eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز ۱۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹شاید برخی ایران را مسئول تشدید بحران بدانند، ولی جنگ سرد را به شیوه ای مسالمت آمیز هم می‌توان خاتمه داد. دلایل متعددی نشان می دهد که ایران طرح شروع جنگ شدید را پی ریزی نکرده بود و حتی در آن موقع توانایی شرکت در چنین جنگی را نداشت. اکثر ناظران و کارشناسان نظامی جهان با این برداشت به طور کامل موافقند. این برداشت صدام را تشویق کرد تا با استفاده از این امتیاز برای شروع جنگ خانمان سوز پیش دستی کند. در می ۱۹۸۰ اولین آتشبار سنگین توپخانه به سوی مرزها به حرکت درآمد. اما قبل از این تاریخ و بر اساس توافقنامه الجزایر هیچگونه نیرو و تجهیزاتی جز نیروهای مرزی تابع وزارت کشور و یا ژاندارمری ایران در مناطق مرزی استقرار نیافته بود. این نیروها به طور معمول سلاح یا آتش بار سنگین در اختیار نداشتند، بلکه فقط خمپاره اندازها و دیگر سلاحهای سبک و میان برد مجهز بودند. به همین جهت، می توان به حرکت در آمدن آتش بارهای سنگین توپخانه به سوی مرزها را سوء نیتی دانست که ارتش عراق در عین ارتکاب به آن متوجه نیت سوء فرماندهان خود فروخته ارتش بعث نشد. ارتشی که به طور‌ معمول از مسائل و جریانات اطراف خود بی اطلاع بود. در همان روزها یک رشته مانور نظامی توسط یگانهایی از لشکر سه زرهی و چهار پیاده و شاید یگانهای دیگر به اجرا درآمد و هدف از انجام این مانور کسب تجربه و مهارت در عملیات عبور از رودخانه ها و موانع آبی بود. دو رشته از این مانورها در استانهای انبار و موصل به اجرا درآمد، صحنه نبردها در منطقهٔ اهواز یعنی محور اصلی درگیری در طول جنگ مملو از این رودخانه ها و موانع است. هم چنین از تمامی یگانهای نظامی خواسته شد تا کلیه نواقص‌شان را از حیث مهمات تجهیزات و نفرات برطرف سازند. همین طور برخی از دوره های احتیاط که مدتی قبل مرخص شده بودند، دوباره به خدمت نظام فراخوانده شدند. این نقل و انتقال‌ها به طور مخفیانه صورت می‌گرفت و کسی جز پرسنل نیروهای مسلح از آنها اطلاعی نداشت. با این همه ما امیدوار بودیم که این تحریکات زودگذر باشد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 ‌ روزهای غریبی را شروع کرده بودیم می‌گفتن جنگ شده و دشمن در حال پیشروی‌ست. کوچک بودیم، ولی سردرگمی‌ها و آشفتگی‌های دولت و مردم و شهر و دیار را خوب می‌فهمیدیم. حتی نیروی نظامی هم تکلیف خود را نمی‌دانست. بعضی در حال فرار، بعضی در حال هماهنگی و بعضی در حال دفاع نه در قید لباس، نه اسلحه، نه خانواده، و نه درس و کتاب.... انقلاب و نظام در خطر بود و باید می‌ایستادیم. دیگر فرقی نمی‌کرد کجا، چگونه و با چه امکاناتی! ......