🌱🍃🍂🌺🍃🍂🌱
#دلنوشته
راستش را بگویم!
گاهی از درون فشرده می شوم وقتی کسی از بی پناهی و بی امیدی می گوید.
انگار صدای دوست همرزم همپای همدلی را می شنوم که استمداد می طلبد... یا نه! هیچ کمکی نمی خواهد ولی می گوید فقط کنارم باش... و دیگر هیچ!
نه چیزی بگو؛ نه کاری بکن!... فقط باش!
...
در یک عملیات کار گره خورد. از آتش خمپاره ی دشمن تعدادی از بچه ها شهید شدند و زخمی.
حسن دوست عزیزم آمد و گفت:
حمید! علی بیطار شهید شده است... می دانی تازه عقد کرده بود؟
گفتم: نه!
گفت بیا پیکرش را به عقب ببریم... می آیی؟
گفت: دو نفری سخت است!
گفت: حسین و حرّی هم هستند.
یک پتو از سنگر عراقیها که دیشب فتحشان کرده بودیم؛ در آوردیم و پیکر علی را روی آن گذاشتیم و به سمت عقب رفتیم.
برای آنکه سبک تر باشیم یک اشتباه بزرگ کردیم. اسلحه همراهمان نیاوردیم... و بی خبر بودیم!
اینکه نیروهای عراقی از میان نخلستانهای پشت سر ما؛ ما را دور زده بودند و ما کاملا در حلقه کامل محاصره بودیم و نمی دانستیم.
خلاصه به سمت نخل ها حرکت کردیم. هر چه نزدیکتر می شدیم؛ تیرهای کلاش بیشتر و بیشتر به سمت ما شلیک می شد. تعجب کردیم که چرا از نخلستان که باید دست دوستان خودمان باشد؛ چرا تیر سلاح سبک به سمت ما می زنند.
دیگر تیرها از اطرافمان می گذشتند و زوزه می کشیدند و گاهی هم جلوی پای ما به زمین می خورد و امکان جلو رفتن نبود.علی را روی زمین گذاشتیم و چهار گوشه ی پتو؛ روی زمین نشستیم که چه باید بکنیم؟
حسین و حسن گفتند ما برویم جلو؛ و اسلحه بیاوریم.
درنگ نکردند و برگشتند به سمت جلو.
من و حّری دو طرف علی کاملا درازکش خوابیده بودیم و روی یک آرنج تکیه داده بودیم. نمی دانم چقدر گذشت و تیرها بیشتر و بیشتر می شد.
حری گفت چرا حسن و حسین نیامدند؟... همینطور بنشینیم؟
گفتم چه بکنیم؟ گفت من هم بروم جلو و ببینم جه خبر است.
من هم گفتم که من می مانم پیش علی.
حری موقعی که بلند شد برود؛ یک قوطی کنسرو مانند را به سمت من پرت کرد و گفت: با این مشغول باش تا بیایم!
او که رفت؛ کلید کنسرو را انداختم روی در آن و بازش کردم. چیزی مثل کالباس توی آن بود. بیش از ۱۶ ساعت بود که چیزی نخورده بودم و نخوابیده بودم و حسابی هم فعالیت کرده بودم. همانطور که تیر از دور و برم رد می شد و روی خاکها می خورد؛ کنسرو را خوردم.
بعد از مدتی متوجه شدم از حری هم خبری نیست.
تجربه به من می گفت باید برگردم پیش بچه ها... والا اسارت یا کشته شدن؛ قطعی است... ولی با علی چه باید می کردم؟
خودم را به صورت علی که آرام خوابیده بود؛ نزدیک کردم. موهایش را از پیشانی اش کنار زدم و به او گفتم حتما بر می گردم و نمی گذارم اینجا بمانی.
بعد فکر کردم پلاک گردنش را نصف کنم و بهمراهم ببرم( پلاک رزمنده ها خط چین داشت تا راحت نصف بشود. اگر کسی کشته می شد و همرزمش نمی توانست به عقب منتقل کند؛ پلاک را می شکست و نصف آن را به گردن خودش آویزان می کرد. نیمی پیش پیکر می ماند برای سالهای بعد که امکان شناسایی را راحت تر بکند. نصف دیگرش را همرزم به یگانهای عقب می داد تا دلیل اثبات کشته شدن آن فرد باشد )
دلم نیامد. یعنی غیرتم اجازه نداد که فقط یک پلاک برای نامزد علی و مادرش ببرم.
چشمم به انگشتر علی افتاد. گفتم لااقل این را ببرم برای خانواده اش. باز با خودم گفتم این انگشتر هم باید پیش علی بماند.
تنها یک راه مانده بود.
باید برمی گشتم و علی را به عقب می بردم.
به علی قول دادم که به زودی برخواهم گشت... یادم نیست که بوسیدمش یا نه ولی با سرعت به سمت جلو برگشتم تا شرایط را ارزیابی بکنم و...
...
وقتی کسی از بی پناهی و بی امیدی برای من می گوید
از خستگی می گوید
من در شرایط خودم با شرایط علی قرار می گیرم
با شرایط موسی
شرایط سعید
بیژن!
و غرورم دست و پا می زند که کاری بکند.
حمید دوبری
#گردان_کربلا
#کربلای_۴
#شهادت
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌱🍃🍂🌺🍂🍃🌱
❣ سومین سالگرد عروج مادر گرامی سردار رشید اسلام شهید علی بهزادی
#علی_بهزادی
#گردان_کربلا
@defae_moghadas2
🍂