❣برای کربلای5 ما در گردان مجروحین زیادی داشتیم؛ از جمله علی بهزادی (فرمانده گروهان نجف) که در کربلای4 شدیداً مجروح شده بود و تازه از بیمارستان تهران مرخص شده بود و برای ملاقات با بچه ها به خانه اش رفتیم. که دیدیم سر و صورتش پانسمان شده و بدنش ترکش خورده است و در حال استراحت است. بعد از دقایقی که کنارش بودیم از اوضاع گردان و منطقه سئوال کرد و ما گفتیم: که لشکر، گردان ها را خواسته تا خود را معرفی کنند و عملیات هم شروع شده است و آماده حضور در منطقه هستیم.
ایشان گفتند: یادت باشد بعداً یک مطلب خصوصی دارم که می خواهم با شما در میان بگذارم.
در فرصتی که پیدا کرد کنار گوشم گفت: اگر برای جمع آوری بچه ها خواستید به پادگان بروید، من هم با شما خواهم آمد. و این برای روحیه بچه های گروهان بد نیست. من هم گفتم: باید مسئله را بررسی کنم،تا ببینم چه پیش می آید. او هم این جواب من را برای خودش مثبت فرض کرده بود. لذا پیگیری می کرد ، چه زمانی به پادگان خواهیم رفت. تا یک روز قبل از حرکت با من تماس گرفت. من گفتم: موقع حرکت به سراغت می آییم.
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣شهید علی تجلایی در سوسنگرد به همراه یارانش حماسه آفریدند.
┄═❁═┄
علی تجلایی، صبحدم روز ۲۹ بهمن ۱۳۶۳، عازم جبهه شد و قبل از حرکت همسرش را به حضرت فاطمه (س) قسم داد و حلالیت طلبید و گفت: مرا حلال کنید. من پدر خوبی برای بچهها و همسر خوبی برای شما نبودهام . حالا پیش خدا میروم ... . مطمئنم که دیگر برنمیگردم. همیشه میگفت: « خدا کند جنازه من به دست شما نرسد.» گفتم : چرا؟ گفت: برادران، بسیار به من لطف دارند و میدانم که وقتی به مزار شهیدان میآیند، اول به سراغ من خواهند آمد اما قهرمانان واقعی جنگ، شهیدان بسیجیاند. دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب از این خاک مقدس را اشغال کنم. تازه اگر جنازه ام به دستتان برسد یک تکه سنگ جهت شناسایی خودتان روی مزارم بگذارید و بس .
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید #سوسنگرد
#خاطرات_کوتاه
شاید به جرأت بتوان گفت یکی از بازوهایی که اجازه نداد سوسنگرد سقوط کند شهید تجلایی بهمراه گروهش از تبریز بود.
@defae_moghadas2
❣
❣شهيدان هاشم دين پژو، بهنام قنبرزاده و حسام اسماعیلی فرد
🌷گفت: مادر اجازه بده منم شهید بشم!
گفتم: نه، شما باید بمانید تا بعد از مرگم مرا در قبر بگذارید!
با التماس و خنده گفت: مادر شما خدا را داری، رضایت بده من شهید شوم!
گفتم: چونه نزن، نه!
رفت نماز خواند. بعد از نماز گفت: مادر راضی شدی؟
گفتم: نه، من طاقتم تمام شده، بعد از شهادت برادرت محسن، دیگر تحمل شهادت تو را ندارم!
ناراحت شد و از خانه بیرون رفت. از 13 سالگی تا 18 سالگی جبهه بود و هر بار که می خواست به جبهه برود همین را از من می خواست و من راضی نمی شدم. هر وقت از جبهه می آمد می گفت: مادر می بینی، همرزمانم کنار من شهید می شوند، اما حتی یک خار هم کف پای من نمی نشیند، به خاطر این است که شما رانیستی!
اما این بار آخر فرق می کرد. التماس هایش تمامی نداشت. گفت: مادر من وصیتی نوشته و به دوستانم سپرده ام که به آن عمل کنند!
با تعجب گفتم: چی؟
گفت: نوشته ام اگر جنگ تمام شد و من شهید نشدم، مرا لخت کنید، به دم اسبی ببندید و در خارها و سنگ ها بکشید و بگوئید این جوان بیش از پنج سال در جبهه ها جنگید اما لیاقت شهادت را نداشت!
خیلی جدی ادامه داد: من به دوستانم گفتم اگر زنده برگشتم به این خواسته من عمل کنند!
دلم داشت از جا کنده می شد. گفتم: من راضی ام به رضای خدا، اما به شرطی که وقتی داری به آرزویت می رسی من هم سکته کنم و از این دنیا برم!
برق شادی در چشمانش درخشید و گفت: نه مادر، خدا خودش به تو طاقت می دهد، تو صبرش را داری، چون خدا را داری!
رفت و شهید شد...
💐🌾💐
هدیه به شهید حسام اسماعیلی فر صلوات,,شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣ روایت عشق
🔹در مسجد الحرام ایستاده بودیم. گفت مادر دیشب آقا رسول الله را در خواب دیدم، همین جا کنار کعبه.
کودکی را در آغوشم گذاشت و گفت این فرزند توست. تا خواستم او را ببینم و ببوسم مانعم شدند و فرمودند با آمدن این کودک تو باید بروی!
گفت اسم دخترم را بگذارید زینب.
زینب 5 ماه بعداز شهادتش به دنیا آمد.
#سردار شهید حاج محمدرضا جوانمردی
#کنگره_ملی_شهدای_فارس
@defae_moghadas2
❣
❣می رفت گلزار شهدا می گفت: اگر من شهید شدم، کنار دائی عباس(شهیدسیدعباس فرصتیان) خاکم کنید!
