شاعرِ آیینهها
مدرسه خیلی خوبه، مخصوصا وقتهایی که تعطیله.
مهمون خیلی خوبه، مخصوصا اون لحظه که میگه: با اجازتون ما دیگه رفع زحمت کنیم.
من از امروز تا دو هفتهی آینده یه روحِ مردهِ معلق در کالبدِ شکستهی جسمم، به حساب میام.
میدونی دیگه هر چقد داد بزنی، دروغ بگی، حمله کنی، دیگه هیچ احساسی نمیگیرم؟ دیگه هیچ ارزشی پیشم نداری، کارات عادی شده.
گاه باید رویید،
از پسِ آن باران
گاه باید خندید،
بر غمی بی پایان...
| سهراب سپهری
-🪞-
فضای اتاق، پیچیده و دهم بود.
از پله های خشک ِ مارپیچی شکل، آهسته آهسته پایین آمد؛
بوت های مشکی رنگش مدام بر زمین بر خورد میکرد و اثری از خود بر روی خاک سفید که حاکی از سالخوردگی اتاق داشت باقی میگذاشت.
فضا سکوت را حکم میکرد و واضح بود که مدت هاست کسی در اینجا، پا نگذاشته است.
لب هایش را محکم بر هم میفشرد و سعی داشت بفهمد اینجا کجاست؛
زمانی که در راهرو به سوی اتاقِ جدیدش قدم بر میداشت دری سیاهرنگ روبه رویش پدیدار شده بود.
هرچه بود، او وارد شده بود و حالا با اندک ترسی که در وجودش رخنه کرده بود، به انبوه آیینه های اطرافش خیره بود. دامن لباس سیاه رنگش را در میان انگشتان رنگ پریده اش میفشرد. با تردید به سوی بزرگترین آیینه قدم برداشت. در فاصله یک قدمی آن باز ایستاد و به بازتاب چشمان خاکستری رنگش خیره شده بود. پیچش نوری بر آیینه، اورا متوقف کرد. صداهایی نجوا مانند گوشش را نوازش میکرد. فرکانسی نه تنها از آن سوی آیینه؛ بلکه گویی از آن سوی دنیایش بود. با تردید قدمی به عقب برداشت، اما دیگر دقایق به او اجازهی گریز نمیدادند. او میان قاب طلایی رنگ آیینه کشیده شد، و نقرهایِ آیینه او را بلعید. فریادی در عمارت پیچید. عمارتی که سالها خالی از سکنه بود و حالا، با زنده شدن حسِ زندگی، و قدم گذاشتن دخترک به آن، داستانی جدید در آن آغاز شده بود. دخترک از شکاف میان زمان، و هستی اش گذر کرد و حالا آرزو میکرد که کاش هیچ گاه پا در این عمارت نگذاشته بود.
#ماه_نوشت
-ᴅᴇᴇᴘ ɪɴ ᴛʜᴇ ꜰᴏʀᴇꜱᴛ-
بعضی از کتابا طلسم شدن؛ یعنی تو دوست داری زودتر از پایان ماجرا خبر دارشی، ولی هم زمان نمیخوای تموم بشه و دوست داری مدام ادامش بدی..!
این مقداری که به علائم نگارشی اهمیت میدم و بهشون توجه دارم رو، اگه رو خودم گذاشته بودم الان اینجا نبودم.
هدایت شده از کتابخانه یک شوریده...!
5.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه ها استیون هاوکینگ خیلی خوبه