-آن چنان آلودهست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم میلرزد
چون تو را مینگرم
مثل این است که از پنجرهای
تک درختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان مینگرم.
مثل این است که تصویری را
روی جریانهای مغشوش آب روان مینگرم.
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار
که فراموش کنم.
تو چه هستی، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان مرا
میگشاید در
برهوت آگاهی؟
بگذار
که فراموش کنم.
-فروغِ فرخزاد.
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
ای کشته سوزانده بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج
یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچهای را که رها گشته در امواج
-فاضلِ نظری.