eitaa logo
داستانهای برین | برنده باش
99 دنبال‌کننده
33 عکس
4 ویدیو
1 فایل
💠استاد عزیزم می فرمودند: قصه گو ها برنده اند! دوست خوب من ، سلام! میخوام برات قصه بگم ! قصه هایی که باعث برنده شدنت تو زندگی میشه! 👈 پس با من باش و زندگی را از نو زندگی کن !
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 💠زن در ICU بود شوهرش نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد 🔸دکتر گفت ما همه تلاشمان را میکنیم اما هیچ چیز رو تضمین نمی کنیم 🔹بدن اون هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیده، به نظر میرسه که به کما رفته 🔸شوهرش به دکتر میگه بهتون التماس میکنم که همسرم رو نجات بدین اون فقط ۳۶ سالشه، خانواده بهش نیاز دارن 🔹ناگهان معجزه ای رخ داد دستگاه ECG قلب دیوانه وار شروع به زدن کرد، یکی از دستانش تکان خورد، لبانش شروع به حرکت کرد و …. 🔸او شروع به صحبت کرد : عزیزم من ۳۴ سالمه نه ۳۶ سال 👈 بیاین تا کنار هم هستیم قدر همو بدونیم، نزاریم واسه لحظه ای که داریم همو از دست میدیم. https://eitaa.com/dbarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دراولین مسابقه که مربیگری میکردم دعاکردم و از خدا خواستم که برنده باشم اما نبردیم متوجه شدم که تیم مقابل هم خدا دارد بعد از آن فهمیدم برای پیروزی فقط باید تلاش کرد! 🖊آلکس فرگوسن 🔰🔰 عضو شوید👇 https://eitaa.com/bbarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜 💠همچنانکه قدم می زنند و چمران حرف می زند، به سر کوچه ی محل سکونت چمران می رسند. پروانه با بهت و حیرت، گوش به حرفهای چمران دارد و چشم به فضای غریب و ناآشنا و شگفت انگیز. 🔸پسر بچه ای(چمران کوچک) در انحنای کوچه، زیر نور تیر چراغ برق درس می خواند. چمران: اون پسر بچه رو می بینی که داره زیر نور تیر چراغ برق درس می خونه؟ پروانه: (شگفت زده) آره، می بینمش. همچنانکه حرف می زنند، آرام از کنار پسر بچه می گذرند. پسر بچه محو درس، متوجه عبور آنها نمی شود. 🔹چمران: اون منم. آنقدر خونمون کوچیک بود_حالا نشونت میدم_ که امکان درس خوندن تو خونه نداشتیم. شش تا پسر قد و نیم قد پشت سر هم بودیم. تو یه اتاق دو در سه. برای خوابیدن به سختی جا می شدیم چه برسه برای درس و کار و فعالیت. 🔸در حین صحبت، به خانه ای کوچک و محقر می رسند. هر دو به راحتی از در بسته عبور می کنند. و وارد خانه می شوند. پروانه: کدومشون تویی؟ چمران: اون آخری که به در نزدیکتره. چون دیرتر از همه می خوابیدم و زودتر از بقیه بلند می شدم. « 📖 مرد رویاها - ✍ سید مهدی شجاعی» 🔰 | برنده باش🔰 https://eitaa.com/dbarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 روباهي🦊 از شتري 🐪 پرسيد: عمق اين رودخانه چقدر است؟! شتر جواب داد: تا زانو ولي وقتي روباه توي رودخانه پريد ، آب از سرش هم گذشت! روباه همانطور که در آب دست و پا مي زد و غرق مي شد به شتر گفت: تو که گفتي تا زانووووو! و شتر جواب داد: بله ، تا زانوي من ، نه زانوي تو! 👈 وقتی به کسی مشورت میدیم و یا از کسی مشورت میگیریم ،بايد شرايط طرف مقابل رو هم در نظر بگيريم وگرنه ممکنه بیفتیم توی دردسر. 👈 هر تجربه اي که ديگران دارند ممکنه برای ما مناسب نباشه ! @Dbarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی از این که هست آسونتر نمیشه ؛ تو قوی تر شو! @Dbarin
: 💠پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. 🔸تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . 🔸من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی . دوستدار تو پدر 🔸پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . 🔸۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار ، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم . https://eitaa.com/dbarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا