eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
914 ویدیو
22 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
9.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👤 زیبای «دخـتر ایـران»✌🏼 با صدای حاج‌عبدالرضا و کربلایی‌سجاد تقدیم نگاهتان👇 🌺 ولادت و مبارک ❣️ التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ در آخرین اعزام به سوریه با جعبه شیرینی و لباس رزم به خانه آمد چای و شیرینی خوردیم و داخل اتاق رفت. لحظاتی بعد صدا زد فاطمه‌‌، عزیز، یک لحظه بیا. داخل اتاق رفتم. لباسش را پوشیده بود تا وارد شدم چرخی زد و پرسید: خوشگل شدم؟ به نظرت خدا منو می پسنده؟ بله آقا می پسنده. یعنی فاطمه خدا منو میخره؟ من به شوخی گرفتم و حسن جدی حرف زد. در پایان سخنانش گفت: فاطمه، برایم فقط یک آرزو مانده که دوست داشتم به آن هم برسم. پرسیدم چه آرزویی حسن جان؟ این که مهلا میوه دلم را در چادر ببینم. سریع آرزوی حسن را با مادرم در میان گذاشتم دقایقی بعد مادرم آمد مهلا را به خانه خود برد. بعد از ساعتی درب منزل را زدند. حسن باز کرد. فریاد شوق به قدری بلند بود که به سمت حیاط دویدم. مهلا چادر سر کرده بود. گفت دیگر هیچ آرزویی ندارم تو را فاطمه جانم و مهلا میوه دلم و علی مرد خانه ام را به خدای مهربان می سپارم. منبع : کتاب درعا خاطرات شهید بزرگوار مدافع حرم حسن غفاری به قلم: هاجر پورواجد 🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂 ‎‌‌‌‌‌‎ سال ۱۳۹۴ که حسن غفاری عزیز به شهادت رسید... میوه دل اش ۶ ساله و مرد خانه اش یک سال و نیمه بودند. میلاد باسعادت خانم فاطمه معصومه و روز دختر را به مهلا میوه دل بابا حسن حنانه و ملیکا گنجشک های بابا مرتضی و تمامی دختران ایران زمین تبریک عرض می کنم. @defae_moghadas2 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی ناب گلاب تازه 4⃣ روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹 دوباره بغضش ترکید حمزه این قدر پاک بود که اگر کسی به جز او بود؛ به سختی باور می‌کردم با دیدن یک خانم بی حجاب این طور بر آشفته شده باشد اما او واقعا اسوه نجابت بود؛ نمی‌دانم درست است این را بگویم یا نه ولی حمزه در حد عصمت بود یعنی در تمام مدتی که می‌شناختمش حتا یک عمل مکروه هم از او سر نزد. درس مان که تمام شد؛ همه زندگیمان را وقف جبهه کردیم حمزه تقریبا تمام ماموریت‌هایش را با گردان کربلا می‌رفت؛ موقع عملیات کربلای ۴ فقط برای خداحافظی همدیگر را دیدیم من با گروه ۴۰ شاهد افتاده بودم یک روز ظهر گفتند که می‌خواهیم سه چهار نفر را بفرستیم منطقه؛ چند نفر را صدا کردند برای گردان کربلا نام من و چند نفر دیگر هم در لیست گردان جعفر طیار گنجانده شد. حالا حمزه کجا بود؟ گردان کربلا ابرهای همه عالم آمد توی دلم و حسابی پکر شدم؛ نشستم یک گوشه و لب از لب برنداشتم دوست داشتم راهی پیدا کنم تا به گردان کربلا بروم و در کنار حمزه باشم اما خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم مسئول تیم که دید سر در گریبان فرو کرده‌ام و به غار تنهایی پناه برده‌ام از بچه‌ها پرسیده بود: «پس این تمیمیان چشه؟ چرا این طوری شده؟» بعضی از بچه‌ها که داستان من و حمزه را می‌دانستند به آن بنده خدا سیر تا پیاز ماجرا را گفتند. او هم نگذاشت و نه برداشت گفت: «خُب باشه جاهاتون رو عوض کنید احمدی بره جعفر طیار، تمیمیان بجاش بره گردان «کربلا انگار سند همه دنیا را به نامم زده بودند این قدر ذوق داشتم که بی اختیار می‌خندیدم و می‌گریستم روی پاهایم بند نبودم تا برسیم منطقه گرگ و میش هوا بود که رسیدیم تازه اذان گفته بودند؛ همان جا وضو گرفتم و نماز خواندم.... ✍سمیه همت‌پور ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ @defae_moghadas2