و باز عده‌ای از دست غیب، پیدا شدند تا به کشور سامان دهند، آمده بودند تا جان فدا کنند و خود را به خطر بیندازند، هر چند دست‌های ناپاک نگذارند و مانع بتراشند با پیراهن‌هایی رنگ و رو رفته و ساده بر تن، با شلواری نظامی به رنگ خاک، و کفش‌های کتانی ساده‌ی ساده. تا آن‌موقع نمی دانستیم یک بسیجی می تواند در آن‌ِواحد برای کشورش به هر شکلی دربیاید. روزی معلم باشد، روزی کارگر ساختمانی، روزی دروگر زمین‌های کشاورزی، روزی نظامی و روزی دکتر و مهندس و نظامی . و طولی نکشید که برگه‌های ترحیم بر روی در و دیوار مساجد نصب شد. و این هم جلوه‌ی دیگری بود از امتحان داده‌های یاران خمینی که پای انقلاب و دین‌شان همه دنیایشان را خواهند داد. یادشان بخیر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اردوگاه عنبر در بارگاه جانان ۱ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ دنیای اسارت دنیای تاریکی‌هاست که به ندرت نوری در آن دیده می شود. نور و امید کالای کمیاب اسارت است و یأس و درد و سختی، همیشه در زیر پای اسیران می‌لولد. عشق به اباعبدالله علیه السلام کافیست تا تو را از خود بی‌خود کرده عاشقت کند و روانه کوی و دیارش نماید. اما وقتی درهای اسارت به رویت بسته شوند و اسارت هم به خاطر آرزوی زیارت باشد آن وقت چه می کنی؟ ••••• حدود سه ماه از نوشیدن جام زهر قطعنامه توسط امام می‌گذشت. این سه ماه برای اسیران سیصد سال گذشت. باید به خود می قبولاندیم که بعد از آن جهاد حسینی، صلح حسنی مصلحت است. از چند روز پیشتر شایعه آزادی و تبادل اسرا بین ایران و عراق بچه ها را به وجد آورده بود با این حال هنوز «افسوس‌ها» و «ای کاش‌ها» از هر حلق سوخته و عاشقی بر می‌خواست که: افسوس که موفق به زیارت قبر آقا نشدم و ای کاش می‌توانستیم به پابوسی آقا برویم. ذکر همه اسرا این بود: «جنگ تمام شد اسارت در حال اتمام است و ما توفیق زیارت نیافته ایم.» □□ اردوگاه از شنیدن خبر پر از شور و ولوله شد. باور کردنی نبود. آقا ما را طلب کرده بود. طبق معمول هر روز وقتی که روزنامه ها آمد، بچه ها به سرعت مشغول مطالعه مطالب روزنامه ها شدند تا خبرها را برای دیگران ترجمه کنند که آن خبر مثل بمب در اردوگاه منفجر شد. خبر در گوشه ای از روزنامه انگلیسی زبان عراق درج شده بود. به دستور صدام کلیه اسرا باید به زیارت عتبات عالیه برده شوند. تفسیر و تحلیل‌ها شروع شد. - مگه می‌شه؟ اصلاً امکان نداره اینا که برای بردن به آدم مریض به بیمارستان، چهار نگهبان مسلح همراهش می‌فرستادن چطور امکان داره که این همه آدم رو با چند نگهبان بی حال به جایی بفرستن! - همه اینا حرفه ... اگه بخوان ،گروه گروه و به تعداد کم ببرن تا قیام قیامت طول میکشد. عده دیگر می‌گفتند:" صدام خر کیه ؟! امام طلبیده، زده پس هوشنگ خان و نسخه اش را پیچیده و گفته که اینها باید بیایند زیارت. اما نکند... ؟" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گلستان یازدهم نام کتابی‌ست برای شهید چیت سازیان از زبان همسر شهید به نویسندگی بهناز ضرابی زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 👈 بلطف الهی این کتاب جذاب از امشب تقدیم نگاه شما خواهد شد. در وصف این کتاب کافی‌ست بخشی از یادداشت مقام معظم رهبری را بر این کتاب بخوانیم: "این روایتی شورانگیز است از زندگی سراسر جهاد و اخلاص مردی که در عنفوان جوانی به مقام مردان الهی بزرگ نائل آمد و هم در زمین و هم در ملأ اعلی به عزت رسید. هنیالک" دوستان و هم‌گروهی‌های خود را برای استفاده از این کتاب و تشویق به کتابخوانی دفاع مقدس از طریق لینک زیر دعوت نمایید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ساختار