eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺 پل خرمشهر در دوران دفاع مقدس #خرمشهر @defae_moghadas
🍂 تانک به غنیمت گرفته در نزدیکی میدان راه آهن| دهم مهر ماه ۵۹ ( حماسه میدان راه آهن) بچه های سوار برتانک از برادران ستاد مقاومت خرمشهر می باشند. #خرمشهر @defae_moghadas
🍂 🔻 طنز دفاع مقدس اسیر عراقی آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک. بچه ها همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:(الایرانی !الایرانی!)و بعد هرچی تیر داشتند ریختند تو آسمون. نگاهشون می کردیم که اومدند نزدیک تر و داد زدند: (القم القم بپر بالا)صالح گفت:( ایرانی اند... بازی در آوردند!)عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: (السکوت الید بالا)نفس تو گلوهامون گیر کرد.شیخ اکبر گفت:نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند....خلیلیان گفت صداشون ایرانیه.... یه نفرشون چند تیر شلیک کرد و گفت:(روح!روح!) دیگری گفت: اقتلو کلهم جمیعا...خلیلیان گفت: بچه ها می خوان شهیدمون کنند.و بعد شهادتین رو خوند.دستامون بالا بود که شروع کردن با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادند که ما رو ببرندسمت عراقی ها.همه گیج و منگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یکدفعه صدای حاجی اومد که داد زد:(آقای شهسواری !آقای حجتی !پس کجایین؟!)هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقی ها کلاشو برداشت.رو به حاجی کردوداد زد :بله حاجی !بله ما اینجاییم!....حاجی گفت اونجا چیکار می کنین ؟گفت:(چندتاعراقی مزدور دستگیر کردیم)و زدند زیر خنده 😂😂و پا به فرار گذاشتن🏃🏃 @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 53 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خیره به چشم هایم گفت: «من به شما ثابت می کنم کمیته اعدام ها واقعیت دارد.» یک مرتبه انگار چیزی توی ذهنش جرقه بزند، گفت: «اتفاقا یکی از نیروهای این کمیته اسیر شده و بین اسرای کمپ موقت است.» . مطمئنی؟ - با چشم خودم دیدم چند نفری را که عقب نشینی می کردند هدف گلوله قرار داد! دلم لرزید. با خودم گفتم: «خیاط در کوزه افتاد!» آخرین اسرایی را که به کمپ آورده بودند، از ذهن گذراندم. فکر کردم قساوت را در صورت کریه و چشم های جنایتکار کدام یک از اسرا دیده ام. پرسیدم: «شما که جلو بودی، از کجا توانستی گروه الجنه را ببینی؟». . گفت: «من امریه ای داشتم که بین گردان و عقبه در رفت و آمد بودم. یک بار که به سمت مقر گردان می رفتم، دیدم خطی از نیروهای لجنة تشكیل می شود. چند نفر از آنها را از نزدیک دیدم. گذشت، وقتی وارد کمپ شدیم، یکی را دیدم که برایم آشنا بود؛ ولی یادم نمی آمد کی و کجا او را دیدم. تا اینکه چهره او را، در حالی که مسلسل به دوش داشت و در سنگر لجنة الاعدامات مستقر شده بود، به خاطر آوردم.» از ذهنم عبور کرد شاید اشتباه می کند، که گفت: «مطمئنم اشتباه نمی کنم بلند شدم و گفتم: «پس، با من بیا تا پیدایش کنیم.» در حالی که کمپ موقت هنوز از اسرای کربلای ۵ خالی نشده بود، اسرای جدیدی به آنها افزوده شدند. توى آن شلوغی، پیدا کردن یک نفر، که حتی درجه او را نمی دانستیم، مثل گشتن دنبال سوزن در انبار کاه بود. شب بود و چراغ کم سوی اردوگاه هاله نوری به رنگ قرمز نارنجی روی صورت اسرا می ساخت که تشخیص چهره شان را دشوار می کرد. نورافکن های کمپ موقت راههای عبور را روشن می کرد و نگهبانان می توانستند معابر را به خوبی رصد کنند. در داخل کمپ لامپهای بی رمقی سوسو می زدند که نبودش از بودنش بهتر بود، چون در پرتو بی فروغشان تشخیص سگ از موش میسر نبود، مگر در حجم! در چنین وضعیتی، ستوان جوان پابه پای من برای شناسایی اسیر مورد نظر قدم بر می داشت. از مدیریت کمپ موقت خواستم دستور دهد کسانی که در سرویس های بهداشتی هستند زودتر خارج شوند و آنهایی هم که پتوی غربت بر سر کشیده و خوابیده اند تا شاید خواب زندگی کنار خانواده را ببینند و از کابوس اسارت رهایی یابند بیدار شوند و برای آمارگیری صف بکشند. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 54 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ ستوان جوان بین صف اسرا قرار گرفت و تک تک اسرا را از نظر گذراند. پس از چند بار دور زدن در بین همه صفها، گفت: بین اینها نیست.» آن شب بهروز و ثامر نیروی شیفت مدیریت بازجویی بودند. از آنها خواستم آمار بگیرند و ببینند آیا اسرای موجود با آمار داده شده یکی است. اگر نیست، سوراخ سمبه ها را بگردند و اگر کسی در گوشه و کنار خواب است، او را بیاورند. بهروز، که از دستم کلافه شده بود، گفت: «حاجی، بگو دنبال کی می گردی، ما از بلندگو صدایش می کنیم. هر جا باشد، می آید!» - مشکل این است که نمی دانیم آن کسی که دنبالش هستیم کیست؟ با تعجب نگاهم کرد و شانه هایش را بالا انداخت. چون صفها منظم و در ردیف های بیست نفره بودند، شمارش مجدد کار سختی نبود. برای همین در مدت کوتاهی اعلام کردند آمار درست است و در تعداد نفرات اسرا کمبودی دیده نشد. یک بار دیگر همراه ستوان جوان بین اسرا قدم زدیم و او به دقت چهره هر یک از اسرا را از نظر گذراند. شب به نیمه رسیده بود. اسرا زیر لب غر می زدند که این موقع شب دنبال چه کسی هستیم که خواب را بر آنها حرام کرده ایم. از این رو، جست وجو را تعطیل کردم و ستوان جوان را به ثامر سپردم و از او خواستم اسیر را در جایی مکان بدهد که اگر به وجودش نیاز بود، حداقل دنبال او نگردیم. به چادر خودم رفتم. ذهنم از تقلا و تکاپو نمی ایستاد. فکر کردم اگر ستوان درست دیده باشد، تا رسیدن به حقیقت فاصله ای نداریم. اما اینکه نیروی لجنه را در میان اسرا پیدا نکرده بودیم، ناامیدم کرده بود. روی تخت دراز کشیدم. ذهنم آرام نمی گرفت و نمی توانستم بخوابم. صحنه هایی که از صبح دیده بودم جلوی چشمم رژه می رفتند. یک مرتبه یاد موضوعی افتادم. فوری از تخت جدا شدم و به محل نگهداری اسرا رفتم. از بهروز خواستم همه اسرایی که سرشان را تراشیدند احضار کند. نگاه چپ چپ بهروز میگفت که این کارآگاه بازی ها را برای صبح بگذارم؛ اما نمی توانستم. معلوم بود این تقاضا در آن موقع شب فقط این فکر را به ذهن همکارانم می آورد که: «بشیری دارد روانی می شود!» تراشیدن موی سر از ابتدایی ترین راه های مخفی شدن است و بازشناسی را تا حدی دشوار می کند. عوامل کمپ سر تراشیده ها را حاضر کردند. تعدادشان به انگشتان دو دست هم نمی رسید. کار شناسایی آسان شده بود. به آنها گفتم سرهایشان را بالا و به سمت چراغ نگاه دارند. ستوان جوان را حاضر، و به او اشاره کردم با دقت آنها را ببیند. و او با تأمل در چهره تک تک اسرا نگاه کرد. تا اینکه چشم هایش روی یک اسیر متوقف شد. کمی عقب رفت و او را به دقت برانداز کرد. اسیر موتراشیده سعی می کرد نگاهش را از چشم های بانفوذ ستوان جوان دور کند، که یک مرتبه ستوان جوان سکوت را شکست: - خودش است! شک ندارم که خودش است!» با تردید به ستوان جوان نگاه کردم. شک را که از نگاهم خواند، گفت: «اینکه پیدایش نمی کردم به خاطر تغییر چهره اش بود!» اسیر موتراشیده دستپاچه گفت: «موضوع چیست؟ چرا من را دوره کرده اید؟ شناسایی من برای چیست؟ مگر من که هستم؟!» . شلوغش کرده بود: «به خدا من یک سرباز خدماتی ام، آرایشگر گردان بودم. از افسران و پرسنل گردان بپرسید، به شما می گویند!» بی تابی او و آرامشی که در صورت ستوان جوان بود شک و دودلی را از دلم پاک کرد. از همکارانم خواستم هر دو اسیر را برای استراحت به بخش نگهداری اسرا برگردانند. صبح روز بعد، من و همکارانم صلاح عسگرپور، عدنان دیوجان، جلیل بر قول، و عادل و چند نفر دیگر در دفتر بازجویی جمع شدیم. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 55 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ اسیر مورد نظر را پس از صرف صبحانه بر سر میز بازجویی حاضر کردیم. جوانک آشفته و پریشان حال بود. من و همکارانم را با تشویش از نظر گذراند، بعد رو کرد به من و با لکنت گفت: «انشاءالله که صدق گفتار من بر شما معلوم شده!» - دلیل دستپاچگی شما را نمی فهمم. شما اسیر شدی. ما از همه اسرا مثل شما بازجویی می کنیم. لحظه ای آرام شد. عدنان از او خواست خودش را معرفی کند. - من رسول و اهل نجف هستم. صلاح پرسید: «چرا جوان نیرومندی مثل تو باید به جای رزم در عقبه یگان کار کند؟» . .- من در نجف آرایشگاه مردانه داشتم. چون این حرفه را میدانستم، در یگان هم به همین کار مشغول شدم. جلیل بر قول، که از بازجوهای مدیریت کمپ بود، پرسید: «در یگانتان فقط شما این حرفه را می دانستی؟ کس دیگری نبود که آرایشگری بلد باشد؟» رسول، که باهوش به نظر می رسید، فوری گفت: «منظورتان را فهمیدم. بله دیگران هم بودند. اما، پدر من فرماندهان را تطمیع کرده بود و آنها هوای من را داشتند.» جلوی حاشیه رفتنش را گرفتم و گفتم: «می گویند شما در لجنة الاعدامات بودی. در این مورد حرفی داری؟» . رنگ باخت. انگار جوهره جانش را گرفته باشند، فروریخت و به میز خیره شد، معلوم بود فکرهایش را جمع و جور می کند تا دروغی تحویل ما بدهد. به دوستان اشاره کردم بگذارند هر چه می خواهد به هم ببافد. اما، زرنگ تر از این حرفها بود. زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «آدمهای حسود همه جا هستند و دشمنی در جهان بشری تمامی ندارد. برای همین من از شنیدن این حرفها تعجب نمیکنم.» - اما من تعجب می کنم که یک آرایشگر و سرباز صفر مورد حسد و دشمنی باشد. شما نه فرماندهی، نه ژنرال، و نه حتی یک درجه دار ساده؛ پس چطور ممکن است کسی به شما حسودی کند؟! خیره شدم به چشم هایش: «ممکن است وقت ما را تلف نکنی و مستقیم بروی سر اصل مطلب؟» مضطرب شد و پلک هایش پریدن گرفت. ناباوری را در چهره هر یک از ما رج زد. یکی از همکاران عرب با لهجه غلیظ عراقی به او فهماند مقاومت بیهوده است و فقط روند بازجویی را طولانی و بازجو را خسته می کند. در این صورت کسی نمی داند یک بازجوی خسته چه واکنشی از خود نشان دهد. نگاهش را به من چرخاند و شکسته بسته گفت: «امان می خواهم!» - منظورت چیست که امان می خواهی؟ شما در وضعیتی نیستی که برای ما شرط بگذاری. داری بازجویی می شوی. باید مثل بچه آدمیزاد همکاری کنی؟ - همه اینها را می دانم؛ اما اگر مطالبم را بگویم، جانم به خطر می افتد به همکارانم نگاه کردم تا نظر آنها را بدانم. یکی به دیوار چشم دوخته بود، یکی کاغذ مقابلش را خط خطی می کرد، دیگری پس کله اش را می خاراند. یکی دو نفر هم به بهانه ای از اتاق خارج شدند. فهمیدم کسی نمی خواهد خودش را درگیر این ماجرا کند. از اتاق بیرون آمدم و به حاج محمد باقری زنگ زدم. موضوع را توضیح دادم و از او کسب تکلیف کردم. حاج محمد گفت مورد منحصر به فرد است، به تشخیص خودم عمل کنم! گفتم: «این حرف شما به معنی موافقت است یا مخالفت؟» حاج محمد گفت: «با هر تصمیمی که بگیری موافقم!» به اتاق برگشتم. چند نفر از همکارانم آمده و یکی و دو نفر نزدیک در ایستاده بودند. به اسیر گفتم: «تو در امانی، با خیال راحت حرف بزن!» از کجا بدانم در امانم؟ شما بازجویی ام می کنی و می روی پی کارت. بعد، من با کسانی مواجه می شوم که به امانی که شما دادی تعهدی ندارند. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 56 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ دست بردم به اسلحه کمری ام. ماكاروف را در آوردم و گلنگدن را کشیدم. همکارانم با تعجب نگاهم می کردند. اسلحه آماده شلیک را روی میز گذاشتم. اسير با نگرانی من را می پایید. اسلحه را به طرف او هل دادم و گفتم: «این هم امان....» یک مرتبه دیدم بچه ها، دولا دولا و با عجله، اتاق را ترک کردند. من ماندم و رسول، که با چشم های بهت زده به اسلحه نگاه می کرد. آن را به طرفم راند و گفت: «خدمت شما!» اسلحه را به طرفش هل دادم و گفتم: «این ضامن امانی است که به تو دادم. بگذار پیشت باشد!» همان طور که به سلاح چشم دوخته بود، گفت: «اگر این اسلحه را قبول کنم، قبل از هر کاری اول خودم را می کشم!» سرش را بالا آورد و گفت: «من امان شما را قبول کردم و صحبت می کنم.» از اتاق بیرون رفتم. ماكاروف را بالا گرفتم تا همکاران ببینند. یکی یکی به ما پیوستند؛ در حالی که در چهره شان می خواندم من را یک احمق تمام عیار می دانند. به آنها حق می دادم؛ اما فکر کردم پرده برداشتن از یک راز سر به مهر ارزش این خطر را دارد. همکاران که جاگیر شدند، به اشاره سر به اسیر گفتم شروع کند. رسول نفس گرفت: «این کمیته سازمان پیچیده ای ندارد؛ ولی طوری درباره آن صحبت شده که همه فکر می کنند. پیچیده است » بعد از مکثی ادامه داد: «بعد از اینکه یگان به طرف خط مقدم می رفت، تحت فرماندهی افسر توجیه سیاسی، سنگری در پشت لجمن تعبیه می کردند و نظامیان خدماتی را بر این سنگر مشرف می کردند و توضیح می دادند این منطقه را زیر نظر بگیرند. اگر دیدند کسی از نیروها به عقب بر می گردد، یک گلوله خرجش کنند تا کشته شود. در این باره هیچ استثنایی هم وجود ندارد!». آنجا فهمیدم چرا نیروهای عراقی ترجیح می دادند خود را به نیروهای ما تسلیم کنند. این سنگر در فاصله چند کیلومتری از معرکه جنگ طراحی می شود؟ در مناطق کوهستانی مثل سلیمانیه، پنجوین، و ماووت با فاصله یک تا دو کیلومتر، و در مناطق دشت و جلگه مثل شلمچه و جاهای مسطح به فاصله حدود چهار کیلومتر است. - فرماندهی این کمیته بر عهده افسر توجیه سیاسی است؟ سر تکان داد که «بله» و ادامه داد: «اما افسر توجیه سیاسی تا آخرین لحظه هم از مأموریتش خبر ندارد. تا شروع عملیات هیچ کس نمی داند فرماندهی لجنة الاعدامات با کیست ولی در آخرین لحظات این فرمان به کلی سری را به دستش می دهند. پیش آمده که افسر توجیه سیاسی، با اینکه سرسپرده رژیم بعثی است، اما از انجام این مأموریت اکراه دارد و ناراحتی اش را بین نیروهای تحت امرش اعلام می کند. بالاخره کشتن هم وطن کار سختی است. اما، ضرورت اجرای فرامین را به او متذکر می شوند.» تب و تاب امانی را داشتم که از من خواسته بود. پرسیدم: «تو در این ماجرا کسی را کشتی؟» است رنگ از صورتش پرید. با لکنت گفت: «بله. چند نفری را زدم. - از میان آنها کسی را هم می شناختی؟ صدایش زير شد: «همه را تا حدودی می شناختم.» سرش را پایین انداخت: «ولی فرمانده گردان و معاونش را کاملا می شناختم!» تنفر را در چهره همکارانم می دیدم. فکر کردم هر یک از این افراد ممکن بود حین جنگ به دست نیروهای مقابل کشته شوند. ولی کشته شدن به دست نیروهای خودی چه مفهومی می توانست داشته باشد؟! سرم درد گرفته، و نفسم تنگ بود. از اتاق بازجویی بیرون رفتم تا هوایی بخورم. اما حال بدم با هواخوری خوب نمی شد. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 اول اردیبهشت 1360 سالگرد عملیات بازی دراز گرامی باد
4_702924891808071752.mp3
508.8K
🍂 🔻 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران نوحه‌خوانی ⏪ " سنگر بازیدراز ای قله پر خون ایمان" ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ 🔻 مدت آهنگ: 05:55دقیقه حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
