کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۷۶:
حسام لنگ لنگان رفت و پروین، با لحن مادران ایرانی، مدام خود را فدای او و جَدّی می کرد که نمی دانستم کیست. حسام، امیرمهدی بود و لایق این همه دوست داشتن. بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم، کاش خوب می شد، کاش حرف می زد.
سوار ماشین شدیم. پروین روی صندلی عقب، کنارم نشست و سرم را پرمحبت به شانه اش کشید. حسام، مدام شیرین زبانی می کرد و سر به سر پروین میگذاشت و من خیره به نم نم باران ناگهانی روی شیشه، حسرت می خوردم به رنگی که زندگیشان داشت و ما همیشه از آن محروم بودیم. غرق در گرمای مطبوع ماشین و صدای لیز خوردن سخت برف پاک کن، به خود آمدم.
وقتی که امیر مهدی صدایم زد:
ــ سارا خانم! حالتون بهتره ان شاءالله؟
کم کم پاشنه ی کفشاتون رو وربکشین که دانیال قرار تشریف فرما بشه.
صاف در جایم نشستم. متوجه هیجانزدگی ام شد و لبخند زد.
- البته به زودی.
پس باز هم باید روزهایم با ترس مرگ میگذشت که تا آمدن دانیال، سراغم را نگیرد. پروین مدام زیر لب غر می زد که چرا فارسی صحبت نمی کنیم تا او هم متوجه حرف هایمان بشود و حسام دست از شوخی با او بر نمی داشت.
به خانه رسیدیم. همان کوچه ی پهن با درختان بلند در دو طرفش که حالا از عریانیشان در سوز زمستان، تنم یخ می زد. پروین زودتر برای باز کردن در خانه، از ماشین خارج شد. قبل از پیاده شدن حسام صدایم زد. به چشمان خیره به روبه رویش، در آینه نگاه کردم.
ــ مادرم کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان، گفتن از طرفشون ازتون عذرخواهی کنم.
خم شد. چند کتاب از روی صندلی کناریش برداشت و به سمتم گرفت.
ــ این چند تا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایین. کتابهای خوبی هستن. شاید به دردتون خورد. هم حوصله تون سر نمی ره، هم شاید براتون جذاب باشه.
با سکوت به قاب چشمانش در آینه خیره ماندم. این جا هیچ همزبانی نداشتم، جز حسام. وقتی متوجه مکث طولانی ام در گرفتن کتاب ها شد، نگران به عقب برگشت.
ــ حالتون خوب نیست؟ چیزی شده؟ بابت کتابها ناراحت شدین؟
چرا باید بابت کتابها، دلگیر می شدم؟ با صدایی ضعیف که بیش تر رنگ التماس داشت، پرسیدم:
ــ دیگه قرآن برام نمی خونین؟
دوباره مسیر نگاهش را به مقابل داد و لبخند زد.
ــ هر وقت امر کنین، می آم براتون می خونم.
ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد، خم شد و داشبورد ماشین را باز کرد. بعد از جستجو، کارت حافظه ی کوچکی روی کتاب ها گذاشت و به سمت من گرفت.
- تو این، تلاوت چند تا از بهترین قاری های جهان هست. این هم پیشتون بمونه که هر وقت دلتون خواست گوش کنین.
من بهترین تلاوت های دنیا را نمی خواستم. گوش های من فقط طالب صدای او بود. این کارت حافظه یعنی دیگر به ملاقاتم نمیآمد؟ بغض گلویم را فشرد.
کتاب ها و کارت حافظه را بدون تشکر و یا گفتن کلمه ای گرفتم و از ماشین پیاده شدم. به سراغ مادر رفتم. ماتِ جانمازش گوشهای از اتاق چمباتمه زده بود. برای اولین بار در تمام طول عمرم، ناخواسته بغلش کردم، بوسیدم، بوییدم. دیگر فرصت چندانی نداشتم. اما او انگار در این عالم، گذری نداشت. نه لبخندی، نه اخمی. سرخورده و ماتم زده به اتاقم کوچیدم.
چند روزی از آخرین تماشای حسام می گذشت و جز سر زدن های گاه و بی گاه فاطمه خانم، خبری از او نمی رسید. چمباتمه زده روی تخت، چشم در چشم درخت بی میوه ی خرمالو، در کشاکش وزش باد و نم نم باران، پشت پنجره، حوصله ام سر می رفت از بس که وقت کم داشتم برای دیدن دوباره ی برادر. صدای رادیوی پروین و عطر عجیب قیمه اش، از آشپزخانه به جای جای خانه می دویدند و من فکرم پر می کشید در آسمان. روزهایی که این مساحت غم زده، جوانی شوخ طبع در چهارچوبش داشت و امان خنده های پروین را می برید. راستی چرا دیگر سر نمی زد؟ برای حفظ امنیت؟ مگر عاصم را در دام نداشتند؟ نگاهم به کارت حافظه و کتاب های اهدایی اش روی میز افتاد.
