🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
📌 #حکایت_خواندنے
جوانی متّقی در راهی که می رفت گرسنگی شدیدی بر او غلبه کرد ، هنگامی که از کنار باغ سیبی گذر می کرد ، سیبی خورد تا گرسنگی اش برطرف شود وقتی به منزل رسید از کارش پشیمان شد و خود را ملامت نمود که چرا برای خوردن آن سیب کسب اجازه نکرده است !
پس رفت و صاحب باغ را جستجو کرد و به او گفت : دیروز خیلی گرسنه بودم و بدون اجازه از باغ شما سیبی خوردم و امروز آمده ام درباره کار دیروزم به شما بگویم ...
صاحب باغ گفت : من تو را نمی بخشم بلکه از تو شکایت می کنم نزد خدا !
جوان بسیار اصرار کرد که اورا ببخشد ولی او داخل خانه اش شد و جوان بیرون خانه منتظر ماند ، از درون خانه او را می دید که همچنان منتظر اوست ، زمانیکه وقت نماز عصر فرا رسید بیرون آمد برای ادای نماز و جوان دوباره پیش آمد و گفت: عمو جان من آماده ام برای هر کاری بدون دستمزد فقط مرا ببخش ...
🔸صاحب باغ گفت : تو را می بخشم ولی به یک شرط ! اینکه با دخترم ازدواج کنی ، اما او نابینا و ناشنوا و لال است و همچنین راه نمی رود اگر قبول کردی می بخشمت ..
🔻گفت : دخترت را قبول کردم !
▪️بعد از چند روز جوان آمد و در زد ، مرد گفت : بفرما نزد همسرت برو
وقتی جوان وارد اتاق شد دختری رادید از ماه زیباتر که بلند شد و به او سلام کرد
جوان تعجب کرد علت سخنان پدرش درباره او را جویا شد ، دختر گفت :
☝️من کور هستم از جهت نگاه به نامحرم ..
و کر هستم از جهت گوش دادن به غیبت و حرام ...
ولال هستم از جهت گفتن حرف حرام ..
نمی توانم راه بروم از جهت رفتن به سوی حرام ...
💞و پدرم برایم دنبال دامادی بود که صالح باشد و از خدا بترسد و زمانیکه برای سیبی که خورده بودی آمدی ازترس خداوند از او اجازه بگیری و تو را ببخشد گفت این همان کسی است که از خدا می ترسد و به خاطر سیبی که برایش حرام بوده خود را به زحمت انداخته است ، پس دخترم گوارای تو باشد چنین همسری و مبارک باشد در نسلی که از شما به جا می ماند .
✔️مهم ترین چیزی که برای تربیت فرزند صالح لازم است پرهیز از مال حرام است ، و پرهیز از مال حرام سبب قبولی دعاها نیز میشود
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚داستان یا پند📚🌻
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
جانم_ میرود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_28
_ بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون مهیا دست لباسی را کنار عطیه روی تخت گذاشت ـــ بگیر این لباسارو تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪ نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم برات رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتو بخورمهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد درآورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد ـــ بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم عطیه از روی تخت بلند شد هر دو سر جایشان دراز کشیدن برای چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت که با صدای مهیا شکست ـــ عطیهـــ جانم ـــ دعوات با محمود سر چی بود عطیه آه غمناکی ڪشید ـــ مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود بر واز کسی پول بگیر برام بیار لبخند تلخی روی لبانش نشست ـــ منم مثل همیشه شروع کردم دادو بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشهـــ ای بابا دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست ـــ عطیه
ـــ ای بابا بزار بخوابم ـ فقط همین ـــ بگو ـــ شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست _ همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود ــــ اها بخواب دیگه
ـــ اگه بزاری مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت مهال خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمدـــ وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد ــــ آروم مامان عطیه خوابیده ـــ عطیه ??ـــ بیاید بشینید براتون تعریف می کنم روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد
ـــ وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی ـــ اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره ــــ کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار مهیا لبخندی زد ـــ من برم بخوابم به طرف اتاقش رفت پتو را رو ی عطیه مرتب ڪردو روی تخت دراز کشید گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروندزهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا میدانست که زهرا از این دعوت استقبال
#ادامه دارد...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚داستان یا پند📚🌻
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
جانم_ میرود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_29
می کندـــ شهاب ـــ جانم بابا ـــ پوستراتون خیلی قشنگه ـــ زدنشون؟؟مریم سینی چایی را روی میز گذاشت ــــ آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون شهاب سری تکون داد مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت ـــ دستت درد نکنه دخترم
ـــ نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده ـــ واقعا. ?احسنت خیلی زیبا شدن
شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت ـــ ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه ?دانشجوه؟؟
با این حرف شهین خانم مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن ـــ واه چرا میخندیدمریم خنده اش رو جمع کرد ـــ مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کردـــ خب کار مادرتون خیره شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد شهاب از جایش بلند شد ــــ من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیربه طرف اتاقش رفت روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت امشب برایش شب ِعجیبی بود شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت خنده اش گرفت قیافه اش دیدنی بود اون لحظه تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمی استغفرا... زیر لب گفت ــــ ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بودـــ سید فک کنم طلبیده شدی هاشهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستادـــ اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن تماس را قطع کرد و مغنعه را سر کرد رژ لب ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت ـــ کجا داری میری مهیانمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد
ــــ دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک
مهال خانم با تعجب گفت ـــ همسایمون مهدوی رو میگی
#ادامه دارد...
🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🔪خون به ناحق ریخته
📚در کتاب ( خلق الانسان ) از مهلبی ( 15 ) وزیر نقل می کند که گفت : پیش از آنکه منصب وزارت به من واگذار شود ، از بصره سوار کشتی شدم که به بغداد بروم .
عده ای در کشتی بودند که مرد ظریفی نیز با ایشان بود . آنها با مرد ظریف شوخی و مزاح می کردند .
روزی او را گرفتند و دست و پایش را به زنجیر بستند و کلید قفل آنرا برداشتند . پس از فراغت از شوخی و بازی که خواستند قفل را باز کنند نتوانستند . کلید هم گم شد . هر کاری کردند فائده نبخشید .
ظریف بیچاره همچنان دست بسته ماند تا آنکه به بغداد رسیدیم . رفقایش از کشتی پیاده شدند و رفتند بازار آهنگری آوردند که قفل با باز کند . ولی آهنگر پس از مشاهده گفت :
می ترسم این شخص دزد باشد ! باید داروغه شهر بیاید او را ببیند ، تا بتوانم او را باز کنم .
رفتند داروغه را آوردند . عده ای که با داروغه بودند همینکه او را دیدند ، یکی از آنها فریاد زد ، این مرد برادر مرا در بصره کشته است ، و مدتی است که در جستجوی او هستم .
سپس کاغذی که مشتمل بر دعوی خود بود و مهر عده ای از اعیان بصره پای آن بود ، در آورد و به داروغه نشان داد . دو نقر گواه هم آورد و آنها موضوع را گواهی کردند .
داروغه نیز مرد دست بسته را به وی سپرد تا به قصاص برادرش به قتل رساند .
برادر مقتول نیز او را به قتل رسانید .
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
👌👌👌حکایت بسیار زیبا در مورد:
⚜صلواتی که برابر با ده هزار صلوات ثواب دارد.
📝شخصي نزد سلطان محمود سبكتكين آمد و گفت :
🔹مدتي بود ميخواستم رسول خدا (صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَآلِهِ وَسَلَّم) را در خواب ببينم و عرضي كه دارم به آن غمخوار بگويم. سعادت مساعدت نمود در شب گذشته به اين دولت رسيدم و جمال با كمال آن عديم المثال را در خواب ديدم وقتي چون آن جناب را خوشحال يافتم ، قدم در بساط جرأت گذاشته و گفتم : يا رسول الله 10 هزار درهم قرض دارم و بر اداي آن قادر نيستم و ميترسم كه اجل در رسد و آن وام بر گردن من بماند. آن حضرت فرمودند : نزد سلطان محمود سبكتكين برو و آن مبلغ را از او بستان. عرض كردم : شايد از من باور نكند و نشان طلبد.
