eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.3هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت ر
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۴: این داستان، شبیه به فیلم های هالیوودی بود! از او خواستم که با یان صحبت کنم. مردانه قول داد و زبان به ادامه ی داستان چرخاند: - اون شب وقتی سراسیمه وارد خونه تون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اون ها مطمئن بودن که من، به اون خونه رفت و آمد دارم. بچه ها شبانه روز، شما و منزلتون رو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمی دونستیم که واکنش بعدی چیه؛ اما یقین داشتیم که میان سراغتون. اون شب که تو بیمارستان، گوشی به دستتون رسید. من خواب نبودم، فقط نقش بازی می کردم. توی اولین فرصت، یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم. تمام مکالمات شنود می‌شد و ما می دونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای صوری، از مطب پزشک فرار کنین. از طرفی، انتظار دزدیده شدن حسام، یعنی من رو هم داشتیم. اما شیوه ش رو نه! اون تصادف و به دنبالش، گیر افتادنم توی تله، نوعی غافل گیری به حساب می‌اومد. تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد و گفتم: ــ نترسیدین جفتمون رو بکشن؟ کمی در جایش جا به جا شد و قاطع جواب داد. ــ نه! امکان نداشت. حداقل تا وقتی که به رابط برسن. اونا فکر می کردن که من و دانیال، اسم اون رابط رو می دونیم. پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت. اصلاً اون ها تا رسیدن ارنست، جرأت تصمیم گیری برای مرگ و زندگیمون رو نداشتن. چهره ی غرق در خونش، دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که نفسی تا مرگ، فاصله نداشتی ای شوریده سر! سؤال هایم تمامی نداشت. باز هم پرسیدم از نحوه‌ی نجات و زنده ماندنمان. چشمانش طبق معمول جایی جز صورتم را می کاوید. ـــ خب با ورود عاصم و سوفی به ایران، بچه ها اون ها را زیر نظر داشتن و محل استقرارشون رو شناسایی کرده بودن. در ضمن، علاوه بر آن ردیاب هایی که لو رفت، یه ردیاب کوچولو هم زیر پوست دستم جاساز شده بود که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن. شما هم که به محض دزدیده شدن، توسط همکاران زیر نظر بودین. بعد هم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن و همه چی به خیر و خوشی تموم شد. خیر و خوشی؟ کدام را می‌گفت؟ کتک ها و شکنجه های بی رحمانه شان چیزی در وجودم فروریخت؛ عاصم، یادآوری فرار عاصم، نمک شد بر زخمم. او تا زهرش را نمی ریخت، دست از سر زندگی هیچ کداممان برنمی‌داشت. با صدای تحلیل رفته از هراس گفتم: ــــ اما عاصم! اون ولمون نمی کنه. آرام خندید. ــ از مرز فرار کرده. اما نگران نباشین، کاری نمی تونه بکنه، خودشون دخلش رو می آرن. نفس ترسیده ام را سنگین بیرون دادم. حالا دیگر اطمینان نداشتم که عاصم، قبل از سرطان جانم را نگیرد. دلم لرزید. ــ دانیال کجاست؟ کی می تونم ببینمش؟ می خوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرم رو ببینم. کمی مکث کرد. ــ مرگ دست من و شما نیست. پس تا هستین به بودن فکر کنین. دانیال هم سوریه ست. داره به بچه های حزب الله لبنان کمک می کنه. نگران نباشین، زود می آد؛ خیلی زود. جا خوردم. ــ سوریه؟ یعنی فرستادینش بجنگه؟ حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟ تبسم به چهره اش برگشت. ــ بله بجنگه. اما ما نفرستادیمش. خودش آبا و اجدادمون رو آورد جلو چشممون، که بفرستینم برم. بچه‌های حزب ‌الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشون رو اون جا مستقر کردن. دانیال هم که یه نخبه ی رایانه است رفته پیش بچه های حزب الله، داره روی مخ داعشی ها، سُرسُره بازی می کنه. البته با تفنگ و اسلحه نه، با ابزار کار خودش؛ رایانه. به دانیال حق می دادم بابت مبتلا شدن به رسم حسام و رفقایش. اصلاً انگار خوبی میان این جماعت، حکم مرض مُسری را داشت. در سکوت خوب تماشایش کردم. همان جوانی را که زمانی، خنجر تیز می کردم محض یک بار دیدن و خونی که قرار بر ریختنش داشتم به جرم مسلمانی؛ اما مدیونم کرده بود به خودش. جانم را، برادرم را، زندگی ام را، آرامشم را، خدایی که نداشتم و حالا یقین داشتم وجودش را و احیای حسی کفن پیچ شده، به نام دوست داشتن. انگار از گور بی احساسی، به رستاخیز مسلمانی مسلمان زاده؛ به پا خاستم. شک نداشتم که امروز یوم الحسرتی است پیش از قیامت. خواستن و نداشتن. این حسامِ امیرمهدی نام، گم شده های زندگی ام را پیدا کرد. این شوالیه ی مسلمان، تمام نداشته های دفن شده ی زندگی ام را از خاک بیرون کشید. این جا ایران بود. سرزمینی که خدا را، با دستان اسلامی اش به آغوشم پرت کرد. این جا ایران بود. جایی که مسلمانانش نه از فرد ترس، سر خم می کردند، نه از وحشیگری گریبان می دریدند. این جا ایران بود. سرزمینی پر از حسام های مسلمان. ⏪ ادامه دارد... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۴: این دا
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۵: در تفکراتم دست و پا می زدم، که ناگهان به سختی از جایش بلند شد. ــ خیلی خسته شدین. استراحت کنین. من دیگه می رم اتاقم. احتمالاً امروز مرخص می شم. اما قبل رفتن می آم بهتون سر می زنم. مردمک هایش خستگی را داد می‌زدند. هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصت تماشای چشمانش را نمی‌دادند. از رفتن گفت و ظرف دلم ترک برداشت. یعنی دیگر نمی دیدمش؟ ناخواسته آرزو کردم که ای کاش، باز هم عاصمی وجود داشت و زنی سوفی نام، تا به اجبار قول و وظیفه، حس بودنش را دریغ نکند. لنگ لنگان، به سمت درب رفت. با همان قد بلند و هیکل مردانه که حتی در لباس بیمارستان هم، ورزیدگی اش به چشم می‌آمد. آرام گفتم: -‌ دیگه برام قرآن نمی خونین؟ برگشت! محجوب و آرام. ــ هر وقت دستور بفرمایین، اطاعت می شه. مردی که حق داشت. بابت نگهبانی شبانه کنار تخت من، از وجود پرآزارم به قصد استراحت، گریزان باشد. آن روز ظهر، یک بار دیگر به دیدنم آمد. دیداری مختصر که می‌دانستم، حکم مرخصی اش را از بیمارستان صادر می کند. از احتمال آخرین بودنش، دلم گرفت. با همان متانت برایم آرزوی سلامتی کرد. قول داد تا هرچه زودتر دانیال را ببینم و صدای مهربان یان را بشنوم. ـــ دیگه با خیال راحت زندگی کنین، همه چیز تموم شد. بی خبر از این که جنگ جهانی احساسم، تازه در حال وقوع بود و من پیچیده شده در روسری به احترامش سر کرده، فقط به تماشایش نشستم. چند روز دیگر اجازه ی زندگی داشتم؟ دو ساعت؟ دو روز؟ دو ماه؟ نمی دانم. همه را نذر دوباره دیدنش می کردم. رفت و بغض، ناجوانمردانه به گلویم چنگ زد. من در این شهر، جز خدایی تازه شناسایی شده، کسی را نداشتم؛ حتی مادر را. کاش می شد حسام را صدا بزنم، که باز هم بیاید. اما رفت؛ نرم و آرام. فردای آن روز، پروین وارد اتاقم شد. همراه با زنی که خوب می شناختمش، مادر محجبه و پوشیده در چادر حسام، مشتاقانه به در چشم دوختم؛ ولی حسام نیامد. گوش هایم، صوت قرآنش را می طلبید. پروین و مادری که فاطمه خانم صدایش می کرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم کشیدند. فاطمه خانم، دلسوزانه پیشانی ام را بوسید. ــ قربون چشمای آبیت برم. امیر مهدی گفت که فارسی متوجه می شی. گفت بیام بهت سر بزنم. من و پروین خانم هم اومدیم، یه کم از این حال و هوا درت بیاریم. خیالت بابت مادرتم راحت باشه. این پروین خانم عین خواهرش، ازش مراقبت می کنه. نگران هیچی نباش. فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش عزیزکم. پروین با معصومیتی خاص در حالی که کمپوت را روی میز می گذاشت، اشک چشمانش را با گوشه ی روسریِ گلدارش می گرفت و مدام قربان صدقه ام می رفت. فاطمه خانم، شیشه ی کوچکی از کیفش بیرون آورد. ــ مادر! یه کم تربت کربلا رو ریختم توی آب زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده. پروین مدام زیر لب آمین می گفت و من به چهره ی سرخ شده از فرط دیوانگی پدر، پوزخند زدم. پدری که یک عمر اعتقادات این چنینِ مادر را به سخره گرفت و حالا همین اعتقادات، تمام زندگی ام را در تسخیر خود داشت. با کمک پروین، روی تخت نشستم. فاطمه خانم با صلوات های مکرر، شیشه ی کوچک را به دهانم نزدیک کرد. خوردم. این شهد، طعم بهشت را در آستین داشت. نمی دانم چه سِرّی در آن معجون بود که چشمان فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیدوار و گریان می کرد. بعد از آن روز، غیر از ملاقات های هر روزه ی آن دو زن مهربان، حسام به دیدنم نیامد. دلم پر می کشید برای شنیدن آواز قرآن و دیدن چشمان به زمین دوخته اش. اما باز هم خبری از او نشد. سرانجام حکم آزادی ام از بیمارستان امضا شد. من بی حال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستان پروینی که با مهربانی لباس تنم می‌کرد و زمزمه ی غصه داشت بابت ضعف و لاغری ام. چه قدر برای دیدن دانیال مهلت داشتم؟ دست و دلبازانه، همه اش را به یک بار دیدن دانیال و شاید حسام می‌بخشیدم. پروین با قربان صدقه، بازویم را گرفت و پاهای سنگینم را با خود، در راهروی بیمارستان حرکت داد. نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم از بوی تند بیمارستان، خالی شد و سرشار از عطری تلخ، که به کام دلم آشنا می نشست. صدایش پیچک شد دور سرم. در اوج زمستانی فصل ها، خودش بود. نفس زنان و لبخند به لب، مثل همیشه، باز هم چشم به زمین دوخته بود. ــــ سلام! سلام. ببخشید دیر کردم. کار ترخیص طول کشید. ماشین تو پارکینگه. تا شما آروم آروم بیاین، من زودی می آرمش تا سوار شین. آفتاب سرمازده، دلقک بازی اش را بر نگاه مشتاقم پایان نمی داد. نفس هایم را عمیق کشیدم. خدایا، ممنونم بابت غافلگیری شیرینت. ⏪ ادامه دارد... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎مدرسه‌ای دانش‌آموزانش را به اردو می‌برد. در مسیر حرکت اتوبوس، به یک تونل نزدیک می‌شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع، سه متر» و ارتفاع اتوبوس هم سه متر است. چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود، با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود، ولی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و در اواسط تونل متوقف می‌شود. مسئولین و راننده پیاده می‌شوند و بعد از بررسی مشخص می‌شود یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده است. همه به فکر چاره افتادند. یکی به کندن آسفالت و دیگری به کشیدن با ماشین سنگین دیگر و... اما هیچ‌کدام چاره‌ساز نبود. پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: راه‌حل این مشکل رو می‌دونم. یکی از مسئولین اردو به او گفت: برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستات جدا نشو! پسربچه با اطمینان کامل گفت: من رو به ‌خاطر کوچکی دست‌کم نگیر و یادت باشه که سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ می آره. مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه‌حل از او خواست. بچه گفت: پارسال در یک نمایشگاه معلممون یادمون داد که از یک مسیر تنگ چه‌جوری عبور کنیم. معلم بهمون گفت برای این که روح لطیف و حساسی داشته باشیم، باید درونمون رو از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم، در این‌صورت می‌تونیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم. مسئول به او گفت: بیشتر توضیح بده. پسربچه گفت: اگر بخوایم این مسئله رو روی اتوبوس اجرا کنیم، باید باد لاستیک‌های اتوبوس رو کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کنه. پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد. 🌱 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست شاید آن خنده که امروز، دریغش کردیم آخرین فرصت خندیدن ماست! هر کجا خندیدیم زندگی هم آن جاست زندگی شوق رسیدن به خداست خنده کن بی پروا! خنده هایت زیباست ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🔹‏رفتگر محله چهره‌اش را پوشانده بود. معلوم بود همان مرد همیشگی نیست. جلو رفت و سلام داد و فهمید شهردار شهر است❗️ 👈قصه این بود که زن رفتگر محله مریض شده بود. به او مرخصی نمی‌دادند. می‌گفتند جایگزین ندارند. رفتگر مستقیم رفته بود پیش شهردار آقا مهدی باکری خودش جای رفتگر آمده بود سر کار 🗓به مناسبت ایام شهادت مهندس مهدی باکری، شهردار سابق ارومیه و فرمانده لشکر عاشورا ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 نمونه‌ای عجیب از تغییر اولویت ها!! ⁉️ اولویت امروز ما چیست؟! ❌ غفلت از اولویت و تکرار ماجرای کربلا 🔹 برشی از سخنرانی ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کاربر ایتا: 💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 🌺 ♨️نوروز باستانی یا نوروز ایرانی 👌 بسیار شنیدنی 🎙مقام معظم رهبری 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e