سرزمین نینوا یادش بخیر کربلای جبهه ها یادش بخیر یاد آن دوران بخیر و یاد آن دوستان بخیر روز و روزگارتون شهدایی #سلام_صبحتون_بخیرو_شادی🌺
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 57 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ اطلاعات او را به واحد تنظیم اسناد دادم. گزارش ها تهیه و به بخش های ذیربط ارسال شد. هر یک از همکاران نیز، بر حسب نیاز قسمتی که در آن فعالیت می کردند، گزارش مرتبط به کار خود را تدوین کردند. آن قدر فلسفه وجودی این کمیته تأثیر بدی در روح و روانم گذاشته بود که با خودم فکر کردم کاش هیچ وقت چیزی درباره لجنة الاعدامات نمی دانستم و هرگز داستان غم انگیز قتل هم وطن به دست هم وطن را نمی شنیدم. بعد از مدتی، به گوشم رسید مسئول بازجویی و کمپ اعترافات رسول را به اطلاع حاکم شرع اهواز رسانده و ایشان هم حکم اعدام قاتل را صادر کرده است. به او یادآوری کردم من با اجازه فرمانده به اسير امان داده ام و کار آنها خلاف اخلاق است. جالب که جوابم داد: «شما امان دادی، من که این کار را نکرده ام!» پرسیدم: «مگر اولیای دم شکایتی کرده اند؟» پاسخی نداشت. خوب می دانست اگر امان من نبود، آن اسیر هرگز اعتراف نمی کرد. عذاب وجدان داشتم؛ چون جان اسیر به خاطر امان من به خطر افتاده بود. موضوع را با مسئولان مدیریت های دیگر مطرح کردم و مفصل درباره آن حرف زدیم. آنها هم نمی خواستند کار خلاف اخلاقی صورت بگیرد و دنبال راه چاره بودند. با وجود بحث های طولانی، به نتیجه ای نرسیدیم. در نهایت از آنها خواستم موضوع را به شیوه خودم و بدون درگیری حل و فصل کنم. بعداز ظهر روز بعد، اتوبوس انتقال اسرا به کمپ آمد. اسرایی را که نگهداری آنها در اهواز فایده ای نداشت آماده کردیم تا به کمپ های دائمی منتقل شوند. وقتی آخرین اتوبوس پر می شد، به مسئول کنترل گفتم اسم رسول را ثبت کند. به او هم اشاره کردم زودتر سوار شود. رسول، که حسابی ترسیده بود، گفت: «حاجی، نمی شود من همین جا پیش خودت بمانم؟» گفتم: «نه، معطل نکن. سوار شو!» از رفتار خشک من تعجب کرده بود. به ناچار سوار شد. ولی از پشت پنجره اتوبوس با تشویش به من نگاه می کرد. تا اتوبوس ها بخواهند راه بیفتند، جانم به لبم آمد. بعد از آن، دیگر خبری از رسول نداشتم. حدود شش ماه بعد، قرار شد در معیت آیت الله سید محمدباقر حکیم به کمپ تختی تهران بروم تا در مراسمی شرکت کنم. ابتدای برنامه با سرود اسرای تواب شروع می شد. وقتی گروه سرود به صحنه اجرا آمدند، در میان آنها رسول را با سربند «یا حسین» دیدم. وقتی از جلوی من رد می شد، حق شناسانه به من چشم دوخته بود؛ در حالی که هرگز نفهمید در کمپ موقت سپنتا چه سرنوشتی در انتظارش بود. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍🍂 🔻 مواظب ضد هوایی‌ها باش رو به قبله که قرار می‌گرفت مثل اینکه روی باند پرواز نشسته و با گفتن تکبیر، دیگر هیچ شک نداشت که از روی زمین بلند شده. خصوصا در قنوت که مثل ابر بهار گریه می‌کرد، درست مثل بچه‌های پدر، مادر از دست داده. راستی راستی آدم حس می‌کرد که از آن نماز هاست که دو رکعتش را خیلی‌ها نمی‌توانند بجا بیاورند. نمازش که تمام می‌شد محاصره اش می‌کردیم. یکی از بچه‌ها می‌گفت: «عرش رفتی مواظب ضد هوایی‌ها باش.»😂 دیگری می‌گفت: «اینقد میری بالا یه دفعه پرت نشی پایین، بیفتی رو سر ما.😝» و او لام تا کام چیزی نمی‌گفت و گاهی که ما دست وردار نبودیم فقط لبخندی☺️ می‌زد و بلند می‌شد می‌رفت سراغ بقیه کار هایش. حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 یادش بخیر 👇 مردان روزهای سخت