eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مقاومت خرمشهر تصاویری واقعی و کمیاب از جنگ و گریز شهری با روایت شهید آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برای خدا بنده باشید اگه خدا عاشقت بشه.... شهید حججی صبحتون متبرک به نور شهدا      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۶ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔶 جغرافیای منطقه 🔹 نیرو دریایی هم به این محور نزدیک بود و هر تجهیزاتی از دریا می خواستیم وارد عمل کنیم، نیروی دریایی جواب می داد و ما را این جا می‌آورد. نیروی زمینی هم که خدمتتان عرض کردم که تا پای رودخانه می توانست بیاید مستقر بشود و در نخل ها استقرار پیدا کند. پس منطقه از نظر مشخصات نظامی برای هر ارتشی جالب است که از این منطقه یا سرپل بگیرد یا کل این منطقه را مورد هدف قرار بدهد. 🔸 حالا با گذشت تقریبا" پنج شش سال از جنگ، باید یک ضربه مهلک به عراق وارد می کردیم تا حرف‌های سازمان‌های بین المللی و حرف‌های جمهوری اسلامی را بپذیرد. برای این موضوع بهترین زمین(فاو) تشخیص داده شد برای عملیات و در نتایج هم خدمتتان می گوییم که واقعا" اثر خودش را از نظر روانی روی ملت خودمان و هم روی شرایط بین الملل گذاشت و اولین بار بود که دنیا فهمید که عراقی ها که این قدر ادعا دارند یک ارتش خیلی مدرن و پیشرفته دارند و می تواند جلوی چنین نیروهایی مثل بسیجی‌های ما یا یگان های ارتش‌ ما بایستد با انجام این عملیات این هیمنه پوشالی شکسته شد... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂«مردی که خواب نمی‌دید»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ با ترمز اتوبوس در محوطه اردوگاه، لرزان دست بردم طرف پرده، پر بود از نظامیهای لباس لجنی، در دو صف ایستاده بودند. تو دست‌هایشان کابل و چماق و میل‌گرد بود. تمام جانم شروع کرد به لرزیدن، به سختی میتوانستم رو صندلی بنشینم. دلم میخواست فرار کنم. لنگه پرده را ول کردم و همان طور بهت زده ماندم. با صدای بازشدن در ماشین سیخ ایستادم انگار آمده بودند دنبال من. نگهبانها اولین نفر را از رو صندلی هل دادند پایین. دوباره پرده را کنار زدم، صف نظامیها شکل تونل به خودش گرفته بود؛ همه بالای صد و نود قدشان بود، با هیکل‌های درشت و ورزیده، صورتشان به سگ هار می‌ماند. خون تو شقیقه هایم پر شد، داغ کردم، با فریاد دلخراش مچاله شدم تو خودم، لبم را زیر دندان گرفتم، لرزش چانه ام بیشتر شد، زل زدم به تونل، بیشتر از صد متر طول داشت؛ وحشت مثل جانوری موذی به جانم افتاد، خسته و درمانده افتادم رو صندلی، عرق از سر و صورتم فرو میریخت، بچه ها را یکی یکی می‌انداختند بیرون، از شیشه جلو نگاه کردم به آسمان، میان رگه‌های کبود و قرمز رنگ، دست و پا میزد. فریاد کسی بلند شد. دلخراش و دردآلود، درد را تو خودم احساس کردم. رعشه گرفتم. چشم چرخاندم تو ماشین بیشتر صندلیها خالی شده بود. پیرمردی در ردیف آخر چمباتمه زده بود بالای پنجاه و پنج سال سن داشت. اسمش رجب بود. بچه ها صدایش میزدند عمو رجب قبل از ما اسیر شده بود تو زندان الرشید همسایه مان بود. بعدها فهمیدم اهل قوچان است. آهسته صدایش زدم نگاهم کرد رنگ به صورت نداشت سر تا پا خیس عرق بود. هی با کلاه بافتنی اش عرق روی پیشانی اش را میگرفت. چند دقیقه بعد فقط من و او تو اتوبوس مانده بودیم فریادها به نعره تبدیل شده بود. نگهبان سرک کشید داخل ماشین. ناگهانی سکوتی سنگین فضای بسته را در خود فشرد. سکوتی که درونش پر بود از ترس. یکهو به خودم آمدم چرا این طور شدم .... آرام باش داش اسدالله - عجب ... خونسردِ خونسرد. انتظارمان طولانی شده بود. درونم مثل سیر و سرکه میجوشید رو پا بند نمیشدم تو راهرو اتوبوس راه افتادم. صدای داد و فریاد لحظه ای قطع نمیشد. حتما بی خیال ما شده اند ... دو تا پیرمرد به چه دردشان میخورد ... شاید به خاطر پیریمان دلشان سوخته ... آخر خودشان هم پدر دارند ... از پشت بوته که عمل نیامده‌اند. با این فکر لحظه ای آرام گرفتم. نشستم رو یکی از صندلیها، پرده را کنار زدم. نورافکنهای محوطه روشن شده بود. تونل نظامی ها همچنان سر جایش بود...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی، اسدالله خالدی نوشته: داود بختیاری دانشور @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۱۳ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرهنگ یونس مرتب به ساعتش نگاه می‌کرد. این وضعیت بیانگر این بود که او با دقت مراقب گذشت زمان است. آن شب دیدم که سرهنگ چه حالی دارد؛ می‌خندید اما خنده اش بی‌مورد بود. او می‌خواست هر چه زودتر شب سپری شود. حتی گفت: من از شب بدم می آید. سروان لطیف در جواب او گفت: "جناب سرهنگ همه خوشی‌ها در شب جمع در شراب، رقص و آواز و جنس مخالف است. جناب سرهنگ در شب، قلب به هیجان در می آید و هوای دوستان را می‌کند!" گویی سرهنگ چیزی به خاطرش رسیده باشد، کمی فکر کرد و گفت: "آیا چیزی دارید؟" سروان لطیف گفت: «شهرزاد و ویسکی داریم.» سرهنگ خندید و گفت: «من هیچ نگرانی ندارم، هر کجا بروم مشروب فراوان هست. لعنت بر ایرانی‌ها. آنها میخواهند ما را از این بهشت دور کنند!» سرهنگ و سروان شب را با رؤیاهای طلایی طی کردند، من آنها را همراهی نکردم. سرهنگ همه لباسها، به جز لباس زیرش را در آورده بود، شراب بر او اثر کرده بود. او تلوتلو می‌خورد و می گفت: «به خاطر تو، به یاد تو عزیزم...» با صدای بلند فریاد می زد: «سرگرد عزالدین سرگرد عزالدین...» آنگاه با صدای بلند می‌خندید و می گفت: «توالت کجاست، حمام، کجاست دوست من؟» سرهنگ با آن بدن سفید، سخنان لطیفی می‌گفت، موهای بور چشمهای سبز و خالی بر گونه داشت، بیش تر به دختران زیبا شبیه بود تا به یک سرهنگ ارتشی. به او گفتم: «جناب سرهنگ توالت آنجاست سرهنگ به سمت توالت رفت. با ترس و وحشت به شب، دل سپرده بودیم. همه چیز حکایت از این داشت که گروه های ایرانی باروبنه خود را بسته و رفته اند؛ چون مواضع ما تقویت شده بود. ساعت از یک و نیم گذشت اما سرهنگ از توالت بیرون نیامد: «چه برسر او آمده؟» شک و تردید مرا فرا گرفت. با خود گفتم: «او مست است شاید از فرط نوشیدن شراب استفراغ می‌کند.» دوست او سروان لطیف هم در خواب عمیقی فرو رفته بود. با یکی از سربازان به سوی توالت رفتیم. در آنجا با مصیبت بزرگی مواجه شدیم. سرباز نگهبان در حالی که روی صندلی نشسته و تفنگش در دستش بود. جان داده بود. وضعیت او طوری بود که از دور به نظر می‌رسید خوابیده است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 ماهی‌ها گاهی پرواز می‌کنند ... قاب ماندگار ۲۱ بهمن‌ ماه ۱۳۶۴ ، ام‌الرصاص وداع پر حسرت شهید عیسی کره‌ای با پیکر قهرمان شهید جلال توکلی      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 دوازده روز از پاییز گذشته بود. شب‌های پاییزی خرمشهر خنک گاهی سرد است. بچه ها به اندازه کافی لباس گرم نداشتند، تعدادی اورکت داشتیم و بین بچه ها تقسیم کردیم شب که می‌خواستند پست بدهند اورکت‌هایمان را می‌دادیم به کسی که می خواست پست بدهد. آن شب، با رضا دشتی قدم زنان به محل آخرین پست نگهبانی رفتیم و روی زمین نشستیم. ماه در آسمان کامل بود و ستاره ها در آن بیابان، زیبایی و جلوه ای دیدنی داشت. به رضا گفتم: «ببین چقدر ستاره ها قشنگ اند.» نگاهش را به آسمان دوخت و آرام گفت: «آره.» بی اختیار برایش شعر فریدون مشیری را خواندم. بی‌تو مهتاب شبی باز از آن‌کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم خیره به‌دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم... چند لحظه ای ساکت شدم. رضا هم ساکت بود. پرسیدم: میانه ات با شعر چطوره؟» گفت «خوبه، دوست دارم.» و آرام گفت: آره، دوباره چند لحظه ای به سکوت گذشت. گفتم: «چقدر اینجا ساکته، داشتم به همین فکر می‌کردم، ما از جنگ اطلاعاتی نداریم معلوم نیست الآن در محورهای دیگر چه خبر است، ولی مطمئنم یکی دو روز هم نمی‌توانند آن محورها را نگه دارند. به این موضوع فکر نکرده بودم. آن شب احساس کردم رضا بیشتر از من دغدغه هجوم عراقی‌ها را دارد. همانجا خوابیدیم؛ تا صبح می‌لرزیدیم چون اورکت‌هایمان را به بچه ها داده بودیم. پس از نماز صبح خواب خوبی رفتیم و حسابی چسبید. گرمای آفتاب صبحگاهی به ما آرامش داد. صبح روز سیزده مهر چیزی برای خوردن نداشتیم. صاحب عبودزاده با ماشین رفت مقداری نان و سیب زمینی آب پز از مسجد جامع آورد. معلوم بود سیب زمینی‌ها از دیشب مانده. حبیب مزعل و غلام بوشهری برای پیدا کردن غذا به خانه‌های رها شده مردم رفته بودند. حبیب به خاطر استخوان بندی درشتش همیشه تیربارچی بود. بچه ها به او حبیب غول می‌گفتند. یکی دو ساعت بعد حبیب و غلام آمدند. دیدم پیراهن حبیب باد کرده و غیر عادی است. دست کرد از لای پیراهنش دو تا کبوتر بیرون آورد. پرسیدم اینها چیه؟ گفت «کبوترهای زبان بسته را بدون آب و غذا توی قفس گذاشته بودند، دیدم دارند تلف می شوند، آوردم برای بچه ها کباب درست کنیم.» گفتم: «بابا اینها مال مردمه حرامه.» غلام گفت: سخت نگیر این کبوترها گرسنه اند، ما هم گرسنه ایم بهتر است اینها به خاطر ما از جانشان بگذرند و ما را سیر کنند.مطمئن باش یک روز پولشان را به صاحبشان می‌دهیم و حلالیت می گیریم.» تعدادی از بچه ها هم حرف غلام را تأیید کردند. یک تکه کباب کبوتر هم به من رسید! شب چهاردهم اتفاق جالبی افتاد. در انتهای سیل بند و آخرین پست نگهبانی با یکی از بچه ها مشغول صحبت بودم که دیدیم دو جیب عراقی با چراغ روشن به طرف سیل بند می آیند. یکی از آنها نزدیک سیل بند ایستاد. دومی بی خیال راهش را ادامه داد. جیپ عراقی از سیل بند رد شد. صدای رادیوی ماشین می آمد که آهنگ عربی پخش می‌کرد. چند نفر از بچه ها تاب نیاوردند و به طرفش تیراندازی کردند. صاحب به عربی فریاد زد: «ایست!» ماشین ایستاد. افسر عراقی گفت: «تو کی هستی؟». صاحب گفت: بیایید پایین دستهایتان را ببرید بالا. آنها تازه فهمیدند اشتباهی به منطقه ایرانی ها آمده اند. خواستند حرکت کنند که گلوله آرپیجی به طرفشان شلیک شد. گلوله به چادر برزنتی ماشین خورد و از آن عبور کرد. سه افسر عراقی توی ماشین بودند، یکی از آنها کشته و دو نفر دیگر زخمی شدند. وقتی رفتیم توی ماشین و شیشه‌های مشروب را دیدیم متوجه شدیم آنها در عالم مستی راهشان را گم کرده اند. از توی ماشین اموال مردم خرمشهر مثل چینی آلات، بلورجات و چای و چیزهای دیگر پیدا کردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نزدیک قله ایم.. خستگی ممنوع..      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بازدارندگی کشور با مقاومت به دست می آید نه تسلیم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَن تَابَ مَعَكَ وَلاَ تَطْغَوْاْ إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ پس اى پيامبر! همان گونه كه مأمور شده اى، استوار باش و (نيز) هر كس كه با تو، به سوى خدا آمده است، و سركشى نكنيد كه او به آنچه مى كنيد بيناست. صبحتون سرشار از اطاعت و بندگی      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۷ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔶 جغرافیای منطقه 🔹 ارتش عراق در آن زمان معروف شده بود که قادر است در منطقه خاورمیانه با اسرائیلی ها بجنگند، یعنی دو سه ارتش هستند که ادعا دارند با اسراییل می توانند بجنگند؛ یکی از آن ارتش‌ها هم ارتش عراق است. 🔸 حالا آن ارتش عراق تا این جا تمام ابهتش را شکاندیم. یعنی سوالاتی که کشورهای عربی ازش کردند، سوالاتی که ابرقدرت‌ها کردند و سوالاتی که ملتش ازش داشتند این بود که با این همه پول، این همه امکانات، این همه پشتیبانی و تجهیزاتی که هیچ ارتشی به چشمش ندیده پس داری چه کار می کنی جلوی این[ایرانی] ها؟ ایرانی‌ها این رودخانه [اروند] مقابل‌شان است ولی آمدند هر کاری دلشان خواست کردند و تا هر جا که اهداف‌شان هم بوده آمدند و گرفتند. 🔶 لذا من بیشتر وارد این مرحله نشوم که چه نتایجی گرفتیم چون بحث نتایج خودش خیلی مهم است... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهیدی که مستجاب الدعوه است گلزار شهدای آبادان سردار شهید حمید قبادی نیا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دوست داشتم در اردوگاه بمیرم! محسن جامِ بزرگ         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 حدود هفده روز بود که من در بیمارستان تموز تکریت بستری بودم، اما هیچ علامت بهبودی نمی دیدم و روز به روز بدتر می شدم. نمی دانم چرا شهید نمی شدم؟! در این ناامیدی کامل، تصمیم گرفتم هر جور شده به اردوگاه برگردم و در آنجا بمیرم. حداقل رفقایم خبر می شدند که مُرده ام! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانسی جذاب از   فیلم «خداحافظ رفیق» به کارگردانی بهزاد بهزادپور، ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۱۴ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرهنگ در داخل توالت افتاده بود و خون از گردنش جاری بود و بر سینه اش می ریخت، جسد او آلوده به نجاست شده بود. دچار سرگیجه شدم، روی زمین افتادم. به گردان اطلاع دادم که فاجعه دیگری برای گردان پیش آمده است. نیروهای مجهز و غرق در اسلحه و مهمات نتوانستند کاری بکنند. مصیبت بزرگی بود. مصیبت بر گردان وارد شده بود و حادثه بر سرهنگ دوم، يونس الربیعی؛ افسر محبوب فرمانده لشكر. او پسر عموی فرمانده لشکر بود. وزیر دفاع نیز او را دوست می‌داشت و وی را به عنوان افسری باهوش می شناخت. سرهنگ چند روز قبل دوره نحوه همکاری میان افراد پیاده و تانکها در سطح سپاه را با موفقیت گذرانده بود. شب هنوز به پایان نرسیده بود و ساعت از چهار بعد از نیمه شب گذشته بود که دستگاه اطلاعاتی لشکر مشغول بررسی حادثه شد و تماس هایی در سطح فرماندهی سپاه برقرار گردید. نگرانی شدیدی برای دستگاه اطلاعاتی به وجود آمده بود. دو دستگاه آمبولانس کشته شدگان را منتقل کردند و پزشکان نهایت تلاش خود را به عمل آوردند تا برای سرهنگ کاری کنند اما این تلاشها ثمری نداشت و همه ناامید شدند. تحقیقات به عمل آمده نشان داد که قاتل از یک رشته سیم بسیار نازک استفاده کرده و آن را دور گردن مقتول پیچیده و او را خفه کرده است. آثار ضربه هایی که در صورت سرهنگ وجود داشت نشان می‌داد که قاتل با وی درگیر شده است. همچنین بر روی جسد سرهنگ لکه های خونی از گروه دیده می‌شد که با گروه خونی سرهنگ تفاوت داشت. هنگام صبح، قرارگاه گردان و همه راه‌ها به محاصره درآمد و کمیته تحقیق هم رسید. دستور بازداشت فرمانده گردان و همه افسران تا اثبات بی گناهی آنان در این حادثه صادر شد. فرمانده لشکر به من گفت: سرگرد، چه بر سر گردان آمده؟ شما چهره شومی در لشکر دارید. دنیا از کار ما در حیرت است؛ همه لشکرهای موجود در محمره (خرمشهر( در امنیت کاملند جز لشکر ما که هر روز اوضاع جدیدی دارد در گردان شما چه خبر است، به نظرم تو از جماعت [آیت الله] خمینی باشی، مطمئنم تو از آنهایی؟! تهمت جدیدی به من زدند و از آنجا که نماز می‌خواندم می توانست برایم خطرناک باشد. نماز را رها و آن را سه طلاقه کردم تا بهانه ها و مسائلی که می‌توانست دست آویز قرار گیرد، از خود دور سازم. تحقیقات همه جانبه ای آغاز شد. هیأت تحقیقات همه نقاط اردوگاه را بررسی کرد تا شاید سرنخی پیدا کند. هنگامی که وارد دستشویی شدند دیدند که روی دیوار با خون نوشته شده است: «الله اکبر خمینی رهبر، مرگ بر آمریکا مرگ بر «صدام». ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