eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
835 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
🌱🔰🌱🔰🌱🔰🌱 خاطره‌ای از شهید حسنعلی احمدپور روز‌های اول ماه مبارک رمضان بود، من هم از جمع گردان همیشه پیروز مسلم‌ابن‌عقیل از لشکر ویژه ۲۵ کربلا بودم، تازه چند صباحی بود شلمچه، خط تحویل گرفته بودیم، بچه‌های بابل، گرگان و بهشهر زیاد بودیم، فرمانده گردان حاج تقی ایزد بود، همیشه تو سنگر از شجاعت‌های حاج تقی و سردار شهید سیدعلی دوامی می‌گفتیم و افتخار می‌کردیم.دنیا، دنیای دیگری بود. سیدعلی از گشت آمده بود، وقت رفتن به یکی از بچه‌ها سپرده بود که موقع برگشت هوایش را داشته باشد، خیلی راحت برخورد می‌کرد، اما در شلمچه حتی اگر برای چند ثانیه سرت را از خاکریز بالا می‌گرفتی خطرناک بود، وقتی برگشت تو سنگر نگهبانی با چند تا از دوستان و رزمنده‌ها گرم صحبت شد تا اذان شود و نماز اول وقت رو بخواند، روی گونی‌های سنگر نشسته بود که یکی از بچه‌ها گفت: «سید! ببخشید خطرناک است». اما سید گفت: «شما سرتان را بیارید پایین، من الان چیزی‌م نمی‌شود». همه تعجب کردند، سید گفت: «من ۲۱ رمضان به دنیا آمدم و ۲۱ رمضان هم شهید می‌شوم. راست می‌گفت، ۲۱ رمضان بر اثر جراحات خمپاره ۶۰ به شهادت رسید. تو سنگر بودیم، شهید مصطفی کلاهدوز سراسیمه آمد، بچه‌ها دعا کنید، سیدعلی مجروح شده، واقعاً چه سِرّی را سیدعلی می‌دانست؟ سیدعلی مگر چه کسی بود؟ به چه درجه‌ای رسید که حتی تاریخ شهادتش را می‌دانست، اما قبل شهادت به خودش نگفت حالا زوده! باشه کمی پیرتر بشوم و ماند و جاودان شد،‌ای کاش کمی بیشتر حواس‌مان بود. یادباد خاطرات همه شهدای لشکر ویژه ۲۵ کربلا و شهدای گردان مسلم که تا آخرین روز‌های جنگ حماسه‌ها آفریدند و جزیره مجنون را برای همیشه باخون‌شان رنگین کردند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۴ روز آماده باش حتی در روزهای استراحت؟ ۳۴ شب غسل شهادت تو اون سرمای طاقت فرسای سوریه؟ اینهمه تلاش و عزم راسخ من رو یاد جمله ی شهید بیضایی میندازه که گفت: « من یک چیز را خوب فهمیدم خداوند شهادت را به آدم های پرتلاش و سختکوش می دهد» یک چیزی که در آقا علیرضا موج میزد بحث اخلاصش در کارها بود و همین باعث شد حضرت زینب(س) اون رو بخره و برای همیشه مهمون خودش کنه. راوی: دوست شهید دوست دارم شبیه تو شوم شبیه کلمه‌ای که دوست دارد «شهید»...ꨄ🕊️ 📸شهید مدافع حرم 🚩شهدای مدافع حرم خوزستان 🆔 @basijiyanegomnam https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 شهادت مظلومانه امام حسن عسگری (ع) به پیشگاه امام زمان (عج) و شیعیان آن حضرت   تسلیت باد. ✾•┈••✦🕊✦••┈•✾  
5⃣ خاطرات حضور به روایت مقام معظم رهبری ••• 🔹سوسنگرد روز جمعه ۲۳ آبان ۱۳۵۹ مصادف با دهه محرم در تهران جلسه شورای عالی دفاع داشتیم. قبل از آنکه بروم جلسه از ستاد، سرهنگ سلیمی با من تماس گرفت. سرهنگ سلیمی، رئیس ستاد جنگهای نامنظم بود و چمران فرمانده این ستاد. ایشان با اضطراب تماس گرفت که سوسنگرد به شدت در فشار و آتش فراوان است و بچه‌ها استمداد می‌کنند، کاری هم که قرار بود انجام بگیرد، نگرفته است. با لشکر ۹۲ و سرهنگی که فرمانده لشکر بود توافق کرده بودیم حرکتی انجام بگیرد و به کمک بچه‌ها بروند، اما هیچ مقدماتی برای آن فراهم نشده بود. اندکی بعد جلسه شورا تشکیل شد بنی صدر سه ربع، نیم ساعتی دیر آمد . وقتی وارد جلسه شد متوجه شدیم از جریان مطلع است و در اتاق دیگری با فرماندهان نظامی مسئله سوسنگرد را بررسی می‌کردند. تاکید کردیم باید زودتر به داد بچه‌ها برسیم. می‌دانستم چه بچه‌های خوبی هم هستند . در جلسه شورای دفاع مطرح کردم که اگر شهر را بگیرند این بچه‌ها شهید خواهند شد. خسارت شهادت بچه‌ها از خسارت گرفتن شهر بیشتر است. چون ما شهر را دوباره پس خواهیم گرفت اما بچه‌ها را بدست نمی‌آوریم. بنی‌صدر گفت من دنبال این قضیه هستم و ما هم زودتر جلسه را تعطیل کردیم که بنی صدر برود دنبال این کار و من دیگر خاطرم جمع شد. ••• https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5⃣ خاطرات حضور به روایت مقام معظم رهبری ••• 🔹چمران حدود ساعت یک به اهواز برگشتم. می‌خواستم بیایم تهران. اهواز که رسیدم خبردادند که چمران مجروح شده ، خیلی نگران شدم. چمران را آوردند . قضیه از این قرار بود که چمران و دو محافظش مشغول جنگیدن بودند که تنها می‌مانند و عراقیها آنها را به رگبار می‌بندند. چمران بعدا گفت که من آنروز مثل ماهی بودم، در جنگ انفرادی قوی بود. یکی از محافظان جای امنی پیدا کرده بود که رگبارها به او نخورد اما یکی از محافظانش به نام اکبر جایی پیدا نکرده بود و شهید شده بود. پای چمران هم زخمی شده بود. همان لحظه کامیون عراقی از آنجا رد می‌شود و چمران هم می‌بیند که چیز خوبی است و کامیون را به رگبار می‌بندد. راننده عراقی تیر می‌خورد و چمران به کمک محافظش وارد کامیون میشود و می‌افتد عقب کامیون. چمران مجروح را با یک کامیون عراقی از جنگ می‌آورند اهواز. ساعت ۲ بود که رفتم بیمارستان. دیدم که حالش خوب است اما جراحت رانش نسبتا کاری است و ۴۰-۳۰ روزی هم او را انداخت. او را از اتاق عمل بیرون آوردند و تمام سفارشاش این بود که نگذارید حمله از دور بیافتد و هی به من و سرهنگ سلیمی التماس می‌کرد که نگذارید حمله از دور بیافتد. همینطور هم بود و ساعت ۲:۳۰ بچه ها پیروز و مظفر وارد سوسنگرد شدند. ••• https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
اعجاز رسالتت مبارک باشد ایام عنایتت مبارک باشد در عرش خدا فرشتگان میگویند آغاز امامتت مبارک باشد...
... ڪوچه‌ ے خلوتے را میخواهم بی‌ انتها،براے رفتن بے واژه،براے سرودن و آسمانے براے پـرواز ڪردن عاشقانہ اوج گرفتن رها شدن...
