🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۰
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 علی حلفی از رزمندگان منطقه طراح و از یاران عباس حلفی حیدری می گوید:
از سوی سپاه حمیدیه و شهید بزرگوار سرلشکر پاسدار علی هاشمی به طراح اعزام گردیدم تا در کنار برادرمان عباس حلفی حیدری، به شهید دکتر مصطفی چمران کمک کنم. ما در روستای غضبان زندگی میکردیم این روستا با خط اول دشمن چند صد متری بیشتر فاصله نداشت و در کنار روستا، کانال آب بزرگی وجود دارد. در پیرامون کانال درختان بید رشد کرده و پوششی برای حرکت قایقها بوده. با قایقهای کوچکی حرکت میکردیم و در چند قدمی سربازان دشمن پیاده شده و در نهرها و جنگل منطقه می نشستیم و حتی گفتگوهای سربازان دشمن را می شنیدیم. ساعت ها با افرادی که برای شناسایی می آمدند با قایقم آنها را می بردم و در محله های امن ساعتها می ماندند. از محل تجمع سربازان دشمن و ادوات زرهی او عکس برداری کرده و سپس باز می گشتیم. هفته و ماههای زیادی را این کار را انجام می دادم. گاهی هم با شهید عباس حلفی حیدری که فرمانده ما بود می رفتیم. عباس از تهور و بی باکی زیادتری برخورد بود. ترس در زندگی جنگی او نبود. هر بار که می رفت من فکر نمی کردم که سالم برگردد تا سر انجام به فیض شهیدان پیوست. در هر حال کار شناسایی، روزانه انجام می گرفت و شب که می شد شهید دکتر چمران و بارها مقام معظم رهبری می آمدند و ما اطلاعات دقیقی از محل استقرار دشمن و زرهی او را به آنان می دادیم. آنها هم در یک اتاقی خلوت میکردند و نقشه شبیخون و حمله را علیه دشمن طرح ریزی می کردند. یکی از برنامه هایی که مورد توجه شهید چمران بود، شکستن سد و خاکریز عراقی ها، در منطقه بود. دکتر چمران میگفت: ما اسلحه و نفرات زیادی را نداریم. دشمن هم امکاناتش خیلی زیاد بود. احتمال اینکه اهواز را اشغال کند وجود داشت. لذا چاره ای جز به کشیدن آب به جبهه نداشتیم. با آب و فشار آن بود که دشمن شش کیلومتری از مواضع اولیه خود عقب نشینی کرد، تا سرانجام این عقب نشینی حتی به ۲۶ کیلومتر رسید!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 عملیات
"طریق القدس"
┄═❁❁═┄
🔸 منطقه عملیاتی طریق القدس از حساسیت زیادی برخوردار بود؛ به طوری که شهر بستان که با تعداد زیادی روستا در تصرف و اشغال دشمن به سر میبرد، در قلب این منطقه بوده و مرکز فعالیتهای جاسوسی دشمن و مرکز لجستیکی جبهه میانی دشمن بود، لذا حساسیت منطقه را بالا برده بود. از طرفی با قطع مهمترین راه تدارکاتی و مواصلاتی دشمن که کلیدی برای آزاد سازی تنگ چزابه به شمار میرفت، بیش از پیش بر اهمیت این منطقه افزوده میشد، لذا فتح بستان که شخص صدام روی آن تبلیغات زیادی به راه انداخته بود، باعث قطع امید دشمن در این منطقه یعنی جنوب غربی خوزستان شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#طریق_القدس
#بستان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت هفتادوپنجم
کیف ورزشیم روی کولمه و از کلاس کونگ فو برمیگشتم که ۳ تا از بچه های کفیشه سرراهم را گرفتن. خاطره خواه دختره و دوتای دیگه.
بشدت اعتراض و شکایت داشت. بهش گفتم چیزی که نشده من خودمو معرفی کردم تو هم معرفی کن، اختیار با خودشه که کدوممون را قبول کنه.
حالا که دختره اینجوری ردم کرده اصلا دوست ندارم درگیر بشیم، آخه ما بچه های یه محلیم، از بچگی با هم بزرگ شدیم. گاهی همسفره بودیم گاهی همدرد گاهی رقیب ورزشی، چه کتک بخورم چه بزنم دیگه نمیتونم به کفیشه برگردم.
خیلی تلاش کردم یه جوری آرومش کنم ولی آروم نمیشد، یکیشون هم اصرار داشت منو بزنن.
تلاش میکردم درگیر نشم ولی نمیتونستم جواب تهدیدهاش را ندم، هر چی میگفت چهارتا میگذاشتم روش و جوابش میدادم و حسابی عصبانیش کردم، میگفت فکر کردی توی دانشکده نفت داری با کمونیستها بحث میکنی اینقدر زبون درازی میکنی. چاقو درآورد منم که تازه از تمرین اومده بودم و بدنم گرم بود و ادعا داشتم، نانچیکوم را درآوردم و به سبک فیلمهای بروس لی آماده کتک کاری، خیلی زور داره هم دختره جواب رد داده باشه هم کتک بخورم.
