eitaa logo
شاعرِ آیینه‌ها
266 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
23 ویدیو
1 فایل
در بهبه‌ی جریان بی‌روح اطراف؛ من زندگی می‌کنم در اعماق جنگل ذهنم! در اینجا همه پیمان می‌بندیم برای باهم بودن، ما‌ گوش می‌سپاریم به‌موسیقی طبیعت، قدم‌ می‌زنیم در میان پیچک‌های سبز‌رنگ ‌و سرمی‌کشیم فنجان‌تلخ زندگی را؛
مشاهده در ایتا
دانلود
خِشت بر خشت زوایایِ جهان گردیدم، منزلی اَمن‌تر از گوشه‌ی تنهایی نیست.
آشپزخونه‌ام در آینده:
کاش همینطوری که دارم راه میرم یه سنگی از آسمون بیوفته رو سرم نابود بشم‌.
همه چیز بهم حس پوچی رو القا میکنه و درست در دل این تهی بودن ها، زندگیم معنا میگیره. اما وقتی انعکاس درونم رو که هر بار پنهان میکردم آزاد میکنم؛ فقط یه چیز حس میشه: شکنندگی‌ای که کل عمرم سعی در پنهان کردنش داشتم. تمام آموخته‌هام توی همین خلاصه میشه. من یاد گرفتم اشک‌هام رو زیر پلک هام فرو بخورم، یاد گرفتم که خنجری که در قلبم فرو رفته رو بیرون نکشم چون اونقد ترسو بودم که درد کشیدن رو به پدیدار شدن خون روی دست‌هام ترجیح دادم. اما در انتها، زمانی که تصور میکردم میتونم میون این پوچی خود ساخته به زیستن ادامه بدم، متوجه شدم زندگیم معنایی داره که من ازش فرار میکردم. من به درخت زندگیم فقط آب دردی رو بخشیدم که از ترسی نشعت میگرفت که من از هیولای توی ذهنم ساخته بودم. هیولایی که ترسم رو ساخت. و من رو از چیزی والا تر از درد ترسوند. اون هیولا مجموعه ای بود از تصوراتی که ذهنم هنگام تصورِ دیدنِ زیسته‌ی واقعیم ساخته بود. من از باز کردن دیدگانم، من از 'آگاهی' میترسیدم. اما این باعث نشد که معنایی که من اون رو پوچی نامیده بودم، پشت تصورات تهی‌م پنهان بشه‌. و حالا میدونم هنگامی که دیدگانم رو به روش رو رصد کنه، با روح خسته‌ای مواجه میشه، که نه نیاز به اشک ریختن داره، نه نیاز به لبخند زدن، اون فقط تشنه‌ی یادگیریه، اون عطش دونستن چیز‌هایی رو داره که از سر ترس از خودم پنهان کرده بودم. من نیازی ندارم خوشبختی رو نشونش بدم، یا بهش بگم در اوج درد هم لبخند بزنه؛ اون فقط نیاز داره یاد بگیره، ظرف زندگیش رو با معنایی جز ترس پر کنه. معنایی که با یادگیری به دست میاد. آگاهی‌ای که میتونه بُرنده باشه، اما خون ریخته شده از زخم‌هام بهم نشون میده که من واقعا چی هستم.
آسمونِ آبی، منِ سبز، صدای ویگن و احساس کردن تابستون.
اینبار من از غم نمی‌گریزم. به هم می‌نگریم و زیر بارِ رنجِ خوفناکِ زیستن، یکدیگر را در آغوش می‌کشیم. شاید این بار، زمانی که آبیِ غم، در قهوه‌ای چشم هایم جا خوش کند، نبارم. پلک‌هایم را بر هم بفشارم و صبر کنم تا تنِ لرزانم را در آغوشِ سردش بکشد. تا در گوشم نجوا کند، که بودنش را گاه باید پرستید و تلخی‌اش را با زبان حس کرد. تا بگوید که او نیز بخشی از من است. نیمه‌ای از من که مرا سوق می‌دهد به اندیشیدن به رنجی که مرا در بر گرفته.
یهو به خودم میام میبینم دارم بلند بلند با خودم حرف میزنم.
تنها برنامه‌ای که تابستون ها بهش پایبندم هری پاتر خوندن/دیدنه.