درمیان فراز و نشیب جهان تلخ، دخترکی بود سیاهپوش. دخترکی که سوگوار بود. او سوگ بر دوش و غم در دل داشت. غم خویشتنش. خویشتنی که ناگزیر است به سرکوب شدن. سرکوب کردنی که تنها به خاطر وجود لکههای سیاه بر تن سفید سرزمین دخترک است. حکمرانان جدید این سرزمین شکارچیانی هستند که لرزه بر تن میاندازند. آنها روح هارا پوچ و خود را مالک همه چیز و کس میدانند. حتی سرزمینی که گردهای از خاک آن هم به آنان تعلق ندارد. از صاحبان حقیقی این ملک تنها یک تن باقی مانده. همان دخترکی با پنهان نمودن خود در زمینی که هر دو خود را از آن یکدیگر میدانند. از میان این قبیلهی بیهراس و بیباک تنها او بازمانده چرا که او معشوقهی زمین است. زمین عشق این دختر بلند گیسو و بیباک را در دل میپروراند پس با باد و باران و مه و خورشید از جان او حفاظت میکند. اما عشق زمینِ مجنون آنچنان او را کور کرده که غمِ در چشمان لیلی را نمیبیند. نمیند که دخترک خسته است از دیدن سلاخی شدن مردمان و سرزمینی که میان آنان چون نهالی قد کشیده. اما در شبی که ماه همچنان میتابید و ستارگان خیره به سرنوشت دختر بودند، فریاد افکار قبیلهی متجاوز گر لرزه بر تن دخترک انداخت. آیا او باز هم میتواند ریخته شدن خون هم نوعانش را ببیند و دم نزند؟ دخترک اما سکوت کرد. او سکوت کرد اما خشم و غم جا مانده در وجودش کالبدش را درید و روح دخترک خود را از جسم فانیاش آزاد نمود.
زمین؛ که معشوقه اش را این گونه دید، عشق خویش را با روحش که بیش از میلیارد ها سال به خاک خشک زندگی بخشیده بود را در هم آمیخت. روح زمین و عشقش و روح دخترک و سوگواری اش، صفتی را ساخت که نامی ندارد. صفتی که سرزمین دخترک را از تمام ناپاکی ها پاک نمود. و کنون کسانی نیز هستند که باور دارند روزی میرسد که روح زمین و دخترک با دستور ایزد عصیان میکنند برای دفاع از قلب های سوگوار.
#ماه_نوشت
شاعرِ آیینهها
درمیان فراز و نشیب جهان تلخ، دخترکی بود سیاهپوش. دخترکی که سوگوار بود. او سوگ بر دوش و غم در دل داشت
از اون متن نصفه شبیا که احتمالا فردا صبح بگم این چه مزخرفیه نوشتم و پاکش کنم-
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد.
کسی مرا به میهمانیِ گنجشکها نخواهد برد.
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنیست..
من درختم، اما
نه درختی که بروید در باغ
نه درختی که برقصد دلشاد
آن درختم که بگرید با ابر
آن درختم که بنالد در باد.
آن درختم که ز دیدار نسیم
برگ برگش کشد از دل فریاد.
آن درختم که در این دشت سیاه
روز و شب مویه کند با مجنون
همه دم ناله زند با فرهاد.
آن درختم که به صحرای غریب
خفته در بستر دشت
رسته در دامن کوه
شاخه هایش حسرت
برگ برگش اندوه.
-مهدی سهیلی-
هدایت شده از لبپَر.
کاش بتونم خودم رو قانع کنم فرجه برایِ درس خوندنه، نه خوابیدن.
بهونه برای درس نخوندن؟ ذهن من وجود داشتن رو یه بهونه برای درس نخوندن میبینه.