🔹فرمودند: به او بگو به آن نشان كه در اول شب چون تكيه مي كني 30 هزار مرتبه بر من صلواتمي فرستي و در آخر شب كه بيدار مي شوي 30 هزار مرتبه ديگر بر من صلوات مي فرستي.
🔹سلطان از شنيدن اين داستان گريه كرد و آن مرد را تصديق نمود و قرض او را ادا كرد و1000 درهم ديگر نيز به او بخشيد.
🔹اركان دولت تعجب نموده ، گفتند : اي سلطان ! اين مرد را در اين سخن محال تصديق ميكني و حال آنكه ما در اول شب و آخر شب با توييم، نميبينيم كه به فرستادن صلوات مشغول باشي و اگر كسي در تمام اوقات شبانه روز به فرستادن صلوات مشغول باشد نميتواند 60 هزار صلوات بفرستد پس چگونه در اين صورت در اول و آخر شب اين امر ميسر مي گردد؟
🔹 سلطان گفت : من از علما شنيده ام كه هر كس صلوات مذكوره را بفرستد چنان است كه 10 هزار بار صلوات فرستاده و من در اول شب 3 مرتبه و درآخر شب 3 مرتبه اين صلوات را مي خوانم و چنان مي دانم كه 60 هزار بار صلوات فرستاده ام پس اين درويش كه پيغام آن حضرت را آورده راست ميگويد و اين گريه من از شادي است.
@emamgharib
صلواتی که برابر با ده هزار صلوات ثواب دارد⬇️⬇️⬇️⬇️
🌸أَلّلهُمَّ صَلِّ عَلي سَيِّدِنا وَ نَبيِّنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ🌸
بار خدايا رحمت فرست بر آقاي ما و پيغمبر ما محمد(ص) و آلش
🌸مَا اخْتَلَفَ الْمَلَوانِ وَ تَعاقَبَ الْعَصْرانِ🌸
مادامي كه رفت و آمد مي كنند كشتي رانان و درپشت يكديگر مي آيند زمانها
🌸وَ كَرَّ الْجَديدانِ وَاسْتَقْبَلَ الْفَرْقَدانِ🌸
و تكرار مي شود شب و روز و روي مي آورند ستارگان
🌸وَبَلِّغْ رُوحَهُ وَ أَرْواحَ أَهْلِ بَيْتِهِ مِنَّي التَّحيَّةِ وَالسَّلامُ🌸
و بر روح پيغمبر و روح خاندانش از طرف من تحيت و درود فرست .
📣📣در این شب صلوات این پیام را بین دوستان خود نشر دهید
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#ضرب_المثل
#ماست_کیسه_کردن
به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکانهای شهر سر زد و ماست خواست.
ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی میخواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه !
وی شگفتزده از این دو گونه ماست پرسید.
ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر میگیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه میفروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان میبینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته میفروشیم. تو از کدام میخواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگههای تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آبهایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!
چون دیگر فروشندهها از این داستان آگاه شدند، همگی ماستها را کیسه کردند!
وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
❣نابرده رنج گنج میسر نمیشود
🌼🍃سالها پیش پادشاهی به دنبال یک معلم خوب و باسواد برای آموزش پسرش بود.
معلمهای مختلفی آمدند و رفتند تا اینکه شاه از میان این همه معلم، مردی را انتخاب کرد و به او قول داد اگر بتواند پسرش را به خوبی تعلیم دهد ثروت قابل توجهی به او خواهد داد. معلم قبول کرد فقط به این شرط که حق داشته باشد، سختگیریهای لازم و حتی تنبیه به موقع را برای ولیعهد انجام دهد.