چند ماهی بود که حسابی با نانچیکو تمرین کرده بودم و خیلی سرعت دستم بالا رفته بود. یهویی سعید برادرم و سعید یازع و شاهین آل خمیس از سرکوچه دوان دوان خودشون را رسوندن و غائله فیصله پیدا کرد. ظاهرا توی این چند روزی که کفیشه نبودم برای کتک زدنم برنامه ریزی شده بود که به خیر گذشت.
کمونیستها به اسم دیپلمه های بیکار رفتن توی محوطه شهرداری آبادان تحصن کردن و بقول خودشون اعتصاب غذا.
محل خیلی خوبیه برای جنگ و جدالهای عقیدتی. هر روز بحث و کشمکش، ۵-۴ نفر هستیم که بحثهای داغی میکنیم. من دیگه از بحثهای اثباتی دست برداشتم و فقط تخریبی حرف میزنم. مجاهدینی که لابلای کمونیستها میچرخن را حسابی میشورم، کمونیستها را هم بعنوان قاتلین انقلابیون. روی قضیه تقی شهرام و تسویه شریف واقفی و صمدیه لباف، خیلی مانور میدم.
بحث خلق عرب داغتر شده، روی دیوارها و تانکی های آبادان شعارهای تجزیه طلبانه زیاد شده؛ به عربستان خوش آمدید، به محمره خوش آمدید ووو
یکی از مواردی که برای من خیلی گنگ و مبهم بود و چندین بار هم از کمونیستها میپرسیدم و جوابی نداشتن، قضیه خلقها بود.
چرا فقط خلق عرب و کرد و ترک و ترکمن و بلوچ؟ چرا کسی برای خلق فارس و خلق لر و خلق گیلک شعار نمیده؟
چرا فقط قومیتهایی که نصفشون توی کشورهای همسایه هستن بدنبال استقلال و خودمختاری اند؟
این سئوال را وقتی رفتم مسجدسلیمان خونه عمه ام، از پیکاریها و چریکها پرسیدم.
پرسیدم چرا اینجا که پایتخت لرهای بختیاری است کسی برای خودمختاری بختیاریها شعار نمیده ولی برای کرد و ترک و عرب خودتون را پاره میکنید؟
نزدیک بود یه کتک مفصلی بخورم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 عملیات
"طریق القدس"
┄═❁❁═┄
🔸 ویژگی اصلی عملیات طریق القدس، گذشتن از زمینهای رملی غیر قابل عبور در شمال منطقه عملیاتی بود که سبب غافلگیری دشمن گردید. با موفقیت در محور شمالی، موقعیت نیروهای عراقی مستقر در محور جنوبی نیز متزلزل شد و عملیات در این محور هم به پیروزی رسید.
در این عملیات کلیه اهداف تأمین شد. شهر بستان و تنگه مهم چزابه آزاد شد و پس از گذشت ۴۲۰ روز از شروع جنگ، رزمندگان توانستند در منطقه عمومی سوسنگرد و بستان در مرز مستقر شوند. همچنین تصرف چزابه سبب شد که اتصال قوای دشمن در غرب کرخه و غرب کارون گسسته شود. به این ترتیب توان ارتش عراق در جنوب تجزیه شد و زمینه مناسب برای پیروزی عملیات فتح المبین پدید آمد. در این عملیات لشکر ۹ عراق نیز آسیب فراوان دید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#طریق_القدس
#بستان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 کتاب
"نبرد طریق القدس"
┄═❁❁═┄
مؤلفان:
امیر رزاقزاده، غلامعلی رشید
ناشر:
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
زبان: فارسی
سال چاپ: ۱۳۹۲
تیراژ: ۲۰۰۰ نسخه
تعداد صفحات: ۱۰۲۲
قطع و نوع جلد: وزیری (گالینگور)
┄═❁❁═┄
کتاب حاضر با هدف تحلیل و تشریح بخشی از وقایع مربوط به دوران هشت سال دفاع مقدس و با موضوع «عملیات طریقالقدس» به نگارش درآمده است. مطالب کتاب در هشت فصل ساماندهی شده که فصل نخست به توضیح اجمالی درباره وضعیت کشور، نیروهای مسلّح و بحرانهای گوناگون داخلی و خارجی و ... اختصاص یافته است. در فصل دوم، موقعیت، پیشینه و محدوده دشت آزادگان تبیین شده است. در فصل سوم، بحرانها، زمینهها و اهداف تجاوز عراق، بهخصوص در دشت آزادگان شرح داده شده است. روند شکلگیری و طراحی عملیات از نقطه آغاز تا پایان، آمادهسازی زمین، نیروها، امکانات، مرحله آمادهسازی و آغاز عملیات، سیر جزئی وقایع، شرح عملیات و ...، از دیگر مطالب مندرج در این اثر است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب #طریق_القدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 دانش آموزان بسیاری به ما مراجعه کرده و برای انتقال مجروحان و رسیدگی به آنها اعلام آمادگی کردند. ما از آنها خواستیم از تمامی گروهها در شهر خانقین خون تهیه کنند. همچنین برخی از اعضای اتحادیه زنان داوطلبانه برای رسیدگی به مجروحان اعلام آمادگی کردند اما چون با دیدن هر مجروح روحیۀ خود را می باختند، ناچار از عدم همکاری با آنها شدیم. در آن روزهای حساس و بحرانی مجروحی که بازوی چپش به طور کامل له شده بود به ما مراجعه کرد، وضعیتش را توضیح داده و گفتیم چاره ای جز قطع دستش وجود ندارد. پرسید: «در صورت قطع بازو از رفتن به جبهه معاف خواهم شد؟» گفتم: «البته اعزام فردی با یک دست به جبهه ممکن نیست چون از این حیث مطمئن شد با قاطعیت تمام گفت: در این صورت آقای دکتر دستم را قطع کنید و نترسید.»