ترجمه هایی انگلیسی و آلمانی از نقش زن در اسلام، نهج البلاغه ی امام علی و چند کتاب دیگر؛ لبخند روی لب هایم نشست. حالا دلیل سؤالش، مبنی بر ناراحت شدنم را می فهمیدم. دادن کتاب هایی مذهبی به دختری چون من، که روزی سینه می درید برای اثبات بی هویتی اسلام، ملاحظه کاری هم داشت. پوزخند پدر مقابل چشمانم زنده شد. کجا بود تا ببیند اصولی را که روزی خرافات می خواند، حالا قصد جلوس داشت بر وجب به وجب زندگی دخترش. سارای بی دین، دختر مردی دیوانه و سازمانی، که از مسلمانی فقط نامش را به دوش می کشید.
کارت حافظه را در مشتم فشردم. این به چه کار من می آمد؟ منی که قرآن را با صدای امیر مهدی فاطمه خانم به دل میخ کرده بودم. کلافگی چنگ شد به ته مانده ی نیرویم.
⏪ ادامه دارد....
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن ش
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۷۷:
بی کاری مجبورم کرد به خواندن؛ خواندن همان کتاب هایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت. حداقل از بی کاری و گوش دادن به درد دل های پروینی که زبانم را نمی فهمید، بهتر به نظر میآمد. کتاب را باز کردم و خواندم. اعجاز عجیبی قدم می زد در کلام نهج البلاغه. کتابی که هرچه چه بیش تر می خواندمش، حق می دادم به سربازان داعش برای تنفر از علی (ع). علی (ع) مجسمه ی خوش تراش دستان خدا بود. با هر لغت، ایمان آوردم به حب عجیب شیعیان به امامشان. اصلاً قلبی که به عشق خدا بزند، عاشق علی هم می شود.
فیلمی ایرانی در ذهنم مرور شد.
فیلمی که چند سال پیش، مادر دور از چشم پدر، تماشا کرد و کتکی مفصل خورد بابتش، به جرم تماشای شبکه ای وابسته به ایران. همه می گویند علی (ع) دَر خیبر را کند. اما علی (ع) نبود که خیبرشکنی می کرد؛ علی (ع) وقتی مقابل در ایستاد، خدا را دید. در خدا حل شد، با خدا یکی شد و خدا بود که در خیبر را با دستان علی (ع) کند. حالا می فهمیدم جمله ای را که آن روز، نامفهوم به نظر می رسید. علی (ع) یعنـی مسلمانی.
علی (ع) یعنی روح خدا. او که انگشتانش، پینه ی جنگاوری داشت اما وقت نوازش، ابریشم می شد بر پیشانی یتیمان. علی شیر رام شده در پنجه های خدا بود.
هرچه کتاب را بیش تر مطالعه می کردم، هوای تنفسم بیش تر میشد. نمیدانم چند روز، چند ساعت، چند دقیقه، در بطن خواندن های چندین و چند باره ی آن کتابها گذشت که صدای یا الله گویی بلند حسام با مخلوطی از عطر همیشگی اش، در حال و هوایم سرک کشید. چند ضربه به در زد. ناخواسته، شال بر سر کردم و با ذوق زدگی پنهان، اذن ورود دادم. «با اجازه ای» گفت و داخل شد. به رسم همیشه، در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد. سربه زیر و محجوب. اما لبخند گوشه ی لبش، کمی فرق داشت. خوب براندازش کردم. موهای کوتاه و مشکی، با ته ریشی مرتب که مردانگی چهرهاش را به رخ می کشید. نگاهم که به لباسش افتاد، لبخند بر لبم نشست از هماهنگی شلوار و گرمکن خاکستری اش، مذهبیها هم خوش پوش اند!
با متانت سلام کرد و حالم را جویا شد. او چه می دانست از طوفانی که خود، به جانم افکنده بود و حالا حتی محض تماشا، سر بلند نمی کرد. از عمل به قولی گفت که دلیل آمدنش به خانه ی ما محسوب میشد. قولی که یادم نمیآمد.
