فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقامه نماز جماعت در محل خاکسپاری سردار سلیمانی
🔹ورود پیکر شهید قاسم سلیمانی به گلزار شهدای کرمان/ آئین تدفین پیکر شهدا تا لحظاتی دیگر آغاز میشود
🔹بعد از اعلام تعویق زمان تدفین پیکر شهیدان سلیمانی و پور جعفری، به علت ازدحام جمعیت در گلزار شهدای کرمان و احتمال بروز اتفاقی برای مردم در این محل، لحظاتی پیش پیکر این شهیدان برای خاکسپاری وارد گلزار شهدای کرمان شد و تا دقایقی دیگر به خاک سپرده خواهند شد
#سردار_آسمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️لحظه ای که خاک ایران، سردارش را در آغوش کشید؛ خداحافظ سردار دل ها
🔹 پیکر سردار سلیمانی به خاک سپرده شد
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
برای فاطمیه باید از ازدحام کوچه گذشت
از میان نامردمانی رد شد که شانه به شانه خانهای را... نه! کوچهای را... نه! محلهای را محاصره کردهاند
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
باید یکی یکی از میانشان گذشت و خود را به خانهای رساند که در حال سوختن است.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
برای فاطمیه باید خود را برای یاری، به مردی رساند که او را با دستان بسته، کشان کشان به "مسلخ بیعت" میبرند.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
برای فاطمیه باید از فاطمیه دفاع کرد
آنهم با زبانی که بسته است.
و حلقومی که در زندان بغض، گرفتار شده است...
صلی الله علیک یا بنت رسول الله(ص) یا فاطمه الزهرا(س)
#روضه_مادر
رفیق شهید
شهیدت میکند
رفاقتی مثل رفاقت حاج احمدوحاج قاسم
۱۹دی سالروزآسمانی شدن سردارشهید#حاج_احمد_کاظمی
هفتمین روزشهادت سپهبدشهید#حاج_قاسم_سلیمانی
🍃💥
دورکعت عشق 👇
🔹دفترچه خود را با عجله از جیب بیرون آورد و در آن علامتی زد. از او سوال کردم و علت را خواستم ، ابتدا پاسخ نداد ، بیشتر اصرار کردم ، گفت : " وقتی کار اشتباهی انجام می دهم ، در این دفتر علامت می زنم ."
چند روز قبل از شهادتش ، به طور اتفاقی نگاهم به دفترچه اش دوخته شد ، وسوسه شدم نگاهی به صفحات و علامت ها بیندازم . بیشتر صفحات آن دفتر همانند قلبش سفید و نورانی بود . او اسوه تقوا و اخلاق ، پاسدار مفقود الاثر " محمدرضا ایستان " از بچه های گل اندیمشک بود.
حماسه جنوب - شهدا
@defae_moghadas2
🍃💥
🔴آخرین روز ...
پنجشنبه(98/10/12)
ساعت 7 صبح
#دمشق
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم،
هوا ابری است و نسیم سردی میوزد.
.
ساعت 7:45 صبح
به مکان جلسه رسیدم.
مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در #سوریه حاضرند.
.
ساعت 8 صبح
همه با هم صحبت میکنند... درب باز میشود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد میشود.
با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند
دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاجقاسم جلسه را رسما آغاز میکند...
هنوز در مقدمات بحث است که میگوید؛
همه بنویسن، هرچی میگم رو بنویسین!
همیشه نکات را مینوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت.
.
گفت و گفت... از منشور پنجسال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنجسال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یکجلسه
.
آنهایی که با حاجی کار کردند میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد، اما #پنج_شنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
.
ساعت 11:40 ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
.
ساعت 3 عصر
حدود #هفت_ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.
پایان جلسه...
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خوردویی بیرون منتظر حاجی بود
حاجقاسم عازم #بیروت شد تا سیدحسننصرالله را ببیند...
.
ساعت حدود 9 شب
حاجی از #بیروت به دمشق برگشته
شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و #خداحافظی کردند.
حاجی اعلام کرد امشب عازم #عراق است و هماهنگی کنند
سکوت شد...
یکی گفت؛
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!
