🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_163
با گفتار شیرین او آرامش مي يافت. نگاه عميق و نوازشگرش مانند مرهمي زخم هاي دل مرا شفا مي بخشيد. مي دانستم كه مي توانم به او متكي باشم. مي دانستم كه حمايتم خواهد كرد. مردي بود كه براي همسر خويش احترام قائل مي شد
برايم تار مي زد تنها براي من و براي دل خودش. روزهاي زندگي، آرام و بي شتاب، مثل جويباري كه در سراشيب مي لغزد، مي گذشت. چراغ خانه نيمتاج فقط يك ماه خاموش بود
روزي كه نيمتاج با بچه هاي خودش و پسر اشرف از زيارت مشهد بازگشتند، ساعت ده صبح بود. من راحت و آرام در كنار منصور خوابيده بودم
سر و صداي رفت و آمد و جيغ و داد بچه ها بيدارمان كرد. منصور از جا پريد و از پشت پنجره بچه ها را ديد. يك روز زودتر آمده بودند. مثل برق لباس پوشيد و در همان حال مرتب مي گفت:
_لباس بپوش محبوب. خانم آمد. بايد به ديدنش برويم .
از تخت پايين پريدم. دور خودم مي چرخيدم. در گنجه ام را باز و بسته مي كردم تا لباس مناسبي پيدا كنم، سرم راشانه كنم، تا بروم دست و رويم را بشويم. ولي خانم خانم گفتن منصور ديوانه ام مي كرد. اين كه مي گفت بايد به ديدار او برويم آزرده ام مي ساخت. احمق كه نبودم. خوب مي دانستم چه وظيفه اي دارم. پس كاش منصور دست از فرمان دادن برمي داشت و اين قدر دستپاچه ام نمي كرد. با اين همه لبخند مي زدم. حالاداشتم كفش هايم را مي پوشيدم
_چشم منصور جان، الان حاضر مي شوم.
و در عين حال خشم در درونم مي جوشيد. دلم مي خواست تمام اين زندگي را به آتش بكشم آرايش نكردم. نمي خواستم زياد به خودم برسم. لازم نبود. چه احتياجي به خودنمايي داشتم؟ وقتي كه رقيب ضعف خود را پذيرفته باشد. وقتي كه پيشاپيش باخته است. منصور دوباره گفت :
_موهايت را جمع كن محبوب جان. نگذار اين طور آشفته و پريشان باشد .
نمي فهميدم. اگر واقعا اين قدر كه مي گويد مرا مي خواهد، چرا اين همه سعي دارد كه دل نيمتاج را به دست آورد؟
دهان گشودم و گفتم :
_چشم منصور جان .
و به صورتش خنديدم. داشتم با موهايم ور مي رفتم كه كلفت نيمتاج پيغام آورد كه خانم دارند به اين جا تشريف مي آورند. رفته اند آبي به دست و صورتشان بزنند. تا چند دقيقه ديگر به اينجا مي رسند
تازه موهايم را بسته بودم كه در باز شد و خانمي با چادر نماز سفيد گلدار وارد شد. از طرز رو گرفتنش فهميدم كه نيمتاج است. فقط چشم هايش بيرون بود و آن چشم ها، گر چه بسيار درشت و كشيده بود، ولي باز هم لطمات آبله بر پلكها پيدا بود
_سلام
صدايش شاد و خندان بود. سنجاقي كه با عجله بر موهايم زده بودم باز شد و موهايم رها شد. شايد اگر منصور اين قدر تاكيد نكرده بود، سنجاق را محكم تر مي زدم يا به جاي يك سنجاق سه چهار تا مي زدم. گفتم:
_آه، من مي خواستم بيايم خدمت شمانگاهش سراپايم را برانداز كرد:
_چه فرقي مي كند؟ بعلاوه، شما تازه عروس هستيد. وظيفه من بود
در كلامش ذره اي رشك و طعنه كنايه نبود. لحن كلامش خصم را خلع سلاح مي كرد. منصور را فراموش كردم
_بفرماييد توي مهمانخانه. خدا مرگم بدهد. بخاري هم كه روشن نيست
_نه. نه. مزاحم نمي شوم. ميروم توي اتاق نشيمن. همانجا زير كرسي راحت تر است.
_بفرماييد. قدم به چشم .
قدش بلندتر از من بود. تقريبا هم قد منصور. زير كرسي نشست. آتش كرسي سرد شده بود. بخاري ديواري راروشن كردم. نگاهش را بر پشتم، بر گيسوانم، بر سراپايم احساس مي كردم. گفتم:
_الان خدمت مي رسم. بايد ببخشيد.
كلفتم چاي آماده كرده بود و آورد. شيريني و ساير تنقلات را هم آورد. زير چشمي به من و او نگاهي كرد و رفت.
بخاري گرم شد. منصور به سراغ بچه ها رفته بود. دوباره همان ظاهر جدي و عصا قورت داده را به خود گرفته بود.
يك وري روي لحاف نشستم و تعارف كردم:
_خيلي خوش آمديد خانم بزرگ.
و با به كار بردن اين لقب نشان دادم كه برتري او را قبول دارم. ساكت نگاهم كرد و گفت:
_راستي كه خيلي خوشگلی.
و بعد بسته اي از زير چادر بيرون كشيد و به دست من دا:
_از آب گذشته. سوغات مشهد است .
نبات بود و يك عالم زعفران
_زحمت كشيديد. دست شما درد نكند.
آن گاه يك جعبه كوچك را توي سيني مسي بالاي كرسي گذاشت:
_بايد زودتر از اين ها خدمتتان مي رسيدم، براي عرض تبريك. ولي خوب، سفر بودم. اين يك چشم روشني ناقابل است. قبولش كنيد
جعبه را باز كردم. يك سينه ريز طلا بود. رشوه بود، اعلام تسليم بود. پيشكش حكمران ضعيف به سلطان فاتح. دلم به حالش سوخت. آهسته و زير لب گفتم:
_لازم نبود. واقعا لازم نبود.
ناگهان خانه از هياهوي بچه ها پر شد. پسرها، پسر خودش، پسر اشرف خدا بيامرز، هر دو تر و تميز، هر دو يكسان.
هيچ تفاوتي بين اين دو بچه نگذاشته بود. به شك افتادم. برگ برنده در دست كه بود؟ من يا او؟ به خواهش من كلفتش را فرستاد وخواست تا كلفتش ناهيد را بياورد. پسرها را بوسيدم. هر دو در عين شيطنت بسيار مودب بودند...
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_166
بي اراده كيسه كيسه شاهدانه مي خريدم و همه بچه ها مي دانستند كه اگر هوس گندم شاهدانه دارند بايد پيش من بيايند. بچه ها باهوش هستند. آن ها خوب مي دانستند كه من شيفته آن ها هستم و آن ها هم مرا به شدت دوست داشتند. دستور غذا با نيمتاج بود. استخدام و اخراج نوكر و كلفت با نيمتاج بود. تربيت بچه ها با نيمتاج بودوقتي بچه ها به سراغم مي آمدند، ناهيد هم تاتي كنان دنبالشان مي دويد. آن قسمت از ساختمان كه به نيمتاج تعلق داشت، دو طبقه و بسيار وسيع تر و مجلل تر از منزل من بود چرا كه نيمتاج بچه داشت و نداشتم. من اغلب به آن طرف مي رفتم. نيمتاج كمتر به ساختمان من مي آمد. نه از روي بدجنسي كه از سر گرفتاري. او در خانه فقط روسري به سر مي كرد و روي خود را از هيچ كس پنهان نمي كرد. كلفت نيمتاج كه خود نيمتاج را هم بزرگ كرده بود و او رابي نهايت دوست داشت به ديدن من رو ترش مي كرد. در آن خانه او تنها كسي بود كه دل خوشي از من نداشت. گاه به بچه ها درس مي دادم. با ناهيد بازي مي كردم كه دندان در مي آورد و دلش مي خواست دست مرا گاز بگيرد.
بچه ها بزرگ مي شدند و بزرگ ترها پير مي شدند و پيرها، مثل پدرم تلفن مغناطيسي زنگ زد. بچه ها بر سر برداشتن آن به سر و كول يكديگر مي زدند و دستشان به تلفن نمي رسيد.
خانم جانم بود. دلم فرو ريخت. مي دانستم آقا جانم مريض هستند. اغلب به عيادتشان مي رفتم. ولي در آن روز،مادرم با صداي گرفته گفت كه پدرم مرا خواسته. دخترش را خواسته بود. هنگامي كه با شورلت سياهرنگ منصور به آن جا رسيديم، همه قبل از ما آن جا بودند. پدرم يك يك فرزندانش را مي خواست و با آن ها حرف مي زد. هريك به نوبه با چشم گريان از اتاق او خارج مي شدند
پدرم مرا صدا كرد و پرسيد:
_محبوب نيامده؟
داخل شدم. منصور همراهم بود. پدرم گفت:
_آمدي دخترم؟
كنار تختش زانو زدم:
_بله آقا جان. حالتان چه طور است؟
_خراب دختر جان. خيلي خراب.
باز چانه ام مي لرزيد. كي اشك مرا رها مي كرد؟ نمي دانستم. گفتم:
_آقا جان.
گفت:
_گريه نكن دخترجان. مرگ حق است.
_اوه نه. من كه گريه نميکنم
منصور كنار تخت پدرم نشست. چشمان او هم سرخ بود. دست پدرم را گرفت:
_سلام عمو جان
_پير بشوي پسرم. محبوب را به دست تو مي سپارم. خيالم راحت است كه از او سرپرستي مي كني. مي داني وقتي با محبوبه ازدواج كردي، چه قدر سربلندم كردي؟
منصور لبخند محزوني زد :
_اين حرف ها را نزنيد عمو جان.
_نه. نه. تعارف نكن. گوش كن محبوبه، خانه اي را كه سابقا برايت خريده بودم و براي طلاق گرفتن به اسم من كردي، فروختم. كاربدي كردم؟
منظره پسرم زير ملافه سپيد، كنار ديوار در نظرم مجسم شد. كاش مي توانستم آن تكه از زمين و فضاي خانه را قيچي كنم و با خود بردارم. آن وقت آن را هم توي اين صندوقچه مي گذاشتم. گفتم :
_نه آقاجان، كار خوبي كرديد .
پدرم كه از طرف من وكالت تام داشت، گفت:
_در عوض در قلهك يك تكه زمين برايت خريدم. كنار باغ خودمان. البته كمي هم پول از خودم روي آن گذاشتم.