تیپ در سپاه ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 حضور سپاه با ۱۶ گردان نیروی پیاده در عملیات ثامن الائمه که در سه سازمان قرارگاه تیپی عمل کرد، نخستین تجربه سپاه به سمت شکل گیری ساختاری از سنتی به کلاسیک بود. در جریان طرح ریزی برای عملیات طریق القدس و خلق تفکر ۱۲ عملیات، تحت عنوان کربلا در قرارگاه عملیاتی مشترک کربلا و ظهور قرارگاههای سپاه برای انجام عملیات مشترک با ارتش علیه قوای دشمن، سپاه را به سمت توسعه سازمان رزم و تشکیل گردان ها و تیپ های متعدد سوق داد. انجام عملیات طریق القدس با مسئولیت قرارگاه کربلا به فرماندهی شهید منفرد نیاکی از ارتش و غلامعلی رشید از طرف سپاه و حضور موثر سپاه تحت ۴ تیپ عملیاتی حرکت با گامهای بلند در مسیر گسترش و توسعه سازمان رزم به حساب می آمد. ▪︎ برفته از کتاب نبرد کلاسیک در شیار ۱۷۵ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
، 🍂 ویار تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 هرگاه وسایل پخت کلوچه فراهم می شد، خانم یحیوی دستور پخت کلوچه می‌داد. بیشتر، زمان عملیات ها پخت داشتیم تا توشه راه رزمندگان باشد. چهار پنج نفر از خانم ها کلوچه ها را در تنورهای فلزی درست می‌کردند پس از پخت، کلوچه ها را در اتاق پهن می‌کردیم تا خراب نشوند و روز بعدش بسته بندی کنیم. حاج قاسم کربلایی دوازده کلوچه را در یک پلاستیک می‌گذاشت. جمله هایی مانند «خدا قوت رزمنده» را روی کاغذ می نوشت و داخل بسته قرار می‌داد. یک بار پس از پخت، کلوچه ها را در اتاق خانم آقاموسی (شهید اسکندری) پهن کردیم. فردایش گفت: زن عمو دیشب از بوی کلوچه ها نتونستم بخوابم. حامله بود و هوس کلوچه نمی‌گذاشت بخوابد. اما دلش نیامده بود بخورد. بعد که آقاموسی موضوع را شنید، با حجت الاسلام محلاتی صحبت کرد او هم گفته بود هرچه بخورند اشکالی ندارد. حلال است. باوجوداین خانم‌ها دلشان نمی آمد و نمی خوردند. ● حبیبه اسکندری •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهل‌ودوم چند وقته با شاهرخ محسن پور یکی از هم باشگاهیها و همکارهاش ریش هاشون را کوتاه نمی‌کنن، آقای محسن پور توی بازار جمشیدآباد عطاری داره و از دوران سربازی با آقام رفیقه و نمیدونم چرا دوست نداره شاهرخ صداش بزنن اسمشو گذاشته علی. جلیل ریش توی لین یک و علی ریش توی بازار جمشیدآباد. فستیوال فیلم‌های کوتاه برای کودکان و نوجوانان بود، برای کلاس ما هم بلیط گرفتن و رفتیم سینما رکس. قبلا دوسه مرتبه با بچه های کفیشه سینما رکس اومده بودیم، این سینما را خیلی دوست داشتم خیلی قشنگ و باحاله مخصوصا قسمت لژ. بین بچه های کفیشه فریدون عباسی توی سینما خیلی شیطنت می‌کرد، گاهی هم سیگار می‌کشید. معمولا یه نفر یه جعبه چوبی که تخمه و آجیل و ساندویچ کالباس توش بود و به گردنش آویز کرده بود چندتا هم بطری نوشابه به کمرش، وسط سالن نمایش راه می‌رفت و داد می‌زد پپسی، کوکا، تخمه، ساندویچ. فریدون هم از اون بالا صدا میزد؛ پپسی، کوکا داری؟ یارو می‌گفت آره، فریدون جواب میداد پس یه تخمه بیار و همگی باهم میزدیم زیر خنده. چند تا کارتون نشون دادن تنها کارتونی که توی خاطره و ذهنم مونده کارتونی بود در مورد جنگ و بمباران توسط هواپیما، در یه گذار یهویی صحنه جنگی تبدیل میشه به صلح و صفا و از همون هواپیمایی که بمبارون می‌کرد کتاب روی سر مردم می‌باره. توی ذهنم حساب می‌کردم اون هواپیمای اجنبی که بجای بمب، کتاب پخش میکنه شاید بجای کشتن مردم و اشغال کشور میخواد روحشون را بکشه و فرهنگشون را اشغال کنه. شاید هم منظور کارگردان چیزه دیگه ایی بود ولی توی اون لحظات من اینجوری برداشت کردم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 موشک‌های تهدید برانداز شهید تهرانی مقدم      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 خواستگاری با چشمهای آبی اسفندماه ۱۳۶۴ بود. از پشت شیشه اتوبوس به درخت‌های لخت و خشک کنار پیاده رو و برفهایی که غباری از دود و خاک رویشان نشسته بود و آرام آرام آب می‌شدند نگاه می‌کردم. آسمان صاف و آبی بود و گاهی دسته‌ای پرنده وسط آسمان به پرواز در می‌آمدند. اتوبوس ترمزی کرد و راننده توی آینه نگاه کرد و با صدای بلند گفت: «هنرستان!» دختری که صورتی گرد و سفید و چشم‌هایی سبز و زیبا داشت و به نظر من، از همه دخترهایی که دیده بودم قشنگتر بود از اتوبوس پیاده شد. همیشه با دوستانش ته اتوبوس می‌نشستند و با هم ریزریز تعریف می‌کردند می‌دانستم مثل من سال دومی است. اسمش مریم بود. از دوستانش شنیده بودم اما همکلاسی نبودیم. روبه روی هنرستان شهیدان دیباج اتوبوس ایستاده بود. چادرش را روی سرش مرتب کرد. رویش را کیپ گرفت و از پله های اتوبوس پایین رفت. از پشت شیشه اتوبوس برای چندمین بار با دوستانش خداحافظی کرد و برایشان دست تکان داد. اکثر مسافرهای اتوبوس دانش آموزان هنرستان تهذیب بودند. اتوبوس از خیابان میرزاده عشقی که خانه ما آنجا بود عبور می‌کرد. هر روز من در ایستگاه بیمارستان امام خمینی پیاده می‌شدم. آن موقع اسم کوچه ما مهرگان بود؛ روبه روی کوچۀ قاضیان از خیابان رد شدم. وقتی وارد کوچه خانه مان خودمان شدم، وانتی را دیدم که جلوی در پارک شده بود. چند مرد رفتند توی حیاط و کمی بعد با چند دبۀ بزرگ برگشتند و آنها را پشت وانت گذاشتند. وقتی جلوی حیاط رسیدم کناری ایستادم تا مردها از حیاط بیرون آمدند و دوباره چند دبه ترشی را پشت وانت گذاشتند. حیاط کوچک‌مان شلوغ بود و پُر از بوهای جورواجور. گوشه و کنار زنها گله گله نشسته یا ایستاده مشغول کاری بودند. یک عده کنار اجاق گاز ایستاده بودند و توی قابلمه بزرگی مربا می پختند. عده ای دیگر شربت های سکنجبین سرد شده را توی دبه ها می ریختند. چند زن هم روی فرشی بزرگ نشسته بودند و آجیل هایی را که توی سینی وسط فرش بود داخل نایلونهای کوچک می‌ریختند و آنها را با روبانهای کوچک سبز می بستند. وقتی از کنار خانم حمیدزاده رد شدم، سلام کردم. خانم حمیدزاده دوست مادرم بود و در کارگاه بسیج فی سبیل الله خیاطی می‌کرد. با خوشرویی جوابم را داد و در گوش زنی که کنارش نشسته بود چیزی گفت. خجالت کشیدم و حس کردم گونه هایم داغ شد. به سرعت خودم را به هال رساندم. هفت هشت نفر زن توی هال دور هم نشسته بودند. سفره سفید و بزرگی روی فرش پهن بود و کوهی از کله قند وسط سفره کومه شده بود. خاک قندهایی که توی هوا بود توی گلویم رفت و دهانم