مجروح دیگری داشتیم که افسر نیروهای ویژه بود. در چهره اش آثار خستگی و ضعف روحی موج میزد. پس از مدت کوتاهی استراحت گفت: «می توانم از شما چیزی بخواهم؟» گفتم: «بفرمایید.» گفت: «فقط یک خواسته دارم» گفتم «هر چه میخواهی بگو.» گفت: «لقمه نانی
می خواهم» او به مدت سه روز چیزی نخورده بود.
در یکی از روزها چهار اسیر مجروح ایرانی را به اتاق اورژانس بیمارستان آوردند و بلافاصله آنها را معاینه کردم، دو نفر از آنها از ناحیه شکم مورد اصابت ترکش قرار گرفته بودند که بلافاصله روانه اتاق عمل شدند و دو نفر دیگر نیز جراحاتی برداشته بودند. کارکنان بیمارستان با دیدن اسرا جار و جنجال به راه انداختند به طوری که مجروحان ترسیدند. از محافظین آنها خواستم که این افراد بیکار را از سالن اورژانس خارج کنند. یکی از آنها که نظامی هم بود، در حالی که دست مرا محکم گرفته بود و با دست دیگرش به آسمان اشاره کرد و کلماتی بر زبان جاری ساخت که من جز کلمه خدا هیچ کدام را نفهمیدم. از راننده اورژانس که به زبان فارسی تسلط داشت صحبتهای او را برایم ترجمه کرد در این مکان کسی جز خدا و شما نمی تواند به داد من برسد.»
به نظامی های حرفه ای نمیماند. در مورد تحصیلاتش سؤال کردم گفت: سال چهارم رشته مهندسی هستم، اما در حال حاضر دانشگاههای ایران تعطیل است. او داوطلبانه به جبهه آمده بود.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 آن روزها با عجله مثل برق و باد میگذشت. روزهای خوبی بود؛ روزهایی که من و علی آقا به اندازه سالها کنار هم بودیم و با هم حرف میزدیم. بیست و پنجم مهرماه ۱۳۶۵ یکی از عصاها رفت گوشه دیوار. على آقا يونيفورم سپاه را پوشید و با یک عصا راه گرفت به طرف راه پله ها. هر چه من و منصوره خانم اصرار کردیم که نرود فایده ای
نداشت. از شانس بد ما امیر هم خانه نبود تا به او کمک کند. خودش رفت و چند ساعتی دیگر برگشت. ساکش را خواست و هرچه منصوره خانم و من پاپیاش شدیم که نرود - چون هنوز زمان استراحتش تمام نشده بود - گوش نداد که نداد.
همان روز عصا به دست به منطقه رفت. با رفتن او بقیه هم یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. خانه به آن بزرگی که در این چند روز پُر رفت و آمد و پرسروصدا بود یک دفعه ساکت و خلوت و دلگیر شد. خانه بدون علی آقا برای همهمان لحظه ای قابل تحمل نبود. با چشم گریان رختخوابش را جمع کردم. عصایش را بوسیدم و توی کمد گذاشتم. ساکم را بستم، در خانه را قفل کردم و به طرف خانه مادر به راه افتادم.
دوازدهم دی ماه علی آقا برگشت؛ با خوشحالی تمام. تا به حال آن قدر ذوق زده و شاد ندیده بودمش. روی پاهایش بند نبود. میگفت:
- قراره با بچه های سپاه به دیدار امام بریم
با آه و حسرت نگاهش میکردیم. مادر التماس میکرد.
- علی آقا، میشه یه کاری بکنی ما هم بیایم؟
این خواسته همه مان بود؛ هر چند میدانستیم درخواست غیر ممکنی است.
سه شنبه بود که رفت و پنجشنبۀ همان هفته برگشت؛ با روحیه ای عالی. اهل خانه با روبوسی به استقبالش رفتند. با آمدن علی آقا و آن همه تعریفهای خوب و قشنگ خانه مان حال و هوای دیگری گرفت. او میگفت و ما می پرسیدیم. بعد از شام مادر ساک همیشه آماده ام را داد به دستم و راهیمان کرد به خانه خودمان. کوچه تاریک بود، برف زیادی باریده بود و زمین مثل شیشه شده بود. شبها که هوا سردتر میشد برفهایی که توی روز آب میشدند یخ میبستند و راه رفتن روی این یخها سخت میشد. با احتیاط قدم برمیداشتم و با ترس و لرز و آهسته راه میرفتم. از سرما دندانهایم به هم میکوبید. چند بار روی یخها سُر خوردم و تا خواستم زمین بخورم بازوی علی آقا را گرفتم. توی آن هیروویری نگران قول و قرارمان بودم. به همین دلیل، تا خطر رفع می شد، بازویش را رها میکردم.