چهارصد يا پانصد متر بيشتر نيست. ولي باالخره اين هم براي خودش چيزي است. خواستم بدانم راضي هستي؟
_هميشه از شما راضي بوده ام آقا جان .
_محبوب، نگذار منوچهر غصه بخورد. به خواهرهايت هم گفته ام. منوچهر بايد تحصيل كند. بايد به هر جا كه لازم باشد برود. از خرج مضايقه نكنيد. البته از سهم خودش. ولي بايد به بهترين مدارس برود. من تو را مسئول او مي كنم. اول حرف تو و بعد نظر مادرت. شايد بخواهد برود فرنگ و مادرت از روي عاطفه مادري رضايت ندهد. ولي تو بايد پشتش بايستي. هر كار صحيحي كه بخواهد بكند مختار است. هر كار كه باعث ترقي وپيشرفتش باشد. تومسئول او هستي. تو جانشين من در اين مورد هستي. فهميدي؟
فهميده بودم كه بايد منوچهر را به چشم پسرم نگاه كنم. به چشم پسري كه ديگر وجود نداشت. ولي گريه امانم نمي داد. امانم نمي داد كه نفس بكشم چه برسد به آن كه صحبت كنم. منصور گفت :
_عمو جان، مرا هم قبول داريد؟ من از جانب محبوبه و خودم قول مي دهم. خيالتان راحت باشد.
پدرم گفت :
_پير بشوي پسرم. خيال من راحت است.
سكوت كرد و آن گاه وصيت كرد. آنچه از اموالش به من و منوچهر مربوط مي شد. يكي يكي توضيح داد. اگر چه قبلا رسما ثبت كرده بود، آن گاه گفت:
_محبوب جان، مي دانم كه اغلب به سراغ عصمت خانم مي روي. ولي سفارش مي كنم باز هم به او سر بزني. ازكمك به او و پسرش مضايقه نكن. كسي را ندارند
_البته كه مي روم آقا جان. اگر شما هم نمي گفتيد من آن ها را ول نمي كردم.
خنديد و دست بر سرم كشيد و گفت:
_هنوز هم آتشپاره هستي. حالا بلند شو برو. مي خواهم بخوابم .
اشك رهايم نمي كرد
_بلند شو دختر. اين اداها يعني چه؟ من كه هنوز جلوي رويت هستم..
ادامه دارد..
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_162
گر چه تبديل به زني سرد و بي احساس شده بودم، با اين همه مي دانستم كه منصور تنها مردي بود كه مي توانستم وجودش را در كنار خود تحمل كنم. مي خواستم آرامش پيدا كنم. در زندگي خود به دنبال هدفي مي گشتم. خوشحال بودم كه مادر و پدر دلشكسته خود را راضي مي كنم و با چشم عقل مي ديدم كه بهتر از منصوربرايم متصور نيست. اين دفعه مي خواستم با عقل و منطق تصميم بگيرم. با نظر پدر و مادرم. از من مي خواستند كه بقيه عمر خانم كوچك باشم. چاره ديگري نبود، هرچه بود بهتر از تنهايي بود. اين تجربه را به بهايي گزاف به چنگ آورده بودم. براي منصور پيغام فرستادم:
_زنت مي شوم
سه دانگ از باغ شميران را پشت قباله ام انداخت. ولي هيهات. كسي از جشن عروسي حرفي نزد. نمي شد جشن گرفت. به خاطر نيمتاج دلش مي سوخت. اين ديگر فوق طاقت او بود. يك شب عمو و زن عمو،خواهرها و برادرها، دخترعموها وپسرعموها با همسران با بچه هايشان، و خاله جان و عمه جان به تنهايي به منزل ما آمدند. مثل يك مهماني. خودم هم به همراه دايه پذيرايي مي كردم. نشستيم و گفتيم و خنديديم. چاي و شيريني خورديم و آقا آمد و ما را عقد كرد. بازآرزوي جشن عروسي به دلم ماندمنصور مرا به باغ شميران، به خانه خودش برد. ساختمان مفصل باغ در قسمت شمال به نيمتاج و بچه هايش تعلق داشت. مرا به قسمت جنوبي برد. ساختمان نوساز نقلي با دو سه اتاق كه از ساختمان شمالي حدود صد متر فاصله داشت. اين فاصله با يك حوض پرآب، درخت هاي ميوه و چند باغچه در جلوي ساختمان شمالي و يك باغچه در مقابل ساختمان جنوبي، پر شده بود. ساختمان جنوبي را براي اشرف خانم ساخته بودند. آن جا خانه من شد
نيمتاج خانه نبود. با بچه هايش يك ماه به زيارت رفته بود. به مشهد رفته بود
مي دانستم چرا. خانه را براي ما گذاشته بود. مي دانستم امشب كه دل منصور شاد است، در دل نيمتاج چه غوغايي برپاست