شیرین شد. یکی از زنها از حفظ دعای توسل می‌خواند و زنهای دیگر، همانطور که با قندشکن روی هاون قندها را می شکستند و زمزمه می کردند: «يا وجيهاً عند الله اشفع لنا عند الله.» بی سروصدا به آشپزخانه رفتم. مادرم روی گاز قابلمه بزرگی گذاشته بود و داشت با ملاقه آن را به هم می‌زد. بوی سرکه گلویم را چزاند. با مادر سلام و احوال پرسی کردم. خواستم در یخچال را باز کنم دیدم خانم حمیدزاده هم پشت سرم آمد توی آشپزخانه و آهسته در گوش مادر چیزی گفت. شستم خبردار شد موضوع از چه قرار است. دویدم توی اتاق و به بهانه درآوردن روپوش و پوشیدن لباس توی خانه همانجا ماندم. نفیسه، که آن موقع پنج ساله بود، توی اتاق خوابیده بود. کمی بعد، مادر صدایم کرد. بلوزم را روی شلوارم انداختم و بیرون آمدم. خانم حمیدزاده و آن خانمی که توی حیاط کنارش نشسته بود در گوشه اتاق پشت زنهایی که قند می‌شکستند منتظرم بودند. مادر اشاره کرد که موهایم را مرتب کنم. تازه یادم افتاد که موهایم را شانه نکرده ام. مادر با ایما و اشاره گفت که برایشان چای ببرم. دیگر متوجه شده بودم چرا دوست خانم حمیدزاده آنقدر با اشتیاق نگاهم می‌کرد. توی استکانهایی که مخصوص مهمانها بود چای ریختم. قندان را پُر از قند کردم و وسط سینی گذاشتم. کمی عقب رفتم و رنگ و روی چای را نگاه کردم؛ خوش رنگ بود و از رویشان بخار بلند می‌شد. خودم را توی سماور استیل ورانداز کردم و دستی به موهایم کشیدم، آمدم توی هال. دوست خانم حمیدزاده قد متوسط و اندام میانه ای داشت با صورتی سفید و ابروهایی پهن و روشن و لب و دهانی جمع وجور و صورتی. خیلی تمیز و مرتب لباس پوشیده بود و زنی شیک پوش بود. وقتی خم شدم و سینی چای را جلویش گرفتم لبخندی زد و مادرانه نگاهم کرد و گفت:"دست شما درد نکنه خوشبخت بشی ان شاء الله." •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 میدان نبرد نزدیک و فرار نیروهای عراقی      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۲ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ باورش برای همه سخت بود مثل یک رویا دست نیافتنی بود. حالا بحث و موضوع صحبتها و جلسات بچه ها زیارت آقا شده بود. دوستان معدودی که قبلاً توانسته بودند به زیارت بروند از خاطرات و دیده ها و شنیده‌های خود می‌گفتند؛ با شنیدن این مطالب عطش بچه ها بیشتر می شد. بعد از جلساتی که بین بچه ها برگزار شد همه متفق القول گفتند که، ما نباید بگذاریم که دشمن از زیارت ما برای خودش تبلیغ کند. عراقی‌ها نمی‌توانند به زور چیزی را به ما تحمیل کنند. نباید اجازه داد که در بوق و کرنا بدمند که ما مسلمانیم و اسرا میهمانان ما هستند و پرده بر جنایات هشت ساله خود بکشند. فیلمبرداری، مصاحبه، پخش پوستر و اطلاعیه ممنوع باشد. کم کم باورها داشت از بین می‌رفت که فرمانده اردوگاه و سربازان عراقی بار دیگر به صحت خبر قوت بخشیدند. بعد از چند روز، خبر رسید که اردوگاهها به نوبت به زیارت برده می‌شوند. خبر، جنب و جوش عجیبی بین بچه ها ایجاد کرده بود. همه در تلاش بودند تا از کیفیت و طریقه زیارت آگاه شوند. بعد از اردوگاه و رمادی» و «موصل» نوبت اردوگاه ما بود. همه دغدغه داشتند که چطور زیارت کنند. در