وقتی به خانه رسیدیم علی آقا به خاطر شوق و ذوق و انرژی ای که بعد از دیدن امام به دست آورده بود گفت: «فرشته، نمیدانم چرا هنوز گرسنه ام. یه چیزی درست میکنی بخوریم؟» بیشتر از دو ماه بود که در خانه را بسته و رفته بودیم. رفتم توی آشپزخانه. به دنبالم آمد. تندتند کابینت ها را باز و بسته میکردم بلکه چیزی باب دندان پیدا کنم. سراغ یخچال رفتم کنار ظرف شویی ايستادم. علی آقا تکیه به کابینتی داده بود و از پشت دستش را روی آن گذاشته بود. داشت نگاهم میکرد. با شور و شوق خاصی گفت: «فرشته به دیدار خصوصی امام که رفتیم، یکی از بچه ها جلو رفت و دست امام رو بوسید. موقع بوسیدن سعی کرده بود انگشتر امام برای تبرک بیرون بیاره، تا نیمه پایین آورده بودش اما موفق نشده بود. وقتی نوبت به من رسید، اول انگشتر را برگرداندم سر جاش و بعد دست امام را بوسیدم. امام لبخندی زد و به نشانه تأیید سرش را تکان داد.»
بعد هم درباره چند متر پارچه سفیدی گفت که با خودش برده بود و امام دست کشیده و پارچه ها را تبرک کرده بود.
شب بعد خانه حاج صادق بودیم. امیر و بقیه هم بودند. پارچه ها را به تکه های کوچک تقسیم کردیم به تعداد تقریبا ۱۵۰ تکه. على آقا یک تسبیح تربت کربلا داشت نمیدانم از کجا آورده بود. تسبیح بوی خوبی میداد بند آن را با قیچی بریدیم و تا آنجا که میرسید، داخل تکه پارچه ها یک دانه تسبیح گذاشتیم. پارچه ها را مثل بقچه ای کوچک تا زدیم و روی هم گذاشتیم و همه را توی کیسه ای نایلونی جاسازی کردیم. علی آقا میخواست آنها را به عنوان سوغات برای نیروهایش ببرد. اما قبل از همه سهم من و منصوره خانم را داد؛ پارچه تبرک شده و نفری دو دانه از تسبیح تربت کربلا.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بشارت امام بزرگوار درباره «تشکیل هستههای مقاومت جهانی» امروز در منطقه محقق شده و هستههای مقاومت در حال تغییر سرنوشت منطقه هستند که یک نمونه آن، همین "طوفان الاقصی" است.
آنها چند سال قبل در قضیه لبنان گفتند به دنبال تشکیل «خاورمیانه جدید» بر اساس نیازها و منافع نامشروع خودش هستند که البته ناکام ماندند.
آمریکا به دنبال نابود کردن حزبالله بود اما حزبالله بعد از جنگ ۳۳ روزه، بیش از ۱۰ برابر گذشته قویتر شد.
در عراقی که آنها به دنبال بلعیدن آن بودند، امروز هستههای مقاومت در قضیه فلسطین وارد شدهاند.
یک برنامه دیگر آنها در طرح خاورمیانه جدید، تمام کردن مسئله فلسطین به نفع رژیم غاصب بود بهگونهای که چیزی به نام فلسطین باقی نماند، اما همان طرح خائنانه دو دولتی هم که قبلاً تصویب کرده بودند، محقق نشد و موقعیت و پیشرفت امروز فلسطین و حماس و جهاد اسلامی و سایر گروههای مقاومت قابل مقایسه با ۲۰ سال قبل نیست.
البته جغرافیای سیاسی منطقه در حال دگرگونی است اما نه به نفع آمریکا بلکه به نفع جبهه مقاومت.
۸ آذر ماه ۱۴۰۲
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#رهبری
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۱
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 در ماه دوم جنگ یعنی آبان ماه ۵۹ شاید بین ۱۷ یا ۱۸ هم آبان بود که مقام معظم رهبری و دکتر چمران به منزل شهید عباس حلفی حیدری فرمانده نظامی نیروهای بسیجی عشایری آمده بودند و گفتند: باید کاری را انجام دهیم که خاکریز و سدّ بعثی ها شکسته شود. شب های زیادی بود که ما میرفتیم اما نمی توانستیم سد را بشکنیم. عراقی ها می دیدند و منور می انداختند و با خمپاره و آر پی جی به سوی ما شلیک می کردند و ناچار به همراهی دکتر چمران برمی گشتیم. تا اینکه با کاشتن چند مین و بمبهای قوی، سد شکست و عراقی ها بدجور گرفتار فشار آب گردیدند و مجبور شدند به عقب برگردند و دو خاکریز ایجاد کنند و بین ما و آنها دریاچه آب به وجود آمد و دیگر آنها فقط تلاش می کردند تا مواضعشان را حفظ کنند و از پیشروی کاملاً منصرف گردیدند.