با گوشی اش، شماره ای گرفت و به زبان آلمانی، گرم و شوخ طبعانه، حال فردی را در آن طرف خط جویا شد. با چه کسی حرف می زد؟ دانیال؟
ــ پسر تو چرا این قدر پرچونه ای؟
سنگین باش! یه کم از من یاد بگیر. هر کی دو روز با من گشت، ترکش فرهیختگیم بهش اصابت کرد، نمی دونم چرا به تو امیدی نیست! باشه. باشه. گوشی...
راست می گفت. نمیدانست کار من از ترکش هم گذشته است. گوشی را به سمتم گرفت.
ــ بفرمایین! با شما کار دارن.
با تعجب گوشی را روی گوشم گذاشتم.
خوشی در دلم خانه کرد. خودش بود. روان شناس دیوانه؛ یان که زیبا می پوشید و زیبا حرف می زد؛ اما نه در برابر دوستانش. صدای شاد و پرشیطنتش، شادم کرد. این مرد هیچ شباهتی به یک پزشک نداشت.
ــ سلام بر دختر ایرانی! شنیدم کلی برام گریه کردی، سیاه پوشیدی، گل انداختی تو رودخونه، روزی سه بار خودزنی کردی، شش وعده در روز غذا خوردی. بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم.
نمی دانستم این همه نیرو را از کجا می آورد. خدا رو شکر گفتم از اعماق قلبم، بابت زنده بودنش. حسام از اتاق خارج شد و من با یان حرف زدم. از دردها و ترس هایم، از تمام روزهای جهنمی. از موها و ابروهایی که ریخت. از سوت پایانی عمرم و وقت اضافه ای که داور در نظر داشت و من می دانستم خیلی کم است. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زن کمبود فرصت برای زندگی، آتش به پا می کرد در انجماد دلم. او فقط گوش داد. یان پرحرف، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد. ای کاش با پوزخندی به سخره ام می گرفت و سرم فریاد می کشید. بعد از خداحافظی بغضم را قورت دادم و زانو به بغل گرفتم. تمام خاطرات، تصویر شدند برای رژه رفتن در مقابل چشمانم.
حسام چند ضربه به در زد و مقابلم ایستاد. وقتی دید تکان نمی خورم، صدایی صاف کرد. بی حوصله و دلتنگ بودم. چندین بار صدایم زد. دوست داشتم همان طور، چمباتمه زده منجمد شوم. حسام به سمتم خم شد. سرم را بلند کردم. چشمان نگرانش را دزدید و کتاب ها را از روی میز برداشت.
ــ خوندین؟ به دردتون خورد؟
از ترس چشمانش خنده ام گرفته بود. نفسی عمیق کشیدم.
ــ علی، چه انسان دوست داشتنییه.
تبسمی سنگین بر صورتش نشست. می دانستم آرزویم چیست. این که کاش سال ها پیش میدیدمش؟ یا ای کاش، هیچ وقت نمی دیدمش؟
- دانیال کی می آد؟ دلم واسه دیدنش پر می کشه.
- زود بر می گرده.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن ش
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۷۸:
اجازه گرفت که برود. غم زده، صدایش زدم. شنیدن چند آیه از قرآن، پرتوقعی محسوب نمی شد. پس باید می ماند و می خواند.
چند روزی از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام می گذشت و من مطالعه ی کتابی با مضمون نقش زن در اسلام را به دست داشتم. جملاتی از ریحانگی زن، تا «نعمت خدا» بودنش. گذشته ام را بالا و پایین کردم. در خانه ی ما، خبری از احترام به جنس لطیف وجود نداشت؛ تا یادم می آید کتک بود و فحاشی. اسلام، چنان از مقام زن می گفت که حسرت زده به خود در آینه چشم دوختم. یعنی حکم گنج داشتم و نمیدانستم؟ بیچاره مادر که فقط تحقیر و ضعف را چشید. حیرتم بیش تر شد، وقتی که دانستم علی (ع) شیر میدان جنگ، همسرش فاطمه را با جمله ی «جان علی به فدایت» صدا می زد و من مردانگی پدرم را، جز کمربندی در دست، محض کبودی تن مادرم ندیدم.
اسلام را دینی عقب مانده می پنداشتم چون در عصر پیشرفت، پیروانش را به حجاب محدود میکرد. حجابی که آن را پارچهای سیاه، پیچیده به دور زنان میدیدم، برای هوشیار نشدن غریزه ی نافرمان مردانش. مردانی که گرسنگیشان سیری نداشت. اما حالا می خواندم که حجاب چشمان مرد، هم وزنی دارد با پوشیدگی تن زن. حجاب در اسلام یعنی چشمان حریص مرد غریبه، ارزش تماشایت را ندارد. حالا می دانستم که زن در اسلام، یعنی «ملکه باش! نه روسپی دست خورده ی تجمع های مختلط شبانه!»