🌼🍃پادشاه با اینکه خیلی پسرش را دوست داشت ولی موافقت کرد. شاهزاده در سن پایین به این معلم سپرده شد تا مورد تعلیم و تربیت قرار گیرد. هر روز از
طرف معلم تکالیفی به او سپرده میشد که او موظف بود آنها را انجام دهد و اگر انجام نمیشد معلم به شدت با او برخورد میکرد .
🌼🍃در حیاط قصر درخت آلبالویی بود که معلم یک شاخه از آن را کنده و به شکل ترکه ای در دست داشت و اگر ولیعهد سؤالات معلم را به درستی پاسخ نمیداد، یک ترکه میخورد.
پسر شاه چندین بار از سختگیری معلم نزد پدرش شکایت کرده بود. ولی شاه قبل از شروع کار این شرط را پذیرفته بود و نمیتوانست قولش را برهم بزند.
🌼🍃چندین سال گذشت تا کمکم پسر به سنین جوانی رسید و توانست تمام علوم زمانه را از معلم خود بیاموزد. شاه که از عملکرد معلم خیلی راضی بود، ثروت قابل توجهی به معلم بخشید و او را راهی خانهاش کرد.
پس از آن به دستور شاه پسرش آماده آموزش اصول نظامی شد.
🌼🍃پسر اول خیلی ناراحت شد ولی کمی که گذشت متوجه شد آموزش نظامی با تنبیه همراه نیست. چون فرماندگان نظامی مراعات مقام و رتبهی او را در آینده میکردند و احترام خاصی برای او
قائل بودند. این رفتار مهربانانهی آنها باعث شده بود او روز به روز کینهی بیشتری نسبت به معلم کودکیاش پیدا کند.
بعد از چند سال شاه مُرد و پسرش جانشین او شد.
🌼🍃 یک روز وقتی شاه جوان در حیاط قصر در حال قدم زدن بود ناگهان چشمش به درخت آلبالو افتاد و تمام ترکههای آلبالویی که در کودکی از معلمش خورده بود یادش آمد و به فکر تلافی افتاد.
پس یکی از نگهبانان قصر را به دنبال معلم فرستاد. نگهبان به منزل معلم رفت و گفت: شاه دستور فرمودند هرچه سریع تر خود را به قصر برسانید.
🌼🍃معلم پرسید شاه با من چه کار دارند؟
نگهبان پاسخ داد: نمیدانم. امروز که در باغ در حال قدم زدن بودند جلوی درخت آلبالو که رسیدند، نگاهی به درخت انداختند و به من گفتند بیایم و شما را به قصر ببرم. معلم فهمید که شاه میخواهد تلافی کند و در بین راه مقداری آلبالوی تازه خرید و در جیب خود ریخت. به قصر که رسید دید شاگرد که حالا بر تخت سلطنت نشسته ترکهای در دست دارد و به او لبخند میزند. سلام کرد، شاه جوان پاسخش را داد و بعد به ترکهی آلبالو اشارهای کرد و گفت: این را میشناسی؟
🌼🍃معلم پاسخ داد: بله میشناسم. چوب تازهی درخت آلبالوست.
شاه گفت: میدانی میخواهم با آن چه کار کنم. معلم که میدانست شاه میخواهد با آن ترکه چه بلایی سرش بیاورد، پیشدستی کرد و گفت:
نمیدانم. ولی بهترین کار این است آن را جایی بگذاری که همیشه پیش چشم تو باشد. شاه گفت: چرا آن را جلوی چشمهایم بگذارم؟
🌼🍃معلم آلبالوها را از جیبش درآورد و به طرف شاه گرفت و گفت: این آلبالوها را میبینی چقدر قشنگ هستند؟ اگر درخت آلبالو گرمای تابستان و سرمای زمستان را تاب نمیآورد نمیتوانست چنین آلبالوی خوبی به بار آورد. شما هم اگر آن همه تلاش و سختی را پشت سر نمیگذاشتید به این باسوادی و درک فهم امروز نبودید.
❣شاه از این تشبیه خوشش آمد، لبخندی به معلم زد و از او خواست تا در دربار بماند و از وزیران شاه باشد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
.🌺عنایت حضرت فاطمه به معصومه (س)به آیت الله العظمی سید محمد حجت کوه کمره ای(رض)
.
