احساس میکنم شکاف خونی رنگ سمت چپ کالبدم، سرشاری از تهی بودنه. انگار غرق شده در هیچ های احساسش. انگار خلعش پره اما از پوچی. از پوچی بر گرفته شده از هزارتوی مغزم. گویی تمام وجودم به این تپش های پی در پی بند شده. اسیرِ بی احساسی روحم شدم که از این یه تیکه جای روح بخش زخم میخوره. صدای فریاد وجودمو میشنوم، از ناسازگاری خودم با خودم میشکنمو فرو میریزم تو چاله پوچی وجودم.
من از این روحِ بی روح خسته شدم. از خودی که نمیتونه حتی نقش خودشو ایفا کنه. از مقصر بودن های بی نقش مغزم تو پرتاب شدن تو چاله های قلبم. یا من باید خاموش بشم یا روحم . اما چه کنم که کالبدم وصلِ به نفسِ روح مخدوشم.
#ماه_نوشت
'ᴅᴇᴇᴘ ɪɴ ᴛʜᴇ ꜰᴏʀᴇꜱᴛ'
زنان کوچک زیادی خوب بود.
احساس همزادپنداری و نزدیکی که با جو داشتم غیر قابل توصیفه.