حاجقاسم با لبخند گفت؛
میترسین #شهید بشم!
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد
_ #شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست!
_ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمردهشمرده گفت:
میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش، #میوه_رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد؛ اینم رسیدهست، اینم رسیدهست...
ساعت 12 شب
هواپیما پرواز کرد
ساعت 2 صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود.
(راوی؛ ستاد لشکر فاطمیون)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلالم کن ،دم رفتن ...
آمدید ،
ساده نشستید
به حـریم دل ما ...
🎞 #کلیپ
@defae_moghadas2
هرصبح
دلم رابه نگاه پرمهرت گره میزنم
و روزم را آغاز میکنم
باتو زندگی ام ازبرکت سرشار است
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─
🍂
🔻 حاج قاسم
✍خوابی که سردار سلیمانی پس از شهادت سردار مهدی زینالدین دیده و بیان کرده :
....هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جادهی سردشت...» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن.» عجله داشت و میخواست برود. یك بار دیگر چهرهی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم دنبال كاغذ، یك برگهی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم» بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم»
همین چند كلمه را بیشتر نگفت؛ موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم: «بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت «سیدمهدی زینالدین» نگاهی بهتزده به امضا و نوشتهی زیرش كردم و باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی!» گفت اینجا بهم مقام سیادت دادن.
🔹از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم»
📚 روایتی از حاج قاسم سلیمانی درباره شهید مهدی زین الدین... برشی از کتاب "تنها؛ زیر باران"
@defae_moghadas2
❣
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
#شهید_استاد_علی_جمالپور🕊🌹
خصوصیات #على این بود که خیلی اهمیت به نماز و معانی آن میداد.
بعد از نماز بعضی از افراد که اکثرا متدین هم بودند ما را نشان همدیگر داده و با هم نجوا میکردند
یکی از آنها که من را میشناخت به خود جرات داد و پیش من آمد و گفت این که کنارش نماز می خوانی کیست؟
گفتم چطور؟!
گفت با این حرکات نمازش باطل است
اما من که از اخلاص و اخلاق علی باخبر بوده و چندین بار این نوع نماز او را دیده بودم ( که هنگام قرائت نماز ، بدن و گاهی زبانش به لرزه در می آمد) برای آنها گفتم که نماز او از خیلی از ماها بهتر است.
انها با ناباوری خداحافظی کرده و از من دور شدند و من را که غرق حالات عبادی او بودم تنها گذاشتند.
الحق که #شهدا آینه هم بودن و برای رسیدن به معشوق از هم سبقت میگرفتند.
#راوی : برادر جانباز محمد جواد شالباف
@defae_moghadas2
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
🔹💠🔹🔹💠🔹
#فرازی_از_وصیتنامه
شهید محمد اکسیر
دزفول 👇
👈تمام انسان ها روزی چشم از دنیا و از این جهان می پوشند، مهمترین چیز، خوب زندگی کردن و به تکلیف عمل کردن است. تکلیف ما بندگی است وازدرگاه ایزدمنان خواسته وخواهانم که همچون گذشته هاهیچگونه کدورتی و کسالتی درجسم وروح شریفتان راه نیابد.
هدیه به روح منور شهید والامقام محمد اکسیر ۲۰ صلوات
#حماسه_جنوب_شهدا
@defae_moghadas2
🔹💠🔹🔹💠🔹🔹💠
🍂
🔻 حشدالشعبی
۲۸ دیماه سالگرد سرلشکرشهيددقایقی شهید ی که پایه گذار حشدالشعبی عراق شد . سرلشکر شهید اسماعیل دقایقی کسی است که پایه گذار فرهنگ بسیجی درمیان مردم عراق است شاید خیلی ها ندانند، اما یکی از قدرتمندترین سازمانهای جهادی عراق که امروزه به مصاف تروریست های حرامی داعش رفته است و در واقع این شهید را باید مبدع فرهنگ بسیجی در میان عراقی ها نامید. همان چیزی که به عنوان حشد الشعبی در میان عراقی ها نام گرفته است. اسماعیل دقایقی هنگامی که فرماندهی«تیپ 9بدر» را پذیرفت،گردان های توابین و احرار را از میان اسیران عراقی تشکیل داده و لشکر ۹ بدر را بنا نهاد. آنها به رغم آنکه اسیر بودند، با علاقه و اشتیاق در این لشکر با ارتشی که خودشان سالها در آن ارتش بودند، میجنگیدند و بسیاری از آنها هم به شهادت رسیدند و حالا بسیاری از تربیت شدگان شهید دقایقی امروز به یاد او سازمان بدر را که در عراق با داعش جنگيد ، پایه گذاری کرده اند. شهید گرانقدر ابو مهدی المهندس از جمله شاگردان شهید دقایقی و معاون ایشان در لشکر بدر بود..... ۲۸ دیماه سی و سومین سالگرد شهادت سرلشکر شهید اسماعیل دقایقی گرامیباد....
