❣️#خاطرات_فرماندهان
6⃣ خاطرات سردار
مهدی باکری "لشکر ۳۱ عاشورا"
•••
🔹 توجیه مان می کرد، می گفت که چه کار کنیم و چه کار نکنیم. عراقی ها هم یک بند می زدند. بعضی وقت ها گلوله توپ می خورد همان نزدیکی. آقا مهدی هم عین خیالش نبود و حرف هایش را می زد. گاهی می گفت «اینا مامور نیستند» یکی از خمپاره ها درست خورد دو ـ سه متری بالای سرمان، پشت خاکریز. صدای انفجارش خیلی بلند بود، کلّی گرد و خاک رفت هوا. همه نیم خیز شدیم. سرمان را که بلند کردیم، دیدیم آقا مهدی ایستاده و دارد می خندد. گفت «اینم مامور نبود»
🔸 دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید، انگار یاد چیزی افتاده بودم. گفتم «واسه شما قاچ کردم، بفرمایید» نخورد. هرچه اصرار کردم نخورد. قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده م و الان فقط برای شما قاچ کرده ام. باز قبول نکرد. گفت «بچه ها توی خط از این چیزا ندارن»
•••
کانال شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
❣️#خاطرات_فرماندهان
6⃣ خاطرات سردار
مهدی باکری "لشکر ۳۱ عاشورا"
•••
🔹 تا سنگرش پنجاه متر بیشتر نبود. دویدم طرف سنگر. زمین گِل بود. پوتین هایم ماند توی گِل. پا برهنه رفتم تا سنگرش. گفتم «تانکهاشون از کانال رد شدن. دارن میان توی جزیره. چی کار کنیم؟ با خون سردی خم شد، از روی زمین یک موشک آرپی جی برداشت. داد دستم. گفت «الله بنده سی، جنگ جنگ تا پیروزی»
🔸 وقتی بهم گفت «ازت راضی نیستم» انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. پرسیدم«واسه چی؟» گفت «چرا مواظب بیت المال نیستی؟می دونی اینا رو کی فرستاده؟ می دونی اینا بیت المال مسلموناس؟ همه ش امانته!» گفتم «حاجی می گی چی شده یا نه؟» دستش را باز کرد. چهار تا حبّه قند خاکی توی دستش بود. دم در چادر تدارکات پیدا کرده بود.
•••
کانال شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
❣️#خاطرات_فرماندهان
6⃣ خاطرات سردار
مهدی باکری "لشکر ۳۱ عاشورا"
•••
🔹 توی خانه افتاده بودم، یک پای شکسته، دو دست شکسته، فکِ ترکش خورده. پدرم ازم دلخور بود. می گفت «ببین خودت رو به چه روزی انداختی!» آقا مهدی آمده بود عیادت. با پدرم حرف می زد. سیر تا پیاز شب عملیات را برایش گفت. نیم ساعت هم بیشتر خانه مان نماند. پدرم می گفت «اومده ی این جا تعمیرگاه. زود بازسازی می شی، میری پیش آقا مهدی. اون بنده ی خدا دست تنهاس»
🔸 یک ماه بعدِ عملیات، تقریبا همه چیزمان تمام شده بود. عراقی ها تک زده بودند و دویست متریمان بودند. گفت «سه راه بیشتر نداریم. یا همین امشب بریزیم سرشون و کارشون رو یک سره کنیم، یا فردا لباس های سفید مون رو براشون تکون بدیم، یا این که راه بیافتیم توی هور و یکی یکی غرق بشیم»
•••
کانال شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
❣️#خاطرات_فرماندهان
6⃣ خاطرات سردار
مهدی باکری "لشکر ۳۱ عاشورا"
•••
🔹 از تدارکات، تلویزیون برایمان فرستاه بودند. گذاشتیمش روی یخچال. یک پتو هم انداختیم رویش. هر وقت می رفت، تماشا می کردیم. یک بار وسط روز برگشت. گفت «این چیه؟» گفتم «از تدارکات فرستاده اند» گفت «بقیه هم دارند؟» گفتم«خُب نه!» فرستادش رفت؛ مثل کولر و رادیو.
