دیدم که پوست تنم از انسباط عشق ترک میخورد.
در یکدیگر گریسته بودیم؛
در یکدیگر تمام لحظهی بیاعتبار وحدت را، دیوانه وار زیسته بودیم.
-فروغ فرخزاد.
میدانم..میدانم..میدانم
این را میدانم
زندگیام را تباه کردهاند
این خاطرات...
میدانم، به هر سو که روم
با منند این شعر ها
این شعر ها که در برکه ها با من غوطهور بودهاند و با خود حملشان کردهام
در تبعیدگاهها، کافهها و راه ها
و میدانم این قلب تباه خواهد کرد
اندک باقی ماندهام را...
گرفتار شدهام
کاملا گرفتار شدهام
ولی علی رغم تمام انها،
آمادگی تغییر این زندگی
با هیچ زندگی دیگری را ندارم.
که من صاحب این رنجم،
این رنج روشنی بخش....