⁩🍃🌸🌸💠🌸🌸🍃 💠 ✔️ مادر شهید بزرگوار می گفت: ♦️ اراک زندگی می‌کردیم، همسرم راه‌آهنی بود، به‌خاطر همین آمدیم . احمد فرزند دومم و متولد سال ۱۳۴۶ بود.خیلی صبور و با اخلاق بود و همیشه شوخی می‌کرد. تنهاسرگرمی‌اش فوتبال بود. 🔹هر روز نماز ظهر و مغربش را در (ع) اندیمشک می‌خواند.با شروع جنگ از من اجازه گرفت و رفت جبهه. یکبار اعزام شد خرمشهر و آنجا دو تیر به پایش خورد. ده، پانزده روزی دنبالش ‌گشتیم. هیچ خبری ازش نداشتیم. بعد از چند روز به ما خبر رسید در بیمارستان نورافشان تهران بستری شده. حدود شش ماه روی ویلچر بود. 🔹بعد از مجروحیتش خیلی برایش ناراحت بودم. یک روز بهش گفتم: «اگه بخوای بری جبهه، میام ناحیه شهری بسیج و میگم که نذارنت بری جبهه.» بهم گفت: «اگه این کارو بکنی، میرم و دیگه نمیام.» 🔹سال ۶۵ احمد در ۵ شرکت کرد و دیگر برنگشت.خیلی چشم به راهش بودم. ۳۰ سال کشیدم. هر بار کسی در می‌زد یا به خانه تلفن ‌ می‌کرد با خودم می‌گفتم: «حتما احمدِ.» 💥یکبار خوابش را دیدم و بهم گفت: «برام ناراحت نباش. جام خوبه.» من هم رفتم و جایش را از نزدیک دیدم. بعد از آن به بعد هر بار گریه می‌کردم با خودم می‌گفتم: «برا امام حسین(ع) گریه می‌کنم، نه برا احمد.» 🔴انه_برگشت. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🔰🌱🔰🌱🔰 خاطره‌ای از شهید مهدی خندان به روایت از حاج آقا پروازی خدا، شهید مهدی خندان را رحمت کند. مرحله دوم عملیات والفجر چهار به عهده نیرو‌های تهران بود. ستون بچه‌ها برای عملیات حرکت کرد که شهید خندان سر ستون بود. وقتی به کمین دشمن رسیدیم، همه عزا گرفته بودندکه چطور باید از این کمین رد شوند. فاصله ما تا نیرو‌های دشمن شش کیلومتر بود. «خدا یا چه کنیم؟» تنها جمله‌ای بود که از دهان همه شنیده می‌شد. شهید خندان با یک اطمینان خاصی که فقط از دل او می‌توانست بلند شود، گفت: «مگر آیه وجعلنا یادتان رفته، همه بخوانید. قول می‌دهم کسی شمارا نبیند.» بعد از این درخواست سه کیلومتر ستون ما از زیر لوله دوشکا رد شد و کسانی که پشت دوشکا نشسته بودند ما را ندیدند. افراد این ستون از ۱ شب تا چهار صبح این راه را طی کردند، بدون اینکه کوچکترین اتفاقی رخ دهد. همه این‌ها حاکی از اعتقاداتی است که در جنگ ما نیروهایمان به همراه داشتند.»   https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
ما تجربہ ڪردیم ڪہ در لحظۂ ی فتنہ تا رهبرِ ما سیدعلی هست غمی نیست https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🔰🌱🔰🌱🔰🌱 خاطره‌ای از شهید مهدی زین الدین دو سه روزی بود می‌دیدم توی خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟» گفت «دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست.» گفتم» همین جوری؟» گفت» نه. با حسن باقری بحثم شد،داغ کردم. چه می‌دونم؟ شاید بهاش بلندحرف زدم. نمی‌دونم عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی‌زنم که تو با من حرف می‌زنی،دیدم راست می‌گه؛الان د و سه روزه کلافم. یادم نمی‌ره.» شاگرد مغازه‌ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: «می‌خواهیم بریم سفر تو شب بیا خونه مون بخواب.» بد زمستانی بود؛سرد بود، زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود در زدند. فکر کردم خیالاتی شده امدر را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می‌کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