در خانه كوچكم چيزي كم و كسر نبود. يا پدرم جهاز داده بود و يا منصور تهيه كرده بود. با خانه قبلي ام زمين تاآسمان تفاوت داشت. منصور مهربان بود. دلباخته من بود. شوريده حالي او گذشته خودم را به يادم مي آورد. به او محبت داشتم. دلم برايش مي سوخت ولي نسبت به او سرد و بي تفاوت بودم و مي كوشيدم به اين راز پي نبرد
رختخواب هاي ساتن را روي تخت خواب فنري كه پايه و ميله هاي برنزي داشت انداخته بودند. كنار پنجره ايستاده بودم و به ساختمان نيمتاج نگاه مي كردم. قسمت اصلي اين خانه آن ساختمان بود. منصور لب تخت نشسته بود و تماشايم مي كرد
_مي داني محبوبه، فقط موهاي پريشانت كه روي شانه ات ريخته نيست كه دل مرا مي برد. فقط صورتت نيست كه اين قدر زيباست. انگار مست و مخمور شده اي، صوفي من شده اي
خنديدم و گفت:م
_وقتي در جمع هستي اين همه شوريده نيستي. سرد و عبوس هستي. هيچ كس باور نمي كند كه منصور از اين حرف ها هم بلد باشد. روز چهارشنبه سوري يادت مي آيد؟ آن قدر خشك و جدي و بد اخلاق بودي كه دلم ميخواست بپرسم در چه فكري هستي! چرا از همه عالم و مافيها فارغي؟ چه تصوراتي تو را سرگرم كرده كه از زندگي و شركت در شادي ديگران غافل مانده اي
گفت:
_راستي؟ مي خواستي بداني؟ همان موقع كه از روي آتش مي پريدي، كه موهايت پريشان و صورتت سرخ شده بود، همان موقع كه اعتنايي به من نداشتي، نگاهت مي كردم و در نظرم مصداق مجسم اين شعر بودي زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست
پيرهن چاك و غلخوان و صراحي در دست
.و مي دانستم مرا در ته دلت مي خواهي كه شايد خودت هنوز نمي دانستي
با ناز خنديدم:
_چه حرف ها؟ من آن شب اصلا به فكر تو نبودم
_پس چرا به من اعتنا نمي كردي؟ چرا همه را كشيدي كه از روي آتش بپرند به جز من؟ چرا خجسته و نزهت سر به سر من مي گذاشتند ولي تو مرا نديده مي گرفتي؟ اگر به ديگرانش بود ميلي سبوي من چرا بشكست ليلي؟
لبخند مي زد و آرام صحبت مي كرد. صدايش محكم و مردانه و در عين پختگي تسكين بخش بود
دلم مي خواست او حرف بزند و من گوش كنم. او، با آن لحن آرام و ملايم، شعر حافظ بخواند و من بشنوم. دلم ميخواست آتش در بخاري ديواري هرگز خاموش نشود. سخنانش مهربان و ملایم بود و از معلومات عميق و غناي فرهنگي او حكايت مي كرد. روح خسته من كه تشنه محبت و در جست و جوي نوازش بود، با گفتار شيرين او....
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
💠 چند کلمه حرف خودمونی با اونایی که دستشون به دهنشون میرسه👌😊
🔻نزدیک عیده، حواسمون یه کم بیشتر به دور و برمون باشه!
🔹برای خونه تکونی سعی نکنیم همهی کارا رو خودمون بکنیم که پول به کارگر ندیم. این پولا برای مایی که دستمون به دهنمون میرسه چیزی نیست ولی برای اونیکه تو خونههای مردم کار میکنه یه دنیاست. بذاریم اونا هم یه نونی بخورند. حتی اگه خودمون هم میتونیم انجامش بدیم از اونا کمک بگیریم.
🔹اگه دوتا جوون سالم رو دیدیم که تازه مغازه باز کردن و دارن کاسبی میکنن، موقع تخفیف گرفتن ازشون بیچارهشون نکنیم. عیب نداره بذاریم یه کم بیشتر سود کنن. میدونید چقدر اجاره باید بدن؟ بذاریم چرخ کاسبیشون بچرخه. فکر نکنیم هرچی بیشتر تخفیف بگیریم یعنی زرنگتریم.
🔹با اینکه الان چند راه برای شارژ کردن سیمکارت اعتباریمون بلدیم، یه وقتایی بد نیست کارت شارژ رو از پیرمردی که کنار میدون یا سر چهارراه وایمیسته بخریم. برای ما که فرقی نداره. کمک کنیم عزتش جلوی خانوادهش حفظ بشه اگه نخواسته گدایی کنه.
🔹حالا زیرپیراهن و جورابمون مارک نباشه هیچ اتفاقی نمیفته و بد نیست یه وقتهایی از خانم باوقاری که کنار خیابون دستفروشی میکنه بخریم. عیب نداره اگه داره یه کم گرون میده. باهاش چونه نزنیم. بذاریم به این نتیجه برسه که کار خوبی کرده که برای سیر کردن شکم بچههاش خود فروشی نکرده
و... دیگه خودتون استادید.