بعد از انجام عملیات فوق نوبت به شبیخونهای کرخه کوره رسید. دشمن ادوات و ابزار زیادی آنجا متمرکز کرده بود. منطقه جوری هست که نهرها و کانالهای زیادی دارد و منطقه ای است پر آب و در وقت باران بسیار گل آلود و گل آن رسی و چسبنده است و حرکت تانک ها در آن سخت دشوار است و از جنگل بید پوشیده شده بود. دشمن می توانست از ناحیه کوت سید نعیم در ۲۰ کیلومتری شرق سوسنگرد پیشروی کرده و جاده سوسنگرد اهواز را قطع کند و اهواز را در معرض تهدید قرار دهد.
دکتر چمران بعد از شکستن سد شرق طرّاح، متوجه کرخه کور گردید. نیروهای محلی و نیروهای جنگهای نامنظم را به کار گرفت. کار نیروهای محلی و مردمی از کار نیروهای نامنظم متفاوت بود. نیروهای جنگهای نامنظم از لحاظ پختگی و تجارب جنگی از نیروهای محلی برتر بودند. آنها تقریباً در گودال هایی که کنده بودند با سلاح آرپی جی مستقر شده تا از ورود تانکهای دشمن به جاده سوسنگرد - اهواز جلوگیری کنند. این نیروها توانستند با انفجار تانکهای دشمن از پیشروی آنها جلوگیری کنند. البته بر اثر باران، اغلب گودال ها از آب شده افراد ناچار بودند در هوای نسبتاً سرد داخل آب قرار گرفته و آماده شلیک به زرهی دشمن بودند. شرایط جنگ و موقعیت نیروهای محلی و جنگهای نامنظم هم سخت و دشوار بود زیرا ما به اندازه کافی آر پی جی نداشتیم. حتی نیروهای محلی سلاحشان ام یک بود! شب ها در شیخون ها به دستور شهید دکتر چمران ما توانستیم کلاشینکوف و فشنگ از دشمن بگیریم و خود را با سلاح سربازان بعثی مسلح کنیم حتی دکتر دستور داده بود، غذا هم از سربازان دشمن بگیریم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دستنوشته
ماندگار
حمید رضا رضایی
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
یاداشت آزاده سرافراز، حمیدرضا رضایی صفحه اول قرآن اهدایی به اسرا. این آزاده در توضیح این یاداشت چنین می نویسد:
روز آزادی از اردوگاه تکریت ۱۱ به کلیه اسرای ایرانی یک جلد قرآن کریم هدیه میدادند، همان موقع در صفحه اول در اتوبوس این چند سطر را نوشتم. به تاریخ و امضای پائین سطر نگاه کنید و نوشته پائین مصحف شریف که نام صدام ملعون را نوشته اند.
🔸 تکریت ۱۱
┄┅═✦═┅┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت هفتادوششم
کنار دبیرستان تخت جمشید که حالا به شریف واقفی تغییر اسم داده و سعید برادرم اونجا درس میخونه، سازمان مجاهدین یه ساختمون را گرفته و یه سنگر و تیربار هم گذاشتن.
نمیدونم چرا بهشون اجازه میدن توی شهرها با اسلحه باشن.
بعد از تسخیر سفارت آمریکا و استعفای بازرگان ، بحث انتخاب رئیس جمهور خیلی داغ شده، آقای ابراهیم میرزایی استاد کونگ فو ایران هم کاندیدا شده و هوادارها و شاگردهاش هم حسابی جاروجنجال بپا کردن.
فرزاد کیانی استاد ما هم به بچه ها گفت ساعت ۱۰ صبح با لباس کونگ فو جلوی بانک مسکن تو خیابون شاهپور برای حمایت از میرزایی جمع بشیم. حدود ۱۵ نفر اومدن، من خجالت کشیدم با لباس توی خیابون بیام و نسبت به میرزایی و کاندیدا شدنش هم چندان علاقه ایی نداشتم.
یه وانتی اومد و مقداری از پتو متکاها و کتاب و دفترها و تابلوهای نقاشی سعید را بار زدیم و رفتیم ذوالفقاری. یه خونه دوطبقه که طبقه بالایی، هم یه درب مجزا به کوچه داشت هم از داخل طبقه ی پائینی بوسیله پله های فلزی قابل دسترسی بود.
حیاط بزرگی داشت ولی باغچه نداشت. خونه خیابون سیاحی یه باغچه کوچولو داشتیم که توش چندتا گل کاغذی و انگور کاشته بودیم.
ننه ام یه قفس بزرگ برای نگهداری مرغ و جوجه کنار همین باغچه ساخته بود و تعداد زیادی مرغ و خروس و جوجه داشتیم.