دلیل آمدن گفتند دلیل آمدنت به جبهه چیست؟ گفت فریاد هل من ناصر امامم شنیدم ترسیدم شمر روی سینه‌اش بنشیند. حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
دعای خیر پدر در حق فرزند یادداشتی از به مناسبت تولد فرزند دخترش 😍 📎متن تصویر: روز تولد دخترم زهرا ۴ بامداد نزدیک اذان صبح، خدایا او را مولودی پُر برکت برای اسلام قرار بده و بنده ای در راه امامان بزرگوار شیعه خصوصا بانوی مطهر اسلام حضرت فاطمه زهرا"س" @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید حسن اصغری چرا عکس های ما رو برداشتید؟ شهید بزرگوار هشت سال دفاع مقدس، شهید والا مقام بسیجی دلاور حسن اصغری که بعد از عید فطر امسال سه شب متوالی به خواب مدیر مدرسه دخترانه فرقانی ۱ ناحیه یک .استان قم سرکار خانم محبی پور آمد و از اینکه تصاویر شهدا را از محیط مدرسه جمع آوری کرده بودند دلخور بود. @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی ناب گلاب تازه 5⃣ روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹 گردان جعفر طیار یک طرف بود و گردان کربلا یک طرف دیگر، من همین طوری می‌دویدم و آدرس گردان کربلا را از رزمنده ها سؤال می‌کردم؛ پرسان پرسان وارد گردان شدم، چادرها ردیف نصب بودند، چادر اولی را کنار زدم؛ پرسیدم: «بهمنش این جاست؟ گفتند: جلوتره، یکی یکی چادرها را کنار می‌زدم و سراغش را می‌گرفتم مثل مادری که بچه اش را گم کرده باشد؛ هر کسی را می‌دیدم از او سراغ حمزه را می‌گرفتم تا این که بالاخره چادرش را پیدا کردم با دستهای سردم گوشه چادر را کنار زدم و دستپاچه پرسیدم «حمزه بهمنش این جاست؟» یک نفر از رزمنده‌ها که مشغول تمیز کردن اسلحه‌اش بود؛ سرش را بلند کرد و با خنده‌ای نمکین گفت: «چادرش که این جاست ولی خودش نه! برای آموزش شنا بردنشون تهرون، انگار دنیا روی سرم خراب شد. غم در هزارتوی جانم پیچید، با قیافه‌ای وارفته و پریشان پرسیدم می‌دونید کی بر می‌گردند؟ لبخند روی لبش ماسید و گفت: «همین امروز رفتند و تا دو هفته دیگه برنمی‌گردند. خدا می‌داند آن روزهای سرد و سخت را چه طور گذراندم؛ هی امروز... فردا... امروز... فردا... غصه نبودنش دلم را می‌چزاند اما خودم را دلداری می‌دادم که غصه نخور بهنام، همه این رنج‌ها به بودن کنار حمزه می‌چربد، آن قدر چشم انتظار بودم و عذاب کشیدم تا بالاخره این دو هفته تمام شد. صبح روز چهاردهم مسئول تیم همه ما را جمع کرد و در جملاتی صریح کوتاه و ناباورانه گفت که ماموریت تمام شده و باید همین امروز ساعت ۱۱ ظهر برگردیم اهواز همان موقع یک نفر فریاد زد: اعزامی‌های تهران نزدیکن، قند توی دلم آب شد! دیگر صداها و نجواهای اطرافم را نمی‌شنیدم، تمام حواسم گره خورده بود به لحظه‌ای که حمزه را ببینم؛ مسیر اتوبوسها را نگاه کردم، تمام تنم چشم شده بود و از شدت هیجان توی پوست خودم جا نمی‌شدم، من از آمدن حمزه خبر داشتم ولی او نمی‌دانست من این جا هستم.... ✍ سمیه همت‌پور ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ @defae_moghadas2