#سردار‌شهیدحمیدمحرابی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ ✏️حمید را صدا کردم تا بچه های گروهان ایمان را آماده رفتن به عقب و تحویل دادن خط به نیروهای جدید نماید، روحیه اش بسیار عالی و فولادین بود، دریغ از حتی کمی خستگی در وجودش ؛ داشتیم شهدا و مجروح ها را جمع می کردیم که ناگهان با موشکی پشت خاکریز ترکش‌گیر را زدند. همچنان تعدادی نفربر و تانک در حال سوختن بودند. جنازه‌های عراقی نیز سینه کش خاکریز رو پر کرده بود. از دیروز ظهر که سردار شهید محمد زمان شالباف [مسوول ستاد گردان] و بیسیم چی شجاع گروهان ایمان, محمد حسین زرگر طالبی در سنگر کوچک هلالی شکل فلزی [ این سنگر کوچک و به ظاهر مقاوم را مسعود عباباف، محمد وطنی شوشتری و حمید سفید دشتی بعد از پاتک شدیدی که عراقی ها به گروهان اخلاص و تقوا زده بودند در خط درست کرده بودند] با گلوله مستقیم تانک به شهادت رسیده بودند ، من و محرابی حس و حال خوبی نداشتیم؛ ✏️سرداران علیرضا جعفرزاده و على رضا اسکندری آمده بودند که خط را از ما تحویل بگیرند، حمید با آن هم زحماتی که این چند روز کشیده بود و به جرات می توانم بگویم 3 ، 4 روزی بود که 8 ساعت هم نخوابیده بود، آمد پیشم و گفت:" شهریار ! من می مانم تا به اسکندری و جعفرزاده در استقرار نیروهایشان در خط کمک کنم و بعد خودم با موتور سیکلت بر می گردم عقب ؛ شما بروید بسلامت" ، روحیه اش مثال زدنی و عالی بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✏️گفتم:" شما گروهان را سازماندهی کنید و برای پدافندی بروید خط را تحویل بگیرید، من هم پس از پیگیری و درمان دست ام از تهران که برگشتم میام خط "، و...؛ ✏️صبح روز شهادت برادر محرابی ، جناب مجید نصاری پور که تازه خودش هم از مجروحیت رهایی یافته بود ، آمد درب منزل دنبالم و با هم رفتیم بسمت خط فاو ، رفتیم گسبه پیش شادروان سید محمد دشت بزرگ مسئول آماد گردان ؛ با بی سیم تماس گرفتم، علی کوهگرد جواب داد ، گفتم:" کوهگرد ، حمید محرابی را بردار باهاش بیایید دنبال مان که برویم خط "، گفت:" نفربر خشایار آمده که آب را پمپ کنه سمت عراقی ها و حمید باهاش رفته جلوی خاکریز، وقتی آمد، باشه حرکت می کنیم" ، نمازم را خواندم ، ناهار را هم خوردیم ؛
حماسه جنوب،شهدا🚩
✏️نشسته بودم و همچنان منتظر بچه ها بودم که علی کوهگرد با چهره برافروخته ی آمد داخل سنگر، گفتم:" ها علی! پس حمید کجاست؟!"، گفت:" شهریار ، حمید پشت همین ساختمان ایستاده ،بلندشو تا برویم پیشش" ، گفتم:" على چی میگی؟ بگو حمید زودتر بیاد خیلی کار داریم !"، بغض کوهگرد ترکید و زد زیر گریه و گفت : "همون موقع که تماس رو قطع کردم خمپاره خورده بود نزدیک حمید و ترکش از فک اش وارد گردنش شده و..." ✏️ بسرعت بیرون دویدم و ... در سردخانه این شیر مرد بلند قامت آرام خوابیده بود ، شاید نیم متر از پاهای نازنین اش از برانکارد بیرون بود، ساعتی کنار پیکر مطهرش نشستم و با آن شیر مرد که لحظات زیادی را با مرگ دست و پنجه نرم کرده بود صحبت کردم و آخرین وداع را با بهترین دوست و همرزمم ...... روحش شاد ، یادش گرامی و خاطراتش زنده باد.🌹 فرمانده محترم گروهان ایمان در عملیات والفجر 8 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1