💠در کل یک وقت هایی بد نیست انقدرهام زرنگ نباشیم بذاریم حالا که دستمون به دهنمون میرسد بقیه هم در کنار ما زندگیشون یک کم نرم تر بچرخه🙏
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_164
آشکارا خانومی که وظيفه مادري آن ها را به عهده داشت وواقعا شايسته بود. ناهيد را آوردند و در آغوشم نهادند. دلم ضعف رفت. مي خواستم مال من باشد. بچه من باشد. در بغل من غريبي نكرد. فقط خود را به سوي تنقلات روي كرسي مي كشيد و هر چه مي خواست به چنگ مي آورد. از بس شيرين بود، از بس خواستني بود، هر چه از هر كس
مي طلبد به چنگ مي آورد. پسرها خسته بودند و رفتند. ناهيد خوابيد. لحاف كرسي را رويش كشيدم كه سرمانخورد. نرم و لطيف بود. نمي دانم چه شد كه هوس كردم با نيمتاج درد دل كنم. گفتم:
_خوشا به حالتان
یكه خورد
_خوشا به حال من؟
_بله. با اين بچه هاي ماشالله دسته گلي كه داريد
چشمانش حالت محزوني به خود گرفت و ساكت شد. سپس آهسته چادر از سر برداشت و گفت:
_خوب ببين كه افسوس نخوري!
تكان خوردم. آبله چه به روز او آورده بود! تمام صورت و گردنش و بنا گوشش جاي سالم نبود. از همه بدترموهايش بود. مي شد آن ها را دانه دانه شمرد. بيچاره به آن ها حنا بسته بود. به اين اميد كه شايد پر پشت تر شود.
حالا خوب مي فهميدم كه چرا منصور از من مي خواست موهايم را ببندم. احساس شرم كردم. حس كردم كه آدم خبيثي هستم. از موهاي بلند و پر پشتم خجالت كشيدم. تحت تاثير شخصيت قوي و مهربان او قرار گرفتم. او را اخلاقا از خود برتر يافتم. قابل احترام يافتم. ناگهان مهرش در دلم نشست. نمي شد فهميد كه در روزگار سلامت زشت بوده يا زيبا! فقط لب هاي درشت و برجسته اش تا حدي از لطمه آبله در امان مانده بود. لبخند نرم و
اندوهگيني زد و پرسيد:
_باز هم خوش به حالم؟
بي اراده گفتم:
_من هم آفت زده هستم. بچه دار نمي شوم.
و اشك در چشمانم حلقه زد:
_مي دانم !
ساكت شد. آن گاه در حالي كه سر به زيرانداخته بود، آهسته گفت:
_آمده ام خواهشي از شما بكنم، نخواهيد مرا از چشم منصور بيندازيد چون من سوگلي نيستم، مخصوصاحالا كه شما را مي بينم. من بچه دار هستم. راضي نشويد بچه هايم بي پدر شوند. در به درمان نكنيد. فقط همين
در عين زشتي، در عين استيصال و درماندگي، در حالي كه التماس مي كرد، چنان شخصيت و وقاري داشت كه شيفته اش شدم. گفتم:
_من غلط مي كنم. از اول هم مي دانستم كه شما بچه داريد. اگر هم آقا بخواهند در حق شما كوتاهي كنند، من نمي گذارم. اول مرا بيرون كند، بعد هر چه دلش خواست با شما بكند.
از صميم قلب مي گفتم. ريا و تظاهر نبود. حتي در برابر او به خود اجازه نمي دادم شوهرم را منصور خطاب كنم. نميخواستم صميميت بين من و او را احساس كند. نمي خواستم زجر بكشد. گفت:
_مبادا يك وقت فكر كنيد من از منصورخواسته ام يك شب در ميان پيش من باشد ها! من همين قدر كه شوهري داشته باشم كه سايه بالاي سرم باشد، همين قدر كه خدا بچه ها را به من داده، همين قدر كه ديگر دشمن شاد نيستم،ديگر توقعي از او ندارم. فقط يك احترام خشك و خالي. فقط اسمش روي من باشد. سايه اش بالاي سر اين بچه هاباشد
گفتم:
_من راضي نمي شوم خار به پاي بچه هاي شما برود خانم. به پاي هيچ بچه اي. من خودم يك پسر داشتم.
و اشك به پهناي صورتم فرو ريخت. به خود گفتم:
اي زهر مار. دوباره به زر زر افتادي؟ باز جلوي خودت را نگرفتي؟ دوباره
_ولي اين زخم كهنه درمان نمي شد. هيچ وقت درمان نمي شود. دستپاچه شد و گفت:
_ ببخشيد ناراحتتان كردم. اول صبحي
_شما ناراحتم نكرديد. خودم اين عذاب را براي خودم درست كردم. خودم اين بدبختي را به جان خريدم. روزي نيست كه نگويم عجب غلطي كردم
از جا برخاست. سر مرا بوسيد و با لحني صميمي گفت:
_خيلي ها دلشان مي خواهد به جاي تو باشند. يكيش خود من
و چادر به سر كرد و رفت. تنها كنار كرسي نشستم و از پنجره به بيرون خيره شدم. از بازي سرنوشت حيرت زده بودم. ما سه نفر مثلث مضحك و اندوهباري را تشكيل مي داديم. همه چيز داشتيم و هيچ نداشتيم. نيمتاج فقط بچه مي خواست و اين كه اسم شوهر رويش باشد، سايه مردي بالاي سرش باشد، بقيه اش ديگر براي او مهم نبود. منصور زن جوان و زيبا مي خواست كه جبران چهره آبله زده همسرش را بكند و من كه واي به حالم. شوهر داشتم ونداشتم. فرزند داشتم و نداشتم. حضورم در آن خانه لازم بود و نبودم در زندگي آن ها بي تاثير بود. دو زن بوديم كه هريك مكمل ديگري و ناگزير از تحمل رقيب بوديم. با وجود هم خوشبخت و از حضور يكديگر ناشاد و در رنج بوديم. اين بود تقديري كه براي من رقم خورده بود و اين قسمتي بود كه با قلم من براي منصور و نيمتاج ثبت شده بود.