تا نزدیک ظهر مشغول چیدن اثاثیه بودیم، ننه به سعید پول داد از سر کوچه کباب بگیره، خودش چادرش را سر کرد و با من برگشتیم سیاحی غذای بچه ها و آقام را بده.
هنوز درب خونه را باز نکردیم که صدای غرش هواپیما و بمباران بگوشمون خورد و سرآسیمه وارد خونه شدیم.
بحث امشب توی کفیشه کاندیداهای ریاست جمهوی است.
حالا که انقلاب شده و بحثهای کمونیستی هم داغ شده، بچه های بزرگتری که قبلا توی کوچه کمتر به چشمم میومدن بیشتر دیده میشن. اکثرشون توی بحثها مخالف کمونیسم هستن. یکی از این بچه ها محمد لامی است، اصالتا عرب و اهل عبدالخان از توابع اهواز هستن. با وجود اینکه عربه، بشدت با خلق عرب مخالفه، دوتا ویژگی جالب داره، اول اینکه هر چند عربه ولی ضرب المثلهای فارسی و فن بیان قشنگی داره. بدون کمترین فوت وقت طنز و متلکهای خیلی قشنگی حواله ی مخاطبش میکنه که معمولا جوابی نداره. دوم اینکه معدن خنده و طنزه، حتی به ترک دیوار هم میخنده. اینقدر خنده رو و طنزپردازه که به محمد قندی مشهور شده. کارگر شرکت نفته و متاهل ولی هنوز مثل بچه های ۱۳-۱۲ ساله اهل شوخی و بگو بخنده.
با همون حال طنز و متلک گوئیش میگه، وای بحالمون، بروس لی میخواد رئیس جمهور بشه، حتما وزیرهاش هم کاراته بازن.
و در نهایت بنی صدر بعنوان رئیس جمهور انتخاب شد.
نمیدونم چرا، اصلا ازش خوشم نمیاد، بسیار بی قواره و بدکلام است. وقتی صحبت میکنه اصلا به دلم نمیشینه.
تابستان ۵۹ در حالی فرا رسید که حمله امریکائیها به طبس و کودتای نوژه شکست خورده بود. بحث و جدل با مجاهدین و کمونیستها شدت بیشتری پیدا کرده، حالا دیگه هم مشکل درگیریهای کردستان بیشتر شده هم در چند شهر دیگه کمونیستها شورش کردن، بنی صدر هم دائما آزار میرسونه.
لابلای این سروصداها دادگاه سینما رکس که برای آبادانیها خیلی حساسه، هم برگزار شد.
چندین روز پر تنش و اضطراب را گذروندیم تا بفهمیم چه کسی و چرا اقدام به کشتار مردم آبادان کرده، متهمین هر چی بیشتر حرف میزنن سئوالها و ابهامات بیشتر میشه، آخرش هم هیچکس هیچی نفهمید و با اعدام تعدادی از متهمین این ابهام بزرگ تا ابد بی جواب موند.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۱
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 دومین تجربه من با اسرای ایران زمانی بود که دو مجروح آسیب دیده از ناحیه شکم را آوردند. پس از جراحی، آنها را بستری کردم. مدتی از عدم همکاری این دو مجروح در عذاب بودم. لوله هایی را که از طریق بینی به معده فرو رفته بود در می آوردند و من سعی می کردم از طریق مترجم به آنها تفهیم کنم که گذاشتن لوله های پلاستیکی به مدت چهل و هشت ساعت بعد از عمل امری ضروری است زیرا از نفخ شکم و بروز عوارض خطرناک دیگر جلوگیری میکند. آنها چندین بار این عمل را تکرار کردند تا جایی که دستور دادم دست هایشان را به تخت ببندند و لوله ها را مجدد از طریق بینی به داخل شکم فرو کنند. روز بعد این چهار اسیر برای ادامه معالجه و تحویل آنها به مراجع مسئول به بغداد اعزام شدند. در ضمن هنگام عمل جراحی مجبور شدیم چند لیتر خون از دانشجویان داوطلب اهل خانقین به دو مجروح تزریق کنیم، به این ترتیب خون شهروندان عراقی دو اسیر ایرانی را از مرگ نجات داد همانگونه که خون ایرانیها به اسرای عراقی حیات می بخشید و این از شریفترین و ارزشمندترین کارها در شرایط جنگی از طرف افرادی است که دشمن به حساب می آیند.
روزانه شصت جسد به درمانگاه میآوردند که ما موظف به کالبدشکافی آنها بودیم تا نوع آسیبهای منتهی به مرگ را مشخص کرده و اطلاعات لازم را در مورد مقتول به دست آوریم. مسلم کالبدشکافی اجساد و پاره کردن لباسهای آنها برای کشف نوع اصابت عملی ناراحت کننده بود. برخی از اجساد به خاطر واقع شدن در نزدیک محل انفجار گلوله های توپ و یا خمپاره ها از هم متلاشی شده بود، به طوری که قسمت تحتانی بدن یک روز و قسمت فوقانی آن دو روز بعد به درمانگاه انتقال می یافت. همکارم که موظف به کالبد شکافی بود خسته و بیمار روحی شده بود تا جایی که روزی به من گفت: بیش از این نمی توانم تحمل کنم. سعی کردم خودم به تنهایی این کار را ادامه دهم. نمیدانم چرا و چگونه تا این حد سنگدل شده بودم.
در کنار این صحنه های دلخراش برخی از اجسادی که در صحنهنبرد باقی ماندند و بعد از ضدحمله عراق در اوایل ماه مه و تسلط مجدد نیروهای عراقی بر خاک ایران به درمانگاه انتقال یافتند، متعفن و متلاشی شده بودند تا جایی که سربازان طی پیاده کردن اجساد از آمبولانس از ماسک استفاده میکردند که من هرگز از این ماسکها استفاده نکردم. کینه و شماتت در درونم موج میزد. ناراحتی به خاطر از بین رفتن افراد بیگناه عراقی و کینه و شماتت به خاطر ملتی که برای صدام و حزب بعث دست تکان داده و رقص و پایکوبی میکردند. در یکی از روزها مجبور شدم همراهی یک سرهنگ مجروح را که به وسیلۀ هلی کوپتر به بیمارستان نظامی الرشید بغداد انتقال می یافت به عهده بگیرم. برای اولین بار بود که سوار هلی کوپتر میشدم. از ترس اینکه به سوی هلی کوپتر تیراندازی شود چشمانم به راه دوخته شده بود. اتفاقا چندین بار یگان پدافند هوایی جیش الشعبی که قادر به تعیین هویت هواپیماها و یا هلی کوپترها نبود اقدام به شلیک کرد. هنگامی که هلیکوپتر به باند فرود بیمارستان الرشید که مشرف به رود دجله بود نزدیک شد از پنجره آن، آمبولانسهایی را که در حال حرکت به سمت محل فرود بودند مشاهده کردم. عده ای نیز در نزدیکی اتاقهای عمل اجتماع کرده بودند که بالاخره معلوم شد آنها خانواده های نظامیان عراقی هستند و نگران سرنوشت فرزندانشان در جبهه های مختلف هستند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 آن شب، آخرین شبی بود که علی آقا در همدان بود. صبح روز بعد میخواست به منطقه برود. ساکش را بسته بودم اما هنوز ریزه ریزه چیزهایی را که به ذهنم میرسید جا میکردم توی ساکش. هر جا میرفتم به دنبالم میآمد. آخرش گفت: فرشته، چقدر راه می ری؟ بشین کارت دارم.
با تعجب نگاهش کردم. دستم را گرفت و نشستیم وسط اتاق، روبه روی هم.
گفت یه چیزی بپرسم راستش را میگی؟! قلبم تند تند میزد. حتی نمی توانستم فکر کنم درباره چه چیزی میخواهد حرف بزند. گفتم: «آره. بگو چی شده؟!» لب گزید و گفت حتماً تا حالا دستت آمده من آدم تو داریام.
خندیدم و گفتم: خیلی!
حالا او میخندید
اما این دفعه میخوام حرف دلم را بزنم.
نمی دانستم منظورش چیست با تعجب به چشمهای آبیاش نگاه کردم. گفت: «فردا میخوام برم ،اما بدون تو سخته، نمیدانم چرا این طوری شده م!» قلبم داشت میآمد توی دهانم. نفس حبس شده ام را رها کردم. واقعا این علی آقا بود که از این حرفها را میزد؟! او که به زور احساساتش را بیان میکرد حالا چه شده بود! گفت: «می آی با من بریم دزفول؟»
آن روزها اوج بمباران و موشک باران دزفول هم بود. از شنیدن این جمله ذوق زده شدم. دستش را گرفتم و گفتم: وای ترسیدم. فکر کردم چی میخوای بگی! آره چرا نمیآم. نگرانی و لبخندی توأمان صورتش را پُر کرد. پرسید: «وجیهه
خانم و بابا چی؟ میذارن؟»
نفس راحتی کشیدم.
ببخشیدها مثل اینکه من زن توام. اجازه من دست توئه. اون بندگان خدا حرفی ندارن.
با همان نگرانی گفت: آخه اونجا خیلی خطرناکه.
آن قدر از شنیدن این حرف خوشحال شده بودم که بدون توجه به خطرهای دزفول بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم.
گفتم: برای شما خطرناک نیست؟!
گفت: ما فرق میکنیم فرشته، خوب فکر کن.
کمد را باز کرده بودم میخواستم چند لباس بردارم.
پرسیدم: «اونجا هوا چطوره؟»
گفت: «بهشت مثل «بهار»
برگشتم و چشمکی زدم و گفتم بدجنس! تنهایی میخواستی بری بهشت.
دیگر چیزی نگفت. بلند شد و شبانه وسایل مختصری جمع کردیم. قابلمه و قاشق و چند دست کاسه و بشقاب و پیکنیک و وسایل آشپزخانه و یک چمدان لباس و آلبومهای علی آقا و چند تایی پتو
بقیه وسایل را هم جمع کردیم و توی کارتن گذاشتیم تا بگذاریم خانه مادر. این کارها تا نزدیک صبح طول کشید. علی آقا یک دفعه تصمیم گرفته بود خانه را خالی کنیم و تحویل صاحبش بدهیم. میگفت: «ما که نیستیم شاید کسی باشه بخواد چند وقتی اینجا زندگی کنه.» با هم کار میکردیم و علی آقا برایم میگفت که خانه ای توی یکی از شهرکهای اطراف دزفول به او و دوستش، هادی فضلی، داده اند. هادی و همسرش و دختر کوچکشان چند روز پیش اسباب کشی کرده و به آنجا رفته بودند. کارتن ها را روی هم توی هال چیده بودیم. چند ساعتی تا صبح بود. بین وسایل جایی پیدا کردیم و یکی دو ساعتی خوابیدیم. صبح وسایل را بردیم و گذاشتیم توی انباری گوشه حیاط و خرپشته خانه مادر علی آقا. موضوع رفتنمان را به بابا و مادر گفت. آنها حرفی نداشتند. مادر فقط تأکید میکرد «مواظب خودتان باشید. رسیدید تلفن بزنید. ما رو بی خبر نذارید.»
علی آقا وسایلی را که قرار بود با خودمان ببریم پشت آهوی خردلی جا کرد. منصوره خانم در همدان نبود. چند روز قبل از پنجم دی ماه، اولین دختر مریم مونا به دنیا آمده بود.
بعد از خداحافظی با کسانی که در همدان بودند، سوار آهو شدیم و راه افتادیم به طرف دزفول. توی جاده از معمولان به این طرف علی آقا نوار کاستی را توی ضبط ماشین گذاشته بود که سرودهای حماسی و انقلابی میخواند. یکی از آنها را خیلی دوست داشت.
تا تمام میشد نوار را میزد عقب تا دوباره بخواند.
شب است و چهره میهن سیاهه
نشستن در سیاهی ها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم
که هر کی عاشقه پایش به راهه
برادر بی قراره برادر شعله واره برادر دشت سینه ش لاله زاره
شب و دریای خوف انگیز و طوفان
من و اندیشه های پاک پویان
برایم خلعت و خنجر بیاور
که خون میباره از دلهای سوزان
برادر نوجوونه، برادر غرق خونه برادر کاکلش آتش فشونه
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کلیپ خاطره انگیز
" شب نورد "
برادر نوجوونه،
برادر غرق خونه
برادر کاکلش، آتش فشونه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۲
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 در شبیخون هایی که میزدیم فرماندهی در دست شهید چمران بود و در غیاب او، شهید رستمی و عباس حلفی حیدری فرماندهی را در دست میگرفتند. البته بنا به دستور دکتر، برنامه شناسایی کاملاً انجام می گرفت و ما با اطلاعات دقیق به سوی دشمن می رفتیم. سربازان دشمن را اغلب مست و در حال خواب مورد هجوم قرار میدادیم و تانک هایشان را منفجر و در درون سنگرها سربازان بعثی را هدف تیربار قرار میدادیم و بدون هیچگونه مقاومت، آنها یا دست به فرار میزدند و یا کشته میشدند.
حملات ما به فرماندهی شهید دکتر چمران همیشه سریع انجام می گرفت و ما داخل سنگرهای دشمن نفوذ می کردیم و لذا آنها قادر نبودند نیروهای ما را تشخیص بدهند و بدین ترتیب ما بر آنها تلفات زیادی وارد میکردیم و دکتر هم دستور داده بود کار خیلی سریع و فوری انجام گیرد و با سلاح غنیمتی به محل استقرارمان در منزل شهید عباس حلفی حیدری، در روستای غضبان باز می گشتیم بدون اینکه تلفاتی بدهیم.
من در حین عملیات شاهد جیغها و گریههای سربازان دشمن بودم و آنها فریاد می زدند، ولی عملیات ما سریع انجام میگرفت و با همان سرعت به مقرمان بازمی گشتیم و در همان حین دشمن دیوانه وار شهر حمیدیه و مناطق روستایی را ساعتها می کوبید و تا صبح منوّر می انداخت. هر شب این عملیات انجام میگرفت و دکتر میگفت: برادران کاری را بکنیم که دشمن امنیت را احساس نکند و جوری حمله کنیم که سربازانش مجبور شوند شب ها نخوابند. اگر ما بتوانیم آسایش را از آنان بگیریم بعد از چند هفته آنها فرسوده می شوند و توان جنگیدن را از دست می دهند. تا زمانی که ما هنوز نیروهای نظامی را در حال آمادگی نمی بینیم، بایستی به این برنامه ها ادامه دهیم و از روی مسؤولیت به تلاش خود ادامه دهیم. دشمن قصد بر اندازی دارد و استکبار غرب و شرق به او سلاح می دهند و ما در حقیقت با همین امکانات بسیار کم بایستی از کشورمان دفاع کنیم و میبینید حتی آیت الله خامنه ای در عملیات شرکت میکند و ما وظیفه دینی و ملی خود میدانیم از امام (ره) و انقلاب و وطن دفاع کنیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