@defae_moghadas
🍂
🔹
تصاویر زیر مربوط به سفر مادر شهید محسن بنی نجار👇
🔻بحمدلله مادر شهیدان منصور و محسن بنی نجار پنجشنبه (۲۸دیماه ۹۶) توانست به اتفاق فرزندانش مسعود و بهزاد پس از سی و چهار سال دوری و گمنامی فرزندش ، بر مزار عزیز شهیدش محسن بنی نجار در نقطه ای دور افتاده بنام منطقة النجمی در حوالی مرز کویت بنام سفوان، حاضر شده و قران بگشاید و عقدهٔ دل واکند .
@defae_moghadas2
🔹
❣ امروز سالگرد شهادت جمعی از همرزمان ما در کربلای ۵ بود.
در گروهی که به مرور این خاطرات و بچههای رزمنده تعلق دارد برادر عزیزم، جناب دوبری گوشه ای از آن صحنه ها را چنین روایت کردند 👇
🍂
🍂 برای محمد توکل عزیزم
.................................................
قسم به عشق و جنون و به دوست؛ آری دوست
که هم عزیزترین هم رساترین قسم است
که زیستن تهی از عشق، برزخی است عظیم
که زندگی است به نام ار چه، بدتر از عدم است
...
آن روز من و عباس عامری و حاتم خانزاده و اگر اشتباه نکنم علی جعفری عزیز و دو سه نفر دیگر؛ داشتیم برمی گشتیم به خط تا باقی مانده ی بچه های گروهان که کنار بچه های جعفر طیار در آن خاکریز "ن" شکل عمل کرده بودند را به عقب بیاوریم. یادش بخیر محمدرضا فرجیان از پیش آنها آمده بود و می گفت خیلی جای سختی گیر افتاده اند و اوضاعشان اصلا خوب نیست. می گفت فکر کنم تا شب همه شهید بشوند. ابراهیم رحیمی عزیز هم همانجا به شدت مجروح شده بود.
بعد از حدود ۲۴ ساعت درگیری و تلاش؛ قرار شد دست و رویی بشوریم و نماز درست و حسابی بخوانیم. لذا بادگیر و پوتین ها را درآوردیم و نمازی خواندیم و قدری عسل و کره( از آن بسته بندی های کوچک ارسالی به خط ) را با نان خوردیم. عباس عامری حین خوردن می گفتم اگر اینها را بخوریم و بعد ترکش به شکممان بخورد؛ اینها را بالا می آوریم و مثل اسید می شود.
خلاصه خورده و نخورده؛ بچه ها راه افتادند و من تا آمدم بند پوتین را سفت کنم؛ هلیکوپتر دشمن یک تانک غنیمتی کنار خاکریز را زد و متعاقب آن انفجارات شدید.
عباس و حاتم و... که از کنار تانک عبور می کردند؛ زخمی شده و من فقط عباس را می دیدم که کنار انفجارهای شدید و زبانه کشیدنهای شعله ها که حرارت خیلی خیلی زیادی هم داشت؛ روی زمین افتاده است. خیلی سعی کردم بروم جلو نمی شد و آتش اجازه نمی داد.
رفتم پشت خاکریز و کمرم سمت خط عراق بود تا بتوانم تانک را دور بزنم. از آن طرفش هم نشد نزدیک بشوم ولی فکر کنم حاتم هم آن طرف افتاده بود.