مرحوم آیت الله مهدی حائری مازندرانی که یکی از هم دوره ای های آیت الله حجت بود،ا ز مازندران به زیارت حضرت معصومه(س) آمده بود.
شب به قم میرسند، اتاق کرایه میکنند تا صبح به حرم مشرف شوند.
همان شب در عالم رویا میبینند که می خواهند وارد حرم شوند اما خدام ازدحام کرده و نمیگذارند.
می پرسند برای زیارت آمده ام ، چرا نمیگذارید؟
یکی به ایشان میگوید : خانم آمده و بالای ضریح نشسته است.صبر کنید تا پرده بزنند.
بعد از درنگی اذن ورود دادند،آمدم و از پشت پرده به خانم سلام کردم و با ایشان صحبت نمودم.
حضرت فاطمه معصومه (س) فرمودند:
به حجت ما بگویید که این عبا را دیگر استفاده نکند!
از خواب بیدار شدم و برای زیارت به حرم بی بی رفتم.
از خادمی سراغ آیت الله حجت را گرفتم.
خادم گفت: هر روز صبح برای نماز به حرم می آیند. اذان شد، آقا آمد. رفتم به ایشان اقتدا کردم و نماز خواندم.
پس از اتمام نماز به ایشان گفتم : آقا از حضرت معصومه(س) پیغامی برایتان دارم.
آقای حجت تکانی خوردند و فرمودند: چه پیغامی؟
داستان را نقل نمودم ،
فرموند : یک بار دیگر جمله حضرت را بگو.
دوباره گفتم!
از اینکه دانستند حضرت فاطمه معصومه(س) مراقب ایشان است، بسیار خوشحال شدند.
بعد فرمودند: بله درست است،این عبا را چند روزی است که شخصی برایم هدیه آورده است.من میبینم که وقتی این عبا را به دوش می اندازم، دیگر آن حال را در نماز ندارم. تحقیق میکنم که قضیه چیست؟
بله ایشان تحقیق کرده و معلوم شد آن شخصی که عبا را آورده بود،جنسش را از شخصی تهیه میکرده است ،که مالش مشکل داشت.
همان عبای قدیمی را به دوش انداختند و عبای هدیه را کنار گذاشتند.
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
نها دختری از تبار بی کسی:
قسمت_چهل_و_یکم:
خواهرشوهرم بچههام رو خیلی تحقیر کرده بود خیلی بهشون طعنه زده بود گفته بود شما دیگه بیچاره شدید به تبسم گفته بود دیگه هیچکی تبسم رو نمیخواد کسی به خواستگاریش نمیاد اگرم بیاد یه بدبخت حقیر یایه معتاد گفته بود چند سال ورزش کردی اسمت تو روزنامه و تلویزیون بره مادرت با چادرش از بینش برد مادرت شده مایه ننگت و برادرت محمد هم عاقبتش معلومه یه معتاد گوشه خیابانی در میاد.. 😒تبسمم گفته بود تمام زندگی و خوشی های دنیام فدای نجابت و چادر مامانم... بزار زندگیم رو هم فداش کنم اون هفده سال خودش رو فدای من کرده.... بزار الان من خودم رو فدای ایمان مادرم کنم... تبسم گفت مامانم گریه نکن نمیزارم دیگه بابام نزدیکت بشه اون به تو نامحرمه ولی میدونستم اون چه شیطانیه بهم رحم نمیکنه همون شب خواست بیاد پیشم ولی تبسم نگذاشت دعوا بازم شروع شد انگار من برای یه عمرم نفرین شدم بدبختیهای زندگی من تموم شدنی نبود شوهرم بد بود خیلی ولی دیگه تا این حد ندیده بودمش انگار یه نفر دیگهست اون نیست حتی از قیافش میترسیدم خواست بازم منو بزنه تبسم نذاشت با محمد اومدن ازم دفاع کنن ولی اون نامرد به بچه هام رحم نکرد با مشت تو گوش تبسم طوری زد دردش اومد جیغ زد دستشو رو گوشش گذاشت گفت مامان کر شدم وای مغزم فقط همینو تکرار میکرد اون هم ترسیده بود اومد نزدیکش گفت ببینم دستتو بردار ولی تبسم هولش داد گفت ازم دور شو الله حقمون رو ازت بگیره ولی پدرش ترسیده بود بازم رفت جلو ببینه تبسم گوشش چی شده تبسم چشماش قرمز شده بود گفت فقط بخاطر الله ازت میگذرم چون الله بهم دستور داده بهت بی_احترامی نکنم وگرنه به الله همین جا خونت رو میریختم... 