شمایل آن چند زن و دختر محجبه با روسری و پوشیده در چادر که با اولین گام هایم به فرودگاهِ ایران دیدم، در خاطراتم زنده شد. پس حجاب «یعنی زیبا باش اما محجوب و دستنیافتنی!» حسام، پنجره ای تازه در چارچوب خودخواهی ها و بدعنقی هایم، به روی هستی گشوده بود. این جا دنیا، پر از رنگ، خودنمایی می کرد و حالا من روسری را دوست داشتم.
تنفرهایی که به لطف امیر مهدیِ فاطمه خانم، لحظه لحظه از زیباترین های زندگی ام میشد. آن عصر، مثل همیشه مشغول یافتن پاسخ در لابه لای کتاب ها، دست و پا می زدم که تقه ای به در خورد و صدای با اجازه ی حسام. دوباره با عجله شالی روی سرم گذاشتم و با ذوقی پنهان، اذن ورود دادم.
رایحه ی تلخ همیشگی اش پیچید و من قلبم به شدت تپید. با لبخندی پر از رضایت از پوشیدگی ام، لب به گفتن باز کرد از دانیال، از سلامتیش و از سفر مأموریت. نام مأموریت به سوریه که آمد، عرقی یخ زده بر کف دستانم نشست. با چشمانی ملتهب به وجود آرامش خیره شدم. سوریه یعنی احتمال مرگ و اگر او که سرسپرده به مکتب علی بود، بر نمی گشت، من نفسی برای کشیدن نداشتم. کاش نرود. با لبخند همیشگی اش، بسته ای کوچک به طرفم گرفت.
ــ ناقابله! امیدوارم خوشتون بیاد. البته زیاد خوش سلیقه نیستم. ببخشید!
نباید می رفت. من این جا آشنایی نداشتم. مکثم را که دید، کمی سرش را بلند کرد.
ــ چیزی شده؟ حالتون خوب نیست؟
سری به نشانه ی منفی تکان دادم و بی تشکر، بسته را گرفتم. به طرف در قدم برداشت.
ــ مزاحمتون نمی شم، استراحت کنین. اما اگه دیگه ندیدمتون، حلال بفرمایید.
یا علی!
ناخواسته اخم کردم.
ــ چرا دیگه نبینمتون؟
لبخند لب هایش باز هم نمایان شد.
سوریه است دیگه. میدون جنگه. جملاتش حس قشنگی برایم نداشت و کلافه ام کرد.
ــ اصلاً سوریه به شماها چه ربطی داره؟ از ایران بلند می شین، می رین سوریه که چی؟ مگه اون جا خودش سرباز نداره؟ مرد نداره؟ جون و پول و وقتتون رو دارین تو یه کشور دیگه هزینه میکنین که چی بشه؟ سوریه، لبنان، عراق، افغانستان، فلسطین...
به شماها چه؟
عصبی بودم. دستی به ابرویش کشید و نفسی عمیق بیرون داد. تبسم از لب هایش حذف نمی شد.
ــ خب... اول این که خدا می گه وقتی صدای کمک مسلمونی رو شنیدی، واسه کمک بهش شتاب کن. پس رسم بچه مسلمونی نیست که مردم بی گناه رو تیکه پاره کنن، ما بشینیم این جا ساندیس و کلوچه بخوریم. دوم این که کشورهایی که نام بردین، همه شون خط مقدم ایران هستن، هدف داعش و بقیه ی ابرقدرت ها از حمله و ناامن کردن این کشورها، رسیدن به ایرانه.
یه نگاه به نقشه بندازین، دور تا دور ایران آتیشه. ایران حکم ابراهیم رو داره وسطه شعله های سوزان. ابراهیم نسوخت، ما هم به لطف خدا نمی گذاریم ایران بسوزه. من، دانیال و بقیه می ریم تا اجازه ندیم، حتی دودش به چشم هم وطن هامون بره. ما جون و پول و وقتمون رو می بریم اون جا، تا مجبور نشیم بعداً تو خاک خودمون بیشتر هزینه کنیم. مرزهامون رو تو عراق و سوریه و همه جا حفظ میکنیم، تا شما با خیال راحت و بدون ترس از این که هر آن یه مشت وحشی بریزن تو خونه، راحت کتاب دست بگیرین و مطالعه کنین. این جا ایرانه. سرزمینی دست نیافتنی واسه ابرقدرت های جهان!