🔸 چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها. توی سنگر کمین، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده بانی می کردم. دیدم یک قایق به طرفم می آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد، دیدم آقا مهدی است. از قایق که پیاده شد، دیدم هیچ چیزی همراهش نیست، نه اسلحه ای، نه غذایی. نه قمقمه ای؛ فقط یک دوربین داشت و یک خودکار. از شناسایی می آمد. پرسیدم «چند روز جلو بودی؟» گفت «گمونم چهار ـ پنج روز»
•••
کانال شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
❣️#خاطرات_فرماندهان
6⃣ خاطرات سردار
مهدی باکری "لشکر ۳۱ عاشورا"
•••
🔹 یکی از بچه ها خواب دیده بود رفته بهشت. کلی فرشته هم دارند تند تند یک قصر می سازند به چه بزرگی. به شان گفته بود «این مال کیه؟» گفته بودند «مهدی باکری. همین روزا قراره بیاد»
🔸 جاهایی را که باید می گرفتیم، گرفتیم. حتی رفتیم آن طرف دجله. دشمن توی جبهه های دیگر فشار آورده بود، اما جای ما خوب بود. گودالی پیدا کردیم و کردیمش سنگر. برای ناهار و نماز هم همان جا بودیم. از دور گرد و خاک بلند شده بود. قبلش بی سیم زده بودند که آماده باشید، می خواهند تک بزنند. تانکهایشان را کم کم می دیدیم. باز از قرارگاه بی سیم زدند که جلسه است. گفتم برود؛ قبول نکرد. گفت «توی این وضع صلاح نیست. شما برو خبرش رو به من بده» مرتب بی سیم می زد «خودتو برسون. خیلی فشار زیاده» وقتی رسیدم کنار دجله، هیچ قایقی سالم نمانده بود. می گفت «این جا خیلی قشنگه، اگه بیای این ور پیش هم می مونیم ها» قایق پیدا نمی کردم. هیچی نبود تا باهاش بروم آن طرف. عراق ها را دیدم آمده اند لب ساحل.
•••
کانال شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده ۱۴ امام حسین علیه السلام
•••
🔹يك روز قرار بود تعدادی از نيروهای لشکر امام حسين (ع) با قايق به آن سوی اروند بروند. حاج حسين به قصد بازديد از وضع نيروهای آن سوی آب، تنهايی و به طور ناشناس در ميان يكی از قايقها نشست و منتظر ديگران بود.
چند نفر بسيجی جوان كه او را نمیشناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خيرت بدهد ممكن است خواهش كنيم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی كه خيلی كار داريم.»
حاج حسين بدون اينكه چيزی بگويد پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كميی جلوتر بدون اينكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد...
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹برا سلامتى غواصامون صلوات
«اين چه وضعشه. مرديم آخه از سرما. نيگا كن. دستهام باد كرده. آخه من چه طورى برم تو آب؟ اين طورى؟ يه دستكش نمیدن به ما.»
على گفت «خودتو ناراحت نكن. درست میشه.»
همان وقت حاج حسين با فرماندههاى گردان آمده بودند بازديد. گفتم «حالا مىرم به خود حاجى میگم.»
على آمد دنبالم. میخواست نگذارد، محلش نگذاشتم. رفتم طرف حاج حسين. چشم حاجى افتاد به من، بلند گفت «برا سلامتى غواصامون صلوات.»
فرماندهها صلوات فرستادند. لال شده بودم انگار. سرما و همه چى يادم رفت. برگشتم سر جايم ايستادم، على میخنديد.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹از سنگر دوید بیرون. بچه ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. پیرمرد تخریبچی که تا آن لحظه دنبال فرمانده لشکر میگشت، بلند شد و راه افتاد. حاج حسین خرازی داشت با راننده ماشین حرف میزد.