😔پدرش هیچی حالی نمیشد فقط ترسیده بود فورا بردیمش دکتر که گوشش چی شده شکرالله فقط بهش ضربه وارد شده بود فرداش رفتم خونه برادرم حمید بازم به مادرم گفتم چه بلایی به سرمون آورده ولی اونا براشون اصلا مهم نبود گفتم که چطور تبسم رو زده خودمو نزدیک بود خفه کنه ولی مادرم تنها فکرش به برادرام بود من مثل یه مُرده بودم انگار دختری ندارن و رحمی برام ندارن اون روز پیش چندتا عالم دینی رفتم با اندوه خواستم کمکم کنن بە هر کدومشون زنگ میزدم همشون یه حرف میزدن میگفتن تو دیگه به اون مرد نامحرمی بدجوری گرفتارم هیچ کس نمیخواد حرفم رو باور کنه... 😔جایی ندارم برم من یه زن تنها چکار کنم گفتن باید کسی پشتت باشه کمکت کنه تا راه حلی پیدا کنی و خودت رو نجات بدی شما مثل یه اسیر هستی تو اون خونه ولی باید تلاش کنی خودتو نجات بدی منم کمی از حرف آخرش آروم شدم ولی بازم عذاب خودم رو داشتم... بازم خونه برادرم برگشتم دیدم کسی خونه نیست فقط زن وحید بود منم برام شد یه فرصت خوب تمام کشو و کمد و چمدان کیف همه جای خونه رو سر سوزن کردم گشتم تا چادر عزیزم رو پیدا کردم با خوشحالی بوسیدمش بوش کردم و رو صورتم گذاشتم فقط گریه کردم. 😭گفتم خدایا من بخاطر رضای تو تلاش می کنم اینا چرا اینجوری عذابم میدن من که نمیخوام گناهی کنم چادرم رو قایم کردم کسی نفهمه پیداش کردم اون مدت همه شون سرگرم عروسی و خوشی بودن کسی بە فکر من نبود چه بلای به سرم میاد ولی غمی نداشتم الله متعال پشتم بود عروسی تمام شد چند روز از عروسی گذشت یه روز رفتم خونه حامد نشستم خیلی چیزها رو براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد گفت چرا از اول چیزی بهم نگفتی گفتم دلم نیومد منتظر موندم عروسیت تموم بشه؛ زن حامد خیلی مهربون و خوش اخلاق بود یه جوری رفتار میکرد انگار یه عمری میشناسمش خیلی دوسش داشتم اونم حرفامون رو میشنید گفت ابجی توروخدا اگه این بار اذیتت کرد بیا اینجا من خونه ای ندارم خونه مال تو و بچههاتە خیلی ازحرفش خوشحال شدم وهم ازاینکه حامد یه زن خوب نصیبش شده بود؛ دوهفته گذشت دعوای خونه ما تموم نمیشد تبسم بخاطر من که بازم باباش اذیتم نکنه فرصت گیر بیاره دیگه باشگاه نرفت مربیش هرچی زنگ میزد یه بهونه ای میاورد تایه روز مربی به خود تبسم زنگ زد تبسم گوشی رو برداشت گفت سلام سن_سی (استاد) حال و احوال همو پرسیدن گفت تبسم چرا باشگاه نمیای مگه تو مسابقه نداری؟بعد استاژ داوری هم داری آزمون کمربند داری اگه باشگاه نیای از همه عقب میوفتی تبسم عزیزم داشت پر در میاورد برای مسابقه ولی بخاطر من نمیتونست بره اشک تو چشماش جمع شد گفت سن سی جان ببخشید تا مدتی نمیتونم بیام باشگاه مربیش سوال میپرسید ولی نمیتونست چیزی براش توضیح بده معذرت خواهی کرد گوشی رو قطع کرد.. 😔تبسم ورزشی که چند سال براش زحمت کشید و تمرینهای سختی که کرده بود رو فدای مادرش کرد..یه روز بازم شروع کرد به فحش دادن و دعوا بازم خواست منو بزنه تبسم نگذاشت جلوش رو گرفت ولی این بار خودش گفت باید از این خونه بری بیرون:
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
قاسم بن عبد الرحمن زیدی مذهب گوید: به بغداد رفته بودم. روزی حضرت جواد (علیه السلام ) را در معبری دیدم ک بر استر نر یا ماده ای سوار است و به پیش می آید. با خود گفتم: خدا شیعه را از رحمت خود دور کند که می گویند خدا اطاعت این شخص را واجب کرده است. حضرت جواد (علیه السلام) متوجه من شد و فرمود: ای قاسم بن عبد الرحمن! نخوانده ای که خداوند متعالی می فرماید: ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفی ضلال و سعر -سوره قمر/ ایه بیست و چهار - (طایفه ثمود نیز انذارهای الهی را تکذیب کردند و گفتند) آیا ما از بشری از جنس خود پیروی کنیم؟ اگر چنین کنیم در گمراهی و جنون خواهیم بود
با خود گفتم: به خدا این ساحر است.
حضرت باردیگر متوجه من شده و فرمود: آیا نخوانده ای که خداوند متعال می فرماید: ءالقی الذکر علیه من بیننا بل هو کذاب اشر -سوره قمر/ ایه بیست و پنج، که قوم ثمودگفتند آیا از میان ما تنها بر او وحی نازل شده؟ نه، او آدم بسیار دروغگوی هوسبازی است. با دیدن این اعجاز از عقیده خود برگشته، شهادت دادم که او حجت خدا بر خلق است و به امامت وی معتقد شدم.
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🔴غيبت
✍از سوى خدا به موسى وحى شد: هر غيبت كننده اى كه با توبه از دنيا برود، آخرين كسى است كه به بهشت وارد میشود .هر غيبت كننده اى كه بر آن اصرار داشته باشد(توبه نکند و غیبت کردن عادت او شده باشد) و با اين حال از دنيا برود و توبه نكند، اوّلين كسى است كه داخل دوزخ میگردد.
📚ارشادالقلوب الي الصواب_ج١ص١١٦
جالب اینجاست که اگر غیبت کننده توبه کند و خدا هم او را ببخشد باز ننگ غیبت کردن کاملا از بین نمیرود و او از جمله کسانی است که آخرین نفر وارد بهشت میشود،
پس به امید اینکه بهش میگیم رضایتش رو میگیریم!
یا غیبتش نیست صفتشه!
یا جلو روشم میگم!
یا میخواست نکنه!
یا ...
غیبت نکنید که اینها همه بهانه است و خدا قبول نمیکند و اگر روزی توبه کنید باز صحرای قیامت معطلید تا جزو آخرین افراد وارد بهشت شوید
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🍃زاهدى گفته است : نماز سى ساله خود را كه در صف نخست نمازگزاران ، به جا آورده بودم ، به ناچار، به قضا برگرداندم ‼️
✅ از آن روى ، كه روزى به سببى درنگ كردم و در صف نخست ، جايى نيافتم . پس در صف دوم ايستادم .
♨️اما خود را بدين سبب ، از ديگران شرمسار ديدم ، و پيشى گرفتم و به صف نخست آمدم و از آنگاه دانستم كه همه نمازهايم ، آلوده به ريا و آگنده از لذت توجه مردم به من بوده است و اين كه ببينند كه من ، از پيشگامان كارهاى نيك بوده ام 😞
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e