در سرماي زمستان، در گوشه دنجي كه داشتيم، در خانه كوچك ته باغ، ما گرم بوديم و من، با داشتن كلفت و نوكر وباغبان كار چنداني نداشتم كه انجام بدهم. اصلا كاري نداشتم. دري از قسمت شمال به ساختمان خانه من باز مي شد.
قبل از در ايوان بود كه در بهار گل هاي كاغذي و توري و در تابستان گلدان هاي پر گل ياس را جا به جا در آن مي گذاشتند. داخل ساختمان پاگر
د كوچكي بود كه من قاليچه اي ميان آن انداخته بودم.....
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
صور حيرت زده پرسید:...
ادامهدار
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_167
از جا برخاستم. صحنه شب هاي شعر حافظ. شب تولد منوچهر. روز عقدم. خانه حسن خان. روزي كه رحيم براي طلاق به خانه ما آمد و فريادهاي پدرم، همه به ترتيب از مقابل چشمم رژه مي رفتند. بالاتر از همه، فحش هاي رحيم به يادم آمد. ناسزاهايي كه مرا بدان خطاب مي كرد. كه به من مي گفت، پدر سگ، پدر سوخته. كه به اين مرد شريف
بي آزار ناسزا مي گفت. ناگهان آرزو كردم اين جا بود تا شاهرگش را مي زدم. خم شدم. هنوز دستم در دست پدرم بود. پرسيدم :
_آقا جان؟
دوباره بغض راه گلويم را گرفت. نفس عميقي كشيدم و گفتم :
_آقا جان .... مرا .... بخشيده ايد؟
كاش لال شده بودم و نپرسيده بودم. اشك در چشمانش حلقه زد. دست مرا، دست من رو سياه را محكم فشرد. بالابرد و پشت دستم را بوسيد
دوباره زندگي روي غلتك هميشگي افتاده بود. دوباره بهار و پاييز و زمستان و تابستان. من ديوانه بودم. بچه ميخواستم و ممكن نبود. چرا بايد هميشه در آرزوي چيزي باشم كه محال است. به دنبال معالجه رفتم. ازمعالجات خانگي شروع كردم. هر كه هر چه گفت انجام دادم. باجي هاي بي سواد، پيرزن ها، جادو و جنبل، هيچ كدام فايده نداشت. خودم هم از اول مي دانستم. خودم بهتر از همه ميدانستم كه چه به روز خود آورده ام. مي ترسيد به سراغ پزشكان تحصيلكرده بروم. جواب آن ها را از قبل مي دانستم. با همه اين ها به منصور گفتم كه مي خواهم به طورجدي به دنبال معالجه بروم. خنديد و گفت:
_چه كار خوبي مي كني محبوب جان.
ولي چندان مشتاق به نظر نمي رسيد. احساس مي كردم كه برايش بي تفاوت است. اين حرف ها را فقط به خاطر دل من مي زد. او بچه داشت. كمبودي نداشت. اين را خوب مي دانستم و خون خونم را مي خورد. نيمتاج مي دانست كه به دنبال معالجه هستم ونگراني از چشمانش مي باريد. از شوهر خجسته كمك خواستم. مرا به چند همكار متخصص خود معرفي كرد. مي رفتم و با نگراني در اتاق انتظار آن ها مي نشستم. بوي دارو در دماغم مي پيچيد و اميدوارم ميكرد. دلم مانند همان روزي كه شادمان براي سقط جنين به جنوب شهر رفتم مي تپيد و مي خواست از حلقومم خارج شود. پزشكان مودب و مهربان بودند. در ابتدا همه لبخند مي زدند. خوش بين بودند. مي گفتند براي خانمي به جواني من جاي اميدواري هست. ولي بعد از مدتي، وقتي معاينه مي شدم، وقتي از داروهايشان استفاده مي كردم و نتيجه اي نمي گرفتم، لبخند از چهره هايشان رخت برمي بست. عبوس و جدي مي شدند. سري از روي تاسف تكان مي دادندو من من مي كردند. من به دهان آن ها خيره مي شدم. انگار مي خواستم پاسخ مثبت را از آن بيرون بكشم. انگارمحكومي بودم كه منتظر كلام آخر قاضي است. فرمان عفو يا دستور مرگ آن ها كه حالت مرا درمي يافتند، پشت به من مي كردند كه چشمشان در چشمم نيفتد و به آرامي مي گفتند كه نبايدنااميد بشوم. كه خدا بزرگ است. كه اگر بخواهد همه چيز ممكن خواهد شد. باز پزشكي ديگر و دوره طولاني معالجه و دوباره همان جواب چنان از پاي در آمدم كه دست از همه چيز شستم. بيمار شده بودم. حساس و دل نازك شده بودم. تند خو شده بودم.ولي فقط نسبت به منصوردر برابر سايرين جلوي خودم را مي گرفتم. حرمت نيمتاج را حفظ مي كردم. خودداري مي كردم و فقط شب ها كنارمنصور اشك مي ريختم. روزگار را به كامش تلخ مي كردم و خود مي ترسيدم كه بيش از پيش به آغوش نيمتاج پناه ببرد. عاقبت به نزهت روي آوردم:
_نزهت، دارم از غصه مي ميرم.