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن ش
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۷۹:
... مرزهامون رو تو اون کشورها نگه می داریم تا دشمن نزدیک همدان و کرمانشاه و جاهای دیگه نشه که بعدش تازه به این فکر بیفتیم چه جوری باید جلوشون رو بگیریم. ما توی سوریه و عراق و لبنان و فلسطین نفس دشمن رو می بُریم، تا لب مرز از ترس دست درازی اون ها به ناموسمون، نفسمون بند نیاد.
منطق حرفهایش، خاموشم کرد.
من فقط نوک بینی ام را میدیدم و او...
سکوت و نفس عمیقم را که دید، با خداحافظی از اتاق بیرون زد. حسرت زده ماندم که ای کاش آواز قرآنش را باز هم می شنیدم. بسته ی هدیه اش را گشودم؛ یک روسری بزرگ با رنگ های شاد در هم پیچیده. او بیش تر از حد انتظارم زیباپسند بود.
چند روزی از رفتن حسام می گذشت.
فاطمه خانم گه گاه به خانه ی ما می آمد و با پروین همکلام می شد. حرف هایش برایم جذابیت داشت؛ از همسر شهیدش می گفت و امیر مهدی، تک فرزندی که هیچ وقت پدرش را ندید. از دلشوره ها و نمازهای شبانهاش که نذر می شد برای سلامتی تنها فرزند و امید نفس کشیدنش. او از همه چیز، برایم گفت؛ از نگرانی هایش برای توپ بازی های کودکانه ی حسام، در پس کوچه های بچگی گرفته تا مأموریتش در آلمان و حالا وسط داعشی های حیوان صفت در سوریه. من به این مادر خیلی بدهکاری داشتم. جز خبرهای کوتاه فاطمه خانم از حسام، اخباری از وجودش به دستم نمی رسید. ساعت هایم می گذشت با خواندن چندین و چند باره ی کتاب های حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش. حالا در کنار دانیال، دلم برای سلامتی مردی دیگر هم به در و دیوار سینه مشت می زد. جلوی آینه ایستادم، کلاه از سر برداشتم و دستی به موهای تازه جوانه زده ام کشیدم. صورتم، بی روح تر از همیشه بود و چشمانم گود رفته بود. چه مردی می توانست این میت را تحمل کند؟ زندگی درست زمانی زیر زبانم داشت مزه می کرد که ته دیگش را می تراشیدم. دیگر چیزی از من وجود نداشت. نه زیبایی، نه سلامتی، نه فرصتی بیش تر برای ماندن. بغض به گلویم چنگ زد. اما هنوز خدا بود، دانیال بود و البته، امیر مهدی محجوب فاطمه خانم.
هنوز هم، درد و تهوع کلافه ام میکرد.
اما با خودم گفتم: معجزه از این بیش تر که هنوز هم نفس می کشم؟
یک چیز، کمبودش شدیداً حس میشد. شاید نماز! خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز؟... لبخند بر لبم نشست. باید یاد می گرفتم. امیدی به پروین نداشتم؛ زبانم را نمی فهمید. سراغ رایانه ام رفتم. طریقه ی نماز خواندن را جستجو کردم. همه چیز را در کاغذی نوشتم و طبق دستور، انجام دادم. اما گفتن کلمات عربی از من بر نمی آمد؛ اصلاً عربی نمی دانستم. به سراغ پروین رفتم. هیچ کس نبود؛ نه پروین، نه مادر. نگاهی به ساعت انداختم. یادم آمد او مادر را به امامزاده برده است. دوست داشتم مانند دختر بچه ای لجباز پا بکوبم و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیاید؛ یکی همچون حسام.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۰:
ناامید روی مبل نشستم و به پنجره ی سالن خیره شدم. دیدن درختان عریان، از پشت شیشه، دلنوازی می کرد. صدای زنگ خانه بلند شد. پروین کلید داشت. چه کسی می توانست باشد؟ به صفحه ی در باز کن تصویری که به لطف حسام نصب شده بود، چشم دوختم. کسی دیده نمیشد. زنگ دوباره به صدا در آمد. از تنهای ام ترسیدم. فکر این که عاصم به طمع انتقام سراغم را گرفته باشد، رعشه به جانم می افکند. قهرمان داستانم در سوریه بود و من وجودم سراسر لرز شد. نباید در را باز می کردم. ناگهان، صدایی از در حیاط بلند شد. پشت پنجره ایستادم. کلید داشت؟
در باز شد و من با وحشت، به طرف اتاقم دویدم. در اتاق را بستم و به آن تکیه دادم. خواستم قفلش کنم، اما نشد. یادم آمد، حسام کلید را برداشته تا نتوانم خودم را حبس کنم و او مجبور به شکستن دوباره ی در شود. با تمام سلول هایم خدا را صدا زدم. این بار اگر دستشان به من میرسید زجرکُشم میکردند. کاش حسام بود.