اردوگاه یک جلد مفاتیح الجنان بود که از آن به طور مخفی استفاده می‌شد بجز ماه‌های مبارک. در مواقعی که ضرورت نداشت توسط بچه ها جا سازی می‌شد. برای آگاهی بیشتر بچه ها از طریقه زیارت کردن، قسمت آداب زیارت مثل زیارت حرم امیرالمؤمنین، حرم اباعبدالله و قمر بنی هاشم روی کاغذها نوشته شد و بعد تکثیر و بین بچه ها تقسیم شد. علی رغم شرایط سخت و خفقانی که بر فضای اردوگاه سایه افکنده بود بچه‌ها با سعی و جدیت توانسته بودند مقداری کاغذ و خودکار به نحوی تهیه و از دید عراقی‌ها پنهان کنند. انتظار به پایان رسید. یکی از روزهای آخر آذرماه ۶۷ بود. در صف آمار، فرمانده اردوگاه گفت که هر سه شنبه، یک گروه می‌روند و بعد از یک مقدار مقدمه چینی چهارشنبه بر می گردند و هفته بعد نوبت گروه دیگری است. تقسیم بندی شروع شد و من جزء گروه سوم شدم. هر چهار صدنفر یک گروه را تشکیل می‌دادند. شور و ولوله اردوگاه را فرا گرفت. بچه ها بی اعتنا به هشدارهای عراقی‌ها صلوات و تکبیر می‌فرستادند. با توجه به نداشتن تجربه و ناگهانی بودن کار به لطف اباعبدالله این حرکت به یک حرکت فرهنگی و سودمند برای بچه ها مبدل شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مردان میدان امیرانی که هرگز معرکه را ترک نکردند و ایستاده رفتند        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز ۱۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 عملیات نصب و انفجار مین‌ها روز به روز شدت می یافت، به طوری که سه ماه قبل از شروع جنگ حدود چهل و پنج تن نظامی از نیروهای مرزی کشته و بسیاری از این تعداد مجروح شدند. منطقه مرزی مملو از شکاف هایی بود که بسیاری از مبارزین کرد مخالف رژیم از آنها نفوذ می‌کردند و مسئولین ذیربط در ارتش عراق هرگز برای شناسایی عامل و یا عوامل مین گذاری تحقیقاتی به عمل نیاوردند. با این همه حتی اگر فرض کنیم که ایران در اینگونه عملیات نقش داشت این تصور برای توجیه شروع جنگی گسترده کافی نیست. در اوایل ماه ژوئن حوادث خطرناک و مهمی رخ داد. برخی از درگیری ها در منطقه مرزی قوره‌تو واقع در چهل کیلومتری شمال شرقی خانقین، به یک رویارویی حقیقی مبدل گردید. یک گروهان زرهی عراق تحت پوشش حملات سنگین توپخانه با نیروهای ایرانی درگیر شد، این درگیری ها به یگانهای زرهی نیز کشیده شد. ما هم چند روز بعد از یکی از افسران شرکت کننده در آن رویارویی شنیدم که گروهانی از گردان هفت زرهی به واسطه آتش پر حجم ایران در نقطه ای از خاک عراق که به زمین‌های ایران امتداد می یابد به محاصره درآمد و افراد نیروهای تحت محاصره چند روزی به پشت تانکها و زره پوش هایشان پناه بردند. این افسر توضیحی در مورد اینکه آغازگر جنگ چه کسی‌بود، نداد ولی او تردید داشت که ایرانی‌ها جنگ را شروع کرده باشند. به هر حال بعد از چند روز، نبردها متوقف شد بی آنکه یکی از طرفین از نقطه مرزی طرف دیگر عبور کرده باشد. اما نیروی زرهی عراق در آن منطقه چه می‌کرد؟ پاسخ هنوز معلوم نیست. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت چهل‌وسوم من عاشق مقاله و انشا هستم. ولی بنظرم کونگ فو فقط یه ورزشه. چیزی نیست که بخواهیم خیلی درموردش بحث کنیم. یکی از کونگ فوکارا یه مقاله نوشته بود، جهان بینی از کانال متو متو. اصطلاحیه که برای مشت ساخته شده. آخه مشت زدن چیه که بخواد پایه جهان بینی بشه. قبل از امتحان نهایی یه جور آزمونی توی مدرسه برگزار شد که خیلی برام جالب بود. یه فرم چند برگی بهمون دادن که سئوالات زیادی توش نوشته بود. اینجوری که از سئوال‌ها برمیومد می‌خواستن علائق و سلیقه های بچه ها برای شغل آینده را بسنجن. منم هر چی نوشته بود را بله زدم، از غواصی و تکاوری و خلبانی و پزشکی تا فضانوردی و ورزش ووو. معلمی که برگه ها را می‌گرفت بهم گفت؛ بچه تو که نمیتونی همه کارها را با هم انجام بدی. منم با اعتماد به نفس بهش گفتم کار نشد نداره آقام میگه مرد باید همه فن حریف باشه شما آموزشم بدید من همه شون را انجام میدم. تابستون اومد و آقام دست ننه ام را گرفت و دونفری رفتن مسافرت، کلیدهای مغازه را هم به پسرها تحویل داد، سعید من حجت. آقام از دود متنفر بود و ننه ام قلیون می‌کشید و همیشه سر همین موضوع دعوا داشتن. دعواهای سفت و سخت که چندین بار منجر به خسارتهای فراوانی شده بود، دهها قلیون و منقل و کیسه ذغال و تنباکو خرد و خمیر شده بود و دوباره روز از نو روزی از نو. حالا آقام قصد کرده بود با یه شیوه جدید ننه ام را ترک بده. پیش خودش حساب کرده بود اگه ۲۰-۱۰ روز برن سفر و گشت و گذار و قلیون گیر ننه ام نیاد، ترک می‌کنه. یکی دو روز که از رفتن آقام و ننه گذشت به ذهنم خطور کرد باید یجورایی به آقام بگم که من بزرگ شدم و نباید کتک بخورم، شاید اون روزی که جابر کلیدهای مغازه را گذاشت سر جانماز آقام و فرار کرد هم میخواست به دائیش بگه بزرگ شده، رفتم سروقت خیزرونش. پیداش کردم و با تبر شکستمش و بعد هم سوزوندمش و خاکسترش را ریختم توی جوی جلوی خونه. خواهرها و برادرها میگفتن آقام که برگرده پدرت را در میاره ولی من مصمم شده بودم از خودم دفاع کنم. آقام و ننه ام از سفر برگشتن، یه چمدون سوغاتی برای بچه ها آوردن. هنوز چمدون سوغاتی ها باز نشده بود که صدای قل قل قلیون و بوی تنباکوی برازجونی خونه را برداشت، هر چی آقام می‌گفت، زن ۲۰ روزه قلیون نکشیدی ولش کن دیگه. گوش ننه بدهکار نبود که نبود. روز بعد، قبل از اینکه بره مغازه رفت سراغ خیزرونش و دید جا تره و بچه نیستش. از دیروز لحظه به لحظه زیر نظر داشتمش و منتظر این دقیقه بودم و خودم را آماده کرده بودم که باهاش صحبت کنم. به محض اینکه مطمئن شد خیزرونش سربه نیست شده بدون اینکه حرفی بزنه سوار موتورش شد و رفت مغازه، منم یه نفس راحتی کشیدم. انگاری تسلیم سرنوشتش شده بود. یه زن قلیونی که ترک نمی‌کنه و یه پسربچه شیطون که خیال آدم شدن نداره. وضع کاروکاسبی خیلی خوب شده بود. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 خواستگاری با چشمهای آبی با دستهای لرزان سینی چای را جلوی خانم حمیدزاده و مادرم گرفتم و بعد سینی و قندان را بردم و گذاشتم توی آشپزخانه و رفتم توی اتاق و خودم را همانجا حبس کردم. تقویمم را از توی کیفم درآوردم و کنار شنبه شانزدهم اسفندماه ۱۳۶۴ ضربدر کوچکی زدم و نوشتم خواستگاری. فردای آن روز چون تعطیلی بین دو امتحان بود، بعد از نماز صبح تا ساعت نه و نیم خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم و به دست شویی رفتم تا مسواک بزنم از تعجب چشم‌هایم گرد شد. خانم حمیدزاده و آن خانم شیک پوش دیروزی توی حیاط ایستاده بودند و با مادرم حرف می زدند. رفتم و توی آشپزخانه قایم شدم. کمی بعد آنها رفتند. مادرم آمد و گفت: «فرشته، منصوره خانم دوست خانم حمیدزاده بود؛ همان خانم دیروزی. تو رو خیلی پسندیده خانم حمیدزاده کلی تعریفشان را کرد. می‌گفت خانواده خوبی هستن و پسرش دوست و همرزم پسر خانم حمیدزاده ست.» با دلخوری گفتم "مامان باز شروع کردی! چند بار بگم من فعلاً قصد ازدواج ندارم. میخوام درس بخونم و برم دانشگاه." مادر گفت: «هول نشو! حالا مگه به این زودی گرفتن و بردنت. منم همۀ این حرفا و خیلی چیزای دیگه رو از قول تو بهشان گفتم. منصوره خانم گفت از نجابت تو خوشش آمده. گفت پسرش دختری مثل تو میخواد. گفت با درس خواندن تو مشکلی ندارن. اگه دلت خواست بعد از ازدواج ادامه تحصیل بده. می‌گفت دختر خودش هم با اینکه محصله، اما عقد کرده.» سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. مادر لبخندی زد و با شادی گفت: "به نظر خانواده خوبی میآن پسرش پاسداره." مادر می دانست یکی از ملاک‌هایم برای ازدواج این است که همسرم پاسدار باشد. به نظر من پاسدارها آدمهایی کامل و بی نقص و مؤمن و معتقد بودند و از لحاظ شأن و اخلاقیات هم ردیف روحانیون بودند. مادر گفت: "منصوره خانم می‌گفت پسرش از اول جنگ تا حالا تو جبهه ست." حس کردم مادر خودش به این ازدواج راضی است، زیرا داشت معیارهای مرا برای ازدواج یادآوری می‌کرد. یکی دیگر از ملاکهایم این بود که همسرم رزمنده باشد. به مادر گفته بودم دلم می‌خواهد کاری برای انقلاب بکنم. دوست نداشتم سربار جامعه باشم. هدفم این بود که با ازدواج با یک رزمنده در مسیر انقلاب باشم و به کشورم خدمت کنم. مادر وقتی سکوت مرا دید، دیگر چیزی نگفت. فردای آن روز وقتی از مدرسه برگشتم مادر خانه را مثل دسته گل کرده بود؛ تمیز و مرتب جلوی در حیاط جارو و آب پاشی شده بود. حیاط را شسته بود. شیشه ها را پاک کرده و برق انداخته بود. اتاقها جارو شده و وسایل و دکوری گردگیری شده بود. دیگر از آن همه بریز و بپاش و شلوغ کاریهای مربوط به تهیه مربا و ترشی جبهه خبری نبود. خانه بوی گل گرفته بود. از اینکه مادر دست تنها توی چهار پنج ساعتی که ما نبودیم این همه کار کرده بود دلم برایش سوخت. مادر در گوشی گفت که قرار است امشب منصوره خانم و پسرش به خانه مان بیایند. با شنیدن این حرف دست و پایم یخ کرد و قلبم به تپش افتاد. بعد از ناهار در حالی که دلهره آمدن خواستگار را داشتم، با کمک رؤیا نظافت خانه را تکمیل کردیم. شب شده بود. مادر داشت شام را آماده می‌کرد. ساعت هشت و نیم بود که زنگ در حیاط به صدا درآمد بابا در را باز کرد: منصوره خانم و پسرش بودند من و خواهرهایم توی اتاق خودمان قایم، اما مادر و بابا با مهمانها رفتند توی اتاق پذیرایی. تکلیف خودم را نمی‌دانستم. دلهره ام بیشتر شده بود. از اضطراب و نگرانی نفسم بالا نمی‌آمد. از روی بیکاری سراغ تقویمم رفتم. آن را باز کردم و کنار دوشنبه هجدهم اسفندماه علامت کوچکی گذاشتم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