28.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣چشم انتظاری 😭
درد دل مادر شهید مفقودالاثر
با لهجه دزفولی و زیرنویس
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ همیشه قرآن کوچکی به همراه داشت و از هر فرصتی برای تلاوت قرآن استفاده می کرد .
🔻یک روز متوجه شدم در بین برگهای این قرآن عکس دوستان شهیدش را گذاشته است .
🔻او هنگام تلاوت، به هر عکس که می رسید برای احترام و شادی روح آن شهید سوره ای تلاوت می نمود .
🔻امروز نام علمدار گردان حمزه اندیمشک ، #شهید_مسعود_اکبری در برگهای قرآن کوچکم می درخشد .
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻شهید رضا ایزدی
شاعر و نویسنده ای عارف
همکلاسی و هم محله ای بودیم.
در کلاس با حضور شهیدان خمیس حزباوی، عبدالحسن باوی، احمدرضا ناصر ، عباس حزبه ، علی مهدیان و رضا ایزدی حال و هوایی داشتیم.
کلاس و مدرسه تحت تاثیر بمباران های هر روزه و آژیرهای مکرر حمله ی هوایی، دل و دین ما را هوایی می کرد!
بحث هر روزه ی ما رفتن به جبهه بود!
آن روزها محدودیت سنی، اصلی ترین مشکل ما شده بود!
اولین کسی که با دغل به جبهه اعزام شد، من بودم!
در اولین مرخصی، فرصتی دست داد تا به بچه های کلاس هم سری بزنم. عجب حالی کردم!
🔅 در میان بچه ها، " رضا ایزدی " حال و هوای دیگری داشت.
اهل سکوت بود!
آرامش خاصی داشت.
مثل آدمهای میان سال.
از شوخی ها و شیطنت های ما هم بدش نمی آمد. دوست ما بود اما بیشتر در خودش بود!
آنچنان هم اهل درس نبود. شاید هم مثل ما در آن دوران دِل و دماغ درس نداشت!
فقط فارسی و ادبیاتش ۲۰ بود.
خیبر ... بدر ... ، طلائیه ...
ماموریت های پیاپی بین بچه های کلاس جدایی انداخته بود.
عمده بچه ها از منطقه کوتعبدالله و خصوصا " خروسیه " و آخراسفالت در گردان کربلا جمع بودیم.
من، احمدرضا ناصر ، جواد نواصری، عبدالحسن باوی و ...
علی مهدیان ، آن جوانک با کلاس و درسخوان در بدر از همه سبقت گرفت و رفت!
شهادت علی مهدیان پیام مهمی برای بروبچه های کلاس داشت و آن اینکه: "شهادت نزدیک نزدیک شده است، کمی هم جدی تر"!
🔅 در مرحله اول کربلای ۵ ، گردان کربلا "زخم خورده از عملیات پیشین"، در حال بازسازی و جذب نیرو بود!
در اردوگاه " گروهان پل " (شاید) مینی بوسی، نیروی جدید از اهواز آورده بود.
به بجهت کنجکاوی به استقبال آنها رفتم.
"رضا ایزدی" هم برای اولین بار جبهه ای شده بود.
به گرمی از او استقبال کردم و او را برای گروهان خودمان (نجف اشرف) سوا کردم تا گروه کلاس ما کاملتر شود.
احمدرضا ، عبدالحسن باوی و ... همه خوشحال شدیم اما رضا مثل همیشه با آن آرامش ...
چادر ما حال و هوای صمیمی تری پیدا کرده بود.
بجهت هم محله ای بودن و همکلاسی بودن، آداب و تعارفات معمول بین ما نبود اما "رضا ایزدی" هم چون یک روحانی با وقار ، یا یک استاد دانشگاه، با متانت و ادب خاصی رفتار می کرد!
زیر لب غزل های عارفانه و عاشقانه زمزمه می کرد!
وقتی دریافتم که سروده های خود اوست تازه دریافتم که او "رضا ایزدی" کلاس نیست!
دریافتم که رضا با ما فاصله ها دارد.
در سکنات و گفتارش غمی پنهان بود. با ما بود اما جدای ما!
ما را به مشاعره و فهم شعر دعوت می کرد. از ابیات خود ترنم می کرد.
هر چند که شوخی های " سیدباقر " همیشه حال و هوای او را به لبخند و ما را به قهقهه می کشاند، اما رضا حال و هوای خود را داشت!
سید هربار در مشاعره کم می آورد به جاده خاکی می زد!
در بیتی
" میازار موری که دانه کش است"
در بیتی دیگر
" نیازار موری ... "!
در بیتی دیگر
" دِنیازار موری ... "! 😄😄
خنده ها و شوخی ها، مرهمی بود بر داغ هجران عزیزان کربلای ۴ که چند روزی بیشتر از آن" شب و روز " تلخ نگذشته بود!
آن روزها گذشت و ساعات سخت پیکار در شلمچه فرارسید!
زیر آن باران آتش که از زمین و آسمان فرو می ریخت، باز هم "رضا ایزدی" همان بود.
آرام ... کم حرف ... بی هیچ هیجان و ترس!
👇👇👇👇 ادامه 👇👇👇👇
❣
❣ در آن شبی که پشت جادهی شنی کار گروهان گره خورده بود و تیربارهای عراقی آسفالت جاده را کف تراش می کردند!
بلدوزرهایی که قرار بود به احداث خاکریز اقدام کنند، یکی بیشتر نبود
و یکی پس از دیگری هر پنج راننده آن یا شهید شدند یا زخمی!
"علی بهزادی، فرمانده گروهان" که آخرین دقایق زندگی دنیوی را می گذراند با آن جراحتها و زخم ها، مصلحت را در عقب نشینی از جاده دید!
سحر نزدیک می شد و کار احداث خاکریز بجایی نرسیده بود!
عراقی ها در تامین باران تیربارهایشان ، نزدیک و نزدیک تر می شدند!
زیر نور منورها، در آن خاک و غبار متوجه "رضا" شدم که باز آرام و سلانه سلانه از بچه ها که نیم خیز ، با شتاب و هیجان می رفتند، فاصله گرفته بود!
در عالمی دیگر بود!
👇👇👇ادامه 👇👇👇
❣ "رضا ایزدی" نغمه سرای ما
در مرحله ی دوم ، دوباره به شلمچه برگشت در حالی که پیوسته زمزمه می کرد؛
" خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و زپی جانان بروم "
"رضا ایزدی" در فوج شهدای کربلای ۵ ، پرکشید در حالی که " کسی او را نشناخت"!!
او با سن کم، از بزرگان انجمن شعرای استان خوزستان بود!
غزلیات عارفانه و عاشقانه ی او با بزرگان ادبیات معاصر برابری می کند!
او بزرگی بود از کوچه پس کوچه های آخرآسفالت!
واحسرتا که اگر در بلاد بالا دست بود، اینک نامش در سمینارها و بر در تالارها نقش بسته بود!
و نمی دانم چرا آن روزها، پدر در فراقش بسیار بی تابی می کرد و او را " غریب " می خواند؟!
" کوشش آن حق گذاران یاد باد"
والسلام
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ از اشعار و دلسرودههای شهید
ای اختر فروزان، سیما ز ما مپوشان
یا درد ما دوا کن، یا رنج ما مجوشان
میخانه رفتگانیم در ظلمت شبانه
یارا کرامتی کن بر خیل مست هوشان
خون از چه در دل افتد از پرتو نگاهت
جان از چه گشته سوزان زان هر دو لعل نوشان
دانی که چشم نازت ای سرو ناز خوبان
جام شراب ما بود در جمع باده نوشان؟
در حلقهگاه ما دوش پیمانه را شکستند
کج سیرتان گیتی کز زاده چموشان
روزی که صبر مستان لبریز شد ز کاسه
خواهند شد خروشان بر جمله می فروشان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