به گریه افتادم! به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پناه گرفتم. صدای قدم های منظم فردی توی سالن پیچید. خدا کند تو اتاق من نیاید. طنین گام ها نزدیک و نزدیک میشد. مقابل در اتاقم ایستاد. نفسم بند آمد. ناگهان مسیرش را عوض کرد و از آن جا دور شد، مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر می رود. در این روز بارانی چه وقت امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم؟ برگشت. آرام و شمرده گام بر می داشت. در را باز کرد و میان چارچوبش ایستاد. پاهایش را در تیررس نگاهم داشتم. از فرط ترس، صدای بلند تپش های قلبم را میشنیدم. وحشت در نفس های تندم موج می زد. به سمت تخت آمد. کنارش ایستاد و مکث کرد. یعنی یعنی قصد داشت زیر تخت را جست و جو کند؟ صدایش بلند شد و وجودم لرزید.
ــ تو دهات های آلمان، این جوری قایم می شدن؟ نصف پاهات وسط اتاقه، اون وقت کله ت رو بردی زیر تخت که مثلاً پیدات نکنم؟ من موندم اون حسام بدبخت، با این خنگ بازی هات چی کشیده!
از شدت هیجان سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد. پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید. باورم نمی شد. همان چشم ها بودند با ریشی طلایی که بلند شده بود و صورتی که آفتاب سوخته تر از همیشه نشان می داد. نگاهش را روی چهره ام چرخاند. غم در چشمانش نشست. حق داشت! یک مرده ی متحرک چه شباهتی به سارای دانیال داشت؟ محکم مرا به آغوش کشید. خشکم زده بود. نمی دانستم باید بدوم؟ فریاد بزنم؟ یا ببوسمش؟ برادر من در یک نفسی ام قرار داشت و من روی ابرها بودم. روی گونه هایش دانه های اشک، لیز میخورد. به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم.
ــ چیه؟ عین قورباغه زل زدی بهم. نکنه طلبکارم هستی. می خوای بفرستمت به مناطق اشغالی، روشهای نوین مخفی شدن را به بچه ها یاد بدی؟ خدایی خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. اصلاً اشک تو چشم هام حلقه زد، وقتی پاهات رو وسط اتاق دیدم. وقتی می گم خنگ داداشتی، بهت بر می خوره.
با لبخند، مات صورتش بودم. کاش دنیا این لحظه ها را از جیره ی زنده بودنم کم نمی کرد. دوست داشتم او حرف بزند و تماشایش کنم. جوک بی مزه بگوید، از خالی بندی های مردانه اش بگوید و من فقط تماشایش کنم. طلبکارانه سری تکان داد:
ــ چیه؟ خوشگل و خوش تیپ ندیدی؟ یا می خوای بگی، خیلی مظلومانه ترسیدی و از این حرف ها؟ بی خود تلاش نکن. جواب نمی ده. من حسام نیستم که سرم شیره بمالی. خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاش رو گذاشت تو سوریه دنبال شهادته. روزی سه بار می ره تو تیر رس دشمن می ایسته. می گه داعش بیا من رو بکش!
خندیدم. خود خود دیوانه اش بود. بی هیچ تغییری. اما دلم لرزید، کاش بی قراری حسام را نمی کرد این دل وامانده. بوسیدم و قربان صدقه اش رفتم و آرزو کردم امروز هیچ وقت تمام نشود. طلبکارانه، پرسیدم چرا این طور وارد خانه شده و او با شیطنت جواب داد:
ــ بابا خواستم عین تو فیلم ها ذوق زده تون کنم. نمی دونستم قراره قایم باشک بازی در بیاری. گفتم در می زنم، بالأخره یکی می آد دم در. دیدم کسی باز نمی کنه گفتم لابد نیستین دیگه. واسه همین با کلید هایی که حسام داده بود اومدم تو. بعدم خواستم وسایل رو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشار خنگ ترین خواهر دنیا مواجه شدم. ولی خوب شد من رو نکشتیا. چرا این قدر ترسیده بودی حالا؟
از ترسم گفتم، در مورد برگشتن عاصم.
او غمگین مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمی کند. مدتی از هم صحبتیمان می گذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمی آورد سر بی مو و صورت اسکلت شده ام را، چه قدر خودخوری می کرد این برادر از سفر رسیده.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/join
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت من شیرین می کنم»
⏪ بخش ۸۱:
از جایش بلند شد.
ـــ یه قهوه ی خوشمزه واسه داداش گلت درست می کنی یا فقط بلدی با حسرت به این پسر خوش تیپ و پرعضله زل بزنی؟
به سمت آشپز خانه، رفتم و با صدای بلند گفتم:
ـــ قهوه نداریم. چای می آرم.
پا تند کرد و قبل از رسیدن به آشپز خانه، با چشمانی درشت شده از فرط تعجب، مقابلم ایستاد.
ـــ چای؟ تا جایی که یادمه، هر کی تو خونه چای درست می کرد، می زدی بیرون که بوش به دماغت نخوره!
حالا می خوای چای بریزی؟
او نمی دانست چای، یادگاری روزهای در کنار حسام مرا می ساخت. چای شیرین شده به دستان آن مبارز محجوب، طعم خدا را داشت و این روزها عطرش مستم می کرد.
بی تفاوت از کنارش رد شدم و چای ریختم. در همان استکان های کمر باریک قدیمی که جهاز مادر بود. اما حالا همه چیز وارونه شده. عاشق عطر چای هستم و متنفر از بوی قهوه.
نفسم عمیق شد از سادگی سارا که چه قدر بی دردسر، نفرت به دل می کاشت.
متعجب دلیلش را پرسید و من جواب دادم:
ـــ از چای تنفر داشتم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشت. اون وقت ها هم هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده می کرد به نظرم تهوعآور میاومد.
ابرو هایش را بالا داد.
ـــ ..... و الآن؟
لبخند به لب سینی چای را مقابلش روی میز گذاشتم.
الآن دیگه نوچ! شجاعانه می گم که اشتباه می کردم. اسلام خلاصه می شه توی علی (ع) و علی(ع) حل می شه تو خدا. خب منم اون وقت ها نمی دیدم؛ دچار کوری فکری بودم. اما حالا نه! چای هم دوست دارم؛ عطرش آرومم می کنه. چون...
چه باید می گفتم؟ این که چون حسام را در ذهنم مرور میکند؟ زمزمه ی سرمستش را شنیدم.
ـــ علی (ع) اسمی که لرز به بدن اون داعشی های پس فطرت میاندازه.
نگاه پرتحسین و لبخند شیرینش، صورتم را هدف گرفت. چشمانش از غرور شیعه بودنش میگفتند و او در سکوت، فریاد می زد حس خوبش را.
حسام و مولایش چه به روزگار کفرمان آورده بودند. از چای نوشید و لبخندی پر شیطنت، گوشه ی صورت طلایی اش کاشت.
ــ آفرین به قورباغه ی سبز خودم! کدبانو شدی ها! عجب چایی دم کردی. خب بگو ببینم، نظرت در مورد قهوه چیه؟ دیگه نمی خوری؟
استکان را زیر بینی ام گرفتم. چه طور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟
ـــ اولاً کار من نیست و پروین دم کرده
ثانیاً دیگه از قهوه بدم می آد، چون عطرش تمام بدبختی هام رو جلوی چشمهام ردیف می کنه. ثالثاً نوچ! خیلی وقته نمی خورم.
خندید. درست مثل همان وقت هایی که حتی، فکر دوری اش به ذهنم خطور نمی کرد.
ــ دیوونه ای به خدا! خلاص!
در اوج گفتن ها و شنیدن هایمان، ناگهان صدای در حیاط بلند شد. استکان را روی میز گذاشتم و به طرف پنجره دویدم. پروین، بازوی مادر را در دست داشت و با احتیاط به سمت خانه می آورد. نگران به دانیال نگاه کردم. یعنی از شرایط مادر چیزی می دانست؟ باید از حال او مطلعش می کردم. اما چه طور؟
در مردابی از سخن و سکوت، سردرگم مانده بودم که ناگهان دانیال با گام هایی تند به حیاط رفت. راهی وجود نداشت. دلشوره به پاهایم چنگ زد. گوشه ی پرده ی مخملی را کنار زدم و از پشت پنجره، به تماشا نشستم. پروین به محض دیدن دانیال در ورودی، متعجب و گیج در جایش ایستاد.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت من شیرین
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۲:
دردانه برادرم با گام هایی تند، خود را به مادر رساند و مردانه او را به آغوش کشید. اما مادر بی حس و حرکت در آغوش دانیال ایستادگی می کرد و بی تفاوت، پذیرای بوسه های پراشک پسرش بود و ناگهان، خود را عقب کشید. با چشمانی که هیچ از آن نمی فهمیدم. در سکوتی عجیب تر از همیشه، خوب دانیال را از نگاه گذراند. کمی مکث کرد؛ مکثی طولانی. یک نفس، مادر دستانش حلقه شد به دور گردن برادر بلند قامتم. حلقه ای عمیق، با نوازش هایی خیس از دل تنگی و بلند از هق هق درد.