دوباره برگشتم همان سمت و بالاخره با کم شدن شعله بچه ها را کشیدیم بیرون.(یادش گرامی سلطانی مقدم؛ مدام می گفت آرام باش )
عباس شکمش خورده بود و عسل و نان را بالا می آورد. حاتم کاملا دست و صورتش سوخته بود. سوار یک ماشینشان کردیم که ببرند عقب. تنها شده بودم و سرگردان که چه بکنم.
باید به خط بروم و بسمت بچه های دسته ی ابوالفضل؟
یا عقب برگردم و به مقر گردان؟
ناگهان یک تویوتا آمد که محمد و بعضی بچه های گردان پشت آن نشسته بودند. نگهش داشت و داد زد که بیا برویم. گفتم از بچه های گروهان بعضی در خط هستند و...
محمد گفت امیر گفته بروید عقب.
سوار شدیم و تویوتا با سرعت تمام راه افتاد.
در آن چاله ها و زمین ناهموار چنان با سرعت می رفت که هر لحظه احتمال داشت از پشت ماشین به بیرون پرتاب بشویم. یک زاپاس پشت ماشین بود که با آن وزن زیاد؛ مدام به هوا پرت می شد و به بدن ما برخورد می کرد. یک جایی از کنار یک تویوتا که از روبرو می آمد عبور می کردیم که یک گلوله ی توپ یا خمپاره سنگین به جداره خاکریز خورد و آن تویوتا متوقف شد. هر چه به راننده داد زدیم که نگهدار تا کمک کنیم؛ گوشش بدهکار نبود و گاز می داد.
من با همان شوخ طبعی و با گله مندی داد زدم از چه چیزی داری فرار می کنی؟ از مرگ که نمی شود فرار کرد!
که ناگهان راننده بنده خدا زد روی ترمز و با پرخاش می خواست که پیاده بشوم. بچه ها به راننده گفتند بابا! این همیشه همینجوری است و به دل نگیر و به راهت ادامه بده...
دوباره راه افتادیم تا آنجا که دیگر قدری از معرکه دور شده بودیم.
شلمچه مثل توده ای خاک و باروت آسمانش متفاوت و تیره تر از دور پیدا بود و ما به آسمانی آبی تر رسیده بودیم. راه هموار تر بود و چون گلوله کمتر از آسمان می آمد؛ راننده رام تر رانندگی می کرد.
از شدت تلاطم ماشین؛ محمد در سه گوش بین در عقب وانت و ضلع سمت راننده نشسته بود و من درست روبرویش؛ با دست چپ در را گرفته بودم و دست راستم لبه ی پشت محمد را. اینطوری همدیگر را محکم بغل زده بودیم تا به بیرون پرتاب نشویم.
یک هواپیمای جنگنده ی دشمن در آسمان پیدا شد. نگاهش می کردیم.
ناگهان دو تا دو تایی راکت شلیک کرد.
طبق معمول خط مسیر حرکت راکتها را با دست در آسمان ترسیم کردیم. به محمد گفتم محمد! فکر کنم برای ما زد... که ناگهان دوتای اولی حدود چند ده متری پشت ماشین خورد و دو تای بعدی جلوی ماشین... تویوتا با سرعت وارد محیط آتشفشان ترکش و انفجار راکتها شد و...
برای لحظاتی فقط صدای اصابت ترکشها و پاره پاره شدن بدنه ماشین و برخورد قلوه های زمین کنده شده از آسمان را حس می کردم و نمی فهمیدم که زنده ام یا مرده! تیرگی مطلق و یک خلاء و تهی بی بُعد از شدت موج انفجار؛ ارکان وجودم را معلق کرده بود.
لحظاتی که نمی دانم چقدر از بازه ی زمان را تسخیر کرده بود و ایستا؛ می گذشت!
صدایی از بیرون فریاد زنان به گوش می رسید که:
"از ماشین بیایید بیرون... مهمات کنار جاده منفجر شده است!"
زنده شده بودم. از پشت ماشین بیرون پریدم. پایم یاری ام نمی کرد و از پی خودم می کشیدمش.
آمدم پشت خاکریز کنار دو