خبر عملیات کربلای 4 رسید، اما خبری از علیرضا نبود. یکی دو روز بعد مادر بزرگش زنگ زد که علی رضا از اهواز به من زنگ زد. کمی دلمان قرص شد که حالش خوب است. دیگر از او خبری نداشتیم. دو سه روزی از آغاز عملیات کربلای 5 می گذشت که خبر شهادتش را یکی از دوستانش به من داد.
می گفت: علی رضا در کربلای 4 بر اثر ترکش خمپاره به شدت مجروح شد. از صورت و سینه ترکش خورده و یکی از انگشتان دستش هم قطع شد. اما قبل از اینکه او را اعزام کنند از بیمارستان خارج شد و از تلفنخانه به شیراز زنگ زد که من سالم هستم!
سه روز قبل از عملیات خبر شهادت خودش را همراه با و وصیتش به من داد که من هم به تعاون تحویل دادم.
شد شب عملیات کربلای 5. با لباس غواصی آماده ورود به آب بودیم که علی رضا به نماز ایستاد و گفت: می خواهم نماز حاجت بخوانم!
سجده نمازش را طولانی کرد، ناگهان صدای انفجار گلوله توپی آمد. ترکشی از آن به پشت سر علی رضا که در حال سجده بود نشست و در همان حالت شهید شد!
یک هفته از شهادتش می گذشت که او را در قبری که کنار دائی های شهیدش سید جواد، سید مهدی و سید علی آماده کرده بودیم گذاشتیم. خودم برای تلقین به درون قبر رفتم. دستم زیر سرش بود، وقتی در آوردم پر از خون شده بود!
🌾🌷🌾
هدیه به شهید علی رضا (هاشم) خوش اندام صلوات,,شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣سیره_شهدا
🔹عبدالکریم خادم الشهدایی بود که هیچگاه در بند عکس و دوربین نبود.
به واسطه شغل خود، بسیار به ماموریت میرفت و طی همین ماموریتها برخی از دوستان و همکاران او به شهادت میرسیدند؛ شهدایی همچون شهید «خلیل عسکری»، شهید «مهدی مولانیا» و شهید «علی نظری». عبدالکریم تمام تلاش خود را میکرد تا برای زنده نگهداشتن یاد آنها یادواره برگزار کند. طی مراسم نیز با لباس شخصی حاضر میشد و لباس نظامی خود را نمیپوشید. او میگفت، «من فقط برای خدا کار میکنم. دوست ندارم کسی اعمالم را ببیند.»
🔹به حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) خیلی ارادت داشت. نام حضرت زهرا (س) که میآمد بند بند جوارح عبدالکریم گسسته و چشمانش بارانی میشد.
#شهید عبدالکریم پرهیزگار
@defae_moghadas2
❣
❣خلقیات و رفتار شهدا را باید تبیین کنیم
✏️رهبر انقلاب: هنر شهدا فقط این نبود که جانشان را کف دست گذاشتند و رفتند به میدان جنگ؛ خب، در حال خطر، خیلی از افراد ــ البتّه برجستگان ــ این کار را میکنند.
✏️وقتی خطری تهدید میکند دین را، میهن را، ملّیّت را، عزّت یک کشور را، کسانی جانشان را کف دستشان میگذارند و میروند و میجنگند.
✏️یک نکته اینجا مهم است و آن، این است که همراه این کار، خُلقیّات و رفتارهایی را انسان مشاهده میکند که این رفتارها قابل تبیین است.
🔹️بخشی از بیانات رهبر انقلاب در دیدار دستاندرکاران برگزاری کنگره شهدای کاشان. ۱۴۰۳/۱۰/۲۶
@defae_moghadas2
❣
18.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣سردار شهید مرتضی جاویدی سردار تنگه احد
🗓 شهادت: ۷ بهمن ۱۳۶۵
📌 عملیات کربلای ۵
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@defae_moghadas2
❣
❣با مجروح شدن پسرم محمّدحسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم؛ نمی دانستم در کدام اتاق بستری است. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا.
🌹وارد اتاق شدم. خودش بود؛ محمّدحسین من! امّا به خاطر مجروح شدن، هر دو چشمش را بسته بودند!
بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چطور مرا دیدی؟! مگر چشمانت بسته نبود؟
امّا هر چه اصرار کردم، بحث را عوض کرد
#شهید_محمد_حسین_یوسف_الهی
@defae_moghadas2
❣
❣صورتها از دم سه تیغه تراش، سبیل ها تاب داده رو به بالا و سینه ها و بازوهایشان کلکسیونی بودند از انواع خال کوبی. همان طور که محو تماشای این بسیجی های تازه وارد بودم، مأمور تقسیم نیروها که از نفرات واحد پرسنلی لشکر بود، به طرفم آمد و گفت: حاج آقا همت گفته اند که این نیروها را به گردان حمزه تحویل بدهیم. پرسیدم: موضوع چیست؟ چرا این جماعت، این تیپی اند؟! مرا به گوشه ای کشید و با صدایی خفه، طوری که اطرافیان نشوند گفت: اینها هشتاد نفر از زندانی های سابق زندان قصر تهران هستند که خودشان داوطلب شده اند تا به جبهه بیایند. حالا هم این هشتاد نفر، تحویل شما، آنها را ببرید و در گردان حمزه، سازماندهی کنید... جالب اینکه وقتی اتمام حجت, برادر حسن زمانی فرمانده گردان حمزه تمام شد، آنها با همان حالت داش مشدی، با صدای بلند به حسن گفتند: ایول داش، دمت گرم با مرام، خاک کف پاتیم سالار... و بعدها خیلی از آنها مانند فیلم "اخراجی ها" شهید شدند....
کتاب ره یافتکان حسینی, ناصر کاوه
@defae_moghadas2
❣