد بهم زنگ زد خبر خیلی بدی بهم داد ولی انتظارش رو داشتم برام سخت بود ولی دیگه هیچ کار نمیتوانستم انجام بدم 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e