غمگين نگاهم كرد:
_نكن محبوب، با خودت اين كار را نكن.
صدايم بلند شد:
_چه كنم؟ دست خودم نيست. به نيمتاج حسادت مي كنم. دلم مي خواهد منصور زجر بكشد و خوش نباشد. ميخواهم منصور فقط مال من باشد. فقط با من زندگي كند
نزهت كلامم را قطع كرد و با لحني سرزنش بار و در عين حال پند آميز گفت:
_محبوبه، بدت نيايدها، ولي تو پرخاشجو شده اي. آشوب طلب شده اي. دنبال دردسر مي گردي. مثل اين كه آرامش به تو نيامده. مثل مادرشوهرت شده اي. مثل مادر رحيم .... آقا جان و خانم جان ما را اين طور بار نياورده اند؟
اين رفتار از تو بعيد است. زورگو شده اي. دنبال بهانه مي گردي كه گناه خودت ره به گردن اين و آن بيندازي. دلت مي خواهد آدم هاي مظلوم را اذيت كني. به نيمتاج بيچاره هم كه حتما هر لحظه ديدار تو، ديدار سر و رو و بر و موي تو برايش عذاب است حسادت مي كني؟ اين مصيبت تقصير خودت است. بايد آن را به گردن بگيري. خود كرده راتدبير نيست.
راست مي گفت. درست همان چيزي را مي گفت كه قبلاخودم صد بار به خود گفته بودم. ناله كنان پرسيدم:
_پس چه كنم نزهت؟ بگو چه كنم؟
_برو سفر. يكي دو ماه از تهران برو. از خانه و زندگيت دور شو. برو مشهد. برو امام رضا (ع) دخيل ببند. شايدحاجتت روا شود. برواستخوان سبك كن. تا هم تو قدر منصور را بيشتر بداني، هم او قدر تو را.
پوزخند تلخي زدم:
_فكر نمي كنم بود و نبود من براي او تفاوتي داشته باشد!
نزهت به من چشم غره رفت .
من
ه بود و تار مي زد و اندك اندك مي نوشيد..
ادامه دارد....
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_168
_دو ماه؟
_آره منصور. دو ماه. بايد بروم. بايد آرام شوم!
با لبخندي مهربان به من نگريست:
_تو؟ آرام مي شوي؟ من كه باور نمي كنم. من آدمي آتشين مزاج تر از تو نديده ام. آرامشي در كارت نيست.
و خنديد و ادامه داد:
_و همين است كه وجود مرا مي سوزاند.
با دايه جانم راه افتاديم. تنها كسي بود كه درد مرا مي فهميد و در آن شريك بود. تنها كسي بود كه پسر مرا ديده بود. در منزل تر و تميز يكي از منسوبين دور مادرم اقامت كرديم. هر روز كار من رفتن به حرم بود. ساعت ها مي
نشستم و به ضريح خيره مي شدم. انگارارتباطي قلبي بين من و اين ضريح برقرار شده بود. انگار با نگاهم تمام درد درونم را بيرون مي ريختم و آرام مي شدم. يك ماه اول هر روز و هر شب از خدا و از امام رضا شفا مي خواستم
._فقط يك پسر. فقط يكي هر روز تكرار يك خواهش. مثل اين كه ذكر گرفته ام. هر روز صبح مي گفتم:
_دايه جان، ديشب خواب كبوتر ديدم.
_خير است مادر. بچه دار مي شوي.
_دايه جان، خواب استخر آب زلالي را ديده ام
_انشالله خير است. درمان مي شوي مادر. آب روشنايي است.
_دايه جان، خواب يك آقاي نوراني را ديده ام. يك آيينه به من داد !
_به به، شفايت را از امام رضا گرفته اي.
بعد، كم كم چشمم بر واقعيات گشوده شد. حقيقت را مي پذيرفتم، به تدريج و با تاني. انگار كسي با منطقي فيلسوفانه مرا آرام كرده باشد. انگار كسي با پند و اندرزي حكيمانه دلداريم داده باشد، تسكينم داده باشد
مي ترسيدم اين آرامش موقتي باشد. اين آبي كه ناگهان بر آتش درونم پاشيده شده بود با برگشتن به تهران و بادور شدن از امام رضا(ع) به يك باره چون حبابي كه بر آب است بتركد. شعله درونم باز سر بركشد و مرابسوزاند. روزگارم را سياه كند. از خودم اطمينان نداشتم. از احساسات تند خودم وحشت داشتم. در ماه دوم هر روز وهر شب ذكر مي گفتم:
_اي اما رضا(ع)، دلم را آرام كن. اين كه ديگر مي شود! اين كه ديگر مشكل نيست! قلب ديوانه مرا سرد كن. يااز مرگ سردم كن يا از آتش دلم را سرد كن
ديگر اشك نمي ريختم. التماس نمي كردم. به تسليم و رضايي عارفانه رسيده بودم. بيچارگي خود را با استيصال پذيرفته بودم و هنگامي كه باز مي گشتم مشتاق ديدار منصور بودم
به تهران و به شميران رسيدم. همه به استقبالم آمدند. بچه ها كه شادمانه انتظار سوغات داشتند و ذوق مي كردند.
