درد بر وجودش رخنه کرده بود؛
دست و پا میزد در باتلاق احساساتش،
احساسات مانند طنابی گزنده او را در بر گرفته بود.
خودش میدانست ، دیر شده است برای درک وجودش،
چه چیز بدتر از آنکه خودت هم نتوانی خودت را درک کنی آن وقت است که اشک ها امانت نمیدهند ، گاه حتی بی آنکه چشمانت حسشان کنند ، بی صدا چکه میکند بر اعماق دلت. اما کم کم مغزت پر میشود از تهی بودن؛ احساس میکنی کافی نیستی بر حیات اطرافت، و دگر هیچ...حتی خودت هم نمیفهمی خورد شدن وجودت را ، احساس نمیکنی چگونه پرتاب میشوی در چالهی ندانستن های مغزت ؛ تو کافی هستی برای خودت...! برای وجودت، آری حتی اگر زمین خوردی ، از همان قطره های اشک بیاموز راه بلند شدن را؛
راه بازگشت به خودت را، همان کسی که تلاش میکند برای هدف هایش و تسلیم نمیشود در مقابل ناهمواری ها :)
#ماه_نوشت