انتظار واکنشی از او نداشتم.
هم خوشحال بودم، هم ناراحت. خوشحال از زبان باز شده اش، ناراحت از سکوتش. در تمام مدتی که به وجودش احتیاج داشتم. نمیدانم، شاید هم دندان طمع از دخترانه هایم کنده بود، مادر زخم خورده ام از زندگی. چند ساعت از ملاقات مادر و پسر میگذشت و جز تکرار گه گاه اسم دانیال و بوسیدنش، تغییری در این زن افسرده رخ نداد. خیالم وقتی به ساحل آسودگی نشست که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام خبر داشته است.
مدتی گذشت؛ از مأموریت حسام، از ندیدنش، از نیامدنش، اما دانیال آمده بود و مردانه نیرویش را، تمام و کمال خرج خانه ی تازه جوانه زده مان می کرد.
صبح ها به محل کار نظامیاش می رفت و هر چه توان داشت، در مسیر ارزشهایش میگذاشت؛ عصرها هم در خانه با شیطنت ها و شوخی هایش علاوه بر من و پروین، حتی مادر را هم به وجد می آورد، با همان جوک های بی مزه و آواز خواندن هایش. در کنار ما، پروینی مهربان، غرغرو و بامزه بود که دانیال، از سر به سر گذاشتن اش غافل نمی شد. میخندید و دانیال، خوش خنده تر از گذشته، آرزوی دیدنش را دل خوشی میکرد بر معدود روزهای ماندنم.
با وجود تمام این شیرینیها، چیزی از نگرانی ام برای امیرمهدی فاطمه خانم کم نمیشد. حالا علاوه بر خبرهای یک روز در میان، آن هم در لابه لای درد دل های پروین و مادر حسام، دانیال با تماسهای گاه و بی گاهش به حسام، بدون این که بداند، آرامش به من می بخشید و خوش حالم می کرد. زمان می دوید و من ترسم بیش تر می شد از جا ماندن در دیدار دوباره ی ناجی زندگی ام. سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم. لحظه هایم در دلتنگی بچگانه ای سپری میشد، تا آن روز.
برعکس همیشه، دانیال کلافه و عصبی به خانه آمد. دلیلش را نمی دانستم اما از پرسیدنش هم ترس داشتم. ناهارش را خورد و در سکوت، روی مبل نشست و کلافه و عصبی پایش را تکان داد. حتی متوجه چای آوردن پروین هم نشد و تشکر نکرد. دلشوره ی عجیبی درد شد و به معده ام چنگ زد. به اتاقم پناه بردم. ذهنم به هر جای ممکن پرواز کرد. روی تخت نشستم و زانوهایم را به آغوش کشیدم. چشمم به باغ پشت پنجره افتاد. آسمان آفتاب داشت اما فریاد می زد که زمستان هنوز تمام نشده. کنار پنجره ایستادم. دانیال پریشان، کنار حوض وسط باغ، قدم می زد و مضطرب با گوشی صحبت می کرد. کنجکاوی، افسار ترسم را به دست گرفت. باید می فهمیدم. باید خلاص می شدم از دلهره ای پر ابهام. به باغ رفتم و در دل، خدا را صدا زدم که هرچه هست، فقط نامی از حسام در میان نباشد.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🔹 حقوق زن
یا اضافه حقوق مرد؟
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🔹 حقوق زن
یا اضافه حقوق مرد؟
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
📖
«اللهَ اللهَ فِی الْقُرْآنِ، لاَ يَسْبِقُکُمْ بِالْعَمَلِ بِهِ غَيْرُکُمْ»
«خدا را خدا را، که عمل به احکام قرآن را فراموش ننماييد، نکند ديگران در عمل به آن بر شما پيشى گيرند!»
[نامه ی ۴٧]
✍🏼 اين سخن اشاره به آن دارد که نکند شما قرآن نخوانید و یا تنها به تلاوت قرآن و تجويد آن قناعت کنيد و محتواى آن را به فراموشى بسپاريد در حالى که بيگانگان از اسلام به محتواى آن عمل کنند. مثلاً آنها در ارائه ی اجناس خود به بازار، صدق و امانت را رعايت کنند ولى شما چنين نباشيد، يا آنها به پيمان هاى خود عمل کنند و شما راه پيمان شکنى پيش گيريد،
آن ها ستم پذیر نباشند و از ستمدیده پشتیبانی نمایند و شما چنین نباشید!
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e