ناهيد كه روز به روز خوشگل تر مي شد و نيمتاج كه شرمسار مي خنديد و مي گفت جاي من خيلي خالي بوده. منصور
در خانه نبود. وقتي رسيد كه همه ما در ساختمان نيمتاج دور ميز غذا جمع شده بوديم. مثل هميشه سرد و جدي وارد
شد. انگار فراموش كرده بود كه من در سفر بوده ام. اول به نيمناج سلام كرد. جواب سلام بچه ها را داد و آن گاه رو به من كه مثل خود او جدي و متين نشسته بودم كرد و گفت:
_رسيدن شما به خير. خوش گذشت؟
نمي دانم چرا به ياد شب چهارشنبه سوري افتادم به ياداگر با ديگرانش بود ميلي
سبوي من چرا بشكست ليلي؟
با همان حالت رسمي پاسخ دادم:
_به خوشي شما بد نبود
در نور زير چراغ سقفي ديدم كه رگه هاي سپيد كم و بيش در سرش ظاهر شده. كم كم موهاي جلوي پيشاني اش كم پشت مي شد. چهارشانه تر شده بود. اندكي چاق تر. بچه ها همگي سالم و با نشاط بودند. پسر اشرف مثل هميشه ناآرام بود. شيطنت مي كرد. از زير ميز پاي برادرش را لگد مي كرد. روبان سر ناهيد را مي كشيد و صداي آن ها رادرمي آورد. همه، حتي نيمتاج، شاداب و خوش آب و رنگ و چاق و فربه تر از پيش به نظر مي رسيدند. انگار غيبت من براي همه مغتنم بوده است. لبخند ملایمي بر گوشه لبم نشست. منصور نگاهي به سويم افكند كه برق تعجب رادر آن ديدم. فقط يك لحظه. بعد دوباره همان نگاه سرد و جدي كه بيانگر فاصله و برتري رئيس خانواده بر اهل بيتش بود جاي آن را گرفت. خوب مي دانستم در زير اين چهره خشك و سرد آتش التهاب زبانه مي كشد. آتشي كه به مجرد ورود به اتاق من سر بر مي دارد و اين مرد سرد و بي تفاوت را نرم و هيجان زده و شيدا مي كند
وقتي شب به خير گفتم و به ساختمان خودم رفتم، منصور آن قدر در مطالعه روزنامه غرق بود كه حتي جواب مرا هم نداد. در اتاقم آرام توي مبل لم داده بودم. پيراهن كرشه راه راه آبي و صورتي كه دامني بلند داشت به تن داشتم.
گيسوانم را بر شانه ريخته بودم. گردن بند اشرفي را كه منصور به من داده بود به گردن داشتم. من اين گردن بند راخيلي دوست داشتم. نه به خاطر آن كه قيمتي بود. بلكه به اين دليل كه هديه منصور بود
آرام از در وارد شد و در اتاق را پشت سرش بست. خيره به من نگاه مي كرد. انگار يك مجسمه چيني را تماشا وتحسين مي كند. محو جمال من شده بود. دستم را دراز كردم. مطيع و مشتاق نزديكم آمد و بازوانش را از هم گشود.فقط گفت:
_ديگر تا وقتي كه من زنده هستم نبايد بي من به سفر بروي.
خنديدم. چراغ روشن بود. بر مخده اي كه به جاي كرسي گذاشته بودم نشست
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#داستان_پندآموز
✍آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانوادهای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقهمند شد و دختر مورد علاقهاش را به عقد خود درآورد. سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود.
🌕 اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایدهای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود.
💙 متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد.
🛑من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخالهاش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت ۱۵ سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.
❇️ از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم... ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم ... ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم.
💠 تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم. در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم.
✅ سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم.
🟣 زن ۶۵ ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و ۲ دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد.
🔶پیوست؛
🔴بیچاره ترین آدم ها در روز قیامت!
🔰روايت داريم حق الناس در برزخ انسان را اسير مي كند مثلا يك سوم فشار قبر متعلق به غيبت است. در روايتی دیگر هست كه خداوند بر روي پل صراط كمينی قرار داده كه هر كس حق الناس بر گردن دارد، از آنجا به بعد حق عبور ندارد.
❤️ رسول_اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمودند: بيچاره ترين مردم كسی است كه با اعمال خوب وارد #صحراي محشر شود مثلا در نماز ، حج و ... مشكلی نداشته باشد و جز اصحاب يمين قرار گيرد
💥 اما زماني كه قصد ورود به بهشت می كند گروهی از مردم مانع می شوند.
💠 علت را جويا مي شود و می شنوند كه حقوق آنها را پايمال كرده است.
🌾در آن لحظه از فرشتگان كمك می طلبند و آنها می گويند: حلاليت بگير , يعنی قسمتی از اعمال خوب خود را به آنها بده تا حلالت كنند.
☘ وقتی اين كار را می كنند متوجه می شوند ديگر هيچ چيز ندارند و نامه را به دست چپ می دهند كه از نظر پيامبر بيچاره ترين بنده ها هستند.
📚از بیانات حاج آقا رفیعی
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e