پیرمرد دست گذاشت روی شانهاش.
حاجی برگشت.
همدیگر را بغل کردند.
پیرمرد میخواست پیشانیاش را ببوسد.
حاجی میخندید و نمیگذاشت.
خمپاره افتاد.
یک لحظه همه خوابیدند روی زمین.
گرد و غبار که نشست،
همه برخاستند و دنبال همدیگر گشتند.
اما او برنخاست.
با شکافی در سینه، قلبی که پاره شده بود و لبخندی پر از درد روی خاک تشنهای که حریصانه خون گرم و جوانش را میمکید، آرام گرفت.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹 بالهای بهشتی
خوف، فرزند شک است و شک، زاییده شرک و این خوف و شک و شرک، راهزنان طریق حقاند. اگر با مرگ انس نگیری، خوف راه تو را خواهد زد و امام را در صحرای بلا رها خواهی کرد. شهید حسین خرازی را آنچنان انسی به مرگ بود که گویی هر لحظه آماده است تا آن را گرم در آغوش گیرد. بارها و بارها زمان و شهادت و محل دفنش را به دوستانش اعلام کرده بود. آنچه علمدار لشکر امام حسین علیهالسلام را دلگرم میکرد، یاد شهد شیرین شهادت بود. او خوب میدانست که مقصد را در این عالم دلتنگیها نمیتوان یافت. حسین پیش از آنکه حسینی شود، عباسی شد و از آنجا که میدانست تا دستان ظاهر بریده نشود، بالهای بهشتی نخواهد رویید، دست راست خویش را پیشکش یار کرد.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹 ازدواج
یکی از دوستان شهید حسین خرازی ماجرای ازدواج او را چنین بیان میکند: «او تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست. حسین به مزاح به مادرم گفته بود: من فقط پنجاه هزار تومان پول دارم و میخواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم. بالاخره با تلاش مادرم، او که ایام زندگیاش را دائما در جبهه سپری کرده بود، بانویی پارسا را به همسری برگزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر کبیر انقلاب رحمهالله برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده، یک قبضه تیربار گرنیوف به وی هدیه دادند و روی آن نوشتند جنگ را فراموش نکنی. فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگیاش شده بود به جبهه بازگشت».
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹حاج حسین خرازی ساده بود و هیچگاه از مقامش برای پیشبرد کارهای شخصی استفاده نکرد. فرماندهی لشکر برای او به معنای مسئولیت بزرگتر و کار بیشتر بود، به معنای صبر و اندوهی بیاندازه. وقتی ازدواج کرد، حقوقش مثل دستمزد همه بسیجیها فقط کفاف یک زندگی ساده را میداد. ۲۲۰۰ تومان در ماه. به تنها چیزی که فکر نمیکرد پاداشهای دنیوی بود. هیچگاه شرایطی بهتر از نیروهایش نداشت.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹یکتاپرستی در تمامی حرکات و سکنات شهید حسین خرازی مشهود بود. معرکه، معرکه مرگ بود و دیگر نمیشد در دل شرک ورزید و ریاکارانه دم از توحید زد. این همان معرکهای بود که به فرموده علی علیهالسلام ، جوهره مردان در آن نمودار میشد. وقتی بسیجیهای کم سن و سال زیر سنگینی آتش زمینگیر میشدند، او را میدیدند که به تنهایی از انتهای نزدیکترین خاکریز دشمن به سویشان میآمد؛ آرام، راست قامت و بیهیچ حرکت اضافه در بدن، بیتوجه به مرگی که میبارد.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹 شهید خرازی قابل شناسایی نیست؛ آنقدر متواضع است که در میان همرزمانش گم میشود. اگر کسی او را نمیشناخت، هرگز باور نمیکرد که با فرمانده لشکر امام حسین علیهالسلام روبهروست. ما اهل دنیا از فرماندهان لشکر همان تصوری را داریم که در فیلمهای سینمایی دیدهایم. اما فرماندهان سپاه اسلام امروز همه آن معیارها را درهم ریختهاند و افسوس که چشم ظاهربین راهی به سوی باطن اشیا ندارد. آشپزها، رانندهها، دژبانها و نیروهای خدماتی لشکر، او را در جمع خود مییافتند. زانو به زانویشان در همهجا حضور داشت. به راستی میتوان او را مصداق این فرمایش رسول گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلم دانست که فرمود: «هر کس برای خدا فروتنی کند، خداوند بلند مرتبهاش میگرداند». عزت و رفعتی که او یافت، مرهون همین فروتنی خداییاش بود.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹رفته بودم قوچان بهش سر بزنم گفتم یک وقت پولی، چیزی لازم داشته باشد. دم در پادگان یک سرباز بهم گفت « حسین تو مسجده » رفتم مسجد. دیدم سربازها را دور خودش جمع کرده ، قرآن می خوانند. نشستم تا تمام شود. یک سرهنگی آمد تو، داد و فریاد که «این چه وضعشه؟ جلسه راه انداختهین؟ حسین بلند شد؛ قرص و محکم گفت «نه آقا! جلسه نیس. داریم قرآن میخونیم.» حظ کردم. سرهنگ یک سیلی محکم گذاشت توی گوشش. گفت «فردا خودتو معرفی کن ستاد. همان شد فرستادندش ظفار ، عمان. تا شش ماه ازش خبر نداشتیم. بعدا فهمیدیم.
🔹 دانشگاه شیراز قبول شده بود. همان موقع دوتا پسرهایم توی اصفهان و تهران درس می خوادند. حقوقم دیگر کفاف نمی داد. گفتم حسین، بابا! اون دو تا سربازیشونو رفتهن . بیا تو هم سربازيتو برو. بعد بيا دوباره امتحان بده. شاید اصفهان قبول شدی. این طوری خرجمون هم کمتر میشه.»
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹هواپیماها می آمدند بمب می ریختند می رفتند. از فرمانده بی سیم زد، کیا اون جان ؟ » گفتم «قوچانی و آقایی و چند نفر دیگه.» گفت: «به جز قوچانی بقیه بیان عقب. یه ماموریت تازه براتون دارم.
نشسته بود کنار بی سیم، ما را که دید بلند شد گفت: « همه اومدهن ؟» گفتیم « همه هستن، حسین آقا نشست. ما هم نشستیم، گفت: « ماموریت اینه، همه تون می شینین این جا، تشریف نمی برید جلو ، تا من بگم.» به هم نگاه می کردیم. گفت « چیه؟ چرا به هم نیگا میکنید؟ میرید اون جلو ، دور هم جمع میشید؛ اگه یه بمب بشينه وسطتون ، من کیو بذارم جای شماها؟ از کجا بیارم؟»
🔸 فرقی نمیکرد، عملیات ، تک ، پاتک. هرچی که بود باید بعدش جنازه ها را جمع می کردیم می آوردیم عقب. همه را گفت « پس علی کو؟ علی قوچانی شهید شده بود. با گلوله مستقیم تانک. جنازه نداشت. رفت یکی یکی روی جنازه ها را زد کنار . پیدایش نکرد. حالا جنازهاش را از من میخواست، گفت باید بری بیاریش عقب .» نمی توانستم بگویم جنازه ندارد. گفتم اون جا رو عراقی ها آب انداخته ن . نمیشه بریم بیاریمش . »
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹 بچههای لشکر خودش هم نبودند ها، داد میزدند «حاج آقا ، بدوین » همین طور خمپاره بودکه می آمد. حسین عین خیالش نبود، همین طور آرام، یکی یکی دست کشید روی سرو صورتشان خاک ها را پاک میکرد. حال و احوال میکرد. می رفت سنگر بعدی؛ آنها حرص می خورند حسین این قدر آرام بین سنگرها راه میرود. یک جا زمین سیاه شده بود، بس که خمپاره خورده بود. نمی گذاشتند حسین برود آن جا . . میگفتند: نمیشه، اون جا بارون خمپاره مییاد. خمپاره شصت.
می گفت طوری نیس میرم یه نگاه به اون ور می کنم زود بر میگردم.
گفتند اون جا با قناصه می زنندتون.
نمی گذاشتند. می ترسیدیم ولی باید این کار را میکردیم. با زبان خوش بهش گفتیم جای فرمانده لشکر این جا نیست. گوش نکرد، محکم گرفتیمش، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. داد زدم یالا دیگه راه بیفت. موتور از جا کنده شد مثل برق راه افتاد. خیالمان راحت شد. دیدیم از پشت موتور خودش را انداخت زمین. بلند شد دوید طرف ما.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹 اخلاص و صداقت
اول «اخلاص» و دوم «صداقت» دو عنصری بودند كه «حاج حسين » در دفاع مقدس به نيروهای تحت امر خود آموخته بود.
«...وقتی میرويد قرارگاه تداركات بگيريد، مهمات بگيريد، دروغ نگوييد، آمار اشتباه ندهيد. هرچه توی انبار داريد بگوييد. من نمیخواهم اين بچههای مردم غذای شبهه ناك بخورند.
اگر آمار اشتباه داديد در جنگيدن آنها اثر میگذارد. وقتی تيربار دشمن معبر را به رگبار میبندد فقط خداست كه میتواند بچهها را به سنگرهای دشمن برساند. اگر مهمات آرپیجی را بيش از سهم خودتان گرفتيد، بسيجی به جای اين كه آن را به تانك بزند توی هوا شليك میكند. آتش منطقه را میبيند و ترس بر دل او حاكم میشود. شما وظيفه شرعی خود را انجام دهيد.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹 بانگ الرحّیل
شهید حسین خرازی، جوان بیست سالهای که به سبب آشناییاش با تجهیزات نظامی، مسئول اسلحهخانه کمیته دفاع شهری اصفهان شده بود، با شنیدن خبرهایی نگران کننده از گوشه و کنار کشور، با صد نفر از اعضای کمیته که حالا سپاه پاسداران خوانده میشد به مناطق مورد نیاز اعزام شدند و حسین مسئول گروه بود. در همین احوال همه چشمها به سوی جنوب متوجه شد؛ جایی که رادیو لحظه به لحظه خبر سقوط یا محاصره یکی از شهرهایش را میداد.
از نیمه دوم بهمن سال ۱۳۵۹، هدایت عملیات در منطقه عمومی خوزستان به او واگذار شد. کمکم نیروهای او نیز با حضور داوطلبان، به لشکر امام حسین علیهالسلام تبدیل و او ماندگار جبهه شد. وقتی دشمن وجب به وجب از ویرانههای بستان عقب مینشست، حسین آنجا بود.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
••••
🔹 حاج حسین خرازی، در سال ۱۳۵۵ در رشته علوم طبیعی دیپلم گرفت و با آنکه در آزمون ورودی دانشگاه شیراز قبول شد، به علت فقر به سفارش پدر به سربازی رفت. او نمیتوانست زورگوییها را فقط به خاطر اینکه دستور است تحمل کند، به همین دلیل با آنکه بهترین تکتیرانداز شناخته شده بود، برای تنبیه او را به عمان فرستادند تا عضو گروه کماندوهایی باشد که قرار بود شورشیان ظُفار را سرکوب کنند تا نام شاه به عنوان قدرت نظامی منطقه آوازه بلندتری بگیرد. به تدریج شور انقلاب بالا گرفت. حاج حسین در سال ۱۳۵۷ با فرمان حضرت امام از سربازی گریخت و در آرزوی ساختن بهشت کوچک ایرانزمین، به خیل عظیم امت انقلابی پیوست.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
••••
🔹اخلاص و صداقت
اول «اخلاص» و دوم «صداقت» دو عنصری بودند كه «حاج حسين » در دفاع مقدس به نيروهای تحت امر خود آموخته بود.
«...وقتی میرويد قرارگاه تداركات بگيريد، مهمات بگيريد، دروغ نگوييد، آمار اشتباه ندهيد. هرچه توی انبار داريد بگوييد. من نمیخواهم اين بچههای مردم غذای شبهه ناك بخورند.
اگر آمار اشتباه داديد در جنگيدن آنها اثر میگذارد. وقتی تيربار دشمن معبر را به رگبار میبندد فقط خداست كه میتواند بچهها را به سنگرهای دشمن برساند. اگر مهمات آرپیجی را بيش از سهم خودتان گرفتيد، بسيجی به جای اين كه آن را به تانك بزند توی هوا شليك میكند. آتش منطقه را میبيند و بر سدر دل او حاكم میشود. شما وظيفه شرعی خود را انجام دهيد.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
••••
🔸از همان اول عادتمان نداد که نامه بنویسد یا تلفن کند یا چه میگفت « از من نخواین . اگه سالم باشم، میآم سر میزنم اگر نه، بدونین سرم شلوغه ، نمی تونم بیام»
🔹 رفته بود .کردستان یازده ماه طول کشید نه خبری، نه هیچی . هی خبر می آوردند تو کردستان چند تا پاسدار را سر بریده اند رادیو میگفت یازده نفر را زنده دفن کرده اند. مادرش می گفت نکنه یکیشون حسین باشه؟» دیگر داشت مریض میشد که حسین خودش آمد . با سرو وضع به هم ریخته و یک ساک پر از لباس های خونی
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
••••
🔸 رفتم بیرون برگشتم، هنوز حرف میزدند. پیرمرد می گفت:«جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟»
حاج حسین خندید آن یکی دستش را آورد بالا. گفت:« این جای اون یکی رو هم پر میکنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.
پیرمرد ساکت بود، حوصله ام سر رفت پرسیدم پدر جان ! تازه اومده ای لشکر؟ حواسش نبود. گفت « این ، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟»
گفتم حاج حسین خرازی. راست نشست، گفت « حسین خرازی؟ فرمان ده لشکر؟»
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
••••
🔸 حق با من بود. هر وقت فکرش را میکردم میدیدم حق با من بوده. ولی چیزی نگفتم. بالاخره او فرمانده بود. یکی دو ماه هم بزرگ تر بود، فکر کردم بذار از عملیات برگردیم، با دلیل
ثابت میکنم براش.»
از عملیات برگشتیم، حسش نبود. فکر کردم ولش کن. مهم نیست. بی خیال.
پشت بی سیم صدایش میلرزید. مکث کرد، گفتم بگو حاجی چی میخواستی بگی؟»
گفت «فانی! دو سال پیش یادته؟ توی در؟ حق باتو بود، حالا که فکر می کنم، می بینم حق با تو بوده، من معذرت میخوام ازت.»
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
••••
🔸 گفت:« اتوبوس خوبه. با اتوبوس می.ریم» میخواستیم برویم مرخصی، اصفهان.
گفتم:«با اتوبوس؟ تو این گرما؟»
گفت:« گرما؟ پس این بسیجی ها چی کار می کنن؟ من یه دفعه با هاشون از فاو اومد شهرک هلاک شدم. اینا چی بگن؟ با همون اتوبوس می برمت که حالت جا بیاد. بچه های لشکر هم میبینندمون، کاری داشتند می گن.»
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
••••
🔸 داییش تلفن کرد گفت «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده ، شما همین طور نشستين؟» گفتم «نه خودش تلفن .کرد گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته، پانسمان می کنه میآد.» گفت «شما نمیخواد بیاین» خیلی هم سرحال بود.
گفت: «چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده هان» شب رفتیم یزد بیمارستان. به دستش نگاه میکردم. گفتم: «خراش کوچیک!» خندید